از همت تا حججی
از همت تا حججی
از دهه شصت تا دهه نود
ما فرزندان عاشوراییم،
مےجوشیم چون چشمه
تمام نخواهیم شد مگر اینکه ریشه ظلم را بخشکانیم
کانال رسمی شهیداحمدمشلب
@Ahmadmashlab1995
از همت تا حججی
از دهه شصت تا دهه نود
ما فرزندان عاشوراییم،
مےجوشیم چون چشمه
تمام نخواهیم شد مگر اینکه ریشه ظلم را بخشکانیم
کانال رسمی شهیداحمدمشلب
@Ahmadmashlab1995
راز شهادت محسن حججی ها اینجا نهفته است
ای کاش محسن حججی
کتابفروشی نکرده بود.
ای کاش لیست پرفروش های کتاب
رو درنیاورده بود.
ای کاش کتاب پخش نکرده بود
بین این و اون.
چرا فقط اینها شهید میشن |‼️|
چرا از ما «حزب اللهی های
حرفهای» و «حزب اللهی های
اتوکشیده» یکی شهید نمیشه؟!
ما حزب اللهیای حرفه ای انگار
داریم میپلکیم تا اونا شهید بشن☝️
قضیه همون از آخرِ مجلسِ ...
ما حرفهایها خطبههای نمازجمعه
رو نقد میکنیم ...
از بصیرت امام جمعه ایراد می
گیریم ...
اما یادمون رفته آخرین باری که
رفتیم نمازجمعه کی بود❗️
ما از تبدیل مسجدها به پاتوق
پیرمردها گله میکنیم اما نمازمون
رو فُرادا و با گردنِ کج میخونیم
که مثلا یعنی الهی و ربی من لی
غیرک !
لینک کمک به خونوادههای کم بضاعت
رو پشت کامپیوترمون باز میکنیم و
پولی میریزیم اما از رفتن بین فقرا
و مستضعفان مورمورِمون میشه !
علیه یکسان سازی قبور شهدا مقاله
می نویسیم اما سری به مزار شهدا
که امام گفته بود امام زادگان
عشقند و مزارشون زیارتگاه اهل
یقینِ نمیزنیم
برای ایستگاههای صلواتی پوستر
طراحی میکنیم اما یه لیوان شربت
دست ملت نمیدیم.
اردوی تشکیلاتی برگزار می کنیم و
چارت آموزشی میکشیم و آسیب
شناسی فرهنگی میکنیم و نقد
علمی مینویسیم و ...
ما حزب اللهی های حرفه ای
سرگرم هشتگ و تشتک و پشتک در
توئیتر و همایش و سمینار
هستیم و حزب اللهی های غیر حرفه
ای در عراق و شام و گیلان غرب
شهید میشن ...
شهادتت مبارک آقامحسن
ما مدعیانِ صفِ اول بودیم
از آخرِ مجلس ...
هیچی
ما حزب اللهی های حرفه ایِ اتو
کشیده ی زیرِ بادِ کولرِ هشتگ زنِ
بی مصرف رو چه به آخرِ
مجلس ‼️‼️
@ahmadmashlab1995
دلنوشته
دوست شهیدم
کلنا عباسک یا زینب (س)
کم کم داره یه اربعین میشه ندارمت رفیق خیلی دلم تنگ شده پوستر مراسم اربعین شهادتت اومده امروز پیش خودم گفتم وقتی ادما کنارمون هستن وقتی باهاشون هستیم خیلی قدرشان رو نمیدونیم.. اما چه زود ۴۰ روز گذشت !دلتنگم،دلتنگ روزای که می رفتیم رزم شبانه. ابراهیم تویی که تو روز ۴ساعت استراحت میکردی الان ۴۰ روز استراحت کردی تو رو خدا یه بار دیگه بلند شو بخند بعد دوباره استراحت کن..
و الان شرمنده ام شرمنده همسر و فرزندانی که پدر و همسر کنارشان نیست شرمنده ام اونای که می گفتن شهدای مدافع حرم واسه پول میرن تجربه کردن نداشتن پدر و همسر چقد سخته هرروز رو دفترت بنویسی
پ مثل پدر
ه مثل همسر
ابراهیم داره اربعین شهادتت می رسه ولی خدا کنه یه عده بعد اربعینت یادشان باشه که تو رفتی تا خواهر مادر فرزندشان تو آسایش زندگی کنن
کلنا فدائک یا زینب(س)
عکس رفیق شهیدم تو قاب چشمامه هرشب...
کاش وقتی این چیزارو می نوشتم آرام میشدم ولی بیشتر بغض توی گلوم رو میگیره
ابراهیم چهلمین روز بی تو بودنم داره از راه می رسه
شرمنده ام شرمنده همسر و فرزندانی که همسر وپدارنشان رفتند تا ما در آسایش و امنیت باشیم
خانواده شهدا شرمنده ایم
شهدا شرمنده ایم
همسران شهدا شرمنده ایم
فرزندان شهدا شرمنده ایم
منم گدایی فاطمه (س)
گدایی فاطمه (س )که باشی چه کم داری؟
شهید ابراهیم رشید
منم.گدای.فاطمه.سلام.الله.علیها
'ابراهیم ارغوانى'
@shahid_rashid
خبرنگارانی که عشق را معنی کردند
روز خبرنگار را به همه خبرنگاران عزیز تبریک عرض می نمائیم
@Afsaran_ir
سردار حاج قاسم سلیمانی:
ای کاش من شهید میشدم ،مرتضی میماند.
مرتضی آینده سپاه بود، !
ما تا 20 سال دیگر همچون حسین قمی را نمی توانیم تربیت کنیم.
هرچه بحران سختتر می شد،شجاعتش و قدرت احاطه اش بر بحران و اراده بحران بیشتر می شد.
هجمه و فشار دشمن هیچ اثری براو نداشت
شهادتش یک نمونه بارز از ویژگی مدیریتی این جوان است.
@Agamahmoodreza
بدون شک نیازی نیست که محسن حججی را معرفی کنیم. دیگر همه ایرانیان این شهید بیسر را میشناسند. وقتی پا به دیار این شهید (نجفآباد) میگذارید احساس استواری و صلابتش را بیشتر احساس میکنید.
به گزارش ایسنا، روزنامه فرهیختگان در ادامه نوشت: "تمام شهر پر است از بنرها و عکسهای شهید حججی. هر شب مسیر مرکز شهر تا خانه پدریاش را پیاده طی میکنم. مسیر خانه را میدانم اما از مغازهداری میپرسم «ببخشید خانه شهید حججی کجاست؟» با دست نشان میدهد مستقیم برو. تمام اهالی، کسبه و راننده تاکسیها عکسش را بر درودیوار مغازهها و ماشینها چسباندهاند. راننده تاکسی میگوید: «خوشا به سعادت این پدر و مادر. فرزندشان سر سفره اباعبدا... نشسته است. کسی نمیداند کی و کجا و چگونه میمیرد اما این نوع شهادت نصیب هر کسی نمیشود. خوش به سعادتش سرکوچه خیمهای برپا کردهاند. مادر با خوشرویی پذیرای ما میشود. زنان دستهدسته به دیدنش میآیند، برخی عکس شهیدان خود را به همراه دارند. عکسها را میگذارند کنار عکس شهید محسن حججی. مادر با تسلط کامل در میان جمع به سوالاتم جواب میدهد. هر چند لحظه یکبار به در نگاه میکند. او منتظر است شاید پیکر فرزندش را بیاورند. »
خیلی جوان به نظر میرسید. شهید فرزند چندم شماست و متولد چه سالی است؟
محسن بیستویک تیر ۱۳۷۰ به دنیا آمد، آن زمان من ۲۵ سال داشتم. من پنج فرزند دارم و محسن فرزند سوم من است. ۱۶ سالم بود که ازدواج کردم و زود هم بچهدار شدم. دو پسر و سه دختر دارم. محسن پسر دوم من است.
چقدر بچههایتان را تشویق میکردید که در راه اسلام و مبارزه با دشمن پیشرو باشند؟
ما خانوادهای مذهبی هستیم. عموهای شوهرم روحانی هستند. ما خیلی به مبارزه در راه اسلام اعتقاد داشتیم. محسن هم از بچگی خیلی به امام حسین(ع) علاقه داشت. در همه مجالس مذهبی او را با خود میبردم. شبهای جمعه پدربزرگش مراسم داشت. همیشه در آن مجالس حضور داشتیم. زمانی که هفت سالش بود زیارتنامه عاشورا را یاد گرفته بود و از حفظ آن را میخواند. چون او را به مراسم مذهبی میبردم، علاقه زیادی به امام حسین(ع) و ائمه داشت. پدرش هم قبل از ازدواج ما و در دوره عقد همیشه جبهه بود. من هم همیشه بچههایم را تشویق میکردم و برایشان از خاطرات جبهه رفتن پدرشان میگفتم. به آنها میگفتم پدرتان چند سال در جبهههای جنگ بود شما هم اگر جنگی پیش آمد میتوانید بروید و من مانعتان نمیشوم.
از حرفهایتان متوجه شدم که فرزندتان استعداد خوبی در یادگیری داشتند، در دوران مدرسه چقدر علاقه به درس داشت؟
درسش خوب بود اما علاقه شدیدی به قرآن و درس دینی داشت. اغلب بچههای مدرسهشان صدای خوبی داشتند و در مراسم صبحگاه شرکت میکردند اما محسن همیشه جلوتر از همه اعلام آمادگی میکرد که قرآن و دعا را بخواند. کتاب خواندن را خیلی دوست داشت مخصوصا به کتابهای مذهبی علاقه شدیدی داشت. زمانی که هشت سالش بود به کانون مقداد میرفت. آنجا گروه سرود تشکیل دادند و قرآن میخواندند و فعالیتهای هنری و مذهبی زیادی انجام میدادند.
نجفآباد شهری مذهبی است و از دوره جنگ تحمیلی تاکنون شهدای زیادی از این شهر نامشان به یادگار مانده است. سردار احمد کاظمی، شهیدان حجتی و... حتما فرزند شما در مقطعهای مختلف تحتتاثیر این افراد بوده است، مخصوصا در دوه نوجوانیاش که دیگر خبری از جنگ نبود.
بله، علاوهبر خانوادهاش، محیطی که در آن زندگی میکرد هم بر روحیاتش تاثیر داشت. او عاشق سردار قاسم سلیمانی بود. حتی تا روز آخر که داشت میرفت باز تکرار میکرد که من چه زمانی میتوانم سردار را ببینم. بعد ازخدمت سربازی اشتیاقش برای حضور داوطلبانه در سپاه بیشتر شد و رفت ثبتنام کرد و قبولش کردند. البته شرایطش را داشت و با توجه به این مساله همان روز اول در سپاه پذیرفته شد. جزء افراد لشکر هشت زرهی شد. بچههای زیادی از این لشکر تاکنون شهید شدهاند. بچه من دهمین شهید این لشکر است.
البته من شنیدهام پسر شما قبل از اینکه به این لشکر بپیوندد در موسسات فرهنگی زیادی فعالیت داشته و همیشه دوستان و نزدیکانش را به کتابخوانی دعوت میکرد؟
بله، مخصوصا در موسسه شهید کاظمی خیلی حضور فعالی داشت. با دوستانش کتابهای قدیمیتر، کتاب شهر را تحویل میگرفتند و میفروختند و پولش را برای مناطق محروم میفرستادند. از این دست فعالیت زیاد انجام میداد. محسن هیچ وقت برای کمک به مردم محروم چیزی دریغ نداشت بلکه برایشان بیتابی هم میکرد.
خانوادهها در نجفآباد بسیار قانونمند به ازدواج سنتی هستند. زمانی که پسرتان در آستانه ازدواج بود شما بهعنوان مادرش در انتخاب همسر چه قدر نقش داشتید؟
در کتاب شهر نمایشگاهی راهاندخته بودند تا کتابها را برای کمک به مردم مناطق محروم بفروشند. همانجا با همسرش که او هم در همین راه فعالیت میکرد آشنا میشود. یک روز به من گفت باید بروی خواستگاری. من هم چون میدانستم محسن کسی را انتخاب میکند که با خودش همفکر و همعقیده است، حرفش را گوش کردم و برایش به خواستگاری رفتم.
۱۰ روز است که من در این شهر هستم و در این ۱۰ روز چهار شهید مدافع حرم آوردهاند پس میتوانیم نتیجه بگیریم کسی که به سوریه میرود تصمیم خودش را برای شهادت در راه حق گرفته است. وقتی پسرتان میخواست به سوریه برود شما چه حال و هوایی داشتید؟
سری اول که یک سال پیش رفت، به من نگفت. من هم موافق نبودم. سری آخر که میخواست برود ما را برد مشهد، آنجا از ما رضایت گرفت وگفت مامان دعا کن من بروم سوریه شهید شوم. دعا کن یکبار دیگر قسمت شود و من بروم و شهید شوم. نمیدانم چرا شهادت نصیبم نمیشود، نارنجک بغلم میافتد منفجر نمیشود، گلوله از بیخ گوشم رد میشود ولی به من نمیخورد. مامان برایم دعا کن. دو ماه قبل از رفتنش که ماه مبارک رمضان هم بود برای من و پدرش بلیت گرفت و ما را برای ۱۰ روز به مشهد برد. تمام این ۱۰ روز زیارتنامه عاشورا و نماز میخواند و در حرم بود. فقط سحر و افطار میدیدمش. روزهای آخر دیگ سحر و افطار هم نمیآمد، درحرم میماند. آن شب که رضایت میخواست بیستویکم ماه رمضان و شب احیا بود. من هم دیدم خیلی بیتاب است که برود، گفتم به خاطر اینکه این راه را انتخاب کردهای و این راه را دوست داری رضایت میدهم بروی.
یعنی از سال ۹۵ به سوریه میرفت؟
سال ۹۵ به مدت ۴۵ روز رفت و بعد آمد. بعدش تا یک سال دیگر نرفت. در همین یک سالی که این جا بود حال و هوای دیگری داشت. اصلا در حال خودش نبود. اگر چیزی از او میپرسیدی جوابت را میداد اما گویا حواسش اینجا نبود. فقط فکر رفتن بود و میگفت مامان دعا کن من یکبار دیگر بروم. من هم مخالفت میکردم. اما وقتی دیدم علاقه دارد و واقعا میخواهد به خاطر حضرت زینب(س) و دفاع از حرم ایشان برود حرفی نمیزدم. میگفت اگر ما نرویم ما هم میشویم مثل این کشورها و اگر نرویم ما هم امنیت نداریم، من هم رضایت دادم و گفتم برو، سپردمت به حضرت زینب(س).
خبر شهادت پسرتان را چه زمانی شنیدید؟
۱۲ روز پیش، سهشنبه بود. خانمش رفته بود بانک دیده بود عکس اسارتش را در گوشیها پخش کردند و بعدش به ما هم خبر دادند.
بعد از دیدن این عکس چه اتفاقی افتاد؟
خانواده خیلی بیقرار بود. خیلی گریه کردیم اما دستمان به جایی بند نبود. رفتم سر خاک شهدای گمنام و به آنها گفتم حالا که بچه من اسیر شده است دیگر راضیام شهید شود، نمیخواهم دست این داعشیها بماند. همانجا سر قبر شهدای گمنام بودیم که در گوشیهای بچهها پیام آمد که شهید شده است. بعد از شهادتش هم خیلی منتظر شدم تا پیکرش را بیاورند و تشییع کنیم. یک قبری باشد که کنارش بنشینم اما متاسفانه تا حالا پیدایش نکردهایم.
مراسم و دیدارهایی که مسئولان و مقامات با شما دارند چقدر توانسته تسلی خاطرتان باشد؟
خیلی با ما ابراز همدردی میکنند. خیلی از آنها ممنون هستیم که احترام میگذارند. قرار است دانشگاه آزاد اسلامی نجفآباد، چند کوچه و یک مسجد را به نام محسن کنند.
چه آرزویی را برای علی فرزند یکسالوچهار ماهه شهید و همسرش دارید؟
انشاءا... به سلامتی بزرگ شود و راه پدرش را ادامه دهد و در این راه قدم بگذارد. برای خانمش آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم بتواند بچهاش را طوری تربیت کند که مثل محسن من در راه امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) قدم بردارد.
خبر جدیدی از شهید ندارید؟
نه. دیشب دوباره رفتم سر مزار شهدای گمنام ۴۰ تا سوره برایش خواندیم تا پیکرش را برایم بیاورند ولی اگر خودش اینطور خواسته راضیام به رضای خدا. خیلی دلم میخواست پیکرش را بیاورند تا جایی داشته باشم که بتوانم کنار فرزندم بنشینم. آرزو دارم که پیکرش را برایم بیاورند و خدا با ائمه اطهار مشهورش کند تا در آن دنیا شفاعت ما را هم بکند.
توصیه و سفارشش برای خواهرها و برادرش چه بود؟
به خواهرهایش گفت صبور باشید و برای مادر مانند حضرت زینب(س) باشید. به برادرش هم گفت وقتی من نیستم جای من را پر کن و در راه اسلام قدم بگذار.
میدانم خاطرات زیادی با فرزندانتان دارید اما میخواهم خاطرهای را که خودتان هم دوستش دارید برایم تعریف کنید.
محسن قبل از ازدواجش نذر کرده بود ۴۰ شب جمعه به جمکران برود. بچهام میرفت قم و از قم پیاده میرفت جمکران. وقتی به او گفتم خسته میشوی این همه راه را پیاده میروی، گفت که من برای امام زمان(عج) میروم. برای همین خسته نمیشوم. این خاطره همیشه در ذهنم است که این بچه به عشق امام حسین(ع) و امام زمان(عج) چه کارهایی میکرد. همیشه میگفت من میخواهم در راه رهبرم سرم را هدیه کنم و همان هم شد.
آیا فرزند شهیدتان قبل از شهادت دیداری با رهبر معظم انقلاب هم داشت؟
بله. در دوره نوجوانی زمانی که دبیرستانی بود از طرف موسسه شهید کاظمی به دیدار رهبر رفت. خودم هم خیلی دوست دارم از نزدیک رهبر را ببینم و بگویم من هم بچهام را فدای رهبر و حضرت زینب(س) کردم.
آیا شما فیلم نحوه شهادت محسن را دیدهاید؟
خیلی کم، نگذاشتند من همه فیلم را تماشا کنم. دوست دارم فیلمی یا کتابی از نحوه شهادتش بسازند یا بنویسند تا من بتوانم یک دل سیر برای نحوه شهادت محسن گریه کنم. گفتند شهر کتاب یک کتابچه در موردش چاپ میکند.
همسر شهید محمد استحکامی
بعد از ازدواج یقین پیدا کردم که محمد شهید خواهد شد. همیشه آرزوی شهادت داشت و هنگام عبادت ارتباط خوبی با خدا برقرار میکرد. برای غذا خوردن با هر لقمه بسمالله میگفت. از سحر تا طلوع آفتاب نماز و دعا میخواند. خیلی به دعای بعد از نماز مقید بود. آرامش خاصی داشت و خیلی متین بود.
گاهی اوقات اگر من از دست بچهها عصبانی میشدم با خنده میگفت اینها بچه هستند خودت را ناراحت نکن. هیچوقت صدای بلندش را کسی نشنید. هر کاری و نظری داشتم خیلی متین و آرام گوش میداد بعد اگر درست نبود توجیه میکرد. خیلی راحت با مسائل و مشکلات کنار میآمد. حقالناس را خیلی رعایت میکرد حتی وقتی آب را باز میکرد تا وضو بگیرد. اگر سفره میانداختیم و چند قاشق غذا باقی میماند میبرد جایی برای مورچهها و پرندگان میریخت و میگفت اینها بخورند بهتر از دور ریختن است.
🆔 @Agamahmoodreza
دوست شهید حسن غفاری روایت کرد؛
دعای عقد و تلقینش را من خواندم
شهید حسن غفاری
حدود شش روز از اعزام حسن به سوریه گذشت که خبر شهادتش را شنیدم. برای من مثل یک خواب بود. هم پای سفره عقد او بودم و هم هنگام تدفیناش تلقین خواندم؛ تا مدتها نمیتوانستم با این موضوع کنار بیایم.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - شهید حسن غفاری متولد ۲۵ شهریور سال ۱۳۶۱ در تهران بود؛ جوانی با محبت، دستودلباز و مهماندوست. وی که خادم حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (ع) بود، پس از چندین مرتبه اعزام به سوریه در تاریخ اول تیرماه ۱۳۹۴ به شهادت رسید. در ادامه، ماجرای اعزام تا شهادت این شهید بزرگوار را از زبان دوست و همکار وی میخوانید:
محمد جواد موسوی دوست شهید: دعای عقد و تلقین حسن را خواندم
چند روزی به ماه مبارک رمضان مانده بود. سر کلاس قرآن بودم که گوشی تلفنم به صدا درآمد. حسن آقا بود. گفتم: «حسن جان چند دقیقه دیگه تماس میگیرم.»
حسن را از خیلی سال پیش میشناختم. خانوادههای پدریمان با هم دوست بودند. به حسن زنگ زدم، گفت: «میخواهم شما را ببینم. کار واجبی دارم.»
پیش من آمد. گفتم: «حسن جان خیر باشد.» گفت: «سید جان آمدم، در حقم برادری کنی و روی من را زمین نیندازی.» کمی نگران شدم. ادامه داد: «عازم سوریه هستم.» گفتم: «خب، به سلامتی حسن جان، اینکه مطلب جدیدی نیست. حالا چه کاری از دست من ساخته است.»
صحبت از شهادت کرد که میخواهم نمازم را بخوانید و تلقینم را بدهید. شوکه شدم. انگار همین دیروز بود، به دنبال آمدند که بروم و خطبه عقدشان را جاری کنم. گفتم: «حسن جان، این حرفها چیست که میزنی؟ هنوز صدای بله همسرت سر سفره عقد، در گوشم است. هنوز جای اثر انگشت شما از دفتر عقدتان خشک نشده؛ پاشو، پاشو، خودت را لوس نکن.».
اما انگار قضیه جدی بود. گفت: «نه آقا سید لوس بازی چیه؟ من این بار شهید میشوم. شما فقط برادری کنید و نماز و کفن و دفن من را قبول کنید.»
اصلا و ابدا باورم نمیشد؛ اما از حال و روزش معلوم بود که خودش هم منتظر شهادت است. گفتم: «باشه. حسن جان ان شالله میروی و صحیح و سالم برمیگردی.»
حدود شش روز گذشت. خبر شهادتش را شنیدم. خیلی دلم سوخت. برایم مثل یک خواب بود. هم پای سفره عقدش بودم و هم برایش به نماز ایستادم و هم داخل قبر برای دفنش تلقین خواندم. خیلی منقلب شدم، مدتها نمیتوانستم با این موضوع کنار بیایم، اما غبطه خوردم که عاشقانه و با ایمان قوی به استقبال شهادت رفت.
مصطفی جهانگیری همکار و همرزم شهید: از غافله شهدا جا ماندم
من و حسن غفاری و محمد حمیدی به سوریه اعزام شدیم. علی امرایی جلوتر رفته بود. به محض اینکه پایمان به زمین دمشق رسید، گفتند: بریم زیارت بی بی. عطش عجیبی به این قضیه داشتند. گفتم: «اجازه بدهید، مستقر شویم بعد.
به درعا شهر مرکزی سوریه رفتیم و داخل یکی از اتاقهای دانشگاه قاسیون مستقر شدیم. سپس ماشین گرفتیم و به حرم بی بی زینب (س) رفتیم.
حسن بیصدا و جان سوز اشک میریخت، اما حمیدی و امرایی زجه میزدند. چهار شب با هم در یک اتاق بودیم. شوخی میکردیم. میگفتیم و میخندیدم. روز چهارم شد. حدودا ساعت سه بعد از ظهر، عقب نیستان دو کابینه را از مواد منفجره پر کردیم، جلوی ماشین نشستیم و به سمت شهر «ازرع» راه افتادیم. قرار بود در شهر ازرع تلهگذاری کنیم. راننده ماشین علی امرایی بود. دقایقی مانده بود که به مقصد برسیم. گفتم: «علی صبر کن با حاج باقر کاری دارم. کارم را انجام بدهم، میآیم.»
به محض اینکه پیاده شدم، حسن به شوخی گفت: «برو مصطفی ما بچه نمیبریم.»
ماشین را روشن کردند و رفتند. با خودم گفتم، حتما دور میزنند. کارم انجام شد، اما خبری ازشان نبود، رفته بودند. چند دقیقه بیشتر طول نکشید، خبر رسید که یک ماشین آتش گرفته است. خودم را رساندم. صحنه عجیبی جلوی چشمانم نمایان شد. از ماشین چیزی نمانده بود. بچهها تکه تکه شده بودند. از یکی پوتینش مانده بود. از دیگری دستانش. حالم خیلی بد شد. با شهادت بچهها، روی برگشت به ایران را نداشتم. جنازهها را شناسایی کردم. پیکرها به دمشق سپس به تهران منتقل شدند. من در سوریه ماندم، اما شنیدم که تشییع جنازه بچهها خیلی باشکوه برگزار شده بود و مردم همیشه در صحنه، سنگ تمام گذاشته بودند.
منبع: دفاع پرس
جزئیات شهادت یار دیرینه حاج قاسم سلیمانی/ مغز متفکر موشکی سوریه که بود و چگونه ترور شد؟
دکتر عزیز اسبر
مغز متفکر موشکی سوریه نیمه شب گذشته در اثر انفجار خودروی وی در اطراف شهر مصیاف استان حماه به شهادت رسید.
به گزارش مشرق، شب گذشته در شرقی شهر «مصیاف» در غرب استان حماه صدای انفجار مهیبی شنیده شد که منابع میدانی دقایقی بعد اعلام کردند، دکتر «عزیز اسبر»، مدیر مرکز پژوهش های علمی «مصیاف» در جریان این انفجار به شهادت رسید.
یک منبع میدانی در گفت وگو با مشرق به جزئیات شهادت دکتر «عزیز اسبر» اشاره کرد و افزود: خودروی حامل دکتر اسبر در مسیر شهر حماه در حرکت بود که در منطقه «دوار ربعو» در عملیات تروریستی برنامه ریزی شده هدف قرار گرفته شد.
وی با توضیح این مطلب که جایگاه و توان علمی شهید «عزیز اسبر» به کابوسی برای رژیم صهیونیستی تبدیل شده بود، تصریح کرد: دکتر اسبر آگاه و مَحرم اسرار قدرت موشکی جبهه مقاومت بود و این مسئله صهیونیست ها را به شدت آزار می داد چرا که روزانه شاهد افزایش قدرت در این بخش بودند.
این منبع میدانی خاطرنشان کرد: شهید «عزیز اسبر» ریاست مرکزی (مرکز تحقیقات علمی) را برعهده داشت که نقش اساسی را در توسعه قدرت موشکی ارتش سوریه ایفا کرد که در چندین مرحله هم هدف حملات موشکی صهیونیست ها قرار گرفت.
وی گفت: این دانشمند شهید سوری در مقام ریاست مرکز تحقیقات علمی مصایف یکی از مغرهای متفکر موشکی بود و به نوعی یکی از حلقه های اتصال موشکی سوریه، حزب الله و ایران بود.
این منبع میدانی افزود: شهید دکتر «عزیز اسبر» یار و هم رزم شهید عماد مغنیه (فرمانده ارشد حزب الله) و سرلشکر قاسم سلیمانی بود که توسط مزدوران رژیم صهیونیستی به شهادت رسید.
وی با بیان این که مسئولیت هماهنگی میان حلقه علمی موشکی جبهه مقاومت از پایان سال ۲۰۱۵ به شهید «عزیر اسبر» واگذار شده بود، اضافه کرد: رژیم صهیونیستی ۳۱ تیرماه امسال با حمله موشکی به مرکز تحقیقات علمی مصیاف قصد ترور این شخصیت ویژه علمی و نظامی را داشت که ناکام مانده بودند.
این منبع میدانی با بیان این که سرویس جاسوسی رژیم صهیونیستی عامل اصلی این ترور بود، گفت: عناصر تروریستی «سریه ابوعماره» که مزدوران صهیونیست ها هستند این عملیات تروریستی را در منطقه انجام دادند.
وی تصریح کرد: عناصر گروه تروریستی «سریه ابوعماره» در سال های گذشته آموزش های ویژه ای را توسط صهیونیست ها برای چگونگی ترور شخصیت های مهم سیاسی و نظامی جبهه مقاومت فرا گرفته اند و تعدادی از فرماندهان ارتش سوریه و تیپ قدس فلسطین را در استان های حلب و حماه به شهادت رساندند.
به گزارش مشرق، عناصر تروریستی «سریه ابوعماره»، ترورهای خود را با جاسازی تله های انفجاری در مسیر یا مکان های پیش بینی شده انجام می دهند که به صورت ناگهانی و غافلگیرانه صورت می گیرد.
همسر شهید جاوید الاثر هادی شریفی
شهید هادی شریفی عاشق شهادت بود و بزرگترین آرزویش شهید شدن در راه اهل بیت و در رکاب امام حسین(ع) بود و خداوند او رابه ارزویش رساند.
مهم ترین توصیه شهید هادی شریفی توصیه به نماز وحجاب بود و رعایت آن را رکن اصلی دین میدانست .هادی خیلی دوست داشت که سوریه برود وقتی در ۲۶بهمن ماه پاسپورتش برای رفتن درست شد خیلی ناراحت شد و ان قدر اصرار کرد تا در ۲۷ بهمن اعزام شد .
شهید هادی شریفی از بازنگشتن پیکرش هم خبرداده بود وبه خواهرش گفته بود من احتمال میدهم پیکرم به وطن بازنگردد اما اگر این سعادت نصیبم شد برایم یک مزار یادبود در گلزار شهدای ملارد تهیه کنید و پیراهنم را به جای پیکرم به خاک بسپارید که در تاریخ ۲۷ بهمن ۹۴ برای نبرد باجبهه ی کفر عازم سوریه می شود و در تاریخ ۱۴ فروردین ماه ۹۵ مفقود شده تا در تاریخ ۵ مرداد ماه خبر شهادت ایشان به قطعیت می رسد،اما تنها پیراهنی و پلاکی از او به جا می ماند که برای خانواده اش به یادگار باز می گردد.
@Agamahmoodreza
یادت هست آنروزها که از شهادت حرف میزدی
سریع میگفتم:
رضایت زن براے شهادت لازم است
میگفتی:
رضایتت را که سرسفره عقد اعلام کردی!
با اخم میگفتم:
اگر قرار به شهادت باشد من از تو لایق ترم آقا!
میخندیدی
بند پوتینهایت را مےبستی و مےگفتی:
اما من از تو دلتنگترم بانو
با گوشه چادرم اشک هایم را پاک مےکنم.
حالا
منم و انتظار یک لحظه بودن با تو
من از تو لایق تر بودم اما،
رفتی
تویی که از من دلتنگتر بودی
مادر شهید مدافع حرم محمد تاجبخش
روزی که می خواست اعزام شود،نماز صبح را که خواندم دیدم محمد هم نمازش را تمام کرده است.بعد آمد جلوی من پای سجاده زانو زد.دست هایم را گرفت بوسید،صورتم را بوسید.من همینجا یک حال غریبی شدم.گفتم:مادر جان تو هردفعه می رفتی تهران مأموریت،هیچ وقت این طوری خداحافظی نمی کردی.گفت:این دفعه مأموریتم طولانی تر است دلم برای شما تنگ می شود.من دیگر چیزی نگفتم،بلند شدم قرآن آوردم و از زیر قرآن ردش کردم،بعد که محمد رفت برگشتم سر سجاده و ناخودآگاه گریه کردم.انگار همان موقع همان خداحافظی به من الهام کرده بود که این دیدار آخرمان است.
@Agamahmoodreza
حضورش در هیئت های عزاداری باعث شده بود تا زمینه های اعتقادی و معنویش عمیق تر شود و شوق شهادت در جان و روحش ریشه بدواند.
با این که پنجشنبه ها مدرسه اش تعطیل بود، به جای خواب و تفریح و شیطنت، در هیئت مدرسه اش شرکت داشت. اغلب شب ها همانجا می ماند و تا صبح در برپایی مراسم دعای ندبه کمک کند. به کار های اجرائی در این زمینه علاقمند بود و هرجور که بود سعی میکرد تا در این برنامه ها حضور داشته باشد.
نقل شده از پدرشهید
@shahid_dehghan
شهید محمد هادی ذوالفقاری
شهید مدافع حرم
راوی دوست شهید
هادی درباره ی کارهایی که انجام می داد خیلی تو دار بود ...
از کارهاش حرفی نمی زد.
بیشتر این مطالب رو بعد از شهادت هادی فهمیدیم.
وقتی هادی شهید شد و براش مراسم گرفتیم اتفاق عجیبی افتاد.
من در کنار برادر آقا هادی در مسجد بودم.
یک خانمی اومد و همینطور به تصویر شهید نگاه می کرد و اشک می ریخت
کسی هم اون رو نمیشناخت ...
بعد جلو اومد و گفت : با خانواده ی شهید کار دارم.
برادر شهید جلو رفت.
من فکر کردم از بستگان شهید هادی است اما برادر شهید هم اون رو نمی شناخت.
این خانم رو به ما کرد و گفت : چند سال قبل ما اوضاع مالی خوبی نداشتیم
خیلی گرفتار بودیم برادر شما خیلی به ما کمک کرد ...
برای ما عجیب بود ... همه جور از هادی شنیده بودیم اما نمی دونستیم مخفیانه این خانواده رو تحت پوشش داشته.
حتی زمانی که هادی در عراق و شهر نجف اقامت داشت این سنت الهی رو رها نکرد.
در مراسم تشییع هادی افراد زیادی بودند که ما اون هارو نمی شناختیم.
بعد ها فهمیدیم که هادی گره از کار بسیاری از آنان گشوده بود.
از کتاب: پسرک فلافل فروش