روایتى از شهید مدافع حرم مصطفى صدرزاده (سید ابراهیم)
گفت: بالاخره شب عملیات رسید. هدفی که به گردان ما دادن یه تپه ی به شدت مهم و مشرف تو منطقه بود. اگه این تپه گرفته نمیشد یگان های دیگه که جلوتر از تپه عمل میکردن به مشکل میخوردن. برای رسیدن و تصرف این تپه، باید دوتا نقطه دیگه رو میگرفتیم تا مسیر کمک رسونی و امداد به تپه رو در ابتدا قطع کنیم اونوقت بریم سراغ قله ی تپه. نقطه ی اول یه روستای خالی از سکنه و یه تپه خیلی کوچیک و نقطه دوم روستای پای تپه ی اصلی. گفت: فرمان حرکت که اومد نیروها رو راه انداختیم، حرکتمون خیلی کند بود چون تو شب داشتیم نفوذ میکردیم و فقط یه راهنما داشتیم. با تاخیر به نقطه اول رسیدیم. بعد از تقسیم نیروها به طرف نقطه دوم حرکت کردیم اما خوردیم به اذان صبح. مجبور شدیم با اذن فرمانده برگردیم به نقطه اول. گفت: آفتاب که زد عملیات شروع شد.اما ما به هدفهامون نرسیده بودیم. فرمانده تماس گرفت و گفت خودتون رو سریع برسونید به هدفتون. گفت: به بچه ها روحیه دادم و افتادم سرستون و باشعار دادن به سمت هدف شروع کردم به دویدن. نیروها هم که دیدن من جلوتر از همه دویدم روحیه گرفتن و اوناهم پشت سرم دویدن. اما قبل از رسیدن به روستا با دشمن درگیر شدیم. آتش دشمن زیاد بود برای همین بچه ها نتونستن حرکت کنن. من و چند نفر دیگه جدا موندیم. تک تک بچه ها رو برگردوندم و خودم هم هرجوری بود زیر آتیش دشمن برگشتم. گفت: خیلی داغون بودم. اگه تپه رو نمیگرفتیم بچه های دیگه به مشکل میخوردن. اما تو همون نقطه اول درگیر شده بودیم نمیشد تکون خورد. داغوون بودم. گفت: شروع کردم بچه ها رو سروسامون دادن تا حداقل این جاپارو از دست ندیم. خستگی روحیم خیلی بیشتر از خستگی جسمیم بود. تو همین احوال بودم که دیدم یه ستون از بچه های فاطمی دارن میان سمت ما.یه پسر لاغری هم سرستونه. زیرپوش تنش بود و یه چفیه به سرش بسته بود یه پرچم هم تو دستش. جلوتر که رفتم دیدم سید ابراهیم ... . رفتم جلو سید آمار منطقه رو ازم گرفت و گفت من با بچه هام از زیر تپه خودمون رو میکشیم بالا و میریم سر وقتشون. بعد یه یا علی گفتن و راه افتادن. خودش با پرچمش زیر آتیش جلوتر از همه ... عین دسته ای از ملائکه اومده بودن دلم قرص شد روحیه گرفتم اما سید صبر نکرد که پیشنهادم رو بهش بدم.
"برگرفته از صفحه یکى از دوستان شهید"
شهید
سید ابراهیم
مصطفى صدرزاده
دم عشق دمشق
- ۹۵/۰۲/۲۳