گفتوگوی دفاع پرس با مادر شهید مدافع حرم افغانستانی 1
به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، همه مادرها فرشته هستند. نه فرشته بلکه در مقابل این همه بزرگی، مادران کار خدایی میکنند. فرزندی را ذره ذره در وجود خود پرورش می دهند و او را با تمام عشق و محبت بهدنیا میآورند و بزرگش میکنند، آرزو دارند به بالاترین جایگاه و منزلت شغلی و اجتماعی برسد، تمام خوبیها را فقط برای فرزند خود میخواهند. اما چگونه است که مادرانی فرزند دیگران را به فرزندی میپذیرند و او را همچون جگرگوشه خود بزرگ میکنند.
خانم لیلا حسینی یکی از «ام وهب»های دوران ماست که وقتی پای دل گفتههایش بنشینی غرق در حیرت و شیرینی کلام ساده اما دلنشینش میشوی. لبخند آرام و شیرینش هیچگاه از روی چهرهاش محو نمیشود و با آرامش خاصی صحبت میکند. گاهی یاد خاطرات شیرین پسرش که میافتد قطرههای اشک از روی گونههایش سر میخورند و میافتند گوشه چادرش و به گلهای قالی خیره میشود. مادری که شهید "سید اسحاق موسوی" را زمانی که کمتر از دو سال داشته در آغوش میگیرد و او را همانند پسرها و دخترهای خودش میپرورد و هرگز اجازه نمیدهد شهید و یا خواهر و برادرهایش متوجه شوند که او مادر واقعی سید اسحاق نیست. نه؛ بهتر بگویم مادر خونیاش نیست؛ اما در اینکه خانم لیلا حسینی مادر واقعی اوست، کسی شک ندارد. در ادامه مصاحبه خبرنگار دفاع پرس، با خانواده شهید مدافع حرم لشکر فاطمیون شهید سید اسحاق موسوی را میخوانید.
مادر لطفا خودتان را برایمان معرفی کنید.
لیلا حسینی هستم مادر شهید مدافع حرم، سید اسحاق موسوی.چند فرزند دارید و شهید فرزند چندم شما بود؟
اکنون شش فرزند دارم؛ ولی با شهید هفت فرزند داشتم؛ که شهید، فرزند بزرگم بود.
از کودکیهای شهید برایمان بگویید. از آن شب و روز تولد، دلیل نامگذاری و اینکه کجا متولد شد؟
سید اسحاق سال 56 در افغانستان متولد شد؛ من نمیدانم چرا نامش را اسحاق گذاشتند و از شب و روز تولدش هم چیزی نمیدانم. تاریخ شناسنامهای تولدش هم 2 فروردین سال 56 است؛ اما خوب میدانید که این تاریخ تولدها واقعی نیست و اعتباری ندارد؛ بیشتر تاریخ تولد افغانستانیها 1فروردین است.
چطور ممکن است مادر؛ بیشتر توضیح دهید.
وقتی من با پدر شهید ازدواج کردم همسر ایشان یعنی مادر سید اسحاق به رحمت خدا رفته بودند و شهید حدودا 2 سال داشت و من شهید را بزرگ کردم؛ اما هیچوقت اجازه ندادم خود شهید یا حتی خواهر و برادرهایش متوجه شوند که من مادر واقعی شهید نیستم یا شهید از مادر دیگری است. گفتم دلش نشکند و بینشان نخواستم فرقی بگذارم و هیچکدامشان نمیدانستند؛ تا زمانی که سید اسحاق به شهادت رسید و مسئولین آمدند و صحبت شد فرزندانم آنجا متوجه شدند.
کجا درس خواند؟
مثل تمامی پسربچهها از هفت سالگی در همان روستای ناظریه به مدرسه رفت و تا دیپلم درس خواند؛ فقط درس می خواند و به درس و نقاشی خیلی علاقه داشت. بعد از اینکه دیپلم را گرفت، رفت افغانستان، مدتی آنجا ماند و ازدواج کرد؛ صاحب یک پسر و دو دختر شد و در زمان جنگ طالبان بر اثر بمباران خانهها، همسر و فرزندان سید اسحاق به شهادت میرسند. سید اسحاق به جهاد علیه طالبان در افغانستان ادامه میدهد و پس از پیروزی جنگ افغانستان و سقوط طالبان به ایران برگشت؛ ولی رفت تهران و مدتی را در آنجا به تنهایی زندگی کرد و خودش را با کار نقاشی ساختمان و نقاشی هنری سرگرم کرد و سپس به مشهد برگشت و بعد از اینکه مدتی در خانه بود دوباره به کار نقاشی پرداخت؛ تا مسئله سوریه پیش آمد و از همانجا راهی دفاع از حرم شد.
*چه شد که رفت سوریه؟
سید حسن، برادر شهید: به مراسم تشییع پدر یکی از بستگان رفته بودیم، سراغ پسر مرحوم را گرفتیم و پرسیدیم ابراهیم کجاست؟ گفتند ابراهیم رفته سوریه و آنجا به شهادت رسیده؛ اما پیکرش برنگشته و به دست تکفیری ها افتاده. گفتم آخر جنگ سوریه چه ربطی به ما دارد؟! چرا رفته؟! در سوریه اگر جنگ هست داخلی است، بین مردم و دولت است؛ به ما چه ربطی دارد؟! گفتند نه، تکفیریها نزدیک حرم شدند و مقبره حجر بن عدی را تخریب و تهدید به تخریب بارگاه حضرت زینب(س) کردند.
من هم غیرتی شدم، شور حسینی گرفتم و گفتم این برای ما خیلی ننگ است که اینجا بنشینیم و سرگرم روزمرگی باشیم و تکفیریها بیایند و حرم عمه جانمان را تخریب کنند؟! بعد از مراسم، سریع آمدم خانه و به پدرم گفتم اجازه بدهید میخواهم بروم سوریه. گفت پسرجان میروی سوریه چکار آنجا جنگ داخلی است، به ما ربطی ندارد. برایشان توضیح دادم که چه شده و چگونه است و به سختی رضایت پدرم را گرفتم و گفت اگر اینطور است و به این نیت میخواهی بروی همین حالا بلند شو برو.
برای خداحافظی به دیدن برادرم اسحاق به گلبهار رفتم؛ به شوخی گفتم خب داداش اگر بدی دیدی که حقت بوده و اگه خوبی دیدی اشتباه شده؛ حلالم کن من دارم میرم سوریه. ناراحت شد و با تلخی گفت شما جایی نمیری. آنجا جنگ داخلی بین خودشان است و به شما ربطی ندارد. گفتم نه برادر امروز رفتم مراسم تشییع بستگان آقای عالمی وقتی سراغ پسرش ابراهیم را گرفتم رفته بود سوریه، شهید شده و پیکرش دست تکفیریهاست و مقبره حجر بن عدی را تخریب و تهدید به تخریب بارگاه حضرت زینب(س) کردند. اینها را که شنید گفت غلط کردن زورشان به عمه رسیده؟ مگر ما مرده باشیم که بیایند و دستشان به حضرت برسد. گفتم برادر خودت را قاتی نکن من اجازه خودم را به سختی از پدر گرفتم نمیتوانم اجازه شما را هم بگیرم. اصلا ممکن است پدر منصرف شود و مرا هم اجازه ندهد. گفت مشکلی نیست پاشو برویم خانه. رفتیم پیش پدرم و چون فن بیان سید خیلی خوب بود در مدت چند دقیقه رضایت پدر را گرفت و دوتایی ثبت نام کردیم. هفته بعد با گروه 11 اعزام شدیم منطقه. آن زمان اتوبان زینبیه را میزدند، روزها هواپیما نمیتوانست بنشیند و فقط شبها پرواز داشت.
به قول برادرم که همیشه می گفت جنگ از بیرون خیلی وحشتناک است؛ اما داخلش که رفتی وحشتناک نیست حتی شما جلوههای بیشتری از عشق و محبت و ایثار و مهربانی را میبینی.
- ۹۵/۰۵/۱۷