مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

دلنوشته ی تاسوعایی

پنجشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۷، ۰۵:۲۷ ب.ظ

تاسوعای ٩٤ /ریف حلب

دلنوشته ی تاسوعایی شهید زنده جانباز قطع نخاع مدافع حرم ، امیر حسین حاجی نصیری (اسماعیل)

▪️بسم رب شهدا 

سه سال پیش بود همین ساعتا 

ریف جنوبی حلب 

روستای سابقیه 

باصدای شلیک موشکهای آبگرمکنی حاج ایوب که اسمش اشتربود 

ازخواب پریدیم 

اومدیم توکوچه، عجب صدایی داشت 

یادمه به اندازه یه ابربزرگ گردوخاک کرده بود 

فهمیدم که اونروز همه جاعملیات بوده وهمه عملیات داشتن الاتیپ سیدالشهداء ع 

سریع موتورموآتیش کردم ورفتم ته سابقیه ورفتم تودیدگاه که یه سرک بکشم تاببینم اوضاع ازچه قراره 

بادوربین دوچشمی که همیشه وهمه جاروی گردنم بود یه نگاه کلی به سمت شهر خلصه که شده بود پادگان دشمن انداختم، همینطورکه نگاه می کردم یه صحنه‌ای رودیدم که برام خیلی جالب بود 

بله درست می دیدم 

عمار بود 

دیده بودکه بچه‌ها ی حیدریون دارن هجوم می کنن به سمت خلصه ولی فرمانده ای بالاسرشون نبوده 

خودش خودسر رفته بود تاکمکشون کنه 

منم تمام این صحنه هاروتک به تک ازتودیدگاه میدیدم وتعقیبشون می کردم 

تودلم هم میگفتم ای عمارنامرد رفتی تک خوری واسماعیل روپیچوندی 

یه دفعه از تودوربینم دیدم یک گلوله ی سرخ ومذابی داره روهوازیگزالی میره به سمت عماروبچه های حیدریون 

تاحالا ندیده بودم 

برام خیلی جالب بود 

بله، درسته، موشک ضدزره بود 

تاو بود 

بادوربین نگاهش می کردم تاببینم کجااثابت می کنه 

رفت و رفت ورفت، تاخوردبه محمول23که کنار عماربود 

دادزدم یاحسین، عماروزدن 

سریع ازدیدگاه اومدم پایین ورفتم سراغ موتورم 

هندل زدم، روشن شد، تااومدم برم، ابوعباس صدازدکجا اسی 

گفتم عماروزدن 

گفت کجا 

صبرکن منم بیام 

گفتم نه شایدمجروح داشته باشن وبتونم باموتور برشون گردونم عقب 

گازشوگرفتم به سمت خلصه.... 

دشمن همینطور شیلنگه تیربار pkروبسته بودطرفه من وموتورم 

اینقدرزدتاخوردم زمین 

بلند شدم و دویدم به طرف خانه ای که عمار و اونجادیده بودم 

دود وگردوخاکاکه خوابید دیدم که عمار یه شهیدوگذاشته توپتو وداره کشان کشان میارش 

تامنودید خیلی خوشحال شد 

دادزد اسی بیا کمک 

چهارتا شهیددادیم 

رفتم کمکش، که یه دفعه دیدم که یه تویوتا باسرعت داره میادسمتمون 

یکی ازشیرمردهای نجبای عراقی بود 

عجب جراتی داشت 

باماشین اومده بود جایی که تازه تاو زده بودن واین یعنی بازم میتونن بزنن،یعنی یه کارشهادت طلبی 

خلاصه به هرزحمتی بودشهدارو گذاشتیم توماشین و رفتن عقب 

محمول 23همینطورتوآتیش می سوخت ویکی یکی مهماتاش منفجرمیشد 

تایک ساعت ازپشت دیوارخونه نتونسیم تکون بخوریم وفقط تماشا می کردیم 

حالا ممکن بودتادوباره یه تاوحوالمون کنن 

دیدم ابوعباس داره یه بی ام پی یاهمون نفربر رومیفرسته به طرف ما که هنوزنرسیده بودبهمون که دومین تاو شلیک شد ونشست تو قلب نفربرمون، ابوعباس دوید سمتش تاکاری کنه 

که شنیدم پشت بیسیم گفت:اسماعیل طرف علی اکبری شده نمیشه کاریش کرد، یعنی تمام پیکرش اربااربا شده بود 

خلاصه به هرمشقتی بودبرگشتیم سابقیه 

روزتاسوعا94 بود 

رفتم بهداری، دیدم که یاحسین چقدرشهیدومجروح میارن 

پرسیدم ایناکجابودن؟ گفتن که صابرین وفاطمیون توقراصی والحمره عملیات داشتن.... 

همینطورکه نگاه می کردم یه دفعه دیدم وحیدشاهرخی داره زارزارگریه می کنه که تانگاهش به من افتادشروع کردقسم دادنم که امیرحسین توروخدابیاباموتورت بریم حجت اصغری روبیاریم عقب 

بله بازم تاو 

نامردابرای برای نفرموشک تاومیزدن 

گفت حجت شهیدشده وبدنش جامونده 

گفتم مسیروبلدی گفت آره گفتم بزن بریم 

توراه که باسرعت می رفتیم میدیدم که همه دارن عقب‌نشینی می کنن وهی دادمیزنن 

برادرنروجلو 

دستورعقبنشینی دادن 

گوشم به این حرفابدهکارنبود 

گازشوگرفته بودم به سمت الحمره 

انداختم تااززمین کشاورزی برم 

یادمه که ازلابه لای بادمجانها ردمیشد 

ترسیدیم به یه محمول 23که توآتیش خودش میسوخت 

حاج حسین رودیدم گفت باباجان نروجلو 

همه رفتن عقب، منم دارم میرم 

گفتیم حاجی حجت کجاست 

گفت مشمع پیچش کردم کنار 23هست 

رفتیم جلو 

یاابلفضل 

روزتاسوعا بود

حجت نه سردربدن داشت و نه دسو

یه دفعه یاد پادگانمون افتادم یادنمازخونه اش یاداذان حجت اصغری 

محمدنداف رودیدم گفت ازسیدابراهیم خبرداری 

گفتم نه 

حالانگو مصطفی شهیدشده ونمی خوان تامن بفهمم 

عجب روزی بود 

نمازجماعت بود توفرماندهی 

رفتم جلواز سیدسوال کردم

سیدجواب داد مصطفی پرید 

پام سست شد 

یادمه عماروکمیل زیره بغلامو گرفتن 

نشستم ترک موتورابوعباس 

رفتیم ذهبیه تاتلفن بزنم خبربدم به ایران

پشت تلفن خیلی گریه کردم همش میگفتم من باچه رویی برگردم ایران جواب زن وبچه ی مصطفی روچی بدم 

و الان روزتاسوعا97هست وداره ازبیرون صدای تبل ومداحی میاد واسماعیل روی ویلچر وشرمنده ازروی شهدا وتوآرزوی شهادت غرق ومنتظر 

یاکاشف الکرب عن وجه الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین ع

سنگرنوشته

@sangar_neveshteh

ظهر روز دهم....

پنجشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۷، ۰۵:۰۵ ب.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم 

قربة الی الله 

ظهر روز دهم.... 

لبها معطر است سلام علی الحسین

ساعات آخر است سلام علی الحسین

این خاک، رستخیز تمام مصایب است

صحرای محشر است سلام علی الحسین

ظهر دهم رسیده و چشمان خواهری

سوی برادر است، سلام علی الحسین

ظهر دهم رسیده و از سیب سرخ عشق

عالم معطر است سلام علی الحسین

این سوی، نعش اکبر و سوی دگر، رباب

دنبال اصغر است سلام علی الحسین

هم دست ها بریده و هم آب ریخته است

عباس، مضطر است سلام علی الحسین

بر آن گلو که بوسه برآن زد پیامبر

امروز خنجر است، سلام علی الحسین

والعصر، عصر اگر برسد چشم زینبش

حیران یک سر است، سلام علی الحسین

این بوی سوختن ز خیامش رسیده است؟

یا بوی معجر است سلام علی الحسین...

@bi_to_be_sar_nemishavadd

دیدی چه زود تاسوعا رسید

چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۲۵ ب.ظ


بسم الله الرحمن الرحیم

قربة الی الله

گفت:

صبح تاسوعا بود. تو خانات میرفتم که ستون ماشینای بچه های فاطمیون از کنارم رد شد. 

سیدعلی و موتورش رو اول دیدم، متوجه من نشد. ولی بعد، سید ابراهیم رو داخل یه تویوتا دیدم.

براش دست تکون دادم.

اون هم با یه خوشحالی دلچسبی خنده ای حواله ام کرد و تا ماشینش از کنارم رد بشه برام دست تکون داد، شاید صدام هم کرد.....

 

خیلی بهم چسبید. از بعد اون شب ندیده بودمش.

اصلا دلم روشن شد....رفتم به کارم برسم به امید اینکه دوباره سید ابراهیم رو ببینم.

تا اینکه...


دیدی چه زود

تاسوعا رسید.

تاسوعا

محرم

مصطفی

سیدابراهیم

شهیدمصطفی صدرزاده

@bi_to_be_sar_nemishavadd

شورِ لثاراتی...

چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۲۱ ب.ظ


بسم الله الرحمن الرحیم

قربة الی الله

زیر پل، از تاکسی پیاده میشدم،

چندلحظه بعد محمود هم رسیده بود

دستی میدادیم و خوش و بشی و آغوشی...

بعد پله های پل رو یکی یکی میرفتیم بالا، باهم

سرِ کیانشهر اون سالها حال و هوا و حس و حال قشنگی داشت،

صدمتری که شونه به شونه هم میرفتیم میرسیدیم به پارچه های عزای جلو درِ هیئت،

کفشها رو میکندیم و راهروی کوتاه و باریک رو رد میکردیم و وارد پارکینگ میشدیم که حالا به حرمت اباعبدالله لباس سیاه تن کرده بود و شده بود بیت الله،

امید با اون قد رعناش لبخندی حواله مون میکرد و میومد سمتمون، محمودهم به رسم ادب لگدی سمتش ول میداد یا مُشتی میزد به بازو یا شکمش و همدیگه رو بغل میکردن،

بچه های هیئت با خوشحالی محمود رو دوره میکردن و سلام و احوالپرسیا شروع میشد ، صدقه سری محمود منو هم تحویل میگرفتن...

نوبتی هم که باشه نوبت اکبر بود .آروم و باصلابت مثل همیشه، با لب خندون و اون حیای همیشگیش میومد جلو و...

.

صدای مخملی و نازی داشت اکبر

با تلاوت قرآن اکبر، مجلس شروع میشد. امید هم که مجری مجلس بود چند بیتی شعری میخوند و دعوتمون میکرد به استماع سخنان شیخ هابیل.

شیخ هم رو صندلی مینشست و بسم الله... آخر سخنرانی باب روضه ی اون شب محرم رو باز میکرد و میکروفن تحویل مهدی میشد.

مهدی هم روضه میخوند و سینه زنی شروع میشد،

.

محمود از روضه به بعد اخم به ابروهای مردونه اش مینشست و میرفت تو حال خودش...

گاهی شونه هاش از هق هقی که داشت تکون میخورد و گاهی اشکاش رو با شال مشکیش پاک میکرد.

هیئت بلند میشد، نوبت واحد خونیِ اکبر بود.

اگه بگم هیئتِ "لثارات الحسین" رو به عشق و شوق صدای گرم اکبر میرفتم‌ دروغ نگفتم.

حلقه ماتم با صدای اکبر دور هیئت میچرخید و به سینه میزد و من...

و من گاه و بیگاه و ناخودآگاه همه حواسم پیِ سینه زدن محمود میرفت...

پیِ محمود می رفت...

پیِ اشکای سید علی...

دنبال صدایِ اکبر...

و شورِ لثاراتی...

هادی میونداری میکرد و صدای حسین حسین همه ی حجم بیت الله رو میگرفت...همه حجم وجودمون رو.

شیخ هابیل که سلام میداد و دعا میخوند چراغا یکی یکی روشن میشد و همزمان با اون سفره های اکرام حسین بود که پهن میشد.

و خنده ها و گپ و گفت های آخر مجلس... مگه زمانی شادتر و سرخوشتر از آخر هیئت داریم؟

آخرین نفرها ما از هیئت خارج میشدیم،با بدرقه ی بچه های هیئتِ"لثارات الحسین".

با دلخوشی می‌رفتیم؛

با محمود....

.

اما 

محمود می‌دونی چند ساله که دیگه نرفتم لثارات ؟؟؟

میدونی داداش؟؟؟؟

محمودرضا  دلم برای لثارات و بچه هاش تنگه ولی،  ولی دیگه دلخوشی ندارم ...

دیگه صدای گرم و قشنگ و خداییِ اکبر رو ندارم...

دیگه تورو ندارم 

از اون روزی که تو و‌ اکبر پرکشیدید،گرمی جونم هم پرکشید 

سردِ سردِ سردم

مثل همون روز سرد

که خبر شهادت رو بهم دادن

مثل همون روز سرد 

که تو تبریز بدرقه ات کردیم تا بهشت

محمودرضا سَردَمه.... سَردمه...

کاش دوباره حضورت گرمم کنه... کاش دوباره خندت گرم کنه...

کاش دوباره دستات گرمم کنه...

کاش دوباره آغوشت گرمم کنه...

کاش برگردم پیشت رفیق. 

دستم و بگیر و برم گردون پیش خودت...

نذار اینجا بمونم

اینجا سردِ

محمود سردمِ

رفیق

محمود 

هیئت لثارات الحسین

شهیداکبرشهریاری

شهیدمحمودرضابیضایی

@bi_to_be_sar_nemishavadd

چون محرم، تو سوریه، اسمش علی اکبر بود...

چهارشنبه, ۲۸ شهریور ۱۳۹۷، ۰۴:۵۱ ب.ظ


بسم الله الرحمن الرحیم

قربة الی الله

گفت:

اولین شهید از بنی هاشم که برای دفاع از حرم رفت، علیِّ اکبر بود. 

.

گفت:

اولین شهید ایرانی که برای دفاع از حرم آل الله تقدیم شد هم باید علی اکبر باشه...

.

.

گفت:

وقتی پیکر محرم رو آوردن خزانه تا جوونای محل و رفقاش باهاش وداع کنن، روضه خون روضه ی علی اکبر خوند... چون محرم، تو سوریه، اسمش علی اکبر بود...

.


سلام علیِّ اکبرم...

.

دیدم اعضای تنت را جگرم سوخت علی 

پاره های بدنت را جگرم سوخت علی 

یوسفم ،کاش که می شد به میان حرمت 

ببرم پیرهنت را جگرم سوخت علی 

.

رفیق

محرم

علی اکبر

شهیدمحرم ترک

@bi_to_be_sar_nemishavadd

جای ما پیشِ شهیدان ، خالیست ...

سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۴۹ ب.ظ

حالِ ما

بی شهدا ،

حالی نیست ...

جای ما

پیشِ شهیدان ، 

خالیست ...

@shahid_dehghan

لذتی که علی اکبر برد هیچوقت حبیب بن مظاهر نبرد.... .

سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۴۵ ب.ظ


بسم الله الرحمن الرحیم

قربة الی الله

گفتم:

بذار هر وقت به سن حبیب رسیدی، الان برای شهادت زوده، بمون و خدمت کن.

جواب داد:

اما لذتی که علی اکبر برد هیچوقت حبیب بن مظاهر  نبرد.... ..

سلام علیِّ اکبرم

به کم قانع نبود اکبر، لبالب گشت از دلبر 

به یکدیگر رسید آخر، لب رود و لب دریا 

پسر دور از پدر می‌شد، مهیّای خطر می‌شد 

پدر هی پیرتر می‌شد، پسر می‌بُرد دلها را...

.


رفیق

فرمانده

عمار

علی اکبر

شهیدمحمدحسین محمدخانی

@bi_to_be_sar_nemishavadd

شبِ روضه على اکبر (ع)، هر طورى بود مى آمد

سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۴۲ ب.ظ

رفقاى هیأتى اش مى گفتند ؛ وقت نمى کرد

 همه ده شب محرم را هیأت بیاید اما شبِ روضه على اکبر (ع)، هر طورى بود مى آمد.

@Agamahmoodreza


پسر زخمی، پدر افتاد، پسر در خون، پدر جان داد

سه شنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۷، ۰۲:۳۲ ب.ظ

پسر دور از پدر می‌شد، مهیّای خطر می‌شد 

پدر هی پیرتر می‌شد، پسر می‌بُرد دلها را 

در این آشوب طوفانی، مسلمانان مسلمانی 

مبادا اینکه قرآنی بیفتد زیر دست و پا 

پسر زخمی، پدر افتاد، پسر در خون، پدر جان داد 

پسر ناله، پدر فریاد، میان هلهله، غوغا 

پسر از زخم آکنده، پسر هر سو پراکنده 

پدر چون مرغ پرکنده،  از این صحرا به آن صحرا

شهید راه نابودی اسرائیل 

شهید محمد مهدی لطفی نیاسر 

@Sh_mahdilotfi


صحبتهای سیده سلام بدر الدین

دربارهء دفاع جهاد

و فرهنگ عاشورا

بسم الله الرحمان الرحیم

به هیچ وجه... من به هیچ  وجه مخالف وجود جـــــــهاد نیستم تربیت ما فرزندان 

و تربیت نسل های ما بر همین اساس است

این فرهنگ عاشـــــــورا است...

هر روز عاشورا و هر جایی کربلاست یعنی هرجا ستمی باشد ما باید در آنجا حضور داشته باشیم

مطمئناً من موافق این مسئله هستم که شهـــــــــادت دری است که خـــــــــداوند آن را برای

اولیای ویژه

خود گشوده است

نکته بعد اینکه اگر فرزندان ما دفاع نکنند چه کسی این کار را انجام بدهد؟؟؟

 این ما و فرزندان ما هستیم که باید از این ارزش ها دفـــــــاع کنیم...

دفاع

جهاد در راه خدا

فرهنگ عاشورا

کربلا

عکسےازمادرشهیدمشلب درکنارهمسرشهیدحججی

http://eitta.com/AhmadMashlab1995

خاطره ا زشهید مهدی حسینی

دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۵۶ ق.ظ


همسر بزرگوار شهید مهدی حسینی :

وقتی آقا مهدی میخواستند ما را جایی ببرند که خانواده شهدا آنجا بودند، قبلش حسابی به ما گوشزد میکردند که حواستان باشد کاری نکنید که آنها دلتنگ پدرشان یا شوهرشان شوند

به نغمه میگفت:

 پیش بچه های شهید نگی بابا بغلم کن

 یا فلان چیزرا برایم  بخر، چون آنها بابا ندارند و دلشان میگیرد..

 @Agamahmoodreza

رضا توی عشــق به حضرت رقیه (س) سوخت

دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۵۵ ق.ظ


روز سوم محرم 

توی عملیات مجروح شد،تیر به ناحیه سراصابت ڪرد.شرایط درگیری بہ نحوے بودڪه راهے برای عقب کشیدن رضا نبود بجزاینکہ پیکرپاکش روروی زمین ‌بکشیم ‌وآروم‌آروم ‌بیایم ‌عقب...

رضا زنده بود و پیڪرش روسنگ و خاک کشیده مےشد چاره‌اے ‌نبود. اگر این ڪار و نمےڪردیم زبونم لال مےافتاد دست تڪفیریها...

رضا توی عشــق به حضرت رقیه (س) سوخت،پیڪرش تومسیر شام‌ روی ‌سنگ ‌وخارڪشیده ‌شدمثل ڪاروان اسراے اهل بیت (ع)،رضا زنـده مـوند و زخم این سنگ و خار رو تحمل‌ کرد و بعد روحش پرکشید و آسمونے شد.

فرمــانده ‌مــےگفت: این مسیری ‌ڪه ‌پیڪر رضا روی زمین ڪشیده شد همون‌ مسیرورود اهل بیت علیهم السلام به ‌شام‌ هست ....

 راوی : همرزم شهیــد 

شهید رضا دامرودی

مدافع حرم

شهادت ۲۵مهر۹۴

تا نفس داشت می گفت؛ لبیک یا حسین لبیک یا زینب ..

دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۵۱ ق.ظ

برای محمودرضا 

محمودرضا لحظاتی بعد از اصابت تیر مستقیم به شهید "محمد حسین مرادی" تو تاسوعای ۹۲، چند تا عکس ازش گرفته بود. محمد حسین سرش به عقب متمایل بود و چشمها رو بسته بود و خون ، پیکرش رو رنگین کرده بود.

پرسیدم:اینجا چیزی هم میگفت؟ 

گفت: تا نفس داشت می گفت؛ 

لبیک یا حسین 

لبیک یا زینب ..

 @Barayekosar

طفل آفتاب!!

دوشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۷، ۱۱:۴۷ ق.ظ


طفل آفتاب!!

چه تقدیری داشتی، طفل آفتاب!

درست لحظه ای آمدی که:

زمین در تیر رس نگاه سرد زمستان بود،

و در اسارت شیطان.

درست یک گام مانده به آغاز فراخوان بزرگ عشق و حماسه، آمدی؛

لحظه ای که تاریخ، در آستانه یک اتفاق سرخ بود.

... و تو هم به ضیافت عشــق رفتی.

«قنداقه ات» را «اِحرام» خویش کردی و راهی «خانه دوست» شدی

به نیمه های حجّت که رسیدی

تقدیر این شد که پدر

حج نیمه تمامش را در کربلا کامل کند

بسیاری، حسین علیه السلام را که «باطن کعبه» بود، رها کردند و مسافر کربلا نشدند

اما تو ـ که از قبیله عشقی ـ

پشت به قبله قبیله نکردی

تا در «کربلا»، «حاجی» شوی

«شش ماه» برایت کافی بود

تا «کربلا»یی شوی


«شش ماه» کافی بود

تا از بند «ناسوت» برهی

ـ اگرچه آن «شش ماه» هم زمینی نبودی ـ

با یک حنجره «شش ماهه»

همه تاریخ را تکان دادی

با یک قلب «شش ماهه»

به تقدیر آسمانی خویش دل سپردی

یک گام «شش ماهه» برداشتی

تا به «ملکوت» رسیدی 

«علی اصغر» بودی،

اما دلت بزرگ بود

گام هایت بلند بود ـ برای عروج به ملکوت ـ

خدا خواست تو بیایی

ـ درست، لحظه ای که تاریخ، در آستانه یک اتفاق سرخ بود ـ

و تو اتفاق افتادی

نگاه سبزت را روانه چشم اندازی سرخ کردی

و چشم به راه یک روز ماندی؛

روزی که قنداقه امروز و «لباس احرام» فردایت

بوی «شهادت» بگیرد.

@shahid_dehghan