گفتگو با همسر شهید عبدالصالح زارع ۳
اطلاعرسانی تولد محمدحسین
ایام فاطمیه بود که محمدحسین به دنیا آمد. آنقدر خوشحال بود که از قبل برای اطلاعرسانی تولد پسرمان، پیامکی آماده کرده بود و بعد از تولد آن را برای همه ارسال کرد:
«سلام"محمدحسین" کوچک ما با بهار به دنیا آمد. با بهار رخت عزای فاطمی پوشید و اولین گریه های معصومانهی خود را به صدیقهی شهیدهی طاهره تقدیم و پیشکش خواهد کرد.
برای عاقبت بخیری کوچولوی ما دعا کنید»
میخواست همه خبردار شوند که خدا به او پسر داده است. انگار باید همه را در شادی خودش شریک کند!
وابسته نبود
به من و محمدحسین خیلی علاقه داشت، اما همیشه میگفت «نمیخواهم به شما وابسته شوم!» محبتش بینظیر بود، اما وابستگی نداشت. این حرفها مربوط به زمانی بود که اصلاً هیچ خبری از سوریه و شهادت و... نبود. انگار حواسش بود که با وجود شدت علاقه بینمان، این رابطه قلبی زمینگیرش نکند... دلش میخواست به راحتی دل بکند.
محمدحسین ۷ ماهه بود که آقا صالح رفت. با اینحال به دوستانش که در سوریه بودند گفته بود «محمدحسین خیلی به من وابسته است.»
محمدحسین بابایی شده بود
از محل کار که به خانه میآمد، انگار محمدحسین دیگر مرا نمیشناخت! تا وقتی که به خواب میرفت، لحظهای از پدرش جدا نمیشد. اگر به جایی یا حتی سفر میرفتیم، بغل هیچکس جز پدرش نمیرفت. این حالت مخصوصاً بعد از چند روز دوری از آقا صالح تشدید میشد. انگار محمدحسین نمیخواست در پدرش با هیچکس شریک شود. محمدحسین بابایی شده بود...
روی پای خودش...
بعد از اینکه صالح که به سوریه رفت، محمدحسین شروع به راه رفتن کرد. وقتی برایش تعریف کردم، بعد از آن دائماً با هیجان از راه رفتن و شیطنتهایش میپرسید. انگار برای خودش تصور میکرد حرکات محمدحسین را... و حالا از اینکه پسرش برای خودش مردی شده که روی پاهای خودش میایستد ذوقزده میشد...
دنیای دوستداشتنی
من قبل از رفتن صالح، دنیا را خیلی دوست داشتم. دلم نمیخواست به این زودیها از دنیا بروم. و برعکس صالح، به خیلی چیزها از جمله همسر و تنها فرزندم وابسته بود. بعد از شهادت او، انگار من هم از دنیا کنده شدم. حتی در مورد محمدحسین یادم میآید وقتی صالح بود، دلم نمیخواست حتی یک لحظه محمدحسین بخوابد. اما الآن واقعاً به او هم وابسته نیستم، دلم میخواهد من هم شهید شوم...
برنامه تربیتی محمدحسین
آقا صالح خیلی دوست داشت محمدحسین حافظ قرآن شود. حتی در دوران بارداری صوت جزءهای قرآنی را در خانه پخش میکرد تا فرزندمان با صدای قرآن انس بگیرد. بعد از تولد محمدحسین هم، زمانهایی که خواب بود برایش نوای قرآن پخش میکرد. آن هم روزانه حدوداً یک ساعت و نه بیشتر. چراکه وقت بیداری با شیطنتهایش هر دو ما را با خود همراه میکرد.
پخش صوت قرآن، جزء برنامههای اصلی تربیتی محمدحسین بود. آقا صالح میگفت «اگر محمدحسین حافظ قرآنی شود، ما آن دنیا سربلند خواهیم بود.» میگفت «میدانم سخت است، ولی به اجر آن دنیایش میارزد، پس برایش تلاش کن.»
محمدحسین آخر اسفند ۹۳ که البته اول فروردین ۹۴ به دنیا آمد. تنها عیدی که با پدرش آن را جشن گرفتی.
همبازی ناب
تا زمانی که صالح بود، همیشه فکر میکردم تربیت فرزند خیلی راحت است. پشتم به آقا صالح گرم بود و هیچ دغدغهای نداشتم. اما الآن بسیار دلشوره دارم. از آنجا که خودم در خانواده کمجمعیتی بودم، دلم میخواست خودمان فرزندان بیشتری داشته باشیم، قرارمان با صالح حداقل 3 فرزند بود. مخصوصاً اینکه صالح بسیار بچهها را دوست داشت و همبازی نابی برای بچههای اقوام بود، به حدی که برای دیدنش لحظهشماری میکردند.
صالح به درس خواندن علاقه زیادی داشت، قرار بود شروع به خواندن کارشناسی ارشد کند. دلش میخواست با هم درس بخوانیم، صحبتهای زیادی کرده بودیم...
پایان بخش اول گفتگو با همسر شهید عبدالصالح زارع
کانال شهدای مدافع حرم قم
https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT8EazsObYH3rA
- ۹۵/۰۷/۲۶