گفتگو با همسر شهید محمد بلباسی ۳
حماسه بانو: رفتار اقای بلباسی با بچه ها یا نظرشون در مورد تربیت شون چطور بود؟
همسر شهید: اصلا آدمی نبود که به من بگه چکار کنم، چکار نکنم ، خیلی کم پیش میومد بگه فلان کار رو بکن. بیشتر میگفت هر طور خودت صلاح میدونی با بچه ها رفتار کن. یعنی کلا یه اطمینانی داشت بهم ، اصلا سخت گیر نبود، خیالش جمع بود . اگر من می گفتم مثلا فاطمه این کار رو کرده حسن اینکار رو کرده، یه چیزی بهش بگو،میرفت باهاشون فقط حرف میزد. دعوا اصلا نمی کرد. من می گفتم من دعواشون میکنم با من بد میشن، اونوقت با تو خوبن! فقط در حد صحبت کردن بود، اینکه بخواد تشر بزنه و دعوا کنه یا بگه چرا این کار رو کردی اصلا اینطوری نبود.
حماسه بانو: اگر میومدن خونه خسته بودن، بچه ها صدا میکردن عصبانی نمیشدن؟
همسر شهید: اصلا یک بار هم یادم نمیاد ک بگه خستمه، حوصله ندارم بچه ها رو ساکت کن. اصلا حتی یک بار هم یادم نمیاد ،وقتی میومد خونه خسته بود داغون بود منم میدونستم اما اگر از اینور فشار میومد بهم می گفتم یعنی چی؟چرا دیر اومدی؟ میومد به من دلداری میداد میگفت آره حق با توعه خسته شدی، میدونم. اما اینطوریه، داستان این بود که من دیر اومدم. اینجوری شد. تو راضی میشدی من زودتر بیام ولی این اتفاق میفتاد ؟ دیگه دهان منو می بست با این حرفها ومن قانع میشدم.ولی بیشتر آقا محمد حواسش به این بود که من خسته میشم و کم میارم و حوصله میخواد . خودش میگفت من حاضرم دنیایی کار بیرون کنم ولی یه ساعت سه تا بچه نگه ندارم.میگفت خدا به شما صبر عجیبی داده...وقتی میومد با اینکه خسته و داغون بود ولی هیچ وقت با اخم وارد نمیشد،هیچ وقت اخمش رو یاد ندارم. همیشه با روی باز وارد میشد و بعد ناهار با بچه ها بازی میکرد...
حماسه بانو:وقتی عصبانی یا ناراحت میشدن، چه برخوردی میکردن ؟
همسر شهید: آقا محمد خیلی کم عصبانی میشد، وقتی هم عصبانی میشد برا مسایل مهم ناراحت میشد،برا چیزای الکی عصبانی نمی شد.
وقتی عصبانی میشد حرف نمی زد، من از همین حرف نزدنش میمردم.اصلا طاقت نمیاوردم که حرف نمیزنه. به هیچ عنوان. نه داد و بیداد میکرد، نه بدخلقی میکرد. فقط حرف نمی زد، من داغون میشدم، سریع میرفتم دلشو بدست میاوردم.
بیشتر اگر من حرفی میزدم یا اعتراضی میکردم که شدید بود، میگفت بی انصافی نکن دیگه ، بالاخره حرف پیش میاد یه موقع می گفتم ما اصلا برات اهمیت نداریم یا همچین چیزی... خیلی رو این قضیه حساس بود، میگفت خیلی بی انصافی...
حماسه بانو: آیا واقعا اینطور فکر میکردین؟
همسر شهید: نه اصلا. با اینکه شاید یکی از بیرون هم میدید میگفت زن و بچه ش براش مهم نیستن. ولی اینطوری نبود. منم که بهش اینو میگفتم،دلیلش اعتقاد قلبیم نبود. ببینید بعضی وقتا شاید دلت میخواد یه حرفی،یه دلداری بشنوی از طرفت، دلت گرم بشه، خیالت جمع بشه، شاید اصلا اعتقادی هم به حرفت نداری فقط میخوای اینو بگی یه حرفی بشنوی ک آروم بشی ... دلیل گفتنم این بود. ولی محمد برا این قضیه خیلی حساس بود .بعدشم کلی صحبت میکرد میگفت قضیه اصلا این نیست .خیلی ناراحت میشد، ولی سر اعتقاداتی که داشت به هیچ وجه کوتاه نمیومد. رو حرفش می ایستاد. استقامت داشت. رو هر تفکری که داشت محکم بود..
حماسه بانو: چرا اینقدر کار براشون مهم بود که حتی از خانواده هم میزدن؟
همسر شهید: چون کار فرهنگی میکردن، همیشه می گفتن جنگ نرم یعنی همین! میگفت وقتی حضرت آقا میگن جنگ نرم مگه شوخی دارن!؟ وقتی میگن ما هنوز توی جنگ هستیم، مگه شوخی میکنن؟!
میگفت ما واقعا تو جنگ هستیم، اگر من نباشم، اگر بقیه نباشن،کی باید به داد این بچه ها و جوونا برسه؟؟ حتی یه بار بهش گفتم چقدر این دانشجوها زنگ میزنن؟ گفت وای اصلا درمورد اینا نگو اینا نفسای من هستن!! اینقدر که علاقه داشت به کارش، اعتقاد داشت به کاری که انجام میداد، حتی به افرادی که باهاشون کار میکرد هم علاقه داشت . واقعا جای تحسین داشت که اینقدر روی کارش حساس بود و پیگیر بود . خب خیلی کارا اصلا وظیفه ایشون نبود از لحاظ اداری، اما ایشون از بابت دلسوزی انجام میداد. میگفت دلم میسوزه ما که امکاناتش رو داریم،ظرفیتش رو داریم چرا نباید این کارو بکنیم ؟
حماسه بانو: همه این حرفها درسته،اگرچه که خیلی کمند آدمایی که واقعا موقعیت فعلی رو جنگ بدونن و جهادی زندگی کنن. ولی اگه طرف مقابل آدم هم همچین اعتقادی نداشته باشه و این شرایط رو قبول نکنه،خیلی سخت میشه کار رو جلو برد. این همراهی همیشگی شما،نکته کلیدی ماجراست...
حماسه بانو: خانم بلباسی،ایشون چطور سعی میکردن نبودنشون رو جبران کنن؟
همسر شهید: آقا محمد هر وقت از ماموریت میومد، یک هفته میفتاد. تب میکرد، مریض میشد... سرم وصل میکردن بهش و از این چیزا.. چون اونجا هم خوابش خیلی کم بود، هم غذاش... خیلی ضعیف میشد. ولی بعد از چند روز استراحت، ما هر بار یه مسافرت می رفتیم. یعنی هر سال اردیبهشت ماه، ما مسافرت می رفتیم . بندر انزلی، اصفهان، کاشان یا هر جای دیگه... حتما مسافرت می رفتیم. میگفت روحیه بچه ها عوض بشه. خیلی مشهد می رفتیم، خیلی خوب بود..
یه کار دیگه هم که برا جبران میکرد، این بود که وقتی میومد خونه دست پر میومد. اگر راهیان نور غرب بود ،کردستان بود، یا جنوب بود، میرفت خرید میکرد. با اینکه میدونم چقدر خسته بود، اما با این وجود، همکارانش می گفتن با یه ذوقی میرفت خرید میکرد که تعجب میکردن.... دو ماه پیش که ما رفتیم سوریه، رفتم بازاراشون رو دیدم، گفتم محمد اگر برمیگشتی، میدونم کلی اینجا خرید میکردی😔😔 واقعا همچین روحیه ای داشت.. همکارای دیگه ش اصلا اینطوری نبودن . بعضی از همکاراش، خانوماشون به زور میبردنشون بازار، اما آقا محمد خودش بدون اینکه من بهش بگم، خیلی با سلیقه کادو میکرد.
مثلا روز تولد همه مون رو یادش بود. دقیقا یک هفته قبل از آخرین باری که بره جنوب، خیلی سوپرایزمون کرد. تولد گرفت و کادو خرید.. اصلا از این بابت کم نمیذاشت.. اینجوری نبود ک فقط کارش باشه. به بچه میرسید. حواسش به همه چیز بود. به مادرش و خواهر و برادرش هم حواسش بود، به ما هم همین جور... وقتایی که سرش خلوت بود، دیگه حسابی وقت میداشت .. خب من اینا رو که می دیدم، میگفتم این سختیها هم بالاخره تمام میشه، میگذره.. یک ماه دو ماه تحمل میکنیم، بعدش دوباره بر میگرده خونه، دوباره همون رسیدگی ها، همون محبت ها... برا همین بهش می گفتم وقتی نیستی اشکال نداره، چون وقتی هستی توجه کامل داری و این برا من لذت بخشه..
حماسه بانو: خاطره آخرین باری که مشهد رفتین رو میگین؟
همسر شهید: پارسال اربعین پیاده روی رفته بود. وقتی اومده بود خیلی شدید سرما خورده بود. اصلا من خونه بودم. اومدم خونه دیدم کفشش پشت در هست. بدون اینکه به ما بگه یهو اومده بود. دیدم تب داره و سرما خورده.. فرداش پدر مادر رو دعوت کردم، گفتم آبگوشت می ذارم، آقا محمد اومده شما هم بیاین. اون شب اصلا حال خوبی نداشت. خوابیده بود. خودم کارها رو کردم. میگفت ببخشید شرمنده ام که به زحمت افتادی... من می گفتم نه یه آبگوشت درست کردم،کاری نکردم.. تا چند مدت تمام رگهای بدنش گرفته بود. با روغن، کمر و بدنش رو ماساژ میدادم. وقتی اومده بود تمام کف پاهایش زخم شده بود. دست و پاهاش رو میبوسیدم ، مانع میشد، می گفتم تو کار نداشته باش، من خودم دوست دارم .
وقتی حالش بهتر شد، سریع ردیف کرد، به همراه مادرشوهرم رفتیم مشهد. اونجا من و مادر شوهرم با هم می رفتیم حرم، آقا محمد خودش تنها میرفت.روز آخر بهم گفت بیا یه بار من و تو با هم بریم حرم. به مادر شوهرم گفت شما پیش بچه ها باش تا ما بریم حرم و خرید هم کنیم . بعد به من گفت بریم بازار، گفتم بریم حرم برگردیم. گفت نه بریم سمت بازار، یه دور بزنیم. توی راه که داشتیم می رفتیم دست منو گرفته بود. خلوت بود اون خیابون.. گفت بیا پیاده بریم. دستمو گرفته بود، گفتم زشته! یک نفر میاد ما رو میبینه! گفت ببینه! اشکال نداره! رفتیم بازار خرید کردیم. برا فاطمه چادر خریدیم با چند تا وسیله دیگه که گذاشتیم امانات و رفتیم حرم...
تو حیاط نشستیم، داخل حرم هم نرفتیم. چند تا عکس من ازش گرفتم.. چند تا هم اون از من گرفت. و یه خورده هم حرف زدیم .
کاراش اینطوری بود.. خیلی به فکر بود ... اصلا بی توجه نبود. خیلی ایمان میخواد بگی من فقط همه کارها رو برا خدا انجام میدم . من ایمان تا این حد نداشتم. واقعا حس میکردم که شهدا چقدر هوامو دارن! تو زندگیمون کاملا متوجه میشدم! چون محمد برا شهدا کار میکرد، می گفتم اصلا تنهام نمیذارن، قشنگ کمکشون رو میدیدم ...
خواهران مدافع حرم
@molazemaneharam
https://telegram.me/joinchat/B0bupz1QIYZDQntEl0ChxA
http://8pic.ir/images/2gi8ublxx50w2ya7s5fi.jpg
- ۹۵/۰۸/۱۲