رفیق خوب، قوّت زانویِ آدمِ.. (شهید بیضایی)
رفیق خوب، قوّت زانویِ آدمِ... می گفت: جامون لو رفته بود و همینجوری تیر به سمتمون شلیک می شد، جرات نمی کردیم از جامون تکون بخوریم. به پشت خودم رو چسبونده بودم به سنگر، پنج، شش متر اونورتر سنگر خمپاره بود ولی جرات نداشتم برم طرفش. اگه می تونستم برم و یکی دوتا گلوله بندازم تو خمپاره شاید حجم آتیششون کم می شد وگرنه ... می گفت نمی تونستم به بقیه بگم برید سمت خمپاره، نتونستم پیش خودم قبول کنم که من از ترس بشینم و بقیه رو بفرستم زیر آتیش، از طرفی هم اگه اونا میدیدن یه ایرانی حرکت کرده جون می گرفتن. چند باری هم که یه جورایی تصمیم گرفته بودم برم سمت خمپاره، زانوم یاریم نمی کرد، انگار هیچ زوری تو زانوم نبود، بد وضعیتی بود، درگیری و آتیش یه ریز دشمن از یه طرف، درگیری خودم با خودم سر رفتن و نرفتن هم یه طرف ... وسط این درگیری و کشمکش، یهو 🌷محمود🌷 اومد تو ذهنم ... زانوم قوّت گرفت یه نفس عمیق کشیدم و یاعلی ... زیر بارون گلوله خودم رو رسوندم به خمپاره یه گلوله انداختم داخلش و چند ثانیه بعد صدای انفجار. حالا می تونستم سر بقیه داد بزنم و ازشون بخوام که از جاشون تکون بخورند و اونا هم سمت دشمن شلیک کنن. می گفت: باورت نمیشه بعد چند دقیقه که چندتا خمپاره انداختم و نیروها هم شروع به تیر اندازی کردن ورق کامل برگشت. دیگه از سمت دشمن به سمت ما هیچ شلیکی نشد، انگار نه انگار تا پنج دقیقه قبلش داشتن بارون گلوله رو سرمون می رختن. می گفت جریان کلا به نفع ما برگشت. می گفت: خودمونیم اون لحظه اصلا دوست نداشتم شهید بشم ... گفت: ولی می دونی چیه، وقتی یاد محمودرضا افتادم زانوم جون گرفت گفت: رفیق خوب قوَّت زانویِ آدمِ..
شهید محمودرضا بیضائى
شهید حسین نصرتى
رفاقت با شهدا
"نقل از صفحه دوست شهید"
- ۹۵/۰۲/۳۰