مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

مزاار شهید مهدی ایمانی فر

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۴۰ ق.ظ


@modafeonharem

به فکر خانه آخرت بود

جمعه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۱۹ ق.ظ

خیلی تأکید به احترام پدر و مادر داشت

جمعه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۱۳ ق.ظ


خاطره ای از ویژگیهای اخلاقی شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده

از آیه قران مثال می زد و می گفت: خدا در قران گفته اگر بعد از من سجده بر کسی واجب باشد آن هم پدر و مادر است.  خیلی تأکید به احترام پدر و مادر داشت. 

از عشق زیادی که به او داشتم راضی شدم برود سوریه چون نمی توانستم ناراحتی اش را ببینم.  خیلی خیلی به رضا وابسته بودم.

@Agamahmoodreza

شهیدعلیرضابریری به روایت همسرش

جمعه, ۱۸ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۱۰ ق.ظ

شهیدعلیرضابریری به روایت همسرش

@ahmadmashab1995


 دوست شهید مدافع حرم عباس دانشگر 

همه ی انسان ها در زندگیشان درد و رنج هایی دارند، درد های متفاوت و چه بسا بعضی از اون رنج ها چقدر حقیر و پست  و چقدر خنده دار؛ عباس درد، رنج و دغدغه هایی که داشت از جنس زمین نبود ؛ رنج هایش هم مثل خودش ازجنس آسمان بود ؛عباس کسی بود که دنبال معالجش رفت ، راه درمان عباس عشق بود که خداوند در وجودش گذاشته بود .

 مصداق بارز فرمایش حضرت آقابود که فرمودند: اول باید خودت را شهید کنی بعد شهیدبشی. عباس تو مسیر اهل بیت علیهم السلام حرکت می کرد اصلا رمز موفقیت عباس این بود که شاگردی اهل بیت علیهم السلام را کرده بود و تو همین مسیر رشد کرده بود. یادمه با عباس هرهفته شب های جمعه می‌رفتیم به امامزاده یحیی برای شرکت در مراسم دعای کمیل‌صبح های جمعه دعای ندبه وبعد به نمازجمعه ؛ به نماز اول وقت خیلی اهمیت می داد ؛ خیلی جوان با ادب  و فهمیده ای بود عباس اهل تفکر بود ؛ او خوب راهی را انتخاب کرده بود.

 @Agamahmoodreza

تصویری از سردار فدوی ،فرمانده نیروی دریایی سپاه پاسداران بر بالای پیکر مطهر شهید مدافع حرم محمدمهدی فریدونی در معراج شهدا

شهادت: ۱۴ خرداد۹۷


سالروز شهادت شهید عطشان شهید جواد محمدی

چهارشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۱۶ ب.ظ

امروز سالروز شهادت شهید عزیزی هست ڪه پیڪر مطهرشون همچون گل پرپر و قطعه قطعه شد...

شهید عطشان شهید جواد محمدی

 @javad_mohammady

شهادت دو رزمده اسلام

چهارشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۴۸ ق.ظ


بسم رب الشهدا و الصدیقین

رزمنده مدافع حرم 

خلیل تختی نژاد اعزامی بندر عباس

و 

مهدی فریدونی اعزامی از شیراز

 به جمع شهدای مدافع حرم‌ پیوستند.

شهادت بوکمال

جایت امروز بینمان خالیست...

سه شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۰۶ ب.ظ

جایت امروز بینمان خالیست.....

سالگرد آسمانی شدنت مبارک

شهید مرتضی مسیب زاده

@Agamahmoodreza

شهادت رزمنده دلاور اسلام (گل آقا مرادی)

سه شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۰۳ ب.ظ

 بسم رب الشهدا والصدیقین

رزمنده دلاور سپاه اسلام شهید گل آقا مرادی از مشهد مقدس و از اصحاب

 آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام  به خیل عظیم شهدای مدافع حرم پیوست.

هنیألک الشهادة

مصطفی بعد از شهادت چشم باز کرد و لبخند زد

سه شنبه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۵۲ ب.ظ

همسر طلبه شهید مدافع حرم:مصطفی (خلیلی)بعد از شهادت چشم باز کرد و لبخند زد

خبرگزاری فارس: مصطفی بعد از شهادت چشم باز کرد و لبخند زد

زمانی که همسرم شهید شد دوستانش می‌گفتند گروهی از فاطمیون می‌آیند و می‌گویند ما می‌خواهیم مصطفی را ببینیم، کیسه را باز می‌کنند؛ می بینند مصطفی چشمانش باز بود و لبخند می‌زد.

به گزارش گروه دیگر رسانه های خبرگزاری فارس، تنها 35 روز حضور در جبهه مقاومت اسلامی نیاز بود تا مصطفی خلیلی خودش را به قافله عاشوراییان برساند و در دوازدهم بهمن ماه 1394 به شهادت برسد. این روحانی خوزستانی که تنها 27 سال از عمرش می‌گذشت، داوطلبانه به جبهه دفاع از حرم رفته بود و می‌گفت اگر قرار باشد بالای منبر مردم را به جهاد فرابخوانم، شایسته است پیش از همه آنها خودم قدم در میدان نبرد بگذارم. وقتی با راضیه نوروزی همسر شهید که فرزندی چهارساله از او به یادگار دارد، به گفت و گو نشستیم، ماجرای عجیبی را که از همرزمان شهید شنیده بود را برایمان تعریف کرد. «شاهدان عینی می‌گویند مصطفی پس از شهادت چشمانش را باز می‌کند و به همرزمانش لبخند می‌زند. » شهید خلیلی متولد 18/6/ 1367 بود و همانند دیگر شهدای دهه شصتی مدافع حرم، ثابت کرد که در شجاعت و ایثار چیزی از جوانان دوران دفاع مقدس کم ندارد. گفت و گوی ما با همسر شهید را پیش رو دارید.


سرآغاز آشنایی و شروع زندگی مشترک شما با شهید خلیلی به چه زمانی برمی‌گردد؟

من و شهید یک نسبت فامیلی از طرف مادرمان با هم داشتیم ولی قبل از خواستگاری همدیگر را ندیده بودیم. بعد از ازدواج آقا مصطفی تعریف می‌کرد 19 ساله که شده به مادرش می‌گوید قصد ازدواج دارد ولی مادرش مخالفت می‌کند. می‌گفتند الان سن مصطفی پایین است و اگر چند سال دیگر ازدواج کند خیلی بهتر است. وقتی مادرش مخالفت می‌کند، مصطفی با برادر بزرگ‌ترش که برای تمام مسائل با او مشورت‌ می‌کند موضوع را در میان می‌گذارد و از دلایلش برای ازدواج و اینکه نمی‌خواهد به گناه بیفتد، می‌گوید. وقتی دلایلش را بیان می‌کند برادرش قانع می‌شود که مصطفی می‌تواند یک زندگی را اداره کند. آقا مصطفی مدنظرش این بوده که همسر آینده‌اش مؤمن باشد. من را پیشنهاد می‌دهند که به منزلمان می‌آیند و مرا می‌‌پسندند. زمانی که برای خواستگاری آمد 20 ساله بود و سال 1388 ازدواج کردیم.

آن زمان معمم شده بودند؟

نه، آن زمان طلبه پایه دو بودند. ایشان بعد از پایان دوران دبیرستان دانشگاه در رشته حقوق قبول شد ولی نرفت. می‌گفت از جو دانشگاه بدم می‌آید و دوست ندارم وارد جو دانشگاه شوم. از اختلاط دختر و پسر خوشش نمی‌آمد. بیشتر به مسائل مذهبی و دینی گرایش داشت و به همین خاطر جو حوزه را خیلی دوست داشت. احساس می‌کرد اگر در این راه قدم بگذارد موفق‌تر می‌شود. اوایل که این تصمیم را گرفت خانواده‌اش هم مخالفت کردند و می‌گفتند باید دانشگاه برود. ما از ایل بختیاری هستیم و همسرم اولین کسی بود که روحانی می‌شد. در بین ما خیلی رسم نیست کسی وارد حوزه شود. زمانی که مصطفی برای خواستگاری آمد تمام فامیل مخالفت کردند و می‌گفتند دخترتان را به روحانی ندهید. اما همسرم با رفتار و کردارش طوری رفتار کرد که دید و نگاه همه به روحانیت عوض شد. همه می‌گفتند فکر می‌کردیم روحانی‌ها خیلی خشک، خشن و سخت‌گیر باشند اما با دیدن مصطفی نگاه همه کاملاً تغییر کرد. خودم روحانیون را دوست داشتم و از اینکه مصطفی به حوزه می‌رود واقعاً خوشحال بودم. مصطفی هیچ وقت در زندگی چیزی را به من اجبار نکرد. خودش می‌گفت اگر حتی بتوانم یک نفر را به راه درست بیاورم همین برایم کافی است. با چنین نگاهی وارد حوزه شد.

در صحبت‌های پیش از ازدواج چه نگاهی به آینده و زندگی مشترک داشتند؟

در مراسم خواستگاری تمام تکیه و صحبت‌هایشان بر روی مسائل معنوی بود. اصلاً طوری نبود که بخواهد درباره مادیات صحبت کند و بخواهد به من قول پول و خانه بدهد. اصلاً چنین قول‌هایی به من نداد. گفت من تمام سعی‌ام را می‌کنم شما را خوشبخت کنم ولی هیچ‌وقت به شما قول نمی‌دهم خانه و ماشین آنچنانی بگیرم. تمام تکیه‌اش این بود که امام زمان(عج) و خدا کمکش می‌کند. هیچ‌وقت انتظار کمک از شخصی را نداشت. اصلاً چنین روحیه‌ای نداشت. توکلش فقط به خدا و امام زمان(عج) بود. من هم به هیچ عنوان به ازدواج نگاه مادی نداشتم. فقط و فقط ملاکم این بود که همسرم کسی باشد که مرا به درجه کمالی که مدنظرم بود برساند و در کنار آقا مصطفی به این خواسته‌ام رسیدم.

اگر بخواهید اخلاق و منش و رفتار شهید را مرور کنید ایشان به لحاظ سبک زندگی چطور آدمی بودند؟

ایشان خیلی با محبت، مهربان و باگذشت بود. جوری نبود که غرورش اجازه ندهد در خانه محبت کند. همیشه در کارهای خانه کمکم می‌کرد و می‌گفت وظیفه شما نیست که کارهای خانه را انجام بدهید. به بچه‌ها خیلی محبت می‌کرد. از زمانی که خودمان بچه‌دار شدیم خیلی برای پسرمان وقت می‌گذاشت. همیشه می‌گفت دوست دارم خیلی با پسرمان صمیمی و رفیق باشم. خودم آدمی مذهبی بودم ولی اعتقاداتی که ایشان به من داد را نداشتم. نگاهم به دین و اهل بیت را خیلی تقویت کرد. دیدی که الان نسبت به مسائل دینی و مذهبی دارم را قبل از آشنایی با آقا مصطفی نداشتم. من هر چیزی که در زندگی‌ دارم را مدیون همسرم هستم.


ایشان دقیقاً چه تأثیراتی روی شما گذاشتند و چه کارهایی انجام دادند و چه مسائلی را به شما منتقل کردند؟

بسیار نسبت به مسائل دینی عمیق بود و با تحلیل مسائل را باز می‌کرد و توضیح می‌داد. مثلاً وقتی درباره امام حسین(ع) صحبت می‌کرد درباره چرایی قیام‌ و امر به معروف و اندیشه امام بحث می‌کرد. خیلی در رابطه با مسائل دینی با هم صحبت می‌کردیم. زمانی که می‌خواست به سوریه برود خیلی بیشتر صحبت می‌کردیم. البته چند سالی بود که چنین تصمیمی گرفته بود و عاقبت عملی شد. از اواخر سال 92 تصمیمش را با من در میان گذاشت و با صحبت‌هایش واقعاً مرا قانع کرد. به من گفته بود اگر شما راضی نباشی من اصلاً نمی‌روم. پس از صحبت‌هایش من هم راضی به رفتنش شدم.

شما در جریان رفتنشان به جبهه دفاع از حرم بودید؟

همسرم اخلاقی داشت که چیزی را از من پنهان نمی‌کرد. همیشه همه چیز را با من در میان می‌گذاشت. وقتی گفت می‌خواهد برود از شنیدن حرف‌هایش تعجب کردم و گفتم اصلاً به شما نیاز نیست که بخواهید به آنجا بروید. شما روحانی هستید و می‌توانید همین‌جا بمانید و مردم خودمان را هدایت کنید اما می‌گفت رفتن به جمع مدافعان حرم برایم تکلیف است. چطور من روی منبر می‌روم و به مردم می‌گویم این کار را بکنید و این کار را نکنید بعد وقتی از منبر پایین می‌آیم خودم این کارها را انجام ندهم. می‌گفتم الان پسرمان حسین کوچک است و دوست دارم شما در خانه کنارش باشید. می‌خواهم همیشه شما را ببیند و شما را الگوی خودش قرار دهد و شبیه شما شود. اما شهید می‌گفت من الگوی خوبی برای حسین نیستم و حسین الگویش باید امام زمان(عج) و امام حسین(ع) باشد نه من. پسرم الان نزدیک به چهار سال دارد. به هرحال مخالفت کردم و گفتم الان برای رفتنتان خیلی زود است. الان ما اول راه و زندگی‌مان هستیم اگر می‌شود چند سال دیگر بروید. ایشان اینگونه توضیح می‌داد که فکر کن الان امام حسین(ع) به ما نیاز دارد، من می‌توانم بگویم امام حسین(ع) الان صبر کنید چون من اول زندگی‌ام هستم و چند سال دیگر می‌آیم، اصلاً شاید چند سال دیگر به من نیاز نداشته باشند. وقتی گفتم بچه‌مان کوچک است گفت امام حسین(ع) هم بچه کوچک داشت و شما می‌خواهید فردا به حضرت فاطمه(س) بگویید به وظیفه‌ام عمل نکردم چون بچه‌ام کوچک بود. همسرم، حضرت آقا را خیلی قبول داشت. می‌گفت وقتی می‌خواهی ببینی حق و باطل چیست ببین آقا درباره آن موضوع چه می‌گوید.

اینکه می‌گویید با رفتار و کردار نگاه اطرافیان را نسبت به روحانیت عوض کرد به کدام ویژگی‌های رفتاری‌شان برمی‌گردد؟

خیلی اهل سرزدن به فامیل و صله‌رحم بود. اگر کسی مریض می‌شد به عیادتش می‌رفت. پیر و جوان برایش فرقی نمی‌کرد و با همه رفتاری دوستانه و صمیمی داشت. با هم سینما، پارک و کوهنوردی می‌رفتیم. تیراندازی را خیلی دوست داشت. از بستگان اسلحه داشتند که برای شکار استفاده می‌کردند اما همسرم هیچ‌وقت از تفنگ برای شکار استفاده نمی‌کرد. با بچه‌ها جایی را نشانه می‌گرفتند و مسابقه هدفگذاری می‌گذاشتند.

با وجود پسر کوچکتان رفتن و دل‌کندن برایشان سخت نبود؟

بالاخره عشق به امام حسین بود(ع) که باعث شد دل بکنند. البته به نظرم دل هم نکند بلکه دلش را پیش ما گذاشت و رفت. عشق امام حسین(ع) مصطفی را اینچنین کرد و کسی هم که عاشق باشد چیزی غیر از این از او برنمی‌آید.

چند بار به سوریه اعزام شدند؟

اولین بار بود که اعزام می‌شد. به من گفته بود می‌خواهم برای تبلیغ و رزم بروم اما شما به هیچ‌کس نگو که من برای رزم می‌روم. هیچ‌کس از خانواده‌اش از رفتنش خبر نداشت و هنگامی که روزهای آخر به برادرش گفت او هم خیلی مخالفت کرد. مصطفی توضیح داد که این یک تکلیف است و وقتی برادرش گفت پس خانواده‌ات چه می‌شود گفت تکلیف من است و زمانی که پای جهاد وسط بیاید خانواده‌ام اولویت دوم می‌شوند و اولویت اولم جهاد  است. وقتی برادرش جدیت را در مصطفی دید مخالفتی نکرد اما مادرش زمانی که فهمید گفت باید هر طور شده برگردد. به من گفته بود هر کسی پرسید بگو برای تبلیغ رفته و مجبور بوده که قبول کرده است. گفتم چرا باید چنین حرف‌هایی بگویم؟ جواب ‌داد می‌ترسم بعد از من حرف‌هایی بزنند و تو را اذیت کنند. حرف‌هایی مثل اینکه چرا اجازه دادی برود و واقعاً همینطور هم شد. به من می‌گفتند تو از زندگی چیزی نمی‌فهمی، هنوز خیلی بچه هستی و به مصطفی علاقه نداشتی که اجازه دادی برود. از این حرف‌ها خیلی به من ‌گفتند. من همیشه از ارزش‌ها و عقیده‌ همسرم دفاع ‌کرده‌ام و ‌گفته‌ام راهی که ایشان رفت راه حق است وقتی هم برای راه حق قدم می‌گذارند من نمی‌توانم مانعش شوم و بگویم شما نمی‌توانید راه حق را نروید!

شهادتشان چگونه اتفاق افتاد؟

35 روز آنجا ماندند که یک روز به ما خبر دادند زخمی شده است. من اصلاً باورم نمی‌شد. گفته بود سالم برمی‌گردم. دوستانش می‌گفتند خودش از شهادت خودش خبر داشته است. انگار به همرزمانش حرف‌هایی گفته بود. گویا در یک عملیات اینها گروه اولی بودند که می‌روند و پس از 9 ساعت محاصره وقتی گروه بعدی می‌آیند اینها باید برمی‌گشتند که همسر من با دوستش شهید داود نری‌میسا برنمی‌گردند و می‌مانند و در همان عملیات هم شهید می‌شوند.

انتظار شنیدن خبر شهادت همسرتان را داشتید؟

وقتی خبر را شنیدم خیلی شوکه شدم و اصلاً فکر نمی‌کردم مصطفی شهید شود. خودش به من می‌گفت من باید آنقدر بروم و بیایم تا همه گناهانم پاک شود بعد شاید مجروح شوم. می‌گفت من کجا و شهدا کجا. خودش را اصلاً با شهدا مقایسه نمی‌کرد.

از همان اولین روزهای آشنایی احتمال می‌دادید ممکن است یک روز همسر شهید شوید؟

آن روزها درباره شهادت فکر می‌کردم و گاهی وقت‌ها به آقا مصطفی می‌گفتم نمی‌دانم چرا فکر می‌کنم شما شهید می‌شوید. آن زمان هیچ جنگی نبود و مصطفی می‌خندید و می‌گفت مگر اینکه تو به من بگویی شهید می‌شوم. در دلم می‌گفتم مصطفی یک روز شهید می‌شود ولی شهادت را برای الان نمی‌خواستم و دوست داشتم بیشتر با همسرم زندگی می‌کردم. باز الان می‌گویم چیزی جز شهادت لیاقت مصطفی نبود که خدا نصیبش کرد.

گویا شهید مصطفی خلیلی بعد از شهادت چشمانش را باز کرده و لبخند زده است؟

قبلش این را بگویم که ما یک بار با هم به تهران سفر کرده‌ بویم و سری هم به گلزار شهدا زدیم. شهیدی در بهشت زهراست که همیشه از قبرش بوی گلاب می‌آید. آنجا به آقا مصطفی گفتم از این شهدای خاص خیلی خوشم می‌آید. گفت که شهدا همه خاص هستند. گفتم مثل این شهید که از مزارش بوی گلاب می‌آید یا مثل شهید حقیقی که هنگام شهادتش خندید؛ از این ویژگی‌ها خیلی خوشم می‌آید. زمانی که همسرم شهید شد دوستانش می‌گفتند ما او را به عقب آوردیم و داخل کیسه‌ای گذاشتیم. بعد که گروه فاطمیون می‌آیند و می‌گویند ما می‌خواهیم مصطفی را ببینیم. کیسه را باز می‌کنند و صدای داد و فریاد بلند می‌شود که بروید دکتر بیاورید. بعد دوستانش که می‌آیند ببینند چه شده می‌گویند مصطفی چشمانش باز بود و لبخند می‌زد و همه فکر کرده‌اند او زنده است. می‌گویند شهدا مقامشان را در آن دنیا می‌بینند به همین دلیل هنگام شهادت لبخند می‌زنند.

من خیلی به آقا مصطفی افتخار می‌کنم. به قول آقا، شهدا در زمان حیاتشان از اولیاء‌الله هستند. من به این یقین پیدا کرده‌ام که واقعاً ایشان در زمان حیاتشان از اولیاء‌الله بود. از زمانی که من این تصمیم را گرفتم و به ایشان رضایت دادم که برای جهاد بروند تا همین الان که چندین ماه از شهادتش می‌گذرد حتی آن لحظه که به من گفتند شهید شده یک لحظه هم در ذهنم نیامده که کاش نمی‌گذاشتم برود.

از راهی که با شهید طی کرده‌اید چه چیزهایی را به دست آورده‌اید؟

ایشان هیچ چیز را در این دنیا نمی‌دید و می‌گفت این دنیا مثل مزرعه است که هر بذری را در آن بکاریم در آن دنیا برداشت می‌کنیم و تمام زندگی ما در آن دنیاست. می‌گفت ما اینجا یک مسافریم. زندگی را در این دنیا نمی‌دید. ایشان در خانه درباره این مسائل خیلی حرف نمی‌زد و در عملش تمام این حرف‌ها را می‌دیدم. همین که با اعتقاداتش عمل می‌کرد تأثیرش خیلی بیشتر بود. واقعاً مرد عمل بود. هر حرفی را با اعتقاد می‌زد.

در رابطه با مسائل عبادی و دینی عادت‌های مخصوص به خودشان را داشتند؟

خیلی اهل نماز شب بود و طوری برای نماز شب بلند می‌شد که من متوجه نمی‌شدم. از صدای قرآن خواندن و گریه کردنش می‌فهمیدم برای نماز شب بیدار شده است. می‌گفتم خدا چرا اینقدر مصطفی گریه می‌کند و مگر چه اتفاقی افتاده است ولی هیچ وقت هم درباره گریه کردنشان چیزی نپرسیدم. از همان ابتدا می‌خواست الگویش اهل بیت(ع) باشد. عاقبت بخیری و شهادت را خیلی دوست داشت. دغدغه ما را هم خیلی داشت ولی این مقام را هم خیلی دوست داشت.

از آنجایی که آدم فعال و باپشتکاری بود آنجا هم بیکار نمی‌نشست. دوستانش می‌گفتند آنجا نماز صبح جماعت برگزار نمی‌شد و مصطفی با رفتنش نماز جماعت صبح را برگزار می‌کرد. خودش همه را برای نماز بیدار می‌کرد و هر صبح دعای عهد و هرشب سوره واقعه را دسته جمعی می‌خواندند و نمی‌گذاشت وقتشان هدر برود. با روحیه شادی که داشتند به همه نیروها روحیه می‌دادند و آنها را خیلی آماده می‌کردند. تعریف می‌کردند حتی در زمان عملیات‌ها مفاتیح با خودشان می‌بردند و وقتی دوستانشان به شوخی می‌گفتند چرا الان مفاتیح می‌آوری در جواب می‌گفت من روحانی هستم و در همه شرایط باید کار تبلیغم را انجام دهم.

زمانی که پیکر همسرم را آوردند به حسین گفتم پدرت شهید شده است. خودش به پسرمان گفته بود می‌روم دشمنان امام حسین(ع) را بکشم و شب‌ها برایش از امام حسین و یارانش می‌گفت. زمانی که شهید شد حسین خیلی بی‌قراری پدرش را می‌کرد، می‌گفت پس پدرم کجاست و چرا نمی‌آید؟ قول می‌دهم اگر بیاید من دیگر اذیتش نکنم. پدرش خیلی اهل عطر بود و حسین هم همینطور شده بود. به خودش عطر مالید و گفت وقتی بابا آمد می‌خواهم بگویم مرا بو کند. وقتی پیکرش را آوردند دوستان مسجدی‌شان هم آمدند و بالای پیکرش بیقرار بودند و حسین شوکه شده بود و می‌گفت مامان چرا به من دروغ گفتی؟ اگر بابا شهید شده پس چرا اینها گریه می‌کنند. برای شهید که گریه نمی‌کنند.


منبع : روزنامه جوان

 شنیدید ڪـہ میگن توے شبهای قدرسرنوشٺ یڪسال اینده ادمها رقم میخوره؟

شهیدمحمدی قبل از شبهای قدر شهید شد

شهیدخواجه صالحانی قبل ماه رمضان شهید شد

شهیدراه چمنی قبل از ماه رمضان شهید شد

یعنے سالهای قبل توی شب های قدر از خـدا شهادٺ رو

 گرفٺه بودن پس مراقب باشیم دسٺ خالے برنگردیم در این شبهای عزیز

@Javad_mohammady

به هر شکلی متوسل می شد شهادت قسمتش شود

شنبه, ۱۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۶:۴۱ ب.ظ


همسر شهید مدافع حرم حمید طباطبایی مهر:

به هر شکلی متوسل می شد شهادت قسمتش شود.در نیمه های شب خیلی زود برای نماز شب بیدار میشد.من ساعت را کوک میکردم،قبل از آن یکی دو ساعت زودتر بیدار میشد میگفتم:چه خبره؟بخواب،فردا میخوای بری سرکار،خسته ای میگفت:خدا گدا میخواد و من باید گیرهام رو بر طرف کنم تا خداوند توفیق خدمت خالصانه و رزق شهادت رو نصیب من کنه.

 @Agamahmoodreza


همه راز و درد دل‌هایش با مریم بود

فقط یک خواهر داشت و این خواهرش را خیلی دوست داشت. همه راز و درد دل‌هایش با مریم بود، چون خیلی از چیزها را به من نمی‌گفت از ترس اینکه ناراحت نشوم. حتی زمانی هم که حسن به شهادت رسیده بود مریم زودتر از من فهمیده بود ولی بروز نداد.


قول داد که برگردد

روز بعد از رفتنش در خانه نشسته بودم و خیلی ناراحت به مریم گفتم نمی‌دانم چرا حسن زنگ نمی‌زند، همان موقع صدای زنگ گوشی‌ بلند شد. گوشی را جواب دادم خودش بود. گفت رسیده تهران. پرسیدم مادر برای کار رفتی دیگر؟ گفت بله مادر برای کاری آمده‌ام. گفتم آفرین پسرم، مامان جان یک وقت سوریه نرویی! زد زیر خنده، بلند بلند هم خندید و گفت مادر فقط من را دعا کن که هر جا باشم برگردم پیش شما. باز دوباره که تاکید کردم گفت باشد مادر جان قول می‌دهم بر می‌گردم.

خبر شهادت

دو ماه از آخرین تماس حسن گذشت. دوباره تماس گرفت گفت مادر موقعیت مناسبی نیست نمی‌توانم خیلی حرف بزنم همین که صدایت را شنیدم برایم کافی است فقط دعایم کن. آن شب را تا صبح نخوابیدم به کسی چیزی نگفتم و بیدار بودم. خیلی نگران شدم. دخترم گفت مادر بیا روضه بگیریم شاید ان‌شاءالله حسن برگرده. من هم ده روز روضه گرفتم. نذر کردم. نان گرم پخش کردم. مریم گفت حسن را خواب دیده و گفته به مادر بگو ناراحت نباش. گفتم من اصلا خوابش را ندیده‌ام تو چطوری خواب دیدی؟ فردای آن روز دوباره رفتم نانوایی و نان گرم گرفتم و بخش کردم گفتم خدایا من حسن را هر جا هست به تو سپردم. چند روز گذشت تا این که به شهادت می‌رسد و من خبر نداشتم. با دخترم تماس می‌گیرند و هماهنگ کرده بودند و خبر شهادت را داده بودند و دخترم از حالم خبر داشت به من نگفته بود که نگران نشوم.

من مادر شهید نیستم

روز جمعه دیگر آرام و قرار نداشتم و بی‌تاب شده بودم. آن روزها برای حسن روزه می‌گرفتم. همه رفته بودند بیرون، توی خانه بودم که احساس کردم کسی به من گفت برو مسجد. وقت اذان ظهر بود رفتم مسجد نمازم را خواندم بعد از چند نفر آقایی که آنجا بود پرسیدم پسرم رفته سوریه و چند ماه است زنگ نزده و خیلی نگران هستم نمی‌دانم کجا بروم چه کار کنم؟ دو آقا از روی صندلی بلند شدند آمدند سمتم پرسیدند: شما مادر کدام شهیدی؟ گفتم من مادر شهید نیستم، مادر حسن حیدری هستم. آنها عذرخواهی کردند و گفتند: ان‌شاءالله فردا یا پس فردا یا خودش می‌آید یا زنگ می‌زند. شماره تماس و آدرس منزل را گرفتند و یک شماره هم به من دادند و گفتند فردا بروید بنیاد شهید آنجا اطلاع بیشتری دارند.

گوش‌هایم بند آمد، دیگر هیچی نمی‌شنیدم

به خانه برگشتم هنوز ننشسته بودم، حتی چادرم را از سرم نکشیده بودم که تماس گرفتند و گفتند مادر حسن حیدری؟ گفتم بله. گفت می‌توانی آدرس بدهی؟ گفتم نه ما تازه این محل آمده ایم و گوشی را دادم دست مریم. مریم آدرس را داد و آن آقا گفته بود که ما می‌خواهیم بیایم منزل‌تان، پرونده حسن تکمیل نیست برای آن خدمت می‌رسیم. می‌شود وقتی آمدیم پدرش و برادرها و مادرش همگی خانه باشند؟ گفتیم بله همگی خانه هستند. بعد متوجه شدم که دخترم خیلی نگران و پریشان است و مدام گوشی زنگ می‌خورد. ساعت 4 بعد از ظهر بود که آمدند خانه و یک جورهایی صحبت می‌کردند که من هیچی متوجه نمی‌شدم. می‌گفتند شما اگر 100 نفر هستید 100 تا صلوات بگویید اگر 50 نفر هستید 50 تا صلوات بگویید باز هم دعا کنید.

پسر کوچکترم گفت اگر برای برادرم اتفاقی افتاده بگویید تا ما بروییم پیشش یا اگر کاری لازم است انجام دهیم. آن بنده خدا گفت نه او بیمارستان تهران توی کماست. همین را که گفت گوش‌هایم بند آمد، دیگر هیچی نمی‌شنیدم و متوجه نمی‌شدم اطرافم چه می‌گذرد. چند بار مرا صدا زدند، می‌دیدم وقتی دارند حرف می‌زنند دهان‌شان باز و بسته می‌شود اما صدایی نمی‌شنیدم. تا این که دخترم مرا تکان داد و گفت مادر دارند با شما صحبت می‌کنند. گفتم بله می‌دانم اما صدایی نمی‌شنوم. از جایم بلند شدم و دوباره نشستم بهتر شد و کمی صدا شنیدم و ادامه حرف‌هایشان که گفتند شما دستپاچه نشویید فقط دعا کنید از کما بیرون بیایند تا انتقالش بدهند مشهد. ما الان 10 تا خانواده‌های شهید داریم که می‌خواهیم برویم سرکشی. پیکر 8 تا از این شهدا احتمالا فردا منتقل شوند مشهد مزاحم شما نمی‌شوییم می‌خواهیم برویم به آنها سر بزنیم.

وقتی چشم باز کردم دیدم همه دورم جمع شده‌اند

به محض اینکه آنها رفتند سفره صلوات انداختم و همه همسایه‌ها را خبر کردم و به همه اقوام زنگ زدم آمدند سفره صلوات گرفتیم به این نیت که خدا همه مجروحان را خدا شفا دهد. ما در حال صلوات فرستادن دور سفره بودیم که گوشی پدر بچه‌ها زنگ خورد. رفت بیرون جواب داد و خودش هم کاملا هول کرده بود گفت از بنیاد شهید بودند و گفتند فردا ساعت 1 بعد از ظهر بیایید معراج برای شناسایی و وداع. دیگر متوجه هیچ چیز نشدم وقتی چشم باز کردم دیدم همه دور من جمع شده‌اند و مدام می‌گویند آب بهش بدهید. گفتم آب نمی‌خواهم. نمی‌خواهم روزه‌ام را بشکنم تا زمانی که اذان نداده‌اند. فقط داد می‌زدم که حسنم رفت.

احساس خیلی خوبی دارم که مادر شهید هستم

بار دومی که حسن به سوریه رفته بود در تماسی که از منطقه با من داشت گفت مادر یک حرفی می‌زنم ناراحت نشویی فقط من را دعا کن؛ اگر من شهید شدم، همین را که گفت حرفش را قطع کردم پریدم وسط جمله‌اش گفتم نه مادر تو جوانی. گفت نه مادر تو باید به من افتخار کنی سرباز بی‌بی زینب (س) بودم. هیچوقت ناراحتی نکن. اولش عصبانی شدم بعد که دیدم خندید گفتم نه پسرم ناراحت نیستم حالا که رفتی جای خوبی رفتی خوش به سعادتت. حرفم که تمام شد گفت مادر این حرف را که زدی من یک انرژی بزرگی گرفتم. بیشتر انرژی رفتن گرفتم همین را گفت و تماس قطع شد. حالا احساس خیلی خوبی دارم که مادر شهید هستم.

رفتم سوریه

پس از شهادت حسن آقا رفتم سوریه. شب دوم که رفتم حرم حضرت زینب(س) دلم تنگ شد و خیلی گریه کردم. در حال گریه بودم که حسن با لباس سبز همراه 3 نفر دیگر آمد گفت مادر ببین چه جای خوبی آمدی چه جای با صفایی چه جای قشنگی. آمدی جای من را دیدی؟ یک لحظه برگشتم ببینمش که متوجه شدم دستم به شبکیه‌های ضریح خانم قفل شده و خبری از حسن آقا نیست. آنجا دیگر گریه‌ام قطع شد و خوشحال شدم. انگاری یک سنگ روی دلم گذاشتند.

با ناراحتی حرم را ترک کرد

فردای آن شب که دوباره به زیارت رفتم دیدم خانمی دارد خیلی گریه می‌کند رفتم کنارش نشستم پرسیدم شما مادر شهید هستید؟ جواب داد نه. دوباره پرسیدم چرا گریه می‌کنی؟ آن مادر جواب داد دلم تنگ است شوهرم رفته 3 ماه است او را ندیده‌ام. گفتم فقط برایش دعا کن و هیچ غصه‌ای نخور و دلتنگی نکن. همین بی‌بی زینب (س) را که دیدی برایت همه چیز هست. ایشان ناراحت شد و گفت شما برای چه همچین حرفی را می‌زنی؟ گفتم من مادر شهید هستم و از مشهد برای زیارت آمده‌ام اینجا ولی خیلی جای خوبیه. دعا کن آنها به آرزوی‌شان برسند. گفت نه من خیلی شوهرم را دوست دارم و ادامه دادم درست است همینطور که ما بی‌بی را دوست داریم آنها هم دوست دارند. آن خانم دیگر جوابی نداد و با ناراحتی حرم را ترک کرد و رفت. گفتم خدایا همه آرزومندان را به آرزوی‌شان برسان من هم که آمدم و بی‌بی جانم را دیدم دقیقا یاد حرف‌ها و توصیفات حسنم افتادم. دو رکعت نماز خواندم به بی‌بی هدیه کردم دو رکعت نماز خواندم به نیابت از حسن آقا هدیه کردم و از آن به بعد تا امسال او را خواب ندیدم.

خیلی‌ها زخم زبان زده‌اند

یک شب خواب دیدم حسن آقا با لباس‌های سفید نورانی با حدود 10 نفر آمدند. گفت مادر ببین من چقدر پسر خوبی هستم؟ گفتم بله مادر جان تو از اول هم پسر خوبی بودی حالا هم خوبی. جواب داد که نه مادر چون یاران خوبی دارم می‌گم من خوبم. گفتم تو همیشه خوبی بیا صورتت را ببوسم عزیز مادر وقتی از جایم بلند شدم صورتش را ببوسم از خواب بیدار شدم. خیلی‌ها هم زخم زبان زده‌اند اما من ناراحت نشدم و به خدا سپردم و به بی‌بی زینب (س). هر کسی این حرف‌ها را می‌خواهد بگوید اشکالی ندارد بگوید من توی دلم پسرم را سپردم به بی‌بی. همه فامیل هایمان هم به حسن آقا افتخار می‌کنند و به ما احترام می‌گذارند.


من تنها زیر باران می‌مانم

یکی از اقوام خوابی از پسرم دیده بود اما رویش نمی‌شد برایم تعریف کند به همین دلیل به یکی دیگر از اقوام گفت که او برایم تعریف کرد. حسن به او گفته بود خواهش می‌کنم بروید و به مادرم بگویید به حق حسن هیچوقت گریه نکن و فقط برایش دعا کن. من خیلی جای خوبی هستم. وقتی که مادرم گریه می‌کند همه دوستانم می‌روند و من تنها زیر باران می‌مانم. آن شخص واسطه یک روز که روضه داشتیم روی منبر پس از روضه‌ای که خواند این خواب را تعریف کرد اوایل که نمی‌توانستم ولی حالا دیگر برای حسن گریه نمی‌کنم. او راه خوبی رفته و افتخار بزرگی برای من و بقیه است که پسرم برای بی‌بی زینب(س) و بی‌بی رقیه رفته است و به شهادت رسیده. برای رزمنده هایی که الان در سوریه هستند و راه شهدا را ادامه می‌دهند دعا می‌کنم که خداوند به آنها سلامتی و همت بدهد اینها که راه شهدا را انتخاب کرده‌اند ان‌شاءالله بی‌بی زینب(س) آنها را بطلبد. وقتی خبر پیروزی بچه‌هایمان را هم در ابوکمال شنیدم خیلی خوشحال شدم که این جوان های ما رفتند و جنگیدند و حرم را آزاد کردند ان‌شاءالله که تکفیری‌ها برای همیشه از روی زمین ریشه کن شوند و نیست و نابود شوند.

منبع: فارس