گفتوگو با امیرحسین ارغوانی فرزند شهید ارغوانی
بابا کنارمان است
گفتوگو با امیرحسین ارغوانی فرزند شهید
نویسنده: فاطمه دوست کامی
منبع: ماهنامه فکه ۱۶۲
یک روز تو خانه بودیم پای تلویزیون. اخبار داشت تعرض به مقبره حجربنعدی را نشان میداد که بابا بدون مقدمه گفت: من میخواهم بروم سوریه برای جنگ. مامان گفت: برو. بابا گفت: واقعا راضی هستی؟! مامان گفت: آره! راضیم. میدانستم که مامان و بابا قبلا با هم برای زیارت به سوریه رفتهاند. حالا توی سوریه جنگ شده بود و حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) در خطر بود و بابا دوست داشت برای دفاع از حرم برود. تقریبا یک ماه بعد، یک روز با داییام رفته بودم استخر که بابا آمد آنجا. من را بوسید و گفت: من دارم میروم. جلوی دیگران نگفت که دارد کجا میرود، اما من میدانستم دارد میرود سوریه.
بابا خیلی زرنگ بود. میدانستم که برمیگردد و شهید نمیشود. تقریبا ۴۵ روز بعد بابا آمد. همه از او میخواستند که از خاطراتش از سوریه تعریف کند. بابا هم خیلی چیزها تعریف میکرد. از آنجا برایم سوغاتی آورده بود. یک تیر قناسه آورد که به حرم حضرت زینب(س) خورده بود. یک پرچم زرد هم آورد که رویش نوشته بود: کلنا عباسک یا زینب(س).
دفعه دوم که میخواست برود، صبح بود و من آماده رفتن به مدرسه شده بودم. بابا من را رساند دم مدرسه. بعد آنجا با هم خداحافظی کردیم. گفت: امیرحسین جان، بعد از من تو مرد خانهای. مواظب مامانت باش. مواظب خودت هم باش...
بابا از سوریه، تا آنجا که میشد با ما در تماس بود و نمیشد که ما را از خودش بیخبر بگذارد، اما مدتی گذشت و دیدیم چند روز است که تماس نمیگیرد. خیلی نگران شدیم. نمیدانستیم که بابا روز ۲۲ بهمن شهید شده است. دو روز بعد از شهادت بابا، من تازه متوجه شدم. آن روز توی مدرسه بودم. سر زنگ انشا بودیم. جالب هم اینجاست که موضوع انشایمان «مدافعان حرم» بود. داشتیم درباره مدافعان حرم انشا مینوشتیم که دیدیم در زدند و مدیرمان آمد دم در و گفت: امیرحسین ارغوانی، کیف و وسایلش را بردارد و بیاید بیرون. فکر کردم مامانم آمده دنبالم. وسایلم را برداشتم و رفتم بیرون. مدیرمان آقای خانینژاد من را برد سوار ماشین کرد و با هم رفتیم سمت خانه مادربزرگم.
آنجا که رسیدم دیدم همه آنجا هستند و دارند گریه میکنند. همانموقع متوجه شدم که بابا شهید شده. از شنیدن خبر شهادتش اضطراب نگرفتم. خودم هم نمیدانم چطور شد که آرام بودم. باید منتظر رسیدن پیکر بابا میشدیم.
چند روز بعد پیکر بابا را آوردند. برای وداع رفتیم معراج شهدا. من و مامان با بابا خلوت کردیم. دم گوش بابا با او حرف زدم. بهش قول دادم که هیچ وقت مامان را تنها نگذارم. صورتم را روی صورتش که گذاشتم خیلی آرام شدم.
بابا عاشق حضرت زهرا(س) بود. نحوه شهادتش هم خیلی شبیه ایشان بود. دو تا تیر به سینه و یک تیر به پهلویش خورده بود. تشییع جنازهاش هم در ایام فاطمیه شد...
- ۹۶/۰۴/۰۳