گفتگو با همسر شهید محمد بلباسی ۱
حماسه بانو: خودتون رو معرفی میکنید؟
همسر شهید: محبوبه بلباسی هستم ،متولد سال 65 از شهرستان محمودآباد مازندران و همسر شهید محمد بلباسی، متولد 1358 از قائمشهر...
حماسه بانو: خانم بلباسی، جریان آشنایی تون با شهید، مراسم خواستگاری و عقد رو برامون تعریف میکنید؟
همسر شهید: نسبت فامیلی دوری با هم داشتیم. ولی سال 80 مادرشون من رو جایی دیده بودن و پسندیدن و به همراه محمد آقا اومدن خواستگاری.. صحبت هامون تو جلسه خواستگاری زیاد چالشی و مفصل نبود. غیر از ملاک های معمول مثل ایمان و تقوا و اخلاق، چیز دیگه ای مد نظر جفتمون نبود. محمد،لبخند ملیحی به لب داشت و حجب و حیا و مهربونی از صورتش می بارید. اون جلسه بیشتر به نقل خاطرات محمد آقا از دانشگاهشون گذشت و کلی خندیدیم و نهایتا به دل هم نشستیم و بعد از تحقیقات محلی، چون غیر از خوبی هیچی ازشون نشنیدیم، قبول کردیم و کم تر از ده روز بعد، مراسم عقد ساده ای در خونه مون برگزار شد.
بعداز عقد دو سال دوره آموزشی در تهران و اصفهان داشتند و ما از هم دور بودیم. تقریبا ماهی یه بار میومد بهم سرمیزد. اکثر اوقات هم بیخبر میومد تا منو غافلگیر کنه.. مثلا از سوپری سرکوچه مون زنگ میزد میگفت میخوام حرکت کنم، بعد دو دقیقه بعد میدیدم پشت در خونه است...
تماس تلفنی هم هفته ای دوبار بیشتر نبود. اونم خیلی کوتاه.. با این وجود دوستاش میگفتن ما هروقت محمد رو میدیدم تو صف تلفن بود... ولی بیشتر نامه برا هم میفرستادیم. نامه های محمد پر از ابراز محبت و عشق بود.. پر از توصیه به صبر و تحمل.. با اینکه اون سالها اصلا اسم جنگ هم نبود.. اصلا به فکرمان هم نمی رسید روزی جنگ شود.. ولی محمد همیشه به من میگفت که به حضرت زینب (س) نگاه کنم و صبور باشم... انگار از آینده خبر داشت...
حماسه بانو: زندگی مشترک تون کی شروع شد؟
همسر شهید: دوران عقدمون بخاطر دوره آموزشی محمد که در شهرهای دیگه بود، دو سال طول کشید. آنقدر اون دو سال دور از هم بودیم و سخت گذشته بود که هردومون اصرار داشتیم هرچه سریعتر زندگی مون رو شروع کنیم. اصلا برامون مهم نبود به چه کیفیتی باشه. فقط میخواستیم بهم برسیم.
محل پست محمد افتاده بود تهران و باید میرفتیم اونجا. محمد یه خونه پیدا کرده بود که اجاره کنیم. با مادرم رفتیم تهران خونه رو دیدیم. یه زیرزمین تاریک و داغون بود. بعضی امکانات مثل کابینت هم حتی نداشت. مادرم مخالفت کردند و گفتند اصلا نمیذارم چنین جایی بیای. ولی برا من اصلا مهم نبود. فقط میخواستم پیش محمد باشم. برگشتیم مازندران. محمد با صاحبخونه صحبت کرده بود و هزینه ای داده بود تا هم خونه رو نقاشی کنه و هم کابینت بذاره.
مراسم عروسی خیلی ساده برگزار شد و اومدیم تهران. وضعیت خونه خیلی بهتر از قبل شده بود. ولی هنوز هم تاریک بود. روزها اگه چراغ روشن نمیکردیم مثل شب تاریک بود.
محمد صبح میرفت سرکار و عصر میومد. من تو شهر غریب از صبح تا شب تو خونه تنها بودم. و منتظر تا محمد بیاد. ولی وقتی میومد همه تنهایی هام رو جبران میکرد. همیشه با لبخند و روی خوش وارد خونه میشد. با اینکه خسته بود ولی یه استراحت کوتاه میکرد و میگفت خانم بپوش بریم بیرون. تقریبا هرشب بیرون بودیم. با موتورش منو همه جای تهران برد. خیلی خوش میگذشت.
مهربونی و اخلاق خوب محمد نمیذاشت هیچ گونه سختی، خودش رو نشون بده.. شاید اگه اون اخلاق و محبت رو نداشت من هیچ وقت نمیتونستم شرایط سخت رو تحمل کنم، ولی بودن در کنار محمد، طعم زندگی رو شیرین میکرد...
حماسه بانو: خانم بلباسی، با توجه به سن کم شما در اول ازدواج، رفتار شهید با شما چطور بود؟ امر ونهی میکردن؟
همسر شهید: بهیچ وجه امر و نهی یا سرزنش نمیکرد. من واقعا سن م کم بود و در خیلی از موارد زندگی بطور طبیعی ممکن بود اشتباه کنم. ممکن بود از بعضی مسائل زود دلخور بشم و یا ابراز ناراحتی کنم. ولی او اصلا به روی خودش نمی آورد و جوری رفتار میکرد که من ناراحت نشم. همه بچگی های منو بزرگوارانه تحمل میکرد. همیشه میگم محمد منو آروم آروم بزرگ کرد... تا یه جای زندگی دقیقا، او بود که مدام با من راه میومد ولی از یه جایی هم، بالطبع من بودم که باید سازگار میبودم.
من اول ازدواج حجابم معمولی بود و یا خیلی چیزها رو نمیدونستم. ولی محمد من رو با همون شرایط پذیرفت و بعد کم کم و بطور غیر مستقیم شروع کرد به آموزش و یادآوری خیلی از مسائل.. مثلا در دوران عقد در نامه هایی که پر ازمحبت و عشق بود، حتما توصیه ای هم به حجاب یا نماز اول وقت بود. ولی چون لحن کلام محبت آمیز بود، من قبول میکردم... محمد معلم خوبی بود و بلد بود چطور درسش رو یاد بده که هرگز فراموشم نشه.. رمز موفقیت محمد، محبت بود..
حماسه بانو: اولین فرزندتون کی به دنیا اومدن؟ خاطرات اون موقع رو برامون میگین..
همسر شهید: محمد آقا بعد از دوسال که تهران بودیم، انتقالی گرفت،برگشتیم مازندران.یه خونه خیلی ساده و قدیمی داشتیم. محمد آقا،خودش زحمت کشید نقاشی کرد و درستش کرد و کابینت هاشو درست کرد. چون خونه خیلی قدیمی بود...
اومدیم تو خونه نشستیم و فاطمه به دنیا اومد. یعنی سال 85. محمد خیلی خیلی فاطمه رو دوست داشت. اصلا یادمه وقتی خبر باردار شدنم رو بهش دادم، تو خیابون بودیم، با موتور داشتیم میرفتیم، وقتی شنید انقدر خوشحال شد که اصلا موتور رو نگه داشت و پیاده شد و خیلی ابراز خوشحالی کرد.
فاطمه خیلی براش عزیز بود. هم چون اولین بچه بود و هم اینکه دختر بود. فاطمه هم یه دختر تپل و بامزه بود و واقعا دوست داشتنی بود. وقتی تازه به دنیا اومده بود، محمدآقا خیلی به من میرسید. اون موقع سرش هم خلوت تر بود، فوق العاده بهم می رسید. از همه نظر مراقب من بود. مدام چک میکرد که بهتزین غذا رو بخورم. البته در دوران بارداری هم نکته ای که خیلی براش اهمیت داشت و بهم میگفت مراقب باشم، همین غذا بود. که مثلا از هرجایی غذا نخورم و احتیاط کنم، چون رو بچه اثر داشت... دیگه وقتی فاطمه به دنیا اومد،خیلی ذوقش رو داشت. مدام برا فاطمه لباس میخرید یا برا من خرید میکرد..
تا اینکه فاطمه دوسالش شده بود که اومدیم قائمشهر و من ، حسن رو باردار شدم. حالا هنوز محمد آقا خیلی گرفتار نشده بود و تو بچه داری و کارای خونه خیلی کمکم میکرد. شبها بیدار میموند و بچه رو کمکم نگه میداشت تا بهمن ماه سال 87 که پسر اولم، حسن به دنیا اومد.
هم زمان با بدنیا اومدن حسن، قرار شده بود یه یادواره برای سردار بلباسی، عموی محمدآقا بگیرن. دو هفته اولی که حسن به دنیا اومده بود، من کلا محمد رو نمیدیدم. همش درگیر کارای یادواره بود. و این اولین بار بود که من دست تنها بودم و خیلی بهم سخت گذشت. بعد از اون هم، حدودا حسن 50 روزه بود که محمد آقا رفتن برا اردوی راهیان نور جنوب و دوباره ما تنها موندیم...
- ۹۵/۰۸/۱۲