گفتگو با همسر شهید مسلم نصر۲
از به دنیا آمدن مبینا و حالات شهید برامون بگین؟
یک سال و نیم بعد از ازدواجمان خداوند مبینا را در 31 خرداد سال 90 به ما هدیه داد. تا زندگی مشترکمان شیرینتر و زیباتر باشد. قبل از اینکه مبینا دنیا بیاید ماههای آخر من خیلی از اتاق عمل می ترسیدم و مدام استرس داشتم و گریه می کردم، وقتی مسلم از سر کار می آمد تمام وقتش را برای من می گذاشت و مدام با من صحبت می کرد تا من را آرام کند و کمی از شدت ترس و دلهره من کم کند. بعد از اینکه مبینا دنیا آمد خیلی خوشحال بود و چون نمیتوانست داخل بخش بیاید نیم ساعت به نیم ساعت به من زنگ می زد و می گفت: خانم من که نمی توانم بیایم پیش شما، شما حداقل بیا تا من ببینمت و دو سه روزی که من بیمارستان بودم از صبح زود می آمد بیمارستان تا آخر شب، هر چقدر هم من می گفتم برو خانه خسته میشوی می گفت: نه یک وقت شما به چیزی نیاز دارید من اینجا باشم خیالم راحتتر است، کنارتان نیستم، اما فاصله زیادی هم با شما ندارم و حتی وقتی از بیمارستان به خانه رفتم در دوران نقاهت مثل یک پرستار مهربان از من مراقبت میکرد، تا اینکه من بهبودی کاملم را به دست آوردم.
مبینا در زمان شهادت چه سنی داشت؟
مبینا موقع شهادت باباش 4 سال و 4 ماه داشت.
دختر ها خیلی عاطفی هستند و ارتباط خاصی با پدر دارن ؛ ارتباط مبینا با پدر و بلعکس به چه صورت بود؟
همیشه میبینیم که دختران علاقه شدیدی به پدرشان دارند و مبینا هم به پدرش خیلی وابسته بود و ارتباط عاطفی قوی بین این پدر و دختر بود، روزهای آخر که مسلم آماده سفر میشد سفارش مبینا را به من میکرد، و بعد از آسمانی شدن پدرش بنرها و عکسهای پدرش را که میدید در عالم کودکی اش فکر می کرد که پدرش به مسافرتی چند روزه رفته و قرار است که برگردد. اما من به مبینا گفتم : پدرت رفته پیش خدا، و مبینای من با فکر و خیال اینکه پدرش پیش خداست، کمی آرام شده است.
شما اصلا متوجه نشدین ایشون به سوریه میرن و تا کی نمیدونستین؟
مسلم مأموریت زیاد میرفت، اما این مأموریت آخرش با همه سفرهای قبلیاش فرق داشت، به من که نگفت قرار است به سوریه برود، چون من خیلی از لحاظ روحی وابستهاش بودم و اگر یک روز صدایش را نمیشنیدم، شبیه افسردهها میشدم. روز آخر که می خواست برود و چمدانش را که جمع می کرد مدام از این اتاق به آن اتاق می رفت، و من از رفتارش اضطراب همه وجودم را گرفت، خودم تا پادگان رساندمش، اما نمی دانم چرا ، چه حسی بود که نمی توانستم خودم را کنترل کنم و مدام گریه میکردم، اصلا انگار اختیار اشکهایم را نداشتم . هر کاری می کرد که من را آرام کند من بی قرارتر می شدم. و در بین صحبتهایش مدام تأکید میکرد که مراقب مبینا باشم و رفت؛ دل من انگار که همه مصیبتهای عالم بر سرش آمده، نمیدانم چرا اینقدر غمگین بودم.
کی متوجه شدین سوریه هستن؟
از سوریه با شما تماس داشتن؟
تا اینکه چند روز بعد از مأموریتش با تماسهای تلفنی که با هم داشتیم و از حرفهای برادر شوهرم عبدالکریم که آن هم مدافع حرم است من متوجه شدم که مسلم برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم (علیهالسلام) رفته است.21 مهر سال 94 بود که با من تماس گرفت و بعد از حال و احوال گفت : تا یک هفته– ده روز دیگر نمیتوانم زنگ بزنم منتظر تماسم نباش. دو روز بعد 23 مهر عصر پنجشنبه من اصلاً منتظر تماسش نبودم داشتم با برادرم تلفنی صحبت میکردم که دیدم پشت خطم مسلم است. آن روز خیلی با هم صحبت کردیم و بیشتر نگران مبینا بود که نکند بچه بهانه پدر را بگیرد که هم من و هم خودش اذیت شویم. هر وقت مسلم مأموریت میرفت نمیگذاشتم که با مبینا تلفنی صحبت کند، چون بعد از اینکه مبینا صدای پدرش را میشنید بهانههایش بیشتر می شد و اما آن روز تا گفت گوشی را بده به دخترم، مبینا را صدا کردم و گوشی را به او دادم و بعد از اینکه با مبینا صحبت کرد گوشی را خودم گرفتم. گفت: سلام به پدر و مادرت برسان و مواظب خودت باش و خداحافظی کرد. فردای آن روز مسلم زخمی شده بود. هرچند هیچوقت تصور نمیکردم روزی مسلم من نیز به شهادت برسد، اما حالا که شهید شده، به راهی که رفته است افتخار میکنم. او امکان داشت به مرگ طبیعی از دنیا برود، اما حالا شهادتش را افتخار دنیا و آخرت خودش و ما ساخت و خوشحالم که سرنوشتی این چنینی یافت.
چطور از شهادت با خبر شدین؟
آخرین روز که با من تماس گرفت فردای ان روز زخمی شده بود و من تا 13 روز از مسلم خبر نداشتم از هرکس هم میپرسیدم میگفتن که مسلم جایی هست تلفن در دسترسش نیست تا اینکه روز 6 آبان خیلی استرس عجیبی داشتم رفتم بیرون برای مبینا خرید کنم یکدفعه گوشی رو از کیفم بیرون اوردم زنگ زدم برای برادرشوهرم دیدم صداش داره میلرزه با شنیدن صداش متوجه شدم که یه اتفاقی افتاده هر چی قسمش دادم که بهم بگو گفت بیا خونه مادرم بهت میگم وقتی رفتم خونه مادر مسلم هنوز کسی خبر نداشت با صدای پای من که دویدم داخل همه متوجه شدن 10 دقیقه بود که دیدم از بنیاد شهید اومدن اونجا بهم گفتن مسلم شهید شده.
اگر الان ایشان بودند و میخواستن به سوریه برن موافق بودین و قبول میکردین؟
اره حتما میذاشتم بره ولی بخاطر اینکه منو نگران نکنه بهم نگفت که داره میره.
شهادت در کجا و به چه شکل بوده ؟
مسلم رابط بین تیپ المهدی زرهی اصفهان بود، موقع استراحت بود ک ه تانک آنها را با موشک میزند، سه تا از رزمندهها همان جا داخل تانک شهید میشوند و ترکش به مسلم هم اصابت میکند، خودش میرود داخل آمبولانس مینشیند و از خونریزی زیاد بیهوش می شود و ترکش پشت گردنش داخل بیمارستان عمل میکند و دو روز هم در بیمارستان زنده بوده و به دلیل خونریزی داخلی به شهادت میرسد. در تاریخ 30 مهر سال 94 زندگی مسلم در این دنیا تمام میشود و در نزد پروردگارش در ردیف بهشتیان «عند ربهم یرزقون» قرار میگیرد.
از خصوصیات اخلاقی ایشان چی بود؟
کظم غیظ مسلم مثال زدنی بود. به یاد ندارم که عصبانی شده باشد. هر حرفی که میخواست بزند لبخند رو چاشنی میکرد، هر وقت با هم به گلزار شهدا میرفتیم، مدت زیادی میان مزار شهدا میماند و از عطر وجودشان بهره میبرد. هر وقت تلویزیون مستند شهدا را پخش می کرد، آرام آرام زیر لب زمزمه میکرد شهیدان زنده اند الله اکبر. تا می توانست نماز را به جماعت میخواند و نماز شبش هم ترک نمی شد حتی در سفرها و یا مأموریت هایش. در جمع آرام و ساکت بود، اما در منزل خودمان شلوغ و شوخطبع بود. در منزل در کار خانه و غذا درست کردن به من کمک می کرد. احترام به پدر و مادرش در اولویت برایش قرار داشت و به صله رحم خیلی اهمیت میداد. ما با هم خیلی ارتباط خوبی داشتیم و بیشتر با هم دوست بودیم. روزها که به سر کار می رفت یک مرتبه و یا دو مرتبه زنگ می زد و با من و مبینا صحبت می کرد و همیشه هم میگفت من هر کاری میکنم به خاطر تو و مبیناست. هیچ موضوع مخفی ما با هم نداشتیم همیشه هر موردی در زندگیمان پیش می آمد با هم مشورت و با کمک هم مشکلاتمان را حل میکردیم.
- ۹۵/۱۰/۳۰