مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

شهادت در شام «یک» تیر و «چهارده» نشان است

شهید ابوالفضل شیروانیان

ابوالفضل قبل از رفتن به سوریه به من گفت: شهادت در سوریه حکم یک تیر و ۱۴ نشان را دارد. گفتم یعنی چه؟ گفت: هر کس در سوریه به شهادت برسد سرش بر بالین ۱۴ معصوم (ع) است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - ابوالفضل از همان چهار، پنج سالگی علاقه خاصی به لباس سپاه داشت. آن‌قدر به مادرش اصرار کرد که سرانجام یک دست لباس استفاده شده پدرش را به قد و قواره ابوالفضل درآورد؛ با همان آرم و همان کمربند. تا مدت‌ها هر جا می‌خواستند بروند، آن لباس‌ها را می‌پوشید. پدر ابوالفضل از بچه‌های جبهه و جنگ بود. جبهه‌های اهواز، جنوب، سیستان و بلوچستان و هر جا که نیاز بود می‌رفت. عاقبت علاقه ابوالفضل کار دستش داد و خودش هم پاسدار شد و سرانجام لباس فرم پاسداری به قد و قواره خودش به تن کرد. لباسی که رخت شهادتش شد. زهرا رشادی در هم‌کلامی با ما از همسر شهیدش ابوالفضل شیروانیان می‌گوید.

فصل آشنایی شما با همسرتان چطوراتفاق افتاد ؟

پدرم با پدر آقا ابوالفضل ارتباط دوستانه ای داشت ضمن آنکه هم محلی هم بودند و از قدیم با هم رفاقت داشتند. طبیعی بود که خانواده ها هم همدیگر را بشناسند و با هم آشنا باشند.البته  من چهره به چهره ابوالفضل را نمی‌شناختم. اما اینکه چطور شد در مدت خیلی کوتاه همسر و همراه هم شدیم شنیدنی است، ابوالفضل هدیه حضرت معصومه (س) به من بود. یک سال شب میلاد حضرت معصومه (س) در حرم امام رضا (ع) بودیم، ، حاج آقا راشدی در سخنرانی خود در آن شب گفت امشب میلاد کریمه اهل بیت (ع) است عاقبت بخیری‌تان را از حضرت معصومه (س) بگیرید. من 19 سال داشتم به همراه تعدادی از دوستان  آش نذری درست کردیم و من یک بخت خوب از بی‌بی‌ خواستم. بعد از اینکه از حرم به محل اقامت خود برگشتم پدرم از اصفهان زنگ زد و گفت حاج آقا شیروانیان یعنی همان دوست قدیمی‌مان عمو را واسطه قرار داده و می خواهند شما را برای پسرشان خواستگاری کنند و قرار است در سالروز میلاد امام رضا (ع) که چند روز بعد بود یک هدیه ای بیاورند. من بهانه آوردم که الان که مشهد هستم نمی توانم پاسخ بدهم. ابوالفضل  پاسدار بود. پدرم  هم خودش پاسدار ونظامی بود و سختی‌های زندگی با یک فرد نظامی را می‌دانستم. اما چون دقیقاً این پیشنهاد بعد از توسل به حضرت معصومه (س) داده شده بود از پدر خواستم صبر کند، تا به اصفهان برگردم. پدر ابوالفضل همه امور مربوط به این ازدواج را به عهده عموی من گذاشته بود  و من هر چه می خواستم از ابوالفضل بدانم از عمو پرسیدم . ضمن آنکه گفتم در مجموع خانواده هم را می شناختیم.


حالا واقعا قبل از ازدواج فکر می کردید زندگی با یک نظامی سخت است؟

بالاخره افراد نظامی در هر دوره ای ماموریت های خاص خودشان را دارند هرچند کشور درگیر جنگ مستقیم نباشد. اما ابوالفضل در همان صحبت‌های ابتدایی روز خواستگاری حجت را بر من تمام کرد و گفت ازدواج با شما دومین ازدواج من است(!).  من «بله» اول را به سپاه داده‌ام. این بله یعنی من سر تا پا در اختیار سپاه و نظام اسلامی ما هستم. سپاه برای من یک نهاد انقلابی و اسلامی است که حد و مرز ندارد. من صرفاً متعلق به کشورم هم نیستم. هر جا در هر مکانی لازم شد، مأمور به انجام  تکلیف هستم و باید بروم. بعد گفت من دوست ندارم از دوستانم جا بمانم، دقیقاً دو ماه پیش 2نفر از دوستانش به شهادت رسیده بودند. ابوالفضل گفت من راه دوستان شهیدم را ادامه می‌دهم. همان روز اول و در همان صحبت‌های اول از شهادت و خواسته‌ قلبی‌اش گفت و من با اطلاع از این شرایط جواب مثبت دادم.


مهریه‌تان چقدر بود؟

وقتی زمان تعیین مهریه شد،  پدر ابوالفضل گفت ما خانواده شهید هستیم و در شأن خانواده شهید نیست که مهریه بالا داشته باشد. من که می دانستم خانواده شهید نیستند با تعجب از ایشان پرسیدم، شما خانواده شهید هستید؟ کدام یک از اعضای خانواده‌تان شهید شده است؟ گفت ما شهدای زنده‌ایم. یا من می‌شوم پدر شهید، یا ابوالفضل می‌شود فرزند شهید. ما از روزی که وارد سپاه شدیم نیت اصلی‌مان خدمت به اسلام بود و امیدواریم که پاداش مجاهدت‌هایمان شهادت باشد . وقتی این را شنیدم ناراحت شدم و گفتم اگر قرار ابوالفضل بر شهادت است چرا ازدواج می‌کند؟! پدرشان گفت ازدواج می‌کند تا دینش را کامل کند. یعنی آغار  روزهای زندگی مشترک ما از روز خواستگاری و  روز تعیین مهریه با  موضوع جهاد و شهادت عجین شد. فردای روز عقد پدر ابوالفضل ما را به گلزار شهدا برد و گفت  مدیون خون این شهدا هستید اگر در زندگی پا روی خون شهدا بگذارید. خدا شما را به هم رساند تا یکدیگر را کامل کنید و ادامه دهنده راه شهدا باشید.

رزمندگی در جبهه مقاومت اسلامی، پیوستن به کاروان عاشورائیان است. همسرتان چطور کربلایی شد؟

یک روز سر سفره ناهار نشسته بودیم، تلویزیون هم روشن بود و اخبار گوش می‌کردیم. ناگهان خبر اصابت گلوله خمپاره تروریست‌های تکفیری به گنبد بارگاه حضرت زینب (س) اعلام شد. رفته بودم آشپزخانه نمک بیاورم، دیدم ابوالفضل قاشق را وسط بشقاب رها کرد و با غیظ و غضبی که تا به حال در او ندیده بودم رو به حرم بی‌بی گفت: مگر ابوالفضلت مرده است که مدافع نداشته باشی و تروریست‌ها حرمت را نشانه بگیرند! شروع کرد به گریه کردن. بعد هم که خبر شکافتن قبر حجر بن عدی منتشر شد و ادعای تروریست‌ها که گفته بودند اگر پایشان به حرم حضرت زینب (س) برسد همین کار را آنجا هم تکرار می‌کنند. دیگر ابوالفضل آرام و قرار نداشت، نمی‌توانستیم آرامش کنیم. خیلی سریع همه کارهایش را انجام داد تا بتواند به سوریه اعزام شود. پدر ابوالفضل سردار بود، مسئولان اعزام گفتند باید خود ایشان نظر بدهد. پدرشان هم گفت: پسرم بالغ و عاقل است، خودش تصمیم گرفته، مسئولان باید مثل دیگر نیروهای سپاه در مورد ایشان تصمیم بگیرند.

اولین اعزام شان کی بود؟

اولین اعزامش مصادف با ۱۳ ماه رمضان سال ۱۳۹۲ بود. هر چند روز یک بار با ما تماس داشت. از اوضاع و احوال آنجا می‌گفت. ۴۵ روز در استرس و نگرانی سپری شد. همان ایام که ایشان در سوریه بود پیکر شهیدان حیدری و کافی‌زاده را آوردند و تشییع کردند. اوایل شهدا را به عنوان شهید مدافع حرم معرفی نمی‌کردند. اعضای خانواده ما هم سعی کردند تا من متوجه نشوم که این‌ها شهدای مدافع حرم هستند، اما شدید نگران بودم. مدتی در بیمارستان بستری شدم و چند روزی از همسرم خبر نداشتم. با دوست ابوالفضل که با هم اعزام شده بودند تماس گرفتم. گفت: من آمده‌ام ایران و کارهای ابوالفضل کمی طول کشیده، ان‌شاءالله دو، سه روز دیگر برمی‌گردد. باورش برایم سخت بود. گفتم نکند خبری شده و این‌ها به من نمی‌گویند. حال جسمی و روحی‌ام به‌هم ریخته بود. روزی که از بیمارستان مرخص شدم در حال بالا رفتن از پله‌های خانه پدرم بودم که ابوالفضل زنگ زد. وقتی شماره‌اش را دیدم، فقط جیغ می‌کشیدم. پدرم گفت: خب جواب بده، ابوالفضل است. نیمه‌های شب رسیده بود و در مسیر خانه بود. من ناهار آماده کردم، گل خریدم و برنامه مفصلی برای استقبال از ایشان تدارک دیدم.


شما راضی به رفتنش بودید؟

وقتی موضوع را با من در میان گذاشت، ناراحت شدم، گفتم اگر بروی و برنگردی چه؟! گفت: شهدا نشانه دارند، من که نشانه‌ای ندارم. اجازه بده بروم تا من هم در دفاع از حریم آل‌الله نقشی ایفا کنم. شروع کرد به التماس کردن و اصرارهایش کارساز شد. در نماز شب از خدا می‌خواست من و مادرش راضی شویم و می‌گفت: تو قول بده که از مهدی مراقبت می‌کنی تا دلم آرام بگیرد، بعد بروم.

موقعی که ایشان به جبهه می‌رفت چند سال از ازدواج‌تان می‌گذشت؟

من و ابوالفضل زندگی مشترکمان را ۱۱ دی ۱۳۸۶ آغاز کردیم. حاصل هفت سال زندگی مشترک قشنگ و عاشقانه‌مان، فرزندی به نام محمدمهدی است.

از فضای جبهه مقاومت برای‌تان تعریف می‌کرد؟

وقتی ابوالفضل آمد، بغضی در گلو داشت. خیلی ناراحت بود. مهدی رادر آغوش گرفت و بوسید. وقتی ناراحتی‌اش را دیدم گفتم ۵۰ روز است منتظر آمدنت هستم، چرا این قدر ناراحتی؟ گفت: یاد دوست شهیدم محسن حیدری افتادم. همسر و فرزند محسن هم ۵۰ روز چشم به راه او بودند، اما بعد از این مدت از پیکرش استقبال کردند. من از قافله شهدا جا ماندم. شماها من را حلال نکردید، گرنه در چند قدمی محسن بودم، محسن کنار من شهید شد. من بی‌لیاقت هستم. مادرش گفت: من حلالت کردم که برگردی مگر هر کسی را حلال می‌کنند نباید برگردد؟ من از تو راضی هستم امیدوارم در این عرصه همیشه خدمت کنی. بعد ابوالفضل به من گفت: می‌دانی اگر شهید شوم خدا کفیل شما می‌شود؟ مگر از این بالاتر چیزی داریم، چرا رضایت نمی‌دهی؟ گفتم من هم به این مسائل اعتقاد دارم، نیاز نیست به من بگویی. خلاصه فکر و ذهنش همیشه متوجه مدافعان حرم بود. مدتی گذشت دوباره تصمیم به رفتن گرفت و مقدمات اعزام مجددش را فراهم کرد.

بین اعزام اول و دوم‌شان چقدر فاصله بود؟

حدود دو ماه فاصله بود. در این دو ماه ابوالفضل بی‌قرار بود. یک روز داشتم زیارت عاشورا می‌خواندم، تا به عبارت «انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم» رسیدم، گریه‌ام گرفت. ابوالفضل آرام زد روی شانه‌ام و گفت: این گریه به درد نمی‌خورد. وقتی می‌گویی انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم و اجازه نمی‌دهی بروم، به هیچ دردی نمی‌خورد. خودت که نمی‌توانی بروی بجنگی چرا اجازه نمی‌دهی من بروم؟ کنایه‌های ابوالفضل شروع شده بود. آن‌قدر گفت: تا اینکه رضایت گرفت و رفت. کمی بعد ۲۳ آذر ۹۲ بود که از سوریه تماس گرفت. از اوضاع و احوال‌مان پرسید. از من خواست هر کاری دارم بگویم. گفتم دیشب به یکباره باد زد و مهتابی خانه شکست. خیلی ترسیدم. گفت: می‌گویم یکی بیاید درست کند. باز پرسید دیگر کاری با من نداری؟ گفتم دلم خیلی برایت تنگ شده. تو به من گفتی بعد از ۱۴ روز برمی‌گردی، الان ۱۲ روز گذشته چرا نمی‌گویی می‌آیی یا نه؟! گفت: شاید شرایطی پیش بیاید که ما را برگردانند، آن‌قدر خوشحال شدم که به فعل و فاعل جملات ابوالفضل دقت نکردم! که ما را برگردانند یعنی چه؟! گفتم یعنی داری برمی‌گردی؟ گفت: شاید تا سه روز دیگر شرایطی نباشد که با شما صحبت کنم. نگران نباش برو خانه مادرم یا خانه مادرت. تلفن‌ها را هم جواب نده، دم در هم نرو. گفتم برای چه؟ من الان باید در خانه بمانم تو می‌خواهی برگردی، کلی کار دارم. هر چه گفت: برو، گفتم نمی‌روم. گفت: از من گفتن بود. بعد گوشی را به مهدی دادم. خیلی با مهدی حرف زد و قول داد برای مهدی هدایا و وسایل بازی که می‌خواهد بخرد. بعد از نماز ظهر دلشوره عجیبی گرفتم. حالم بد شد. مادرش زنگ زد و گفت: از ابوالفضل چه خبر؟ گفتم اتفاقاً صبح زنگ زد. خیلی سراغ‌تان را گرفت، انگار جلسه بودید تلفنش را جواب ندادید. ابوالفضل تا دو روز دیگر برمی‌گردد. به من گفته بود به کسی نگویم که دارد برمی‌گردد، اما آن‌قدر خوشحال بودم که به همه گفتم. هرکس می‌گفت: بیا خانه ما می‌گفتم نه خیلی کار دارم ابوالفضل می‌خواهد بیاید. به پدرش گفتم ابوالفضل گفته تا دو روز دیگر شرایطی پیش می‌آید که ما را برمی‌گردانند. پدرش گفت: امکان ندارد حداقل ۴۵ روز طول می‌کشد. حتماً شما اظهار ناراحتی کردی و او مجبور شده همین طوری یک چیزی بگوید.


خانم راشدی بر خی از چرایی حضور رزمندگان مدافع حرم در جبهه مقاومت اسلامی صحبت می کنند ،نظر شما در این باره چیست ؟

جواب این سؤال تان را با صحبت‌های خود ابوالفضل می‌دهم، وقتی می‌خواست ما را راضی کند می‌گفت این جنگ برای رسیدن به ایران است. ما می‌رویم سوریه می‌جنگیم این یعنی از خاک کشورمان دفاع می‌کنیم که آنها وارد خاک ما نشوند. در این مسیر از نیروها و امکانات استفاده می‌کنیم. تا ضربه‌ای به کشور وارد نشود. ابوالفضل می‌گفت این جنگ جنگ ایران است. آنها می‌خواهند این هلال شیعی یعنی کشور عراق، لبنان و سوریه را از بین ببرند. می‌خواهند با شکستن این هلال وارد کشور ما بشوند. هم اقدامات و حشیانه شان هم در این 3 کشور به این خاطر است. نیروها ما باید در این 3 کشور حضور داشته باشد تا اجازه ندهد آنها به خواسته هایشان برسند. از هر لحظه سیاسی، اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی بخواهم فکر کنیم حضور مادر دفاع از حرم لازم است. حتی بر بالای سنگ قرارشان این فرموده امام خامنه‌ای را نوشتیم که: در هر کجا هر ملتی بخواهد مورد ظلم واقع شود ما آنجا هستیم و دفاع می‌کنیم این رمز ولایت مداری ابوالفضل بود. ابوالفضل گفت آقا این طور فرمو دند و ما باید به حسین زمانمان اقتدا کنیم.

حدود دو ماه فاصله بود. در این دو ماه ابوالفضل بی‌قرار بود. یک روز داشتم زیارت عاشورا می‌خواندم، تا به عبارت «انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم» رسیدم، گریه‌ام گرفت. ابوالفضل آرام زد روی شانه‌ام و گفت: این گریه به درد نمی‌خورد. وقتی می‌گویی انی سلم لمن سالمکم و حرب لمن حاربکم و اجازه نمی‌دهی بروم، به هیچ دردی نمی‌خورد. خودت که نمی‌توانی بروی بجنگی چرا اجازه نمی‌دهی من بروم؟ کنایه‌های ابوالفضل شروع شده بود. آن‌قدر گفت: تا اینکه رضایت گرفت و رفت. کمی بعد ۲۳ آذر ۹۲ بود که از سوریه تماس گرفت. از اوضاع و احوال‌مان پرسید. از من خواست هر کاری دارم بگویم. گفتم دیشب به یکباره باد زد و مهتابی خانه شکست. خیلی ترسیدم. گفت: می‌گویم یکی بیاید درست کند. باز پرسید دیگر کاری با من نداری؟ گفتم دلم خیلی برایت تنگ شده. تو به من گفتی بعد از ۱۴ روز برمی‌گردی، الان ۱۲ روز گذشته چرا نمی‌گویی می‌آیی یا نه؟! گفت: شاید شرایطی پیش بیاید که ما را برگردانند، آن‌قدر خوشحال شدم که به فعل و فاعل جملات ابوالفضل دقت نکردم! که ما را برگردانند یعنی چه؟! گفتم یعنی داری برمی‌گردی؟ گفت: شاید تا سه روز دیگر شرایطی نباشد که با شما صحبت کنم. نگران نباش برو خانه مادرم یا خانه مادرت. تلفن‌ها را هم جواب نده، دم در هم نرو. گفتم برای چه؟ من الان باید در خانه بمانم تو می‌خواهی برگردی، کلی کار دارم. هر چه گفت: برو، گفتم نمی‌روم. گفت: از من گفتن بود. بعد گوشی را به مهدی دادم. خیلی با مهدی حرف زد و قول داد برای مهدی هدایا و وسایل بازی که می‌خواهد بخرد. بعد از نماز ظهر دلشوره عجیبی گرفتم. حالم بد شد. مادرش زنگ زد و گفت: از ابوالفضل چه خبر؟ گفتم اتفاقاً صبح زنگ زد. خیلی سراغ‌تان را گرفت، انگار جلسه بودید تلفنش را جواب ندادید. ابوالفضل تا دو روز دیگر برمی‌گردد. به من گفته بود به کسی نگویم که دارد برمی‌گردد، اما آن‌قدر خوشحال بودم که به همه گفتم. هرکس می‌گفت: بیا خانه ما می‌گفتم نه خیلی کار دارم ابوالفضل می‌خواهد بیاید. به پدرش گفتم ابوالفضل گفته تا دو روز دیگر شرایطی پیش می‌آید که ما را برمی‌گردانند. پدرش گفت: امکان ندارد حداقل ۴۵ روز طول می‌کشد. حتماً شما اظهار ناراحتی کردی و او مجبور شده همین طوری یک چیزی بگوید.

شهادتش چطور اتفاق افتاد؟

ابوالفضل ظهر روز شنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۲ شهید شد. صبح آن روز در منطقه عملیاتی از همه حلالیت طلبیده بود. زمانی که از دوستانش خداحافظی می‌کرد، یکی از رزمندگان به نام آقای قاسم رمضانی می‌گوید من نگرانی عجیبی دارم، دیشب خوابی دیده‌ام، خیلی مراقب خودتان باشید. ابوالفضل روی شانه او می‌زند و می‌گوید: قاسم! تعبیر خوابت من هستم. برای کسی دیگر نگرانی نداشته باش. ابوالفضل به قاسم گفته بود تو تازه عروسی کرده‌ای، این مأموریت سهم من است. من می‌روم. پدرت تو را به من سپرده است. خلاصه ابوالفضل به همراه آقای صادقی راهی مأموریت می‌شوند که در یکی از قرارگاه‌ها برای نماز ظهر توقف می‌کنند. دوستش می‌گوید وقت نیست حرکت کنیم. ابوالفضل می‌گوید بهتر است نماز را اول وقت بخوانیم تا قرارگاه بعدی خیلی راه است. اتفاقاً نماز را خیلی طولانی اقامه می‌کند. آقای صادقی می‌گوید به ابوالفضل گفتم عجله داریم چرا این‌قدر طولانی نماز خواندی؟ گفت: آقای صادقی تا شهادت را از خدا نخواهی نصیبت نمی‌کند. بعد حرکت می‌کنند به سمت قرارگاه بعدی که در مسیر هدف اصابت ترکش‌های تک‌تیراندازهای تروریست قرار می‌گیرد و به حالت سجده به زمین می‌افتد. همرزمش گفت: من درخواست آمبولانس کردم. تا آمدن آمبولانس ابوالفضل به سختی چشمانش را باز می‌کند، دستانش را روی سینه‌اش می‌گذارد و تعظیم می‌کند، چندین مرتبه این کار را تکرار می‌کند. دوستش می‌گفت: نمی‌توانست حرفی بزند و خونریزی داشت. بعد ابوالفضل را به بیمارستان می‌رسانند و بعد از چهار ساعت که در کما بود به شهادت می‌رسد.

قطعاً آن دست بر سینه گذاشتن و تعظیم کردن سری دارد؟

حکایت آن تعظیم و کرنش را می‌دانستم. ابوالفضل قبل از رفتن به سوریه به من گفت: شهادت در سوریه حکم یک تیر و ۱۴ نشان را دارد. گفتم یعنی چه؟ گفت: هر کس در سوریه به شهادت برسد سرش بر بالین ۱۴ معصوم (ع) است. چون در حال حاضر آن‌ها همراه مدافعان حرم حضرت زینب (س) هستند. اگر غیر از این بود، تاکنون تکفیری‌ها حرم را با خاک یکسان کرده بودند.

گفتم خب، چه به من می‌رسد؟ تو می‌روی، شهید می‌شوی و ۱۴ معصوم را زیارت می‌کنی، من چه؟ گفت: اگر رضایت بدهی و حلالم کنی مطمئن باش شفاعت تو را هم خواهم کرد. این شد که من از ته دل راضی به رفتنش شدم. چون هم ان‌شاءالله خدا کفیل من می‌شود و هم شفاعت ۱۴ معصوم مشمول من هم خواهد شد. این بود حکایت آن تعظیم‌ها. ایشان به ۱۴ معصوم عرض ارادت می‌کرد. برای همین هم نام کتابی که برای ابوالفضل نوشته شده و زندگی تا شهادتش را روایت می‌کند «یک تیر و ۱۴ نشان» است. وقتی خبر شهادت ابوالفضل را شنیدم، یاد وصیتش افتادم که نوشت وقتی خبر شهادتم را آوردند، گریه نکنید. سفارش پدر و مادر و خواهران و فرزندمان را کرده و به صبر دعوت‌مان کرده بود. برای من هم نوشته بود که وقتی خبر شهادتم را شنیدی اشکی در چشمانت نباشد زیرا دلم نمی‌خواهد دشمن تصور کند که با شهادت من شما را از پا درآورده است. روز بعد شهادت آمدم خانه وصیتنامه‌اش را نگاه کردم. در وصیتنامه‌اش، من را به جای ناله و گریه به خواندن قرآن تشویق کرده بود. چون با یاد خداست که دل‌ها آرامش می‌گیرد. سفارش به خواندن نماز کرد تا آرامش به قلبم بازگردد.


چطور از شهادت شان مطلع شدید؟

صبح روز دوشنبه  یعنی 2 روز بعد از شهادت ابوالفضل یکنفر به پدر ابوالفضل پیام می‌دهد که اگر در مورد آقا ابوالفضل کاری بود من درخدمتم .ایشان  تعجب می کند، جواب می‌دهد که ابوالفضل  کار خاصی ندارد الان هم در سوریه است. آن بنده خدا دیگر جواب نمی‌دهد. من هم همان روز به ایشان زنگ زدم گفتم که پدرجان امروز پایان همان 2 روزی است که ابوالفضل قرار بود بیاید هر چه تماس می‌گیرم جواب نمی‌دهد. شما پیگیری کنید ایشان برگشته یا نه.

در ادامه پیگیری‌های پدر ابوالفضل بود که همکاران پاسدار ایشان به دفتر پدر می‌روند و خبر شهادت را به ایشان می‌دهند. من هم  تا ظهر هر چه تماس می‌گرفتم پدر ابوالفضل جواب نمی داد. من ناهار آماده کردم،دسته گل خریدم و آماه استقبال از ابوالفضل می شدم که  پدرم سرزده به خانه ما آمد ،گفت دخترم بیا برویم پیش مادر، هر وقت ابوالفضل آمد، خودم  شما را می‌رسانم .چند دقیقه بعد خواهرم آمد با چشمانی گریان گفتم  چه شده گفت بچه‌ها اذیت کردند، چیزی نیست.  بعد مادر ابوالفضل تماس گرفت که پدر گفته امروز روز خانواده است به همه بچه‌ها  بگو تا نهار خانه ما باشند . گفت آماده شو که الان به دنبال شما می آییم . گفتم مادر، پدر و خواهرم اینجا هستند من نمی‌آیم. منتظر آمدن ابوالفضل هستیم. کمی بعدپدر ابوالفضل آمد و گفت ابوالفضل قرار است خانه ما زنگ بزند و بیاید آنجا، به همین بهانه من را همراه خود به خانه شان برد. وقتی رسیدیم دیدم حال و هوای خانه طور دیگری است . اول گفتند ابوالفضل تیر کوچکی خورده و مجروح شده است. بعد گفتند خونریزی دارد دعا کنید، پدر ابوالفضل گفت همسرش خواب دیده ابوالفضل زیارت عاشوار می‌خواند بیایید ما هم زیارت عاشورا بخوانیم . شوهر خواهرش شروع کرد به خواندن زیارت عاشورا تا جمع آرام شود. او می‌خواند و من گوش می‌کردم میان زیارت عاشورا گفت: یا اباعبدالله، یا اباعبدالله (ع) چه کردی، چه حالی داشتی وقتی ابوالفضل (ع) شهید شد، وقتی نتوانستی به اهل خیمه بگویی ابوالفضل شهید شده است. ستون خمیه را به زمین انداختی. یا اباعبدالله اینجا ستون ندارد من  با چه زبانی بگویم، ما چند روزی است که ابوالفضل نداریم. آنجا بود ک متوجه شدم ابوالفضل شهید شده است.ابوالفضل 23 اذر ماه 1392 به شهادت رسیدو در تاریخ 29 آذرماه سال 92 به خاک سپرده شد .


شهید چه ویژگی‌های بارزی داشت؟

ابوالفضل من، آدمی باغیرت و شجاع بود. از انجام هیچ کاری واهمه نداشت. ایشان چه در محل کار و چه در زندگی هر کاری را با تدبیر و شجاعت انجام می‌داد. غیرت دینی داشت. غیرتی که ایشان را تا سوریه و حرم حضرت زینب (س) کشاند. مرد بود. من به مردانگی ابوالفضل همیشه تکیه می‌کردم، ابوالفضل خیلی شوخ و خوش‌برخورد بود. این ویژگی‌های ابوالفضل زبانزد خاص و عام بود. همه دوستان و همرزمانش به این نکات اشاره دارند.



بوسه پدر شهید بر پیکر فرزندش

سه شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۵۵ ب.ظ

بوسه پدر شهید مدافع حرم " علی سلطان مرادی بر پیکر فرزندش

شهیدسلطان مردادی بهمن ماه سال۹۳درمنطقه"درعا"به فیض شهادت نائل آمدوپیکرش مردادماه۹۷به کشور بازگشت🕊

صلوات


شهید عرفہ

سه شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۵۰ ب.ظ

میشوم دلتنگ تـــــو،

       یادت خرابم میڪند

بغض خیسم در گلو

          آهستہ آبـــم میڪند..

شهید مرتضی عطایی

شهید عرفہ

 @sangarshohada

تولدت مبارک انتخاب شده حضرت مادر

سه شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۷، ۰۸:۴۵ ب.ظ

@Ahmadmashlab1995

آخرین پرداخت خمس شهید محمدحسین مرادی

دوشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۱۵ ب.ظ

شهید مرادی چقدر خمس پرداخت کرد؟

شهید محمدحسین مرادی 

شهید محمد حسین مرادی به سال 1360 در تهران متولد شد. در سوریه بود که محمد حسین خون پاکش مظلومانه در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به زمین ریخت و در 28 آبان 92 شهید شد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - آخرین پرداخت خمس شهید محمدحسین مرادی در 29 خرداد 1392 به دفتر مقام معظم رهبری بوده و 5 ماه بعد در 28  آبان ماه همان سال در سوریه به شهادت رسید.

شهید محمد حسین مرادی به سال 1360 در تهران متولد شد. با آغاز تشنج های سوریه و درگیری هایی که با تروریست های تکفیری ایجاد شده بود زمزمه هتک حرمت به ساحت مقدس حضرت زینب(س) شنیده می‌شد. به همین دلیل عده ای از سربازان اسلام جان خود را بر کف گرفتند و عازم این دیار شدند تا با دشمنان اهل بیت (ع) بجنگند و چشم طمعشان را از حرم این بانوی صبر برای همیشه بدوزند.

در همین درگیری ها بود که محمد حسین خون پاکش مظلومانه در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به زمین ریخت و در 28 آبان 92 شهید شد. پیکر مطهر این شهید عزیز در گلزار شهدای چیذر به خاک سپرده شد تا برگی باشد بر مظلومیت و حقانیت شیعه.

شھید مدافع حرم جمیل حسین

دوشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۷، ۰۷:۱۰ ب.ظ

نثار روح مطهر شھید مدافع حرم جمیل حسین صلوات

الّلهُمَّ‌صَلِّ‌عَلَی‌مُحَمَّدٍﷺوَآلِ‌مُحَمَّدٍﷺوَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ

✌️"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"

http://eitaa.com/joinchat/2463432705Cb8ebdcd964

شھداے مدافع حرم قم

سالروز شهادت شهیدان باغبانی وحیدری

دوشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۵۱ ب.ظ

بعضی رفتــن هـا . . .

فـرق می ڪنـد جنـسش 

انگار خدا ، برای بعضی بندہ هایش

آغوشش را بـــاز ڪـردہ . . .

راوی فتـح زینبیه

شهـید هـادی باغبانی

سالروزشهــادت



خاطری گر نظرم هـست

هـمہ خوبی توست

حسرتی گر بہ دلم هـست

هـمان دوری توست . . .

پاســـدار مدافع‌ حــرم

شهید محسن حیدری

سالروز شهـادت

@ravayate_fath

شهید علی عابدینی سالروز ولادت

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۴۸ ب.ظ

تولـد 

زیباتـریـن

اتفاق زندگی‌ست

امّـا زیباتـر از آن ،

این‌است کہ زندگـی

با تولـد آغـاز و

با شهــــادت تمـام شود ...

شهید علی عابدینی

سالروز ولادت

 @modafeonharem

سردار شاهرخ‌ دایی‌پور

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۴۴ ب.ظ



سردار شاهرخ‌ دایی‌پور

شاهرخ بعد از انقلاب و قبل از شروع جنگ و همزمان با فعال شدن گروهک‌های تجزیه‌طلب، فعالیت‌های جدی برای مقابله با این گروهک‌ها در غرب کشور داشته است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - شاید زمانی که شاگردان شهید دایی‌پور در جنوب لبنان به جان مرکاواهای ارتش اسرائیل افتاده بودند تصورش را نمی‌کردند که مربی‌شان هم بعد از مدت‌ها پس از پایان جنگ ایران و عراق دوباره اسلحه به دست بگیرد و راهی میدان‌های نبرد شود. تقدیر اما این بود که شاهرخ دایی‌پور، پاسدار اعزامی از کرمانشاه که روزگاری در مصاف با زره‌پوش‌های ارتش بعث تجربیات زیادی اندوخته و دو دهه قبل همه این تجربیات را در اختیار رزمندگان حزب‌ا... لبنان گذاشته بود، این بار خودش دست به اسلحه شود و راهی جبهه نبرد با تکفیری‌ها. خون آقای مربی هم مثل بسیاری دیگر از رزمندگان هم‌وطنش نه در سرزمین جغرافیایی کشوری به نام ایران بلکه در خاک سوریه و در کنار رزمندگانی از دیگر کشورها - لبنان، افغانستان، عراق و سوریه و ... - به زمین ریخت. این سطرها تقدیم می‌شود به پانزدهمین شهید مدافع حرم استان کرمانشاه که جمعه اول تیر جهت دفاع از منافع ملی و عقیدتی، خونش در بوکمال در 500 کیلومتری سرزمین‌های اشغالی به زمین ریخت.

محل شهادت دایی‌پور شهر بوکمال ذکر شده است. اولین سوالی که پیش می‌آید این است که این شهر دقیقا در کدام منطقه سوریه قرار گرفته است. شاید برای پاسخ به این سوال، نقشه راه‌حل بهتری باشد. همان‌طور که در تصویر گرافیکی هم پیداست، شهر بوکمال، شهری از توابع استان دیرالزور سوریه است که در شرق این کشور قرار گرفته است. در سوریه گروه‌های مختلفی در حال جنگ با دولت این کشور و جبهه مقاومت هستند از نیروهای جبهه‌النصره وابسته به القاعده گرفته تا ارتش آزاد و بعضی گروه‌های قومی و گروه داعش.

نکته جالب این‌که هرچند همه این گروه‌ها درآن واحد در حال نبرد با دولت مرکزی سوریه هستند و از جانب کشورهای مختلف، ‌حمایت مالی و اطلاعاتی می‌شوند اما بعضا همین گروه‌ها هم با هم دچار اختلاف و مشکل شده و به روی هم اسلحه می‌کشند. به طور مشخص داعش و جبهه النصره از این دسته هستند که در عین درگیر بودن با ارتش سوریه و رزمندگان ایرانی و عراقی با داعشی‌ها هم وارد نبرد می‌شوند و از یکدیگر اسیر گرفته و آدم می‌کشند. این نکته از این جهت مهم است که بدانیم تقریبا نیمی از خاک سوریه در کنترل این گروهک‌هاست و هر کدام هم بر بخشی از این مناطق حکمرانی می‌کنند.

دایی‌پور در بوکمال چه می‌کرد؟

به طور مشخص استان دیرالزور و شهر بوکمال تا سال گذشته تحت حاکمیت گروه تروریستی داعش قرار داشت. با نبردهای پی در پی ائتلاف مقاومت در نهایت حاکمیت داعش در این منطقه فروریخت و شهر بوکمال هم که آخرین منطقه شهری تحت کنترل داعش بود از این گروه تکفیری باز پس گرفته شد. شخص سردار سلیمانی در عملیات نهایی آزادسازی بوکمال حضور داشت. هر چند آخرین مقر داعش در این منطقه فروریخت و دولت اسلامی دیگر در این منطقه حاکمیتی ندارد اما هنوز پس‌مانده‌های این تفکر سلفی در منطقه حاضر بوده و بعضا مشکلاتی را برای ائتلاف مقاومت متشکل از ارتش سوریه، سپاه پاسداران ایران، رزمندگان افغانستانی تیپ فاطمیون رزمندگان حزب‌ا... لبنان ایجاد می‌کنند. به همین جهت حضور پررنگ نیروهای مقاومت در این منطقه اجتناب‌ناپذیر است و پاسداران ایرانی و رزمندگان لبنانی هم از این قاعده مستثنا نیستند. نکته مهم دیگر این‌که این شهر نقطه مرزی مهمی در ارتباط بین نیروهای داعش در شمال عراق و شرق سوریه محسوب می‌شود. از همین رو از نظر نظامی هم دارای اهمیت سوق‌الجیشی است و حفظ آن به منزله دست بالا داشتن در این منطقه محسوب می‌شود. حملات متعدد چند ماه گذشته شاخه از هم پاشیده نظامی داعش به بخش‌هایی از این شهر و نبرد در حومه آن نشان‌دهنده اهمیت این موضوع است. حاکمیت متلاشی داعش هنوز دندان طمع از این شهر نکنده است.

دایی‌پور قبلا چه می‌کرده؟

اطلاعات کمی از شهید شاهرخ دایی‌پور موجود است. هرچند ما تلاش زیادی کردیم تا با تعدادی از دوستان و آشنایان او تماس بگیریم. آقای محمد مشعشعی، رئیس کانون فرهنگی و هنری بیت‌الاحزان شهرستان کرمانشاه در این زمینه می‌گوید: شاهرخ از اولین گروهی است که بعد از انقلاب دور هم جمع شدند و هسته اولیه سپاه کرمانشاه را تشکیل دادند. طبق اطلاعاتی که مشعشعی در اختیار ما گذاشت، شاهرخ بعد از انقلاب و قبل از شروع جنگ و همزمان با فعال شدن گروهک‌های تجزیه‌طلب، فعالیت‌های جدی برای مقابله با این گروهک‌ها در غرب کشور داشته است.

فعالیت‌های شاهرخ آنقدر جدی بود که خودش هم توی لیست ترور منافقین و تجزیه‌طلب‌ها قرار گرفته بود. جنگ اما تقدیر دیگری برای شاهرخ رقم می‌زند. هجوم ارتش بعث به خاک ایران اولین هسته‌های نظامی تیپ نبی‌اکرم(ص) استان کرمانشاه را شکل داد. تیپی که حالا امروز عنوان لشکر را یدک می‌کشد. نطفه تیپ نبی‌اکرم(ص) با دو گردان نظامی بسته می‌شود: یک گردان پیاده و یک گردان ضدزره. شاهرخ هم می‌شود فرمانده گردان ضدزره راهی که بعدها به فرماندهی گردان ضدزره غرب کشور رسید. بعد از پایان جنگ، شاهرخ مدتی رئیس هیات کشتی استان کرمانشاه می‌شود و در ادامه هم برای طی ادامه خدمت پاسداری، راهی تهران می‌شود و دوره دافوس.

به حسب آنچه که خبرگزاری فارس منتشر کرده او دو دهه قبل از طریق نیروی قدس سپاه به عنوان یکی از مربیان آموزشی زرهی به حزب‌ا... لبنان معرفی شده و احتمالا در دوره‌های آموزشی در خاک سوریه یا ایران، به رزمندگان لبنانی آموزش‌های ضدزرهی ارائه کرده است. دوره‌هایی که حزب‌ا... ثمره‌شان را در جنگ 33 روزه سال 2006 چید. زمانی که لشکرهای زرهی ارتش اسرائیل برای تصرف بخش‌هایی از اراضی لبنان در جنوب این کشور به دشت خیام لشکر کشید. نتیجه اما آنگونه نبود که ژنرال‌های اسرائیلی پیش‌بینی کرده بودند. مرکاواهای اسرائیلی یک به یک هدف ارتش نامرئی ضدزرهی حزب‌ا... قرار گرفتند. مرکاوا که تبلیغات زیادی در مورد ایمن بودنش در برابر انواع موشک‌های ضدزره جهان شده بود در آتش دوزخی که رزمندگان حزب‌ا... بر پا کرده بودند گرفتار آمد و در نهایت از اراضی لبنان عقب نشست. تعدادی‌شان هم در اختیار نیروهای ضدزره حزب‌ا... قرار گرفته بودند به چنگ نیروهای مقاومت افتاد تا امروز در موزه جنگ ملیتا در کوهستان‌های جنوب لبنان در معرض نمایش قرار داده شوند.

بحران بالا می‌گیرد

با بالا گرفتن بحران در سوریه و تصرف بخش‌های زیادی از خاک این کشور توسط تروریست‌ها، آرام‌آرام پای مستشاران نظامی ایرانی و لبنانی هم به این کشور باز شد. تکفیری‌ها تا نزدیکی‌های دمشق پیش رفته بودند. عراق هم وضعیت به‌سامانی نداشت. داعش تا نزدیکی‌های بغداد رسیده بود. از آن طرف هم دولت سوریه تا فروپاشی کامل فاصله‌ای نداشت. هنوز خبری از روس‌ها هم نبود. شاهرخ مدتی در نقاط مرکزی و شمال عراق با داعش درگیر بود. بخش مهمی از تجهیزات نظامی تکفیری‌ها، ادوات زرهی آنها بود. این بود که جای خالی کسانی که در زمینه زرهی استخوان ترکانده باشند، بشدت احساس می‌شود.

این شد که مربی کارکشته قدیمی از عراق، راهی سوریه شد تا مگر ضدزرهی‌های ائتلاف مقاومت در شرق این کشور جان دوباره‌ای بگیرد. شاهرخ از هشت سال نبرد تن به تن با تانک‌های بعثی جان سالم به در برده بود. او قرار بود سال‌ها بعد ماموریت مهمی را به انجام برساند. سه دهه از پایان جنگ گذشته بود اما گویا دهه مربی هنوز نگذشته بود. انگار قرار هم نبود که دهه امثال شاهرخ بگذرد. سال‌ها قبل، مربی شاهرخ هم پشت تریبون حسینیه جماران خطاب به او و امثال او گفته بود: «تا شرک و کفر هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست، ما هستیم.»

جام جم

شهید محمودرضا بیضائى

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۴۱ ب.ظ


شهید محمودرضا بیضائى | حلب، 1392


حواسم به این دقیقه ها نبود

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۳۶ ب.ظ

دلنوشته های رامی وهبی دوست صمیمی :

یادت میاد داداش؟؟

این روز رو به خاطر میاری؟؟

روزی که عکس گرفتیم شوخی کردیم و خندیدیم 

و من حواسم به این دقیقه ها نبود که برادرم که الان در این لحظه کنارمه قرار نیست تا همیشه کنارم بمونه و فقط در عکسها میتونیم کنار هم باشیم

شهیداحمد مشلب

 روزعکاس

رامی وهبی دوست شهید

@AHMADMASHLab1995

دلتنگتم دایی مهدی ...

يكشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۳۲ ب.ظ

یادش بخیر 

بچه ها کی میاد فردا بعد نماز صبح بریم تیراندازی؟!!

من و خواهرم و دایی کوچیکم سه تایی نماز صبح و میخوندیم و با شوق و ذوق لباسامونو میپوشیدیم و یه بطری اب معدنی بر میداشتیم و میرفتیم!

میرفتیم خارج از نیاسر نزدیک عباس اباد

یدونه قوطی کنسرولوبیابرمیداشت میبرد عقب میذاشت پشتش کوه بود که اگه خطازدیم به کوه بخوره.

نوبتی تیر اندازی میکردیم و کلی عشق میکردیم، تک تک در گوشمون تعریف میکرد میگفت ترشی نخوری یه چیزی میشیا! دست نشونه ت بد نیستا! به خودم رفتی!

الان متوجه شدم که به هر سه تامون اروم همینو میگفت!

یبار یادمه طاقت نمی اوردیم تا صبح فردا، گفتیم همین الان باهاش گنجیشک بزنیم؟!

گفت نههه گناه دارن انجیرارو بزنید!

میگفت دستتونو هیچوقت رو ماشه نذارید حتی اگه مطمئن بودی خالیه!

دلتنگتم دایی مهدی ...

شهید راه نابودی اسرائیل

شهید محمد مهدی لطفی نیاسر

@sh_mahdilotfi 


بسم ربّ الحُسین...

تو خـــیره ای به من و بـــرق مے زند چشمم...

چو برڪه ای ڪه به تصویرِ ماه منقوش است...

و

ما را همه شب نمیبرد خواب...

ای خفته ی روزگار دریــــاب...

حدودای ساعت یک بامداد براش عکسِ حرمِ ارباب رو فرستادم

گفت : ان شاء الله طلبیده بشیم...

قرار بود بعد از برگشتنش از سوریه،با رفقاش اربعین کربلا بره

اما

زودتر از رفقاش نزد ارباب طلبیده شد

البته طلبیده شدنی ابدی

فکر نمیکردم یه روزی فاصله بینمون بشه از زمین تا آسمون...

چقدر زود طلبیده شدی...

محمدرضا جان

نزد ارباب مرا دریاب...

شهید محمد رضا دهقان امیری

@shahid_dehghan

سرداری که از مادرش می‌ترسید

شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۱۷ ب.ظ


«فرمانده حسین» داعش را ۷کیلومتری فرودگاه متوقف کرد

سرداری که از مادرش می‌ترسید 

شهید مرتضی حسین پور (حسین قمی)

مرتضی حسین‌پور فرمانده عملیات قرارگاه حیدریون در سوریه و فرمانده شهید محسن حججی بود. پیش از شهادتش نقشه شوم داعش را برای به‌راه‌انداختن حمام خون بر هم زد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «شهید مرتضی حسین‌پور شلمانی» معروف به «حسین قمی» متولد 30 شهریور سال 64 بود. او سال 83 وارد سپاه شد. در دانشکده افسری دوره آموزشی را گذراند. و در سال 92 با شروع فتنه در سوریه وارد منطقه شد و مسئولیت‌های مختلفی را گرفت. سال 93 با ورود داعش به عراق، حسین به عراق اعزام شد. جزو اولین افرادی بود که با حاج قاسم در پدافند بغداد ــ سامرا مشارکت داشت. نبوغ و مجاهدت‌های او به‌گونه‌ای بود که فرماندهان به او لقب حسن باقری زمان را دادند.

مرتضی حسین‌پور فرمانده عملیات قرارگاه حیدریون در سوریه و فرمانده شهید محسن حججی بود. او صدها نفر همچون محسن حججی را زیر دست خود پرورش داد تا تکفیری‌ها نتوانند حتی به بخشی از خواسته‌های خود در منطقه برسند. این فرمانده زبده نظامی در همان معرکه‌ای که شهید حججی به‌اسارت درآمد به‌شهادت رسید اما پیش از شهادتش نقشه شوم داعش را برای به‌راه انداختن حمام خون بر هم زد و جان بسیاری از رزمندگان مقاومت را نجات داد. سرلشکر جعفری فرمانده‌کل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به‌پاس رشادت‌های شهید مرتضی حسین‌پور شلمانی، در پیامی این شهید مدافع حرم گیلانی را به‌عنوان شهید نمونه کشور در سال 97 معرفی کرد. تنها فرزند شهید حسین‌پور 4 ماه بعد به دنیا آمد.

در ایام سالگرد این شهید مدافع حرم، خاطراتی از همرزمان، اعضای خانواده و برخی اطرافیان شهید در ادامه می‌آید:


بارها حق مأموریتش را دریافت نکرد

به‌شدت روی بیت‌المال و حقوقی که می‌گرفت حساس بود. بارها حق مأموریتش را دریافت نکرد. گاهی هم از جیب خرج می‌کرد و آن را وظیفه خود می‌دانست. سال 94 در یکی از مناطق درگیری شدیدی به‌وجود آمد که مرتضی مجبور به عقب‌نشینی شد. وقتی برگشت به فرمانده‌اش گفتم: «مرتضی 60 روز است که اینجاست. بهتر است به عقب برگردد.»، با برگشتش موافقت شد. نگاهی به ظاهرش انداختم؛ یک لباس جنگی و یک جفت دمپایی تنها چیزی بود که داشت. پرسیدم: «پس وسایلت کو؟» گفت: «حجم آتش اجازه نداد چیزی با خود به عقب بیاوریم.» لباسی نبود که به او بدهیم. کفشی کهنه پیدا کردیم و به او دادیم تا با آن به دمشق برود. مقدار کمی پول به او دادم و گفتم: «به دمشق که رسیدی برای خودت لباس تهیه کن». چند روز بعد یکی از نیروها با پاکتی پول نزد من آمد و گفت: «مرتضی این پول را برگرداند.»، پاکت را باز کردم و دیدم بیشتر از نصف پول را برگردانده، تنها یک شلوار ساده خریده بود و پیراهنی از آن هم ساده‌تر تا بتواند به ایران برگردد، حتی کفش هم نخریده بود.


بیشتر از اینکه از تیرخوردن بترسد، از من می‌ترسید

مادر شهید: بیشتر از اینکه از تیر خوردن بترسد، از من می‌ترسید! اگر بلایی سرش می‌آمد، به همسرش سفارش می‌کرد که به من چیزی نگوید، می‌گفت: «مامانم بفهمه کارمون در اومده!» اولین بار که مجروح شد، من از پچ‌پچ پدرش و دامادمان فهمیدم که برای مرتضی اتفاقی افتاده، همان جا شروع کردم به گریه، هرچه می‌گفتتد که او سالم است قبول نمی‌کردم، امکان تماس هم نبود. با چند نفری تماس گرفتند و بالاخره شماره‌ای پیدا کردند که بتوانم با مرتضی حرف بزنم، گوشی را که برداشت گفت: «مامان چی شده؟ کل سوریه دارن دنبالم می‌گردن!». گفتم: «می‌خواستم صداتو بشنوم، بگو ببینم حالت چطوره؟ خیلی درد داری؟ آخه با خودت چی‌کار کردی پسر؟»، خندید و گفت: «من خوبم مامان، همون دو روز پیش چند ساعت بعد مجروحیتم بهتون زنگ زدم ولی مثل اینکه خبرش تازه بهتون رسیده! نگران نباشید».

در آزادسازی سامرا نقش کلیدی داشت

در آزادسازی سامرا نقش کلیدی داشت، می‌گفت: «اگر یک ساعت دیرتر آنجا بودیم چیزی از حرم نمی‌ماند». یک ماه در کانکس نزدیک حرمین زندگی کرده بود، وقتی به سامرا حمله شد، منطقه به‌فرماندهی مرتضی پاکسازی شد، فرمانده‌اش می‌گفت: «وقتی مرتضی را برای عملیاتی می‌فرستادیم، خیالمان راحت بود. می‌دانستیم که به‌بهترین شکل ممکن از پس آن برمی‌آید». در مدتی که در سامرا حضور داشت، چندین عملیات را فرماندهی کرد؛ در این عملیات‌ها از تجربیات دیگران هم به‌نحو احسن بهره می‌برد. همیشه سعی می‌کرد دانش خود را همراه با تجربه دیگران در میدان جنگ به‌کار گیرد، معمولاً هم بهترین نتیجه را می‌گرفت.

هیچ‌وقت نشنیدیم غیبت کسی را کند

هیچ‌وقت از مرتضی نشنیدیم که غیبت کسی را کند. حتی دوست نداشت اطرافیانش پشت سر کسی صحبت کنند. اگر کسی جلوی او از کسی بد می‌گفت با خنده و شوخی بحث را عوض می‌کرد. حتی دوست نداشت پشت سر کسانی که در حقش ظلم کرده بودند هم بدگویی شود. بار غصه‌ها و مشکلات را به‌تنهایی به‌دوش می‌کشید اما درباره کسی بدگویی نمی‌کرد.


خط پدافندی در 7کیلومتری فرودگاه و توقف داعش

سال 92 قبل از برگزاری مذاکرات ژنو، داعش نزدیک به 5000 نیرو را از مرز اردن به سوریه وارد کرد. در آن زمان من و مرتضی در منطقه حضور داشتیم. داعش با حرکت دومینویی مناطق را تصرف می‌کرد و به‌سمت فرودگاه دمشق در حرکت بود. ارتش سوریه انسجام نداشت. در آن شرایط، تصرف فرودگاه دمشق می‌توانست تمام معادلات منطقه را برهم بزند و بر نتیجه مذاکرات تأثیر بگذارد. برای تصرف فرودگاه مصمم بودند. جنگنده‌های سوری نیروهایشان را تارومار می‌کردند و آن‌ها با عبور از روی اجساد به پیشروی خود ادامه می‌دادند. به‌کمک شهید حسین‌پور و شهید محمد جنتی در 7کیلومتری فرودگاه یک خط پدافندی تشکیل شد و نیروهای داعش در همان نقطه متوقف شدند.

کمک به مجروح فاطمیون

نفربر نیروهای فاطمیون در مسیر برگشت روی یک تله موزاییکی رفته بود. راننده درجا شهید شد و یکی از همراهانش دست و پایش را از دست داد. بلافاصله نیروهای داعشی شروع به تیراندازی کردند. هیچ کس جرئت نزدیک شدن نداشت. مرتضی خود دست به کار شد و زیر آتش سنگین دشمن به‌سمت ماشین رفت و مجروح را بیرون کشید و عقب برد.

فردای آن روز مرتضی را ناراحت دیدم. جلو رفتم و جریان را پرسیدم. گفت: "در مسیر برگشت، جوانی که مجروح شده بود از من آب خواست. چون خونریزی شدیدی داشت قبول نکردم و به او آب ندادم."، گفتم: "خب، اینکه ناراحتی ندارد! کار درستی انجام دادی."، گفت: "امروز خبر دادند در بیمارستان شهید شده است. کاش به او آب می‌دادم".

منبع: تسنیم

دلنوشته شهید رسول خلیلی

شنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۱۴ ب.ظ


دلنوشته شهید رسول خلیلی در سن 18سالگی🌹:هروقت خاطره شهدا یا بعضی وقتها که تلویزیون تصاویر شهدا و خاطره یا وصیت نامه آنها را پخش می کند حالم یک مقدار تغییر میکند به حال آنها ، به عمل آنها ، به وقت شناسی آنها ، به عبادت و.... آنها غبطه میخورم.

 @ra_sooll