شهید قدیر سرلک از شهدای مدافع حرم حضرت زینب(ُس) بود که روز 13 آبان توسط تروریستهای تکفیری به شهادت رسید. علی اکبر فرهنگیان از دوستان قدیمی این شهید عزیز به بیان خاطراتی از دوران دوستیاش با شهید قدیر سرلک پرداخت و گفت:
سال 1369، اول ابتدایی توی مدرسه با قدیر همکلاس شدیم، سمت راستم قدیر سرلک و سمت چپم اصغر پناهی نشسته بود. تا سال پنجم ابتدایی حسابی با هم ایاغ شدیم. قدیر کمی از من درشت هیکل تر و شر و شور تر و همیشه توی مدرسه هوا خواهی مرا میکرد، یک جورهایی احساس برادری داشتیم با هم. در مقطع راهنمایی هم دو سالی همکلاس بودیم.
سیاهی کیستی:
دوره ابتدایی هوا خواه من بود که یک ماه پیش، آخر شب در مسیر خانه بودم که دیدم گوشه خیابان یک موتور سوار با هیبت خاصی ایستاده است. رو به من اشارهای کرد، همیشه یک ژست مقتدرانهای داشت. به شوخی گفتم سیاهی کیستی؟ خندید و گفت: پارسی کولا! گفتم خب کلاهت را بردار تا ببینمت، کلاه را برداشت و دیدم قدیر است، خوشحال شدم از موتور پیاده شد و روبوسی کردیم. از بچه های لشگر 27 شنیده بودم که او مدتی ست به سوریه سفر میکند اما بچه محلها نمیدانستند.
گفت امشب کجا میروی و چه برنامهای داری؟ گفتم من امشب یتیم شدم، قدیر هم در جواب گفت چقدر خوب دو تا یتیم به تنگ هم خوردیم و عیالمان نیست. گفتم برویم منزل ما یک گپ مفصلی بزنیم. گفت نه اول برویم گلزار شهدای گمنام یک کمی صفا کنیم و بعد برویم.
اسمم را کامل صدا می کرد.
همیشه دوست دارم اسمم را کامل صدا کنند، اما اکثر رفقا من را اکبر صدا میزنند، قدیر سرلک جز معدود رفقایی بود که از همان اول با یک ضرب آهنگ خاصی علی اکبر صدایم میکرد و من از همین موضوع خیلی لذت میبردم، کلا عادت داشت در اکثر جملاتش اسم مخاطبش را تکرار و استفاده کند.
مهم این است که هر سه نفرمان نوکر ارباب شدیم
رسیدیم گلزار شهدا گفتم قدیر یادت هست اول ابتدایی با لباسهایی که یک سایز به تنمان بزرگ بود و به تنمان گریه میکرد توی مدرسه رفیق شدیم؟ نشستیم و خاطراتمان را مرور کردیم. گفتم حاجی عجب زمانهای شد من شاعر شدم اصغر پناهی قصاب و تو پاسدار، جواب جالبی داد گفت: مهم این است که هر سه نفرمان نوکر اهل بیت علیهم السلام شدیم. گفت علی اکبر دعا کن شهید بشوم. نگاهی کردم و گفتم ان شاءالله شهید بشوی اما بعد از پدر و مادرت، تو تازه برادرت داود را از دست دادهای، داود دو سال مریض بود کمر پدرت خم شد کمی به این خانواده رحم کن من چند بار از پدرت شنیدم که میگفت قدیر ستون خانواده ماست.
سینه ام سنگین شده:
گفت: علی اکبر سینهام سنگین شده، احساس می کنم روحم در جسمم جا نمیشود، علی اکبر میدانی چه لذتی دارد که تابوتت را در پرچم سه رنگ بپیچند. آرزوم دارم این اتفاق برایم بیفتد. لحظاتی بعد رفتیم خانه ما چند جلد کتاب آوردم و ریختم وسط اتاق، گفت اینها را جمع کن بگذار کمی حرف خودمان را بزنیم.
یک هیئتی در محلهمان داریم که برادر شهید سرلک بنیان گذارش بود. داود که یکی دو سال پیش فوت شد. سال گذشته شهید سرلک گفت: داداش این هئیت یادگاری داود است، بیا و کمک کن امسال که نیست برنامههایش را مفصلتر برگزار کنیم. اما امسال به دلیل اینکه سوریه بود نتوانست در دهه اول حضور داشته باشد. توی محله ما معمولا دهه سوم را کمرنگ میگیرند دیشب در هئیت به بچهها گفتم قدیر دهه اول را نبود اما حالا با بازگشتش میخواهد دهه سوم بگیرد. باید یک دهه سوم پر شور توی محل برگزار کنیم و شهید سرلک بنای دهه سوم را در محل گذاشت.
خدا قدیر را برایم نگه دارذ:
یک بار با آقا عبدالله پدر شهید سرلک صحبت میکردم گفتم حاجی خدا آقا داود را بیامرزد در جواب گفت خدا قدیر را برایم نگه دار. بعد از فوت داود به شدت به قدیر وابسته شده بودند تمام دلخوشیشان قدیر بود.
خواب دیدم قدیر پشت سر شهید صدرزاده رفت:
خواب دیدم قدیر پشت اقا صدرزاده رفت یک شب قبل از شهادتش خواب دیدم توی حرم حضرت اباعبدالله(ع) ایستادهایم، یک نفر از بالای صحن صدا زد مصطفی صدرزاده، سید مصطفی به سرعت رفت، یک لحظه در خواب یادم آمد مصطفی شهید شده صدایش کردم برایم دستی تکان داد. چند لحظه بعد دیدم قدیر سرلک را صدا کردند و قدیر هم رفت، از خواب بیدار شدم دلشوره داشتم، صبح بعد نماز چرخی در اینترنت زدم دیدم که دیشب خبری منتشر شده که روح الله باقری و شهید قدیر سرلک به شهادت رسیدند. آماده شدم که بروم دم منزل قدیر ببینم چه خبر است. همسرم که متعجب شده بود گفت کجا میروی این وقت صبح؟ خواب را تعریف کردم و گفتم ان شاءلله که شایعه است. همسرش میگفت قدیر خیلی شوهر خوبی است اما به علت مشغله کاریاش من کمتر میبینیماش و این برایم سخت است. هر وقت به او گله میکنم میگوید ان شاءالله جبران میکنم. وقتی شهید شد همسرش میگفت قدیر جان! اینگونه جبران کردی؟
فرمانده کل سپاه: اگر سردار همدانی نبود دمشق سقوط کرده بود.
فرمانده کل سپاه گفت: بیتردید اگر شهید همدانی نبود در ماجرای دو ،سه سال پیش، دمشق سقوط کرده بود و معلوم نبود که جبهه مقاومت با چه وضعی مواجه میشد. به گزارش ایسنا، سردار سرلشکر پاسدار محمدعلی جعفری در حاشیه مراسم چهلمین روز شهادت سردار شهید حسین همدانی در جمع خبرنگاران اظهار کرد: یکی از ویژگیهای برجسته شهید همدانی اخلاق مهربان، خوب، مردمدار و صداقتش بود که این ویژگیها وی را نسبت به دیگران برجستهتر کرد و بدرقه باشکوه مردم تهران و همدان نیز مبین همین مسئله بود. وی با بیان اینکه نقش سردار شهید همدانی در مقاومت سوریه برجسته بود، افزود: این سردار عالیقدر اولین فرماندهای بود که در شکلگیری مقاومت سوریه نقش تعیینکنندهای را ایفا کرد. سرلشکر جعفری در ادامه تاکید کرد: بی تردید اگر شهید همدانی نبود در ماجرای دو ،سه سال پیش، دمشق سقوط کرده بود و معلوم نبود که جبهه مقاومت با چه وضعی...روبه رومی شد.
شهید اصغر فاطمی (چرغندی) شهیدی هستند که تنها چهارماه از عروسیشون میگذشت که بصورت داوطلبانه راهی سوریه شدند و به فیض شهادت نایل گشتند.
ایشان از اهالی روستای قلعه حمود شهر جایزان از شهرهای حومه ی شهرستان امیدیه در استان خوزستان هستند. وی 27 سال سن داشت.
بنابر وصیتش مراسم تشییع پیکرش از کنار شهدای گمنام تپه ی نورالشهدای روستای صفر(یکی از روستاهای جایزان) برگزار شد و بعد از طواف به دور دو شهید گمنام تپه شهدا به طرف روستای محل اقامتش تشییع شد که مراسم ایشان یک تشییع بی نظیر بود ک حدود 6 کیلومتر تا رسیدن به گلزار شهدا بر روی دستان ده ها هزار نفر تشییع شد...همسر ایشان وقتی میخاست مانع رفتنش به سوریه شود شهید عزیز گفت میتوانی در قیامت جواب حضرت زینب را بدهی و نوعروسش جوابی نداشت بدهد و به رفتنش رضایت داد.
این شهید عزیز آرزوی شهادت و اعزام به سوریه رو داشت و از دوستانش التماس دعا برای این امر داشت که در نهایت به آروزی خود رسید.
شهید سیدحمید طباطباییمهر در سال ۱۳۳۸ در منطقه جنوب شهر تهران حوالی میدان خراسان در خانوادهای مذهبی و شیفته اهلبیت(علیهمالسلام) چشم به جهان گشود و پرورش یافت.
دوران نوجوانی و جوانیاش با شرکت در نهضت انقلاب سپری شد. آغاز جنگ تحمیلی و افزایش همکاریهای سیّد با نهادهای انقلابی او را به سمت سپاه سوق داد. در سال ۱۳۶۲ به دلیل علاقهای که به جوانان داشت، حوزه تربیت و آموزش را برای فعالیت دوران پاسداری خود برگزید. به همین دلیل مربی پادگان امام حسین(ع) شد. برای کسب تجارب بیشتر عملیاتی و آشنایی با صحنههای درگیری از کردستان سردرآورد.
از همان آغاز فعالیت همواره بهدنبال خدمت صادقانه و همواره با تلاش بیوقفه بود و تا پایان جنگ در این منطقه ماند و خانوادهاش را نیز روانه این دیار کرد. تا آنجا که یکی از فرزندان خود را در این راه از دست داد.
رشادتها، لیاقت و شایستگی همراه با مردمداری مثالزدنی و ارتباط صمیمانه با مردم مظلوم کردستان توسط سیّد سبب شد تا مسئولیتهای متعددی در نقاط مختلف کردستان از جمله سقز، مریوان، نوسود و... به ایشان واگذار شود. فرماندهی گردان، فرماندهی محور و فرماندهی عملیات از جمله این مسئولیتهاست.
پس از پایان جنگ تحمیلی با حضور در معاونت آموزش نیروی زمینی سپاه نقش سازندهای را ایفا کرد. شاخصترین دوره مدیریت ایشان در معاونت آموزش، مسئولیت مرکز تحقیقات و فناوری آموزشی نیروی زمینی سپاه به مدت پنج سال بود.
آخرین سالهای خدمت سیّد در معاونت عملیات نیروی زمینی سپاه به اوج خود رسید. مسئولیتی که درهای شهادت در آن باز بوده و ایشان با به یادگار گذاشتن رشادتها و حماسههای جاویدان در مبارزه با عوامل استکبار و دشمنان مردم ایران و کردستان و در تأمین امنیت این مرز و بوم نقش موثری ایفا کرد که اوج آن در سرکوب گروهک تروریستی پژاک به نمایش درآمد و سرانجام وی با گمنامی و مظلومیت به آرزوی دیرینه خود رسید.
پس از شنیدن خبر شهادت سمیر قنطار چه احساسی داشتید؟
برجاوی: همیشه انتظار داشتم که خبر شهادت او را در هر زمانی دریافت کنم، به ویژه زمانی که برای مدت زمانی در خانه نبود. حقیقتا عادت کرده بودم که انتظار رخ دادن این اتفاق را بکشم زیرا در صحبتهایش همیشه از شهادت حرف میزد و اینکه می خواهد زندگی اش با شهادت خاتمه یابد و دوست داشت شهید مقاومت اسلامی علیه اشغال اسرائیل باشد. آرزویش این بود که در مبارزه با اسرائیل شهید شود.
یک ساعت قبل از شهادتش پیامکی داد و از حال من و علی (پسرمان) اطمینان پیدا کرد و به من سفارش کرد بسیار مواظب علی باشم.
شنیدن این خبر برایم سخت بود و مانند صاعقه ای بر من فرو آمد، نتوانستم خودم را کنترل کنم و در همان ابتدا به تلخی برای از دست دادن سمیر گریه کردم اما به سرعت خداوند متعال قوت و صبر به من اعطا کرد و تعادل خودم را به دست آوردم، شروع کردم به پذیرفتن حقیقت و تنها طی چند ساعت کوتاه، سیلی از تماس ها برای تسلیت گفتن به سویم روانه شد. در این هنگام یک احساس مسئولیتی در این وضعیت پیدا کردم که سمیر شوهر من نیست بلکه او یک فرد پیروز در مقاومت است که دوستداران زیادی در کشورش و سرتاسر جهان دارد بنابراین باید در اندازه این مسئولیت باشم و این گونه شد.
از سالهای اسارتش هم برای شما تعریف میکرد؟
برجاوی: سی سال اسارت، برای هر شخصی کم نیست هر چند دارای اراده قوی باشد. شهید سمیر از روزهای اسارتش در سخنان و مصاحبه های مطبوعاتی اش، بسیار روایت کرده است که اینجا و در این زمان فرصت تکرار آن ها نیست. اما آن چه که ممکن است از او یاد کنم این است که همیشه از به سخره گرفتن سربازان و نگهبانان سخن می گفت و این که چگونه آن ها را به خشم می آورده و از خصومت آن ها عبور می کرده است. چگونه بعد از هر مشارکتی در قیام داخل حبس یا حرکت اعتراضی به شرایط بازداشت نامناسب با بازجویان اسرائیلی رو به رو می شده است. به من می گفت که در رویارویی با سربازان اشغالگر خوشحال می شده چرا که حس می کرده بدون سلاح و اسیر با آن ها مقابله می کرده است.
شهید سمیر قنطار عمیدالاسرای فلسطینی و دیگر اعراب بود و اداره امور داخل زندان را که به اسرا مربوط میشد به او واگذار می کردند و اسرا شرایطی را که او مدیریت میکرد را تحسین می کردند. سمیر مانند پدر معنوی برای اسیران در بند بود که ترسشان را آرام می کرد و آزار بازداشت را برایشان کاهش می داد حتی با آن ها را در غذایی جیرهاش بود شریک میکرد.
به نظر شما پیام شهید قنطار به جوانان مقاوم در برابر تروریسم، صهیونیستها و آمریکاییها چیست؟
برجاوی: شهادت او پیامی بود به جبهه مقاومت و جوانان در رویارویی با تروریسم صهیونیستی- امریکایی. او می پنداشت باور به نسل جوان، مسیر آزادی فلسطین را تکمیل خواهد کرد، هنگامی که انتفاضه قدس آغاز شد شهید قنطار یقین داشت که آن ادامه پیدا خواهد کرد و اهدافش از طریق کاشت بذر ترس و اضطراب در قلب همه ی اسرائیلی ها تحقق خواهد یافت.
شهید سمیر قنطار به آگاهی و تعهدی که جوانان جبهه مقاومت در لبنان و فلسطین و هم چنین سوریه از آن بهره مند بودند باور زیادی داشت. قدرت جوانان را در نقش آفرینی مناسب در مسیر آزادی، باور داشت.
خواهر بزرگتر شهید ذوالفقاری که دیگر مهار کردن اشکها از کنترلش خارج شده است، میگوید: «من سرکار بودم از طرف خواهرم معصومه برایم پیامک آمد. زنگ زدم. گفت میگویند هادی مجروح شده، پیش خودم گفتم هرچه هست کمک میکنیم خوب میشود. درون ذهنم تصور کردم هرشرایطی هم پیش آمده باشد کنارش هستیم. دوباره به من زنگ زدند و گفتند هادی شهید شده، همان موقع با زانو روی آسفالت افتادم. یک جوری گریه میکردم که همه نگاهم میکردند. نمیتوانستم باور کنم میخواستم فقط فریاد بزنم دوست داشتم یکجوری پرواز کنم و پیش هادی بروم. تا بتوانم یک لحظه دیگر ببینمش یا او را درون آغوشم بگیرم. اصلا دیگر نمیفهمیدم کجا هستم. همه جا برایم تاریک شده بود.
وقتی به خانه رسیدم دیدم کلی کفش زنانه و مردانه جلوی در است تا آن موقع همهاش خودم را دلداری میدادم میگفتم شاید اشتباه شده. باورش برایم سخت بود. با اینکه گفته بود برای من گریه نکنید برای حضرت زهرا(س) گریه کنید اما دلتنگی امان مرا بریده بود. الان شاید ذره ای کوچک و اندک از غم حضرت زینب(س) را بفهمیم که چقدر سختی کشیدهاند. ما الان در این شرایط داریم جان میدهیم حضرت زینب(س) چطور در آن شرایط تحمل کردهاند.»
ا
شهید یوسفی بعد از شهادت دوستانش در دخانیه لحظه شماری میکرد برای شهادت، توی نامه ای به دوستانش نوشته بود که من دارم میام.
توی عملیات دوم دخانیه بعد از آزادی دخانیه دعوت حق را لبیک گفت و به جمع دوستانش شهیدش پیوست
تاریخ شهادت 12 مهر 1393
مزارش در گلزار شهدای بهشت زهرا قطعه 50
شهید سید اسحاق موسوی فرزند سید محمد متولد ۱۳۵۶ افغانستان بغلان به دنیا آمد به همراه پدر وخانواده به ایران مهاجرت کرد در ایران بزرگ شد وتا دیپلم درس خواند وزمان طالبان وارد افغانستان شد، با گروهای مثل حرکت در افغانسنان با طالبان جنگید بعد از سقوط بغلان با نیروهای اسماعیل خان با طالبان جنگید وهمسر و دوفرزندش را در این راه تقدیم اسلام کرد بعد از مدتی مجدد به ایران باز گشت وسرانجام بعد تهدید سلفی ها مبنی بر تخریب مرقد مطهر حضرت زینب ( س)خود را به سوریه رساند ، به خواست ابوحامد وارد حما شد در بعد از شهادت حسین براتی به فرهاندهی حما منصوب شد ودر حما رشادتها وجانثاری از خود نشان داد که باز به دستور ابو حامد با نیرو هایش وارد حلب شد در کنار مهدی صابری وسید ابراهیم به دفاع از حریم ال الله پرداخت وسرانجام در تاریخ ۱/۱۰/۹۳در منطقه حندرات دعوت حق را لبیک گفت وبه دیدار سالار شهیدان شتافت ودر تاریخ ۱۰/۱۰/۹۳بدنش در قطعه شهدای بهشت رضای مشهد آرام گرفت.
باسلام به امام زمان(عج) نائب برحقش امام خامنه ای عزیز
«به نام آنکه عشق را آفرید تا ارباب عاشقان حسین شود»
پدر و مادر!
باعرض سلام به شما عزیزان که تمام وجود وهستی خودتان را فدای تربیت بندهی حقیر کردید. ازشما عزیزان ممنون هستم ولی شرمنده که نتوانستم هیچگاه کنار شما باشم و خدمتی برایتان انجام بدهم. فقط می توانم بگویم انشاءالله حضرت زهرا س و حضرت علی ع اجرتان دهد و شفیع شما باشند، در آن روزِ سخت. مرا حلال کنید واین پسرتان را قربانی و فداییِ ،پسرِ اربابِ بی کفنمان کنید، از خداوند برای شما صبر و سلامتی خواستارم و از شما خواهش می کنم مثل همیشه کمک و پشتیبان همسر و فرزندانم باشید .
دوست دار شما پپسرشرمندهی شما.
همسر عزیزم!
با عرض سلام و خدا قوت به شما که همهی بار این زندگی و تربیت فرزندانمان به دوشِ شما می باشد. از حضرت زینب (س) و بیبیِ سه ساله برای شما آرزوی سلامتی و صبر و استقامت طلب می کنم. از شما به خاطر همه چیز ممنونم. از این که در تمامی مراحل زندگی پشتِ بندهی حقیر بودی و مرا در تمامی لحظات یاری کردی و از خدا می خواهم در آخرت با هم باشیم. شاید سختی هایی که در زندگی با بنده کشیدی را جبران کنم. لطفا « فاطمه_رقیه » و «محمد حسین» را ولایی تربیت کنید و بهشان بگویید که من به چه اندازه دوستشان دارم .
خداوند توفیق داد، هر روز دو رکعت نماز برای عاقبت به خیری از روز اول تولد بچهها تا الان خواندم اگر در توان شما بود برایشان بخوانید.
یادتان باشد در تمامی مراحل زندگی فقط توکل کنید به خدا وقناعت کنید و به هر چیزی که خداوند به شما داده راضی باشید و ازکسی جز خداوند چیزی نخواهید.
ببخشید که در لحظات سخت نبودم، هرچند وظیفهی بنده بود. اما به خاطر همهی سختی ها ازشما عذرخواهی میکنم .همیشه به یادتان هستم وبرایتان دعا میکنم.
ازخطِ ولایت جدا نشوید و چادر ، این هدیهی حضرت زهرا (س) را که امانتی دست شما هست، را پاسداری کنید.
سلام مرا به پدر و مادرتان برسان و بهشان بگو تشکر میکنم برای همه چیز.
دوست دارت.
فرزندان!
نمی دانم چه حکمتی می باشد؟ از خداوند سی سال عمر هدیه گرفتم، اما خوب استفاده نکردم وفقط شاید افتخارم نوکری ارباب باشد و دختر سه سالهی ایشان که دو فرزندم را هدیهی این بیبی سه ساله میدانم. درست در شبی که «محمد حسین» متولد شد و درست در همان ساعت، بنده توفیق زیارت این خانم را داشتم و حس خوبی در آن ساعات پیدا کردم. خدا را شکر و سپاس به خاطر این دو امانت.
فرزندانم!
«فاطمه رقیه»!
«محمد حسین»!
با عرض سلام به شما دو امانتِ خداوند که خدا می داند شما راچه اندازه دوست دارم و عاشقتان هستم
از شما خواهش می کنم که به مادرتان کمک کنید و درستان را بخوانید و در تمام مراحل زندگی فقط از خدا و ائمه کمک بخواهید. شما دو نفر عزیزتر از جانم هستید. شما را قسم می دهم که باعث رو سفیدی مادرتان باشید.
خانم فاطمهی عزیز! حجابت را همیشه رعایت کن؛ مثل مادرت، چادر را که دست شما امانت است پاسداری کن .
«محمد حسین» عزیز! شما را ندیدم اما میدانم که شما هم مثل خواهرت هدیهی حضرت «رقیه» به من هستید . به پدر بزرگ و مادربزرگتان احترام کنید .
با این که خیلی دوست داشتم ببینمت اما نشد، چون من صدای کمک خواستن بچه های شیعیان را می شنویدم و نمی توانستم به صدای کمک خواستن آن ها جواب ندهم .
در همه ی مراحل زندگی برای شما دو نفر آرزوی موفقیت می کنم. از پدرتان راضی باشید. مادرتان را تنها نگذارید و گوش به فرمان امام خامنه ای باشید .
دوست دارم خانم «فاطمه» حافظ قرآن و «محمد حسین» قاری قرآن شوند.
دوست دار شما پدری که همیشه به یادتان هست.
خواهر و برادر و فرزندانشان!
سلام
فقط می توانم بگویم که دوستتان دارم .از شما خواهش می کنم مواظب پدر و مادرتان باشید و همیشه همیشه به یاد امام زمان (عج) و پشتیبان امام خامنه ای باشید . مرا حلال کنید.
زینب و علی را ولایی تربیت کنید و بهشان یاد بدهید که باید گوش به فرمان ولی فقیه باشن و درسشان را خوب بخوانند.
فرماندهان:
از فرماندهان خواهش میکنم که اگر خداوند توفیق شهادت را نصیبم کرد، اگر جنازه ام دست دشمنان اسلام افتاد، به هیچ وجه حتی اندکی از پول بیت المال را خرج گرفتن بندهی حقیر نکنند. از فرماندهی محترم این عملیات و یا «حاج قاسم سلیمانی » در خواست دارم فرصت دیدار با امام و سیدمان را برای خانوادهی این حقیر ایجاد نمایند.
تا شاید این کار باعث شود زحماتشان را تا حدی جبران کرده باشم
همه ی شما را دوست دارم وبه یادتان هستم. مواظب «فاطمه رقیه».و«محمد حسینِ» من باشید و به همسرم کمک کنید تا روزی که خدا می داند.
التماس دعا
شهید سمیر سامی قنطار به سال 1962 در روستای دروزی نشین «عیبه» از توابع جبل لبنان متولد شد.
سمیر نوجوانی 16 ساله بود که در همان ایام به گروه مبارز فلسطینی «جبهه خلق برای آزادی فلسطین» به رهبری جرج حبش پیوست.
سمیر به همراه سه تن از همرزمانش «عبدالمجید اصلان»، «مهنا الموید» و «احمد الابرص» با قایق خود را به سواحل شهر صهیونیست نشین «نهاریا» در شمال فلسطین اشغالی رسانده و با حمله به یک ماشین پلیس اسراییلی راننده آن را کشتند و سپس به محل اقامتشان به نام «هاران» هجوم بردند و او را به همراه یکی از بستگانش ربودند و به ساحل بازگشتند.
این عملیات از سوی جبهه خلق به عملیات «جمال عبدالناصر» رییس جمهور ناسیونالیست مصر نام گرفت. هر چند که این عملیات عاقبتش برای سمیر خوش نبود و بیش از دو دهه از بهترین سالهای زندگی اش را در زندانهای رژیم صهیونیستی گذارند. قنطار در پایان این عملیات توسط پلیس اسراییل اسیر و دو تن دیگر از همرزمانش کشته شدند.
اسرائیل در تمام این سالها با شرط گرفتن اطلاعات از خلبان رون آراد حاضر بود سمیر قنطار را آزاد کند اما سید حسن نصرالله دبیر کل حزب الله تصمیم گرفت قنطار آزاد شود.
مدتی پیش از تبادل قنطار نصرالله طی یک سخنرانی خطاب به اسراییلی ها گفت: «آنها احمق هستند. چون برادر ما سمیر قنطار را نگه داشتند. او الان باید آزاد شده بود و روی این صندلی در کنار ما می نشست.... ولی راه سومی هم هست. به دستهای من خوب توجه کنید.»
سپس دبیر کل حزب الله لبنان با دست به تصویر پشت سر خود اشاره کرد و گفت: «راه سوم این است.»
حضار از این همه هیبت و اقتدار سید به وجد آمده بودند و او را تشویق کرند.
نصرالله در توضیح این عکس گفت: «این عکس برادران شما در مقاومت اسلامی است، اما دستشان کمی پر زور بود و اسرائیلی ها را مرده آوردند! (خنده) من به شما می گویم راه سوم این است. اما به شما قول می دهم، به نام مجاهدین مقاومت اسلامی که دفعه ی آینده، در روزی از روزها، این اسرای صهیونیستی را زنده خواهند آورد.»
سید حسن نصرالله در سخنرانی دیگری خطاب به سمیر قنطار گفت: «با تو هستم! دیدار ما خیلی خیلی خیلی نزدیک است. ان شاءالله»
و در سال 2008 میلادی این وعده سید صادق هم عملی شد و عمید الاسرای لبنانی یعنی سمیر قنطار به خاک کشورش برگشت.
سمیر مدتی پس از آزادی ازدواج کرد و سرانجام این فرمانده حزب الله روز گذشته توسط سربازان اسرائیلی در حالی که فرمان در ریف دمشق به شهادت رسید.
وقتی که خستگی چهره ی مهربان تورا خندان میکرد وقتی که سرما روی پوست تو و همرزمانت تازیانه میزد ما بیخبر از همه جا بودیم برادرم.
رفتی که معنای عمیق درد را برای ما معنا کنی .
رفتی که با همه ی گمنامی ات فقط سهمی ادا کنی ،اما اینکه چقدر لا به لای همه گمنام تر شوی مهم نبود.رفتی ک شهادت را ب نام خود کنی .رفتی و مشتاقانه ب دیدار حق شتافتی
رفتی رفتی رفتی،رفتی تو حق داشتی ......
شهید ایوب رحیم پور
فزند شهیدی که خودش هم شهید شد
شهید سجادعباس زاده
فرزند شهید حسنعباسزاده
پدرش در عملیات والفجر ۹، در سلیمانیه عراق، به شهادت رسید و پیکر مطهرش حدود ۱۰ سال بعد برگشت.
خودش آذر ۱۳۹۱، در خرم آباد، بر اثر انفجار در حین خنثی سازی گلوله های عمل نکرده به شهادت رسید.
شهید سجاد عباس زاده دو ماه بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد و پدر شهیدش را ندید.
پسر خودش هم دو ماه بعد از شهادتش به دنیا آمد و او هم پدرش را ندید.
وقتی بالای سرش رسیدند، در حالی یک دستش قطع شده بود و غرق به خون بود، فقط ذکر یاحسین (ع) می گفت
مهربان بود، با صفا بود، خاکی و بی ادعا بود، بی قرار شهادت بود.
مزار: گلزار شهدای خرم آباد، کنار مزار پدر