روایتى از شهید مصطفى صدرزاده (سید ابراهیم) (2)
گفت: سید ابراهیم و بچه هاش که تپه رو تصرف کردن این پایین نیروهای منم جون گرفتن. اومدن پیش من و گفتن آماده ایم بریم روستا رو بگیریم. گفت: خیلی خوشحال شدم سریع فرمانده رو مطلع کردم. اون پشت بیسیم جواب داد که عالیه سریعتر نیروهات رو راه بنداز. گفت: اجازه رو که گرفتم رفتم سراغ نیروها که حرکت کنیم، اما دیدم دودل شدن، هنوز از اتفاقی که صبح افتاده بود یه کم ترس داشتن. دیدم نمیشه این فرصت رو از دست بدم شروع کردم براشون صحبت کردن تا سر غیرت بیارمشون. گفت: ۲۰،۲۵ نفری حاضر به اومدن شدن، از اون بچه نترس های شیر. اما تا همین ها هم راه بیافتن یه کم زمان گرفت. باید دست میجنبوندیم چون اگه به تاریکی می خوردیم دشمن تجدید قوا می کرد و کار برامون سختتر می شد. گفت: بالاخره راه انداختمشون، ایندفعه نفر آخر راه افتادم تا بتونم جمع و جورشون کنم و به حرکتمون سرعت بدم. این بار دیگه ازمسیر صبح نرفتیم، انداختیم داخل یه باغی که چهار طرفش دیوار داشت و دید دشمن رو هم کور می کرد. داخل باغ هم سرتاسر پربود از علف هایی که از بس هرس نشده بودن طولشون قد نصف آدمیزاد شده بود. گفت: تو باغ یه ساختمون بلندى بود، دو سه نفر رو گذاشتیم برن بالای ساختمون تا تامین برقرار کنن. بقیه رو هم به خط کردیم تا راه بیافتیم که ... . احساس کردم یه جماعتی پشت ما دارن میان، برگشتم دیدم یه ستون از بچه های 🌷فاطمیون🌷 هستن سر ستون هم سید ابراهیم با همون پرچمی که دستش بود. دوباره جون گرفتیم امروز شده بود فرشته عذاب دشمن و قوت قلب ما. گفت: 🌷سید ابراهیم به بچه هاش می گفت سریعتر راه بیافتن و داشت هدایتشون می کرد. بهم که رسیدیم سلامی کردیم و وضعیت رو بهم گفتیم و بچه ها رو راه انداختیم. گفت: بچه های سید هم مثل خودش شیر بودن. وقتی که سید اومد، یه آرامشی پیدا کردم حالا دیگه فقط باید یه یا علی می گفتیم و روستا رو تصرف می کردیم.
"نقل از صفحه دوست شهید"
- ۹۵/۰۳/۱۰