قصد او از زندگی پـــرواز بود
لحظۂ پـایـان او آغــاز بـــود
قصد او از زندگی
پـــرواز بود
شهـید رضا ڪـارگر برزی
اولین شهید مدافع حرم
استان البـــــرز
سالروز شهادت
@ravayate_fath
لحظۂ پـایـان او آغــاز بـــود
قصد او از زندگی
پـــرواز بود
شهـید رضا ڪـارگر برزی
اولین شهید مدافع حرم
استان البـــــرز
سالروز شهادت
@ravayate_fath
دختر بابا مـنم، طناز عشق
رفته بابایم سفر شهر دمشــق
یادم آید آن سحرگاهے که رفت
برنگشته او از آن راهے که رفت
وقت رفتن هست یادم در وداع
گفت: بابا میروم بـهر دفـــاع
گفتم از که؟ از کجا؟ ای خوب عشق
گفت از ناموس شیعه در دمشق
گفت بابا، زینب آنجا بیکَس است
حضرت زهرا بر او دلواپس است
خون ز غیرت در رگ بابا به جوش
گفت باید او علم گیرد به دوش
گفت باید تا شود عباس او
از حرم با جان بدارد پاس او
گفت بابا میرود در خاتمه
تا بگیرد انتقام فاطمه
هست یادم بوسههای آخرش
لحظهِٔ قران گرفتن بر سرش
در بغل بگرفت و نازم کرد او
غرقه در سوز و گدازم کرد او
رفت بابا مست عطر یاسها
تا شود همسنگر عباسهـــــا
دلـم . . .
اندڪی خواب میخواهـد !
بہ وسعت آرامش تـو . . .
شهـید مهـدی یاغی
رزمنــده حزب الله
ســالروز شهـادت
@ravayate_fath
شهید مدافع حرم حمید قاسم پور
پدر و مادر که دلیل رفتن به سوریه را پرسیدند گفته بود:توی حرم حضرت عباس (ع) بودم که برای اذان صبح در رو بستند و حرم به طرز عجیبی خلوت بود، به ضریح چسبیدم و گفتم:آقا سر دوراهیم! نمیدونم همین جا بمونم یا به حرم خواهرت برم،که درها باز شد و مردم با شعار( لبیک یا زینب) وارد حرم شدند،آقا دعوتنامه رو بهم داد.
جالب است که مراسم چهلم شهادتش هم در روز میلاد حضرت اباالفضل(ع) یعنی کسی که دعوتنامه شهادت را به او داده بود برگزار شد.
@Agamahmoodreza
مراسم وداع با پیکرشهید محمدتقی سالخورده بود
یه دختر کوچولو به اسم زینب داره
چندهفته پیش که باجمعی از خانواده شهدا برای عرض تسلیت خدمت خانم فیروزابادی رسیدیم
این خانم هم اومده بود
و مضطرب و نگران
امشب دختر کوچکش رو بالای تابوت گذاشتند
تا باپدر خداحافظی کنه
قبل از رسیدن به مصلی نکا مغازه دارهای اطراف کم کم داشتند مغازه ها رو می بستند
ساعت حدود نه
صدای مجری می امد
و شهدا رو یکی یکی نام می برد
یکی از مغازه دارها با تمسخر نام شهیدی رو تکرار می کرد
دلم می خواست برم جلو وبهش بگم
تگر این ها شهید نمی شدند تو الان راحت نمی تونستی کرکره مغازه ت رو پایبن بکشی
باید ....
اما نکته قابل گفتن
مجری از پدر شهید سالخورده نقل می کرد
وقتی
مادر شهید ایشون رو باردار بودند پدر شهید سالخورده خواب شهید هاشمی نسب رو می بینند
که در بیست و نه سالگی شهید شده بود
به پدر شهید گفتند نام پسرت رو به یاد من محمدتقی بگذار
و جالبه
که
شهید سالخورده هم در بیست و نه سالگی شهید شدند
همسر شهید فیروز ابادی چندروز پیش شهید رو درخواب می بینند که بسیار خوشحالند
و میگن قراره یکی از دوستام بیان پیشم
شهدا که عند ربهم یرزقون هستند
برای خانواده شون دعا کنید
که بهشون صبر عنایت کنه...
شهید محمدتقی سالخورده
شهید عبدالرحیم فیروزآبادی
@Ahmadmashlab1995
بسم الله الرحمن الرحیم
قربة الی الله
می گفت:
زمان آموزشی، ظهرهای گرم بهار و تابستون، یا کلاس سنگین عبور از موانع رو داشتیم، یا کلاس راپل.
هر دو کلاس هم به غایت شیرین و هیجان آور و دوست داشتنی.مخصوصا راپل.
می گفت:
اصلن روحمون با کلاسی که تو کلاس برگزار میشد یا تحرکی نداشت هیچ رقمه ارتباط برقرار نمیکرد. اما کلاسهای پرهیجان...دیوونمون میکرد.
می گفت:
عاشق کارگاه های راپل بودیم. از انواع و اقسام مختلفش. با ترس و اضطراب و استرسش خون تو رگامون شالاپ و شلوپ میکرد.این بود که راپل رو خیلی دوست داشتیم. اما یه چیزش خیلی سخت و عذاب آور بود. از اینور کوه تا اونور کوه رو با یه قرقره از روی سیم ظرف چند ثانیه طی میکردیم و کیفور میشدیم ولی برای تجربه ی دوباره ی اون باید همین مسافت چند ثانیه ای رو حداقل بیست دقیقه اون هم زمینی و اونهم از پای کوه تا قله اش دوباره هلک و هلک میرفتیم تا باز هم تو صف وایستیم شاید نوبتمون بشه.
می گفت:
ما هم برای اینکه بیشتر هر کارگاهی رو بریم بعد اجرای هر کدوم بدو بدو سینه ی کوه رو با محمود بالا میکشیدیم هن و هن کنان خودمون رو بالای کوه میرسوندیم و در حالیکه زبونمون از شدت گرما و تشنگی آویزون میشد دوباره و دوباره کارگاه هارو میرفتیم و کیفور و کیفورتر میشیدیم.
میگفت:
یکبار بعد از کلاس از شدت تشنگی تموم مسیر رو از پای کار تا آسایشگاه هامون با محمود دویدیم و خودمون رو به بوفه ی کوچیکی که کنار آسایشگاهمون بود رسوندیم و دوتا نوشابه خانواده مشکی خنک خریدیم و یه نفس راهیش کردیم تو رگ و پی وجودمون تا شاید رستگار بشیم و از بند تشنگی برهیم.
به قدری اون نوشابه ی خنک مشکی گازدار به قیاس خانواده به من و محمود اونروز چسبید که تا سالها جز خاطرات شیرینمون بود و با یادآوریش خنکی نوشابه و داغی هوای اونروز رو حس میکردیم و بعد هم باهم به دیوار بتنی شوفاژخونه پادگان تکیه میدادیم و تو عالم خاطراتمون با نمه سایه ی اون دیوار آروم میشدیم.
می گفت:
آرامش خیلی چیزی خوبیه..... یادش بخیر آرامش.
.
هر که دل آرام دید
از دلش آرام رفت...
@bi_to_be_sar_nemishavadd
این پست در اینستاگرام توسط خود شهید دهقان گذاشته شده استـــ.
اللهمالرزقناشهادتفےسبیلالله
عیدتون مبارک
@shahid_dehghan
حاج حسین یکتا :
ما دو جا می فهمیدیم بچه ها شهید میشن؛
یکی جمکران :
نوع گریه و عبادتی که میکردن!
یکی:
خدمت آقا علی بن موسی الرضا(ع) که می رسیدیم...
@Agamahmoodreza
کمد مربوط به وسایل شخصی شهید محمدرضا دهقان در موزه شهدای امامزاده علی اکبر (ع) چیذر
@shahid_dehghan
خیلے ڪارا مے تونست با همین زیباییش بڪنه
اما
خوش به حالشون
شهید علاء حسن نجمه
شهید لبنانے مدافع حرم
http://eitaa.com/joinchat/2587951107C31dabed00e