گفتگو با همسر شهید مرتضی عطایی
آشناییتان با ابوعلی از کجا رقم خورد؟ کمی از زندگی شهید هم بگویید تا بیشتر ایشان را بشناسیم.
من با همسر برادر آقامرتضی دوست صمیمی بودم. یک بار که در مجلس مولودی بودیم، گفتند من همراه با مادر شوهرم میخواهیم به خواستگاری شما بیاییم. از این موضوع چند ماهی گذشت تا اینکه مادر آقامرتضی در اواخر ماه رمضان تماس گرفتند و گفتند میخواهیم بیاییم خواستگاری. فردای عید فطر سال 1378 آمدند. من آنقدر خجالت میکشیدم که سرم را بلند نکردم تا ایشان را ببینم. شهید متولد 4 اسفند ماه 1355 در مشهد بود. خانواده مرتضی متشکل از 6 خواهر و برادر بودند. مرتضی فرزند دوم بود. بعد از ادامه تحصیل و خدمت سربازی در مغازه پدریاش در کار تأسیسات ساختمان مشغول شده بود. همسرم کارهای تعمیر تأسیسات ساختمان اعم از آبگرمکن، کولر و... را انجام میداد.
ظاهراً ابوعلی یک تعمیرکار ساده بود، شما ایشان را چطور آدمی شناختید؟
من آقامرتضی را به عنوان یک بسیجی میشناختم که فعالیت بینظیری در این عرصه داشت. شب خواستگاری فقط از بسیج و حوزه و پایگاه حرف میزد و غیر از این هیچ صحبتی با هم نداشتیم. از زمانی که من همسر ایشان شدم در امور نظامی و آموزش اسلحه و کارهای فرهنگی بود. حسینیه قمی در مشهد پاتوق همیشگی مرتضی شده بود و از دوران کودکی به آنجا رفت و آمد داشت. من مخالفتی با فعالیتهای فرهنگی و بسیج ایشان نداشتم. خوب یاد دارم یک شب تا صبح من هم در کنارش نشستم و کارهای خطاطی و بستههای فرهنگیاش را انجام دادم. خود من با فضای بسیج و این طور مسائل آشنا بودم. حوزه درس خوانده بودم و در دبیرستان مسئول بسیج مدرسه بودم. پدرم هم ماهها در جبهه حضور داشت. مادرم در زمان جنگ برای رزمندگان لباس میبافت. من در این سالها افتخار همسنگری با آقامرتضی را داشتم که از آن بسیجیهای مخلص بود.
شهید حفظ حریم اهل بیت، چه دیدگاهی به این خاندان مکرم داشت؟
از کارهای خیلی خاص آقامرتضی بردن کاروان زیارتی در پیادهروی اربعین به کربلا بود. بسیار به زیارت امام حسین (ع) علاقه داشت. چند مرتبه در عرفه به کربلا رفته بود. با توجه به سفرهایی که به کربلا داشت عربیاش بسیار خوب شده بود. از فامیل و دوست و آشنا در سفر کربلا با خود همراه میکرد. برایش داشتن هزینه سفر و سن و سال زائران هم مهم نبود. افراد مسن را با خودش به کربلا و پیادهروی میبرد. میگفت اینها را کسی با خود همراه نمیکند. آن قدر که به شهر کربلا وارد شده بود، ما را به زیارت همه نقاط مذهبی میبرد و همه جا را نشانمان میداد.
ارتباطش با شهدا چطور بود؟
اتفاقاً ارادت خاصی به شهید ابراهیم کاوه از شهدای دفاع مقدس داشت. بسیار بر مزار این شهید حاضر میشد. بعد از شهدای دفاع مقدس باید از ارادت و علاقهاش به شهدای مدافع حرم هم بگویم. به شهید مهدی صابری از شهدای فاطمیون دلبستگی داشت و رفاقت عجیبی با شهید صدرزاده هم داشت طوری که این رفاقت کار دستش داد! سیدابراهیم (شهید صدرزاده) به مرتضی قول داده بود او را پیش خودش ببرد. وعدهای که بعد از تعریف خوابش برای ابوعلی به او داده و گفته بود: «خواب دیدم که هر دو در محضر اربابمان ابیعبدالله هستیم». پیش از این هم هر دو به هم قول داده بودند که اگر یکی از آنها شهید شد دیگری را با خود ببرد و اگر چنین نکند آدم پستی است!
همسر شما یک نیروی نظامی نبود که بگویید صرف پوشیدن لباس نظامی تعهدی برای ایشان ایجاد کرده بود که برای دفاع از حرم راهی شود.
چطور مدافع حرم شد؟
با شروع درگیریهای سوریه، مرتضی دنبال فرصتی بود تا بتواند برای دفاع از حرم عمه سادات عازم شامات شود تا اینکه توسلات او به امام رضا(ع) جواب داد و با لشکر فاطمیون آشنا شد و با شناسنامه افغانی به سوریه رفت. اما من همیشه میگفتم راضی نیستم بروی چون دلم نمیخواست او را از دست بدهم. من به راهی که آقامرتضی میرفت اعتقاد داشتم و ته دلم میگفتم کاش دوستش بودم و همه جا همراهیاش میکردم. تا هر جا او میرود من هم بروم. هم در سفرهای کربلا و اربعین و هم در اعزامهای منطقهاش. این را هرگز به خودش نگفتم که اگر میگفتم فرصت پیدا میکرد و دو ماه دو ماه آنجا میماند.
اولین بار از رفتنش اطلاع داشتید؟
اولین بار بعد از ماه رمضان سه سال پیش بود که راهی شد. به نیت زیارت کربلا و راهاندازی تأسیسات بیمارستان امام سجاد(ع) در نهر علقمه خداحافظی کرد و رفت. همانجا بعد از ساعات کاری میرفت پیش بچههای مدافع حرم و با آنها رفیق شده بود. یک ماه بیشتر نشد که برگشت و گفت مهندسین از کار من خوششان آمده و گفتهاند بیا برای کار. اما من نپذیرفتم. خیلی گریه و بیقراری کردم و گفتم نمیخواهم بروی. هر چه روزیمان باشد همین جا بس است، نمیخواهم از من دور باشی اما او رفت. سه هفته بیشتر میشد که از مرتضی خبر نداشتم. گفتم خب اگر در کربلا باشد میتواند با ما تماس بگیرد، اما چرا خبری نیست. این رفتن 109روز طول کشید. شب لیلهالرغائب بود که بازگشت. 5 اردیبهشت بود. یک ماه پیش ما ماند و باز هم راهی شد. گفت که میرود و رفت. اما برای بار سوم قرار بود بچهها را نگه دارد که من به مسافرت بروم. قرار بر این بود که با خانوادهام به سفر بروم و او پیش بچهها بماند و از آنها مراقبت کند. قبل از رفتن برای کاری به انباری رفتم و متوجه شدم ساک سفرش نیست. با او تماس گرفتم که مرتضیجان تو کجائی؟ کیفت کو؟ گفت امشب در بسیج خشم شبانه داریم، وسایل درون ساکم را میخواهم. گفتم اگر برنگردی من مسافرت نمیروم. گفت من تا قبل از نماز صبح به خانه برمیگردم.
بعد انگار به مادر و پدرش گفته بود و آنها به خانه ما آمدند. اول سراغ مرتضی را گرفتند و بعد مادرشان گفتند ما میمانیم تو اگر مرتضی دیر آمد برو. صبح شد و خبری از مرتضی نشد. مادرش من را از زیر آینه و قرآن رد کرد و من رفتم. در میانه راه بودم که مرتضی زنگ زد، پرسیدم کجایی؟ گفت بچهها رفتند مدرسه و من هم میروم سر کار. گفتم تا ظهر برگرد خانه. گفت باشد. همه اینها را همین جوری میگفت تا من مشکوک نشوم. من همانجا دلم ریخت، یک حال و روزی بودم. پسرم قبل سفرم میگفت نرو اگر تو بروی بابا هم میرود و تنها میشویم. بابا از ما مراقبت نمیکند. گفتم نه قول داده. اگر میدانستم قبل از رفتن من میرود، به مسافرت نمیرفتم. تمام مسافرت را عینک دودی زدم و گریه کردم تا خانوادهام متوجه نشوند. دلهره داشتم. نمیخواستم مادرم به خاطر مریضیاش متوجه شود. روز آخر در سرعین بودیم که مامان گفت چرا مرتضی زنگ نمیزند حال تو را بپرسد؟ گفتم مامان آقامرتضی شب قبل از حرکت ما رفته مأموریت. این بار هم بعد از دو ماه برگشت.
خانم جرجانی از آخرین باری که اعزام شدن بگویید.
آخرین مرتبهای که مرتضی راهی شد 17 مرداد سال 1395بود. آخرین بار قبل از رفتن، خواب خاصی دیدم. به مرتضی گفتم میخواهی بروی منطقه؟ گفت نه کی گفته؟ گفتم من خواب دیدم نگرانم اسیر شوی. نگرانم در شناساییها که تنها هستی تشنج کنی و بیهوش شوی و بعد هم اسیر شوی. نگران اسارتش بودم. مرتضی خیلی تشنج میکرد به خاطر حضور در منطقه و موجهای انفجار که گرفته بود. خوب یاد دارم آخرین مرتبهای که برگشت اسفند 1394بود. آن هفته سه بار تشنج کرد. یعنی هر هفته سه بار این حالت به ایشان دست میداد. مرتضی سردرد میشد و اگر قرصهایش را نمیخورد بیهوش میشد. آخرین باری که راهی شد 17 مرداد 1395بود. روز آخر که میخواست برود به رویش نیاوردم که میدانم قصد رفتن دارد. این بار آخر، اولین مرتبهای بود که از بچهها خداحافظی کرد، از پدر و مادر من هم خداحافظی کرد. روز آخر میدانستم که دیگر او را نمیبینم.
چند سال با هم زندگی کردید و حاصل ازدواجتان چند فرزند است؟
من 17سال با مرتضی زندگی کردم. یک دختر 15ساله داریم و یک پسر 13ساله داریم. دوست داشتم اسم دخترمان فاطمه باشد و بعد از میان چند اسم مورد نظر در نهایت نام نفیسه را برایش انتخاب کردیم. برای پسرم هم خیلی دوست داشتم محمدصادق باشد اما در نهایت نام علی برایش گذاشتیم. نام پدر آقامرتضی، حیدر است و نام خودش مرتضی و نام پسرش علی.
به تازگی خبر شهادت همسرتان را شنیدهاید، چطور با این خبر روبهرو شدید؟
از زمانی که مدافع حرم شد، همیشه خیلی استرس داشتم. هر وقت مجروح میشد من قبلش با خوابهایی که میدیدم متوجه میشدم. خبر شهادتش را هم همسر شهید صدرزاده به من دادند. قرار بود من به همراه بچهها برای زیارت به سوریه برویم. آقامرتضی با من هماهنگ کرده بودند که مهرماه به زیارت برویم که من به خاطر درس بچهها گفتم شهریور برویم بهتر است. با خودم گفتم یک هفته هم یک هفته است. اینطور زودتر میبینمش اما برای رفتن به زیارت برای آقامرتضی شرط گذاشتم. گفتم: به شرطی میآییم زیارت که شما هم با من برگردید ایران. گفت نه یک ماه از مأموریت من مانده است اما من گفتم نه باید برگردی و اصرار کردم. میدانستم همراه ما بازنمیگردد اما خب اصرار داشتم با ما برگردد. قرارشد روز جمعه زنگ بزند. صبح جمعه عکسی از خودش برایم فرستاد که داشت اصلاح میکرد و گفت نگاه کن دارم اصلاح میکنم تا شما بیایید. برای همین من و بچهها بلیت گرفتیم آمدیم تهران. شب یکشنبه آقامرتضی زنگ زد و قرار شد فردایش زنگ بزند تا ساعت سفر را نهایی کند. صبح ساعت 10 بود که نفیسه با پدرش حرف میزد، تا من رسیدم کنارش، پدرش خداحافظی کرده بود. گفت بابا گفته پرواز امروز کنسل شده و به هفته بعد افتاده است. من هم به مرتضی پیام دادم که اگر مطمئن نبودی نمیگفتی ما به تهران بیاییم. الان ما چه کنیم؟ گفت هر طور دوست دارید، میخواهید آنجا بمانید؟ (با یک علامت سؤال) بعد از آن من برای حضور در مراسم عرفه با یکی از دوستان راهی شاهعبدالعظیم شدیم. خانم شهید صدرزاده با توجه به اینکه حال و روحیه مساعدی نداشتند همراه ما نبودند.
انتهای دعای عرفه بود که همسر شهید صدرزاده خبر شهادت آقامرتضی را داد. آن لحظه یاد دعایم افتادم و به خدا گفتم خدایا نمیدانم چه میخواهی کنی. فقط مرتضی را برای من نگه دار. الان که نگاه میکنم میبینم واقعاً آقامرتضی را با شهادت برایم برای همیشه زنده نگه داشت. انشاءالله وقتی پیکرش بازگشت میخواهیم طبق وصیت خود آقامرتضی او را در بهشت رضا کنار دوستان شهیدش دفن کنیم.
- ۹۵/۰۶/۳۰