یاد آخرین لبخند رضا تو شب عملیات افتادم
من و رضا از مشهد باهم آشنا شدیم
و تو آموزشی کنار هم بودیم مثل دو تا داداش
خبر شهادت رضا رو من به خانوادش دادم
رضا بچه هرات بود و لهجه خیلی قشنگی داشت
خیلی هم شوخ بود
تو آموزشی و حتی منطقه..
تو گوشیش خیلی با هم عکس داشتیم
ولی هیچوقت فرصت نشد ازش عکس ها رو بگیرم
و گوشیش افتاد دست مسلحین...
وای..
بخدا تو خونشون معجزه دیدم
وقتی خبر شهادت رو رفتم بدم.
وقتی رضا و بقیه بچه های یگان ویژه تو بصرالحریر محاصره شدن
و شهید شدن پیکرهای همشون افتاد دست تروریست ها ماهم شرمنده شدیم
حدود یه ماه بعد عملیات برگشتم مرخصی
و یه شماره از رضا داشتم که مال داداشش بود
همیشه این ننگ روپیشونیم هست و هیچوقت خودمو نمی بخشم چون نتونستم برم کمکشون
اخه من چندین کیلومتر دورتر از بچهها بودم و خودمون تو محاصره
بیسیم هم شارژ نداشت و از بقیه خبری نداشتم
وقتی برگشتم مرخصی به شماره داداش رضا زنگ زدم
و گفتم من یکی از دوستان رضا هستم
و شما خبری از رضا دارید؟
داداشش از طرز صحبت من فهمید
و سریع گفت اگه خبری ازش داری بهم بگو
چون الان دوماه میشه رضا زنگ نزده و نگرانش هستیم
حدود ساعت های 11 شب بود که با داداش رضا صحبت میکردم
و بهش گفتم تو مرد هستی و تحمل خبر بد رو داری
و بهش گفتم جریان عملیات و اینکه رضا مفقودالاثر شده
اونم گفت تو رو خدا پاشو بیا خونمون یا من بیام دنبالت ،
که من آدرس گرفتم با موتور رفتم نزدیک خونشون
و زنگ زدم گفتم بیا بیرون
آمد و از دور که دیدم انگار خود رضا رو میبینم😦
اخه خیلی شبیه ش بود ...
با التماس ازم خواست برم تو خونه پیش مادر رضا
'اما واسه من خیلی سخت بود چون نمیدونستم چطور خبر رو بگم😩
رفتم تو خونه و عمو و داماد رضا و داداشش تو خونه بودن
و ازم خواستن که بگم چی شده
خداروشکر کردم که همه مرد هستن
و میتونم با جرات بگم چطوری شهید شد
اما خیلی زود مادر و خواهر شهید از طبقه بالا اومدن با گریه
زبونم بند اومده بود چون گریه یه خواهر و مادر رو میدیدم که تحملش خیلی سخت بود
قبل اینک چیزی بگم
مادر شهید جلوی در خونه در حالی کمرش خم شده بود
و گریه میکرد گفت :
پس خواب من واقعیت داشته؟
گفتم مادر چه خوابی؟
گفت دو ماه پیش خواب دیدم
که تو خونه تنها نشستم و رضا با یه لباس سفید و یه سینی خرما اومده جلوی در اتاق
و با خنده میگه بیا مادر جان خرما بخور...
بخدا قسم وقتی مادر رضا این حرف زد نتونستم جلوی گریه خودمو بگیرم
و یاد آخرین لبخند رضا تو شب عملیات افتادم
همیشه با خودم فکر میکنم که چه گناه بزرگی کردم
که الان پیش رفیقام نیستم و ....
راوی :رفیق و همرزم شهید بی سر بصرالحریر
رضا سروری
مزار بهشت رضا(مشهد)
@bosrolharir_dara
- ۹۶/۰۷/۲۱