گفنگو با مادر و همسر شهید سجاد طاهرنیا
مادرمعزز شهید :
یک بار که به همراه خانومش آمد منزل ما، به من گفت می خواهم برایت یک طبقه گل بزنم. خیلی عاشق گل و گیاه بود.
بعد آمد تو آشپزخانه دستش رو گذاشت روی شانه من و گفت «می خوام یه کاری کنم تو شهر غوغا بشه.» دعواش کردم و گفتم باز شروع کردی؟
روزی که شهید شد و جمعیت زیادی تو رشت برای تشییعش آمدند، یا اون حرفش افتادم و دیدم واقعا غوغا بپا کرد. واقعا تو رشت غوغا بود.
همسرمعزز شهید :
وقتی ایشان برای خواستگاری آمدند، من ۲ رکعت نماز خواندم و از خدا خواستم راه را به من نشان بدهد. قرآن را که باز کردم آیه ۳۷ سوره «نور» آمد که معنی آن این بود که میگفت «پاکمردانی که کسب و تجارت و داد و ستد آن ها را از یاد خداغافل نمی کند…» آقا سجاد واقعا همین طور بود.
روز خواستگاری کمی از خانواده و شغلش گفت و خیلی تاکید داشت که من شغلم سخته و حتی گفت که احتمال شهادت هم هست. من هم برادر و هم پدرم پاسدار بودند و از طرف دیگر آیه ۳۷ سوره نور دلم را گرم کرده بود و تصمیم گرفتم پای همه سختی هایش بایستم.
دخترمان ۴ ماهه بود که رفت ماموریت شمالِ غرب. ۱۱ نفر از دوستان صمیمی اش در این ماموریت شهید شده بودند و آقا سجاد خیلی ناراحت بود. وقتی آمد به شدت گریه می کرد و می گفت من باید در این ماموریت شهید می شدم ولی چیزی که مانع شهادتم شد، یاد شما و فرزندمان بود.
من تا دو هفته خبر نداشتم رفته سوریه و مادرش هم بعد از شهادتش فهمید. من خودم که به قم رفتم آن جا خانومش به من گفت که رفته سوریه. یک هفته قبل از شهادتش بود.
اوایل هر ۲ روز یکبار تماس میگرفت اما چون تلفن کردن از اونجا سخت بود گاهی ۳ یا ۴ روز بی خبر میموندیم. هربار هم صدا خیلی بد میومد.
آخرین تماسش ۴ روز قبل از شهادتش بود. خواهر آقا سجاد آمده قم تا پیش من باشه. به آقاسجاد گفتم خواهرش آمده منزل ما. خیلی خوشحال شد که من تنها نیستم. از بچه ها و پدر و مادرش پرسید و آخرش گفت از پدر و مادر خودت هم عذرخواهی کن که من نیستم و همه زحمت ها به گردن آنها افتاده.
منبع:
کانال محمودرضا بیضایی
- ۹۴/۱۱/۰۷