روایتى از شهیدان مدافع حرم محمودرضا بیضائى و صادق عدالت اکبرى
هوا سرد بود تو خیابون یه لنگه پا ایستاده بودیم تا تو رو بیارن. ماشین که اومد خودمون رو رسوندیم نزدیکت. وقتی پیاده ات کردن و گذاشتنت زمین و یه راهرو باز کردن تا کوثر بیاد بالای سرت، دل تو دلم نبود. مبهوت بودم هم گریه داشتم و هم چشمه ی اشکم خشک بود . دوباره سر دست گرفتنت و تا میدان ساعت بردنت. برای آخرین بار زمین گذاشتنت تا بالای سرت نماز بخونن. شلوغ بود. حاج آقا که نماز رو شروع کرد یه نفر بی توجه به جمع خودشو رسوند بالا سرت زانو زد کنار تابوتت پیشونیش رو گذاشت رو تابوتت و آروم باهات حرف زد. شد سوژه ی عکاسا. . . الغرض راستش فضولیم بد گل کرده محمود. پسره چی میگفت در گوشت؟ نه خداییش چی گفت بهت؟ چیزی خواست ازت؟ التماس دعا داشت یا خواهش کرده بود از طرفش سلام به کسی برسونی؟ نکنه سپرد بهت بری دنبال پروندش؟ چی گفت بهت داداش؟ چرا میپرسم؟ هیچی. همینطوری. البته هیچی هیچی هم نه. یه چیزی شده. اون پسره بود همون که الان گفتم میشناختیش؟ اسمش صادق بود. دیروز اونم پراش رو باز کرد اومد سمت شما. امروز آوردنش تبریز مثل روزی که تو رو آوردن. بازم رفقاش زیر تابوت رو گرفتن مثل خودت. حتما فردا هم میبرنش سمت میدون ساعت تا براش نماز بخونن. نمیدونم فردا نوبت کیه که سر بذاره رو تابوت اما اینبار تابوت صادق. محمود یه همسایه دیگه هم پیدا کردی و جمعتون داره تپل جمع میشه. خب بگو صادق در گوشت چی گفت دیگه....!!؟؟ . . خوش به حالتون چقد ما عقبیم محمودرضا میخوام در گوشت یه چی بگم گوشت رو بیار جلو رفیق ...
"نقل از صفحه یکى از دوستان شهید"
- ۹۵/۰۲/۱۱