مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

یاد آخرین لبخند رضا تو شب عملیات افتادم

جمعه, ۲۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۳:۴۰ ب.ظ

من و رضا از مشهد باهم آشنا شدیم

و تو آموزشی کنار هم بودیم مثل دو تا داداش

خبر شهادت رضا رو من به خانوادش دادم

رضا بچه هرات بود و لهجه خیلی قشنگی داشت

خیلی هم شوخ بود

تو آموزشی و حتی منطقه..

تو گوشیش خیلی با هم عکس داشتیم

ولی هیچوقت فرصت نشد ازش عکس ها رو بگیرم

و گوشیش افتاد دست مسلحین...

وای..

بخدا تو خونشون معجزه دیدم

وقتی خبر شهادت رو رفتم بدم.

وقتی رضا و بقیه بچه های یگان ویژه تو بصرالحریر محاصره شدن

و شهید شدن پیکرهای همشون افتاد دست تروریست ها ماهم شرمنده شدیم

حدود یه ماه بعد عملیات برگشتم مرخصی

و یه شماره از رضا داشتم که مال داداشش بود

همیشه این ننگ روپیشونیم هست و هیچ‌وقت خودمو نمی بخشم چون نتونستم برم کمکشون

اخه من چندین کیلومتر دورتر از بچه‌ها بودم و خودمون تو محاصره

بیسیم هم  شارژ نداشت و از بقیه خبری نداشتم

وقتی برگشتم مرخصی به شماره داداش رضا زنگ زدم

و گفتم من یکی از دوستان رضا هستم

و شما خبری از رضا دارید؟

داداشش از طرز صحبت من فهمید

و سریع گفت اگه خبری ازش داری بهم بگو

چون الان دوماه میشه رضا زنگ نزده و نگرانش هستیم

حدود ساعت های 11 شب بود که با داداش رضا صحبت میکردم

و بهش گفتم تو مرد هستی و تحمل خبر بد رو داری

و بهش گفتم جریان عملیات و اینکه رضا مفقودالاثر شده

اونم گفت تو رو خدا پاشو بیا خونمون یا من بیام دنبالت ،

که من آدرس گرفتم با موتور رفتم نزدیک خونشون

و زنگ زدم گفتم بیا بیرون

آمد و از دور که دیدم انگار خود رضا رو میبینم😦

اخه خیلی شبیه ش بود ...

با التماس ازم خواست برم تو خونه پیش مادر رضا

'اما واسه من خیلی سخت بود چون نمیدونستم چطور خبر رو بگم😩

رفتم تو خونه و عمو و داماد رضا و داداشش تو خونه بودن

و ازم خواستن که بگم چی شده

خداروشکر کردم که همه مرد هستن

و میتونم با جرات بگم چطوری شهید شد

اما خیلی زود مادر و خواهر شهید از طبقه بالا اومدن با گریه

زبونم بند اومده بود چون گریه یه خواهر و مادر رو میدیدم که تحملش خیلی سخت بود

قبل اینک چیزی بگم

مادر شهید جلوی در خونه در حالی کمرش خم شده بود

و گریه میکرد گفت :

پس خواب من واقعیت داشته؟

گفتم مادر چه خوابی؟

گفت دو ماه پیش خواب دیدم

که تو خونه تنها نشستم و رضا با یه لباس سفید و یه سینی خرما اومده جلوی در اتاق

و با خنده میگه بیا مادر جان خرما بخور...

بخدا قسم وقتی مادر رضا این حرف زد نتونستم جلوی گریه خودمو بگیرم

و یاد آخرین لبخند رضا تو شب عملیات افتادم

همیشه با خودم فکر میکنم که چه گناه بزرگی کردم

که الان پیش رفیقام نیستم و ....

راوی :رفیق و همرزم شهید بی سر  بصرالحریر 

رضا سروری

مزار بهشت رضا(مشهد)

@bosrolharir_dara

  • خادم اهل بیت (ع)

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">