مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

گفتگو با همسر شهید مهدی قاضی خانی 2

جمعه, ۸ مرداد ۱۳۹۵، ۰۴:۰۰ ب.ظ

قرار بود وقتی مهدی از سوریه برگشت در منزل پدر شوهرم هیئت بگیریم و شام بدهیم و گوسفند بکشیم. خب عزیزمان از سفر برگشته بود. باور کنید من تنهایی خانه را مرتب کردم فرش ها را شستم که وقتی می آید خانه تمیز باشد. انجام این کارها همش عشق می خواهد. آش پشت پا درست کردم چون دفعه اولش بود می رفت. سفره هم نذر کرده بودم که فقط بر گردد. اتفاقا زمانی که من خانم ها را دعوت کرده بودم برای آمدن پای سفره همان وقت آمدند، منتهی برای عرض تسلیت و خاک سپاری.

خیلی دوست داشت جزو مدافعین حرم اعزام شود اما گفته بودند چون سه فرزند دارد نمی شود، او هم شناسنامه را طوری کپی کرد که مشخص نشود سه تا بچه داره. ببینید چه عشقی است، یکی که فرزندش را که همه وجودش است و هر چقدر هم بد باشد می گوید فرزند من است برای جهاد در راه خدا منکر وجودش می شود.

روز آخری که می خواست بره گفت: بیایید وایسید عکس بگیریم و به نشانه پیروزی هم دستش را بالا برد. وقتی کوله اش رو برداشت رفتم آب و قرآن بیارم، فضا یک جوری بود باور کنید فکر می کردم این حالات فقط مخصوص فیلم‌هاست یا کتابا. احساس می کردم مهدی بال درآورده داره می ره از بس خوشحال بود. کلاهی داشت که وقت شهادت هم سرش بود، آن را گذاشت و رفت. دوست دارم آن کلاه را پیدا کنم.ساکش را خودم جمع کردم. قرار بود 45 روزه برود و برگردد اما 21 روز بعد شهید شد. تلفنی که با او صحبت می کردم می گفت من آنجا خدمات هستم و وسایل نظامی، آب و ... جا به جا می کنم.

در این مدت که سوریه بود با ذوق حرف می زد. تماس هایش با فاصله بود چون گویا برای زنگ زدن باید 5 کیلومتر راه می رفتند. وقتی هم که تماس می گرفت زود قطع می کرد می گفت باید وقت بشه همه تماس بگیرند. مدتی هم که حرف می زدیم حرف های زن و شوهری بود. (خنده) مثلا می گفتم دلم برات تنگ شده و یا شوخی می کردم آنجا زن نگیریا. می خندید می گفت: نه بابا خانم این چه حرفاییه؟ ما فقط می جنگیم. رابطه من و مهدی واقعا صمیمی بود.

وقتی میثم نجفی شهید شد مهدی زنگ زد و گفت: من که نیستم اما شما حتما بروید خانواده شان را ببینید. خودش هم که بود، می آمد خانه و می‌شنید مدافعین حرف افغانستانی شهید شدند سریع لباسش را عوض می کرد و می رفت منزلشان دیدن خانواده. واقعا غبطه می خورد به جایگاه شهدا.تا قبل از رفتن به مراسم شهید نجفی انگار هنوز متوجه نبودم آقا مهدی کجاست. وقتی رفتم و خانواده او را دیدم تازه فهمیدم اوضاع چه خبره؟

جالب است که روز قبل شهادتش از همسایه‌مان که همسرش را از دست داده پرسیدم بدون شوهر بودن سخته؟ چجوریه؟ او گفت من عادت کردم. پیش خودم گفتم اما من که نبودن مهدی برایم عادی نمیشه. 

  عده ای گمان می کنند این شهدای مدافع حرم از زندگی دست شسته بودند و سیر بودند در حالی که اصلا اینطور نبود. مطمئن بودم آقا مهدی شهید نمیشه از بس زرنگ بود. تصمیم داشت بر گردد زمین کشاورزی اش را رونق بدهد. او برای نیامدن نرفته بود رفته بود برای دفاع.

آخرین دفعه که تماس گرفت دو روز قبل از شهادتش بود. می گفتند قبل از آن رفت حرم حضرت زینب(س) چند دقیقه تنهایی نماز خواند و دعا کرد و بعد هم رفت. شش صبح شهید شد و من ساعت 3 نیمه شب خوابی دیدم، از خواب پریدم و بی قرار بودم. منتهی دلم قرص بود چون تازه صحبت کرده بودیم.

باز گفت اگر من شهید شدم به من افتخار کن! ما می رویم که دشمن وارد کشور مان نشود، تا متوجه شد ناراحت شدم سریع حرف را عوض کرد. گفت من می روم برای پشتیبانی. دروغ هیچ وقت در کارش نبود صادقانه صحبت می کرد اما قسمتش همین بود.

خبرشهادت

روزی که خبر شهادتش پخش شده بود من هنوز نمی دانستم. در خانه مشغول تدارک مراسم فردا بودم. همان مراسمی که نذر برگشتنش کرده بودم. خانم رمضانی از دوستان مان با عروسش بعد از شنیدن خبر آقا مهدی آمدند منزل ما که متوجه شده بودند من اطلاع ندارم. حبوبات وسط خانه بود و داشتم برای آش سفره پاک می کردم، در همین حال از حاج خانم پرسیدم آیا حبوبات کمه یا کافیه؟ ایشان من را یکجوری نگاه کرد. گفتم خب اگر کمه بگید اضافه می کنم اما حرفی نزد. بعد هم گفت عروسم یک بسته شکر نذر دارد اگر می شود برای حلوایتان استفاده کنید من هم قبول کردم.

خانم رمضانی دوباره پرسید اگر شوهرت این بار برگردد باز هم اجازه می دی بره سوریه؟ گفتم راستش نه حاج خانم. وقتی آقا مهدی نیست خیلی تنها می‌شوم بعد با خنده ادامه دادم البته او زبان گول زدن من را بلده.

اتفاقا آن روز که این ها خانه ما بودند چند نفر دیگر به بهانه های مختلف آمدند درب منزل ما. به خودم گفتم خدایا الان مردم چی میگن؟ چندتا مرد میاد دم خونه در حالی که اقا مهدی هم نیست، نگو آنها می خواستند خبر را به من بدهند اما نمی توانستند. مثلا یکی گفت: خانم قاضی خانی من بدهی داشتم آمدم اینجا گفتم به شما هم سر بزنم. گفتم خیلی ممنون. فقط می خواستم زود بروند. تا اینکه برادرشوهرم آمد. وقتی حاج خانم را دید و متوجه شد که من تنها نیستم گفت: مهدی زخمی شده، بچه ها را بردار بیار خانه بابا تا برویم ملاقات. من راضی به زخمی شدن شوهرم بودم و مهم برایم حضورش بود. می دانستم اینجور جاها زخمی شدن هم دارد بنابراین خیلی آرام بودم و با خودم می گفتم خب زخمی شده خوب میشه دیگه.

بچه ها را بردم حمام. برادر آقا مهدی گفت: آخه حالا چه وقت اینکاره؟! گفتم: مهدی عادت داره بچه ها را تمیز ببیند. داشتم بچه ها را آماده می کردم که دیدم دختر عموم زنگ زد. تعجب کردم و پرسیدم مهناز چی شده؟ گفت: هیچی همینطوری زنگ زدم. خلاصه رفتیم منزل مادر شوهرم دیدم دم در اقوامی ایستادند که منزلشان دور است یعنی از کرج آمدند. فهمیدم حتما چیزی شده. وقتی رفتم داخل مجلس متوجه شدم همسرم به شهادت رسیده. می خواستم گریه کنم اما نمی توانستم. می گفتم نکند کسی باشد که اشک مرا ببیند بگوید هان؟ چی شد؟ اشکت در آمد؟!

مادرشوهرم تا مرا دید گفت چرا اجازه دادی پسرم بره؟ اما من در شک بودم و متوجه نمی‌شدم. یک برادر شوهر دارم تا قبل از آن همه می گفتند شبیه آقا مهدی هست اما من می گفتم: اصلا شباهتی ندارند. آن روز نمی دانم چرا ایشان تا در را باز می کرد دلم هوری می ریخت می گفتم مهدی آمد. (چند دقیقه بغض و سکوت) خیلی سخته خانم...

نمی توانم بگویم از اینکه رضایت دادم به رفتنش پشیمانم اما خیلی دلتنگ می شوم به خصوص غروب ها خیلی ... اینقدر نبودنش را حس می کنم که احساس می کنم صاحب خانه ام نیست. مثل اینکه شما وقتی به مهمانی می روید تا صاحب خانه نیاید سر سفره رویتان نمی شود دست به غذاها بزنید. تنها شدن را با همه وجودم لمس کردم.روز تشییع و خاک سپاری هنوز در شک بودم. موقعی که پیکرش را داخل قبر گذاشتند حلقه ام رو انداختم داخل قبر و این کار را برای دل خودم انجام دادم که مثلا یادش باشه مرا شفاعت کنه. در پایان این گفت‌وگو باید بگویم واقعا عزیزتر از همسر و فرزند کسی نیست.

  • خادم اهل بیت (ع)

مهدی قاضی خانی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">