مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

شهادت مزد مجاهدت‌های ایشان شد

چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۴۳ ب.ظ


همسر بزرگوار شهید مرتضی حسین پور : 

مرتضی شهادت را نمی‌خواست.

مرتضی می‌خواست خدمت کند.

اما همیشه می‌گفت اگر خدا انتخابم کند من نه نمی‌گویم. این را همیشه می‌گفت.

 اولین باری که بعد از عروسی مجروح شد گلوله تک‌تیرانداز به شکمش خورده بود و چند انگشت پایین‌تر از ناف شکاف عمیقی ایجاد کرده بود. خوب به یاد دارم مرتضی گفت آن لحظه که تیر خوردم و افتادم حس کردم شهید شدم، چشم‌هایم را بستم. گفتم مرتضی آن لحظه نگفتی پس فاطمه چه می‌شود؟ گفت چرا گفتم اما بعد گفتم خدایی که فاطمه را به من داده خودش مراقب فاطمه خواهد بود و شهادتین را گفتم.

وقتی ناراحت می‌شدم می‌گفت من برای شهادت نمی‌روم اما اگر خدا برای ما شهادت را بخواهد من که نمی‌گویم نه! تمام فکر و ذکرش خدمت بود.

یک بار در حرم حضرت رقیه(س) بودیم که همرزمان و دوستانش آن شعر معروف «منم می‌خوام برم، برم سرم بره» را می‌خواندند و سینه می‌زدند، من ناراحت شدم و به مرتضی پیام دادم بیا بیرون. گفت چه شده؟ گفتم من نمی‌خواهم تو این شعر را بخوانی! گفت نمی‌خواندم، ایستاده بودم کنار و داشتم می‌خندیدم. گفتم می‌خندیدی؟!

به چی؟

می‌گفت :به دوستان، گفتم من نمی‌خواهم سرم برود، من می‌خواهم بروم بیت‌المقدس نماز بخوانم، من می‌خواهم بروم امریکا کار دارم، می‌خواهم بروم عربستان بجنگم، من می‌خواهم انتقام بگیرم. من تا ریشه اینها را نسوزانم نمی‌روم.

آرمانش بیت‌المقدس بود و از بین بردن تکفیری‌ها.

در نهایت شهادت مزد مجاهدت‌های ایشان شد.

 @Agamahmoodreza

هرکجا ظلمی باشه وظیفه ماست که حضور داشته باشیم

چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۴۲ ب.ظ


همسر شهید مدافع حرم محرم ترک:

موقع اعزام آخر چیزی گفتند که در ذهنم مانده و همیشه به خاطر دارم.

محرم گفت:هرکجا ظلمی باشه وظیفه ماست که حضور داشته باشیم.او بحث دفاع از حرمین را مطرح کرد.برای فاطمه دخترمان از حضرت رقیه س و حضرت زینب س و واقعه کربلا میگفت: میخواست فاطمه بداند که اگر اتفاقی افتاد برای چه پدرش رفته است،کجا رفته و چرا رفته است.اینها را برای ما توضیح می داد و همه هدف هایش در همین خلاصه میشد.

 @Agamahmoodreza

گفت‌وگو با عکاس مزار ۳۰ هزار شهید تهرانی2

چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۲۰ ب.ظ

صلاً پولی در کار نبود!

 از سختی های عکاسی در آن شرایط بگو!

شرایط سختی بود.بعضی وقت‌ها عنکبوت و حشرات آزار می‌دادند یا شاخه درختان روی سرم می‌افتاد یا سرم به آلومینیوم قاب عکس شهدا برخورد می‌کرد, ولی همۀ اینها لذت‌­بخش بود و لذت­‌بخشی آن هم این است که شما می‌­بینید کسی که عاشق شهیدش است نام شهیدش را داخل سایت می‌­زند و نام و عکس شهیدش را برایش می‌­آورد, حالا شاید به ظاهر سنگ مزار باشد ولی آن شخص با آن سنگ مزار ارتباط برقرار می‌­کند و این خیلی برای ما جالب است.

شده بود در بعضی قطعات یا مزار شهدا حس‌وحال خاصی برایت به‌وجود بیاید؟

بله!خیلی جالب بود. مثلاً در قطعه 53 که کار می­‌کردم, یک شب خواب دیدم من دارم آنجا کار می­‌کنم آنها برای من چای آوردند و با آنها شروع کردم به چای خوردن، گفتند «بیا خسته شدی با ما چایی بخور!» من از این دست خواب­‌ها زیاد دیدم. مثلاً شهید رامین عبقری که من با او آشنا شدم. یک روز خانه شهید بودم و به آقای جوزی گفتم «این عکس کدام شهید است؟» گفت «شهید عبقری است اتفاقاً بچه محله­‌تان هم است». این صحبت برای 85/9/24است، شهید عبقری 66/2/26 در ماهوت عراق شهید شده است و از شهدای لشکر 10 و بچه سعادت­‌آباد هم است.

من شب خواب این شهید را دیدم که رفتم خانۀ آنها این شهید از جبهه برگشته است، روی یک کاناپۀ قرمز با لباس خاکی و ریش بلند، دراز کشیده است، من در خانۀ آنها می‌­چرخیدم رفتم داخل اتاقش، یکدفعه از پنجره که به ماه نگاه کردم عکس این شهید را روی ماه دیدم، آمدم این خواب را برای آقای جوزی تعریف کردم گفت «من فردا که سالگرد اوست می­‌خواهم بروم خانه­‌شان تو هم بیا»، وقتی که وارد خانه­‌شان شدم همان کاناپۀ قرمز را دیدم، وقتی مادر این شهید من را دید طوری با من ارتباط برقرار کرد انگار من رامینم، چون رامین در 19 سالگی شهید شد و من هم دقیقاً آن زمان 19 سالم بود و از لحاظ ظاهری خیلی به هم شبیه هستیم.

بعد از سال 85، 86 به مدت 10، 11 سال است من مادر این شهید را می‌­برم سر مزارش پسر شهیدش و برمی‌­گردانم چون 3 پسر بودند، رامین شهید شد، برادر دیگرش رفت کانادا و برادر کوچک او هم زیاد در این وادی نیست. یعنی من دیگر پسر این مادر شدم و خیلی هم من را دوست دارد و می­گوید تو مثل رامینی برای من!

آن زمان من عکس­­ها را گرفتم دادم به آقای سلیمیان و بعد آقای سلیمیان از سال 90 شروع کردند به بارگزاری این عکس­ها و الان هم هر چند وقت یکبار که شهید می‌­آورند من می­‌روم عکس مزار آن شهید را می­‌گیرم و می‌­برم.


 با دید پول اصلاً کار نکردی؟

اصلاً پولی در کار نبود! حتی سال 85 من را فرستادند شهرداری که شهرداری برای من سفر کربلا را فراهم کند که من نرفتم گفتم «اگر قرار باشد با پول شهرداری بروم کربلا نمی­‌روم, می­‌مانم هر وقت نوبتم شد با پول خودم می­‌روم؛» نه پولی در کار نبود، چون برای این نوع کارها اگر به خاطر پول بروی نمی­‌توانی کار کنی و جلوی شما را می­‌گیرند, اما اگر به دل بروید به شما کمک می­‌کنند. شده بود روزهایی که من می­‌خواستم بروم ولی به من اجازه نداده بودند، روزهایی بود که شاید من شبش یک ساعت بیشتر نخوابیده بود و خیلی خسته بودم و خودشان من را می­‌بردند و من کار را انجام می­دادم.

پس با این اوصاف اولین نفری بودی که سنگ مزار گلزار شهدای تهران را عکاسی کردی!

بله! بعد از آن هم کسی نیامد, بعد هم بنیاد شهید می­‌خواست چنین کاری بکند, نزدیک 200 نیرو می­­‌خواستند در گلزار شهدا بگذارند که این کار را انجام بدهند. البته من فقط جسم آنجا بود و روح من وجود داشت به جرات می‌­توانم بگویم روح شهید در من وجود داشت و الان که دارم فکر می­‌کنم می­‌گویم این کار از من بعید بوده است. من آن زمان احساس کردم می­توانم کاری کنم و برای این مملکت موثر باشم و برای خانواده شهدا کاری بکنم. خلاصه هر عکسی که گرفته شد و هر اتفاقی افتاد به واسطۀ کمک شهدا بود و من هیچ نقشی آنجا نداشتم و فقط از لحاظ فیزیکی آنجا حضور داشتم.

مثلاً در این مدت ما مشهد هم عکاسی کردیم و به کمک دوستان این کار را انجام دادیم ولی گلزار شهدای شهر اصفهان که نامش گلستان شهدا است را خودم عکاسی کردم، نزدیک 7 هزار شهید دارد، برای این 7 هزار شهید من سه بار از تهران، صبح از تهران می­‌رفتم و شب برمی­‌گشتم، ساعت 5 صبح حرکت می­‌کردم و ساعت 10 می­رسیدم، ساعت 12 شروع می­‌کردم تا ساعت 6 و بعد 7 هم برمی‌­گشتم تهران و ساعت 12 به خانه می‌رسیدم که یکبار بهمن­‌ماه، یکبار اسفند و یکبار هم فروردین­ که رفتم و از کل شهدا را عکس گرفتم، یعنی از هر سنگ مزار دوبار عکس می­گرفتم یکبار سنگ مزار و یکبار حجله­‌ای که بالای سرش است. نزدیک 13 هزار عکس شد.

شهرستان­های اطراف تهران چطور؟

مثلاً یک گلزار شهید است سمت غرب تهران به نام «وردیج وواریج» در دل کوه بود، سمت کن سولقان، یکی 6 تا شهید داشت، یکی 4 تا شهید شد، آنها را انجام دادم، همه شهرستان­های اطراف تهران تا جایی که توانستم انجام دادم مثلاً در بوستان نهج‌­البلاغه 5 شهید گمنام هستند که یک نفر از آنها شناسایی شد, من حتی عکس­های آنها را هم گرفتم. تا جایی که در توانم بوده و امکانات هم فراهم بوده عکاسی کردم.

همۀ  تجهیزات عکاسی برای خودت بوده؟

بله! همه وسیلۀ شخصی خودم بود، دوربین خودم بود و در این میان هم آقای سلیمیان تا جایی که می­‌توانست به من کمک می­‌کرد.

بازخوردهایش چه بوده است؟

یک نمونه­‌اش این مدلی است که وقتی شما وارد سایت شفیق فکه  به نشانیwww.shafighefakeh.ir که می‌شوید, یک قسمتی دارد به نام «دل­نوشته با شهید» با آن شهید صحبت می­­‌کنند خیلی آمدند تشکر و قدردانی کردند از بابت این کار و خیلی هم گفتند ما شهیدمان را پیدا نکردیم، ما با آنها مکاتبه کردیم یا اشتباه تایپی در وارد کردن نام شهید بوده یا شاید اگر عکس گرفته نشده باشد که احتمالش خیلی کم است, من به خاطر آن یک عکس رفتم بهشت ­زهرا(س) رفتم و عکس را گرفتم بارگذاری کردیم و لینکش را برای آن شخص فرستادیم.

یک مقدار درباره شفیق فکه و فعالیت‌هایش توضیح بده!

شفیق فکه جایی است که منیت در آن نیست و همه با جان و دل برای شهید کار می‌کنند و البته خود شهدا هم کمک می­‌کنند و بارها به من و آقای سلیمیان ثابت شده است که به ما گفتند شما هیچ کاره هستید, اگر این کار دارد جلو می­‌رود به واسطۀ وجود ماست و ما می­‌خواهیم کار جلو برود، گاهی وقت­‌ها هم کار پیش نمی­رفت و روی زمین می­­‌ماند، ما می­‌گفتیم خدایا چه کنیم شهدا برای شماست، اگر صلاح می­‌دانید کمک کنید و واقعاً کار راه می­‌افتاد!

شخص آقای سلیمیان یک پاسدار بی­‌ادعا، کاربلد و مومن به معنای واقعی است، خیلی آدم دوست­‌داشتنی­‌ای است، در زندگی من برای من مانند پدر بوده و خیلی جاها هوای من را داشته است. شفیق فکه چراغ خاموش است و شاید خیلی آن را نشناسند و خیلی­‌ها شاید بشناسند و نگذارند شناخته شود مثلاً الان بنیاد شهید می­خواسته چنین کاری انجام بدهد نتوانسته است، چرا نتوانسته انجام بدهد؟ به خاطر اینکه عِرقی در کار نبوده، طرف کارمند بوده گفته می­روم عکس می‌گیرم و می­‌روم عشق در کار نبوده، شما وقتی می­‌روید سر مزار یک شهید ممکن است کثیف باشد, من سنگ مزارهایی که کثیف بود را می­شستم و شاید 3 دقیقه زمان می­‌برد و در تابستان که هوا گرم بود هنوز آب نریخته خشک می­‌شد، در گرمای 44 درجه در مرداد ماه! کسی هم اطراف من نبود، من بودم و شهدا و کسی نبود خود سیدمحمد جوزی می­‌گفت من از این پنجره دارم تو را نگاه می­‌کنم من زیر کولر اینجا وا رفتم، تو چطور آنجا کاری می­کنی؟! گفتم به خدا سید من نیستم! اصلاً برای شهید کار کردن شرایط خاصی است و باید بخواهند.

برای رفتن به عراق به شهدا متوسل شدم

الان بنیاد شهید دیده چنین کاری انجام شده ولی اصلاً حمایت نمی­‌کند, توی سرمان هم می­زند, ایرادهای بنی­‌اسرائیلی می­‌گیرد. این کار مانند یک ساختمانی است که ما آمدیم پی آن را ریختیم و ستون­‌هایش را درست کردیم و ساختیم و حالا می‌خواهد زیبا شود بسم­‌الله کسانی که کار بلد هستند باید بیایند ولی به ما نیرو ندادند من هم تخصصش نداشتم و آقای سلیمیان هم وقتش را نداشت کلاً شفیق فکه یکی خودش بود، یکی خانمش بود که واقعاً خانم آقای سلیمیان خیلی پای شفیق فکه زحمت کشید. این دو نفر بودند و من هم اگر لیاقت داشته باشم و سه نفر بودیم.

 گویا به عنوان مدافع حرم هم به عراق رفته‌ای, در این خصوص برایمان بگو!

سال 94 بود. آن زمان بود که من می‌­خواستم بروم ولی نمی­‌دانستم چگونه بروم، یکی از کسانی که نمی­‌گذاشت من بروم آقای سلیمیان بود, می‌­گفت «نه تو نباید بروی اینجا بیشتر به درد می­‌خوری»، یادم نمی­‌رود زمانی که داشتم حجله­‌های شهدا را عکاسی می­‌کردم آنها را قسم می­‌دادم می­‌گفتم تو را به قرآن کار من را ردیف کنید بروم، نمی­دانم هیچ کسی را نمی‌­شناسم و واقعاً طوری وسیله‌­اش برای من فراهم شد و رفتم و خیلی چیزها دیدم، دوستان خوبی پیدا کردم و خدا را شکر از آن زمان راهش برای من باز شد. من دو بار رفتم. یکبار برای منطقۀ آزادسازی فلوجه بوده و دومی هم برای آزادسازی حویجه بود. فقط عراق رفتم سوریه نرفتم. رفتن به آمریکا راحت‌­تر از رفتن به سوریه است !!!! یکی از دوستان عمویش در سپاه بدر فرمانده گردان است و من از آن طریق رفتم.

رفتن به آمریکا راحت‌­تر از رفتن به سوریه است!

جالب است هر دفعه که به عراق رفتم,  همۀ هزینه ­ها پای خودمان بود، برای رفتن به عراق پول قرض کردم چون چیزی به ما نمی‌­دادند. فقط می‌­خواستیم به ایران برگردیم 50 هزار دینار که به پول ما صدهزار تومان می شد را به عنوان کرایه تاکسی دادند تا با آن به فرودگاه برویم. در آن‌جا هم با شهدایی مانند محمد اسدی آشنا شدم.من خیلی از آنها هم عکس می‌گرفتم.

الان که نگاه می­‌کنم واقعاً یک حسرتی در دلم است که می­‌گویم «خدایا من را در این دنیا آوردی فقط عکس بگیرم، همیشه آرزویم این است و می­‌گویم خدایا یک کسی پیدا شود عکس من را بگیرد!» این همیشه در دلم است و واقعاً به مادرم گفتم، مادرم کلاً با رفتن من هم راضی است، می­‌گوید «برو فدای امام حسین(ع) بشو، من هیچ مشکلی ندارم» با اینکه به من خیلی علاقه دارد ولی می­‌گوید «چون در این راه هستی من جلوی تو را نمی­‌گیرم, هر چه خدا بخواهد.» شاید قسمت این است که بمانم بار گناهم زیاد شود تا ببینیم چه می­‌شود. شاید باید بمانم و عکس­‌ها را بگیریم و به دیگران نشان بدهیم ان‌شاءالله خدا یک جایگزین برای من پیدا کند و نامۀ من را سریع امضاء کند.

 از اتفاقاتی که آنجا می‌افتاد, بگو!

مثلاً داعش آن روستاها را که می­‌گرفت, زن و دختر را به غنیمت می‌­گرفت و مردها را هم می­‌کشت، جنازه هم دیدم. مثلاً شاید 10، 15 روز آن جنازه زیر آفتاب بود ولی مثلاً جایی که ما سال 94 بودیم سمت صقلاویه خانه‌­ای که مقر ما شده بود و ما رفته بودیم وقتی وارد آن شدیم کالسکه بچه دیدم، عروسک و لباس دیدم، حتی کشوهای تخت­شان که داخلش لباس بود, هنوز آنجا بود.چیزی که خیلی آدم را ناراحت می­‌کرد, این بود که خیانت شده بود و بین مردم عراق همدلی نبود. اگر می­‌ایستادند دفاع می­‌کردند این بلا سرشان نمی­‌آمد.

 در پایان چه توصیه برای کسانی که این راه و مسیر را گم کردند داری؟

من هر چه در زندگی‌­ام دارم از شهدا دارم, یعنی واقعاً بروند بهشت­‌زهرا(س) سر مزار شهدا، بروند ارتباط برقرار بکنند. مطمئن باشند شهید دست رد به سینۀ کسی نمی­‌زد، و چه پسرها و دخترهایی که من دیدم آمدند آنجا و واقعاً شهدا را دوست داشتند. برای شهید معرفت و صداقت مهم است, اینکه از دل و جان برای آنها مایه بگذاریم و واقعاً 10 برابر بیشتر از آن جواب می­‌دهد. خیلی جاها دست شما را می­‌گیرند و به شما کمک می­‌کنند!در زندگی من که همین بود. اگر این مسیر را جلو بروید رستگار می­‌شوید همین این دنیا را دارید و همین آن دنیا چیزی که این شهدا به ما دادند آبرو است، شاید خیلی افراد من را بخواهند بزنند زمین ولی باور کنید همین شهدا نمی‌­گذارند چون سر مزارشان بودم و عکاسی می‌کردم سرم به جایی می­‌خورد نگاه­شان می­‌کردم, می­گفتم بابا عیب ندارد شما هوای من را داشته باشید، خیلی وقت­ها می­‌دیدم شیر آبی که می­خواستم بروم آب را بیاورم خیلی دور است با دست تمیز می­کردم و بعد عکسش را می­‌گرفتم.

هر کسی هر کاری بکند جوابش را می­‌گیرد، خوبی کنید جواب خوبی را می­‌بینید بدی هم بکنید جواب بدی را می­‌بینید، فقط می­­‌خواهم به هم سن و سال­های خودم بگویم کسانی که روزی شاید صدای من را بشنوند دنبال این شهدا بروید باور کنید این راهِ میانبُر شما را می­‌برند، خوب راهِ میان­بُر را به شما نشان می‌­دهد. چون خودشان ره صد ساله را یک شبه رفتند, اینها وقتی رفیق شما شوند، رفیق دست رفیق را می­‌گیرد, نمی­‌گذارد تنها باشید.

منبع: تسنیم

گفت‌وگو با عکاس مزار ۳۰ هزار شهید تهرانی1

چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۰۷ ب.ظ


گفت‌وگو با عکاس مزار ۳۰ هزار شهید تهرانی؛

برای مدافع حرم شدن پول قرض کردم! 

محمد اصفهانی 

برای رفتن به عراق پول قرض کردم چون چیزی به ما نمی‌­دادند. فقط می‌­خواستیم به ایران برگردیم 50 هزار دینار که به پول ما صدهزار تومان می شد را به عنوان کرایه تاکسی دادند تا با آن به فرودگاه برویم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - «محمد اصفهانی» متولد سال 1365 است که در محله «دروس» یکی از محلات بالاشهر تهران به دنیا آمد. او آخرین فرزند خانواده است؛ زمانی که 3 سالش شد, جنگ عراق بر علیه ایران تمام شد. چیزی از شهدا و آن دوران را ندیده است اما در سن 11 سالگی سرنوشت او چنان رقم می‌خورد که یک سریال دفاع مقدسی او را شیفته شهدا کند. پس از آن بود که او دلبسته شهدا شد و پس از آن طی یک حادثه‌ای عکاس سنگ مزار شهدای گلزار شهدای بهشت زهرا(سلام الله علیها) تهران می‌شود و به تنهایی در مدت 6 ماه از 30 هزار سنگ مزار شهید عکس می‌گیرد. سال 94 هم او به جمع مدافعان حرم می‌پیوندد و به عراق می‌رود. برهمین اساس در یکی از روزهای فصل بهار میزبان او شدیم تا خاطرات او از وقایع جالبی که بر او گذشته را بشنویم. در ادامه این مصاحبه تفصیلی را بخوانید:

رابطه شما با شهدا از کجا شروع شد؟

کلاً رابطۀ با شهید اینطوری شد که در سن 11 سالگی به واسطۀ دیدن فیلم سیمرغ که در مورد شهید شیرودی و شهید کشوری, دل‌بسته شهدا شدم.


سریال سیمرغ مرا شیفته شهدا کرد

 در خانواده شهدا کسی هم شهید شده است؟

نه حتی یک رزمنده هم وجود ندارد، کسی که جبهه رفته باشد هم اصلاً وجود ندارد. بعد از اینکه این فیلم را دیدم یک شب خواب دیدم شهید کشوری و شهید شیرودی و حضرت امام(رحمه الله علیه) به خواب من آمدند و من خیلی خوشحال شدم رفتم پیش آنها و آنها به من گفتند «محمد ما از این به بعد با تو هستیم، تو هم با ما و با هم دوست هستیم»، دیگر زمانی که این خواب را برای مادرم تعریف کردم هفته بعد از آن رفتیم بهشت زهرا(سلام الله علیها). سال 75 بود! رفتیم مزار شهید کشوری را پیدا کردیم, شاید از آن زمان به بعد در ماه دو یا یکبار حتماً با مادرم بهشت زهرا، سر مزار شهدا می­‌رفتم، جالب اینجاست وقتی پدربزرگ من سال 58 که فوت می­‌کند او را در قطعه 24 دفن می­‌کنند و قطعه 24 هم قطعه­‌ای است که بیشتر سرداران و فرماندهان شهید آنجا هستند، به واسطۀ پدربزرگم می­‌رفتم آنجا و نوع رفتم جالب بود! سوار اتوبوس می­‌شدیم می­‌رفتیم هفت تیر و بعد توپخانه و بعد هم از آنجا سوار اتوبوس می­‌شدیم و می­‌رفتیم و تنها کسی که در این قضیه هوای من را داشت و خیلی خوشحال بود مادرم بود و بعد شروع شد و همین‌طوری خواب­‌های سریالی از شهدا می­‌دیدم و هر دفعه می­‌گفتند ما مواظب تو هستیم با ما باش و به تو کمک می­‌کنیم مثلاً شهید شیرودی، شهید کشوری، شهید همت، شهید احمد کاظمی.


 یعنی از قبل هیچ قرابتی با این موضوع نداشتی؟

نه آن سریال باعث شد. من از بچگی خیلی به کارهای نظامی علاقه داشتم و این سریال را هم خیلی دوست داشتم به واسطۀ اینکه دوست داشتم خلبان شوم و این سریال طوری بود که من عاشق آن بودم و یادم است هر چهارشنبه هم پخش می­‌شد, آن شبی که من این خواب را دیدم، شبی بود که سر یک قضیه‌­ای ناراحت بودم و این سریال را ندیدم و با چشم گریان خوابیدم. از سال 75 تا 84 من کارم این بود که مرتب سر مزار شهدا می­‌رفتم و با آنها نجوا می‌کردم.

 زندگی­نامه­ شهدا را هم می‌خواندی؟

بله دقیقاً! خیلی علاقه داشتم حالا آن زمان که اینترنت نبود، داخل اتاقم عکس شهدا را نصب کرده بودم, یکسری کتاب راجع به زندگینامه و وصیت­‌نامه آنها بود می­‌خواندم و خیلی به این موضوع علاقه داشتم. این ارتباط و رفت و آمد تا سال 84 ادامه داشت تا در بهمن ماه همان سال روزی که به بهشت زهرا(س) رفتم، در گلزار شهدا آنجا شخصی به نام سیدمحمد جوزی، رئیس وقت خانه شهید بهشت زهرا(س) آشنا شدم، او به گفت «اینجا چه می­‌کنی؟» گفتم «هر هفته می­‌آیم اینجا!»، گفت «بچۀ کجایی؟» گفتم «فلان جا»، جا خورد!، گفت «بیا داخل با هم صحبت کنیم». وقتی رفتم داخل اتاق و صحبت کردیم, من گفتم «دوست دارم کاری برای شهدا انجام بدهم»، گفت«قرار است شهرداری بیاید تمام سنگ قبر شهدا را عوض کند، همین کاری که الان با مزار شهدای گمنام کردند قرار بود با کل شهدا بکنند»،گفت «می­‌خواهیم از اینها عکس بگیریم»، گفتم «چقدر است؟» گفت «30 هزار شهید است، 4 هزار گمنام و 26 هزار شهید هم شناسایی شدند و ما می­خواهیم عکس مزار اینها را داشته باشیم.»


کارم را با یک دوربین پانا­سونیک 5 مگاپیکسلی شروع کردم

عکاسی بلد نبودی؟

اصلاً! هیچی نمی­‌دانستم فقط دوربین را داد دست من!من از 20 فروردین سال 85، تاریخ شهادت شهید آوینی کارم را با یک دوربین پانا­سونیک 5 مگاپیکسلی شروع کردم. یعنی هر روز از خانه به گلزار شهدای بهشت زهرا(س) می‌رفتم و عکس می‌گرفتم. هر روز صبح­‌ها ساعت 9 از خانه راه می‌افتادم, ساعت 10 آنجا بودم تا11:30کارم را انجام می‌­دادم و ساعت 1 خانه بودم و با باطری دوربین می­توانستم روزی 200 تا 250 عکس فقط از سنگ مزار شهدا عکس بگیرم. این عکس گرفتن من 6 ماه طول کشید، همۀ قطعه‌­ها را عکاسی کردم به غیر از قطعه 50 که سخت­­‌ترین و از لحاظ شکل ظاهری بهم‌­­ریخته‌­ترین قطعه است. الان نیز شهدای مدافع حرم و فاطمیون در این قطعه مدفون هستند.

بعد سال 86 خدمت سربازی رفتم، حدود 18 ماه خدمت بودم که با آقای سلیمیان آشنا شدم، سالروز عملیات بازی دراز بوده که آقای سلیمیان آقای جوزی  را می­­‌بیند و می­­‌گوید من می­‌خواهم چنین کاری بکنم و از مزار شهدا عکس بگیرم و می­‌خواهم سایت درست کنم، آقای جوزی به او می­‌گوید ما این عکس­ها را داریم، می­‌گوید چه کسی عکس­ها را گرفته؟ می­‌گوید یک بنده­‌خدایی عکاسی کرده که الان هم سرباز است، او پیگیر می­‌شود ببیند چه کسی بوده، بعد شماره تلفن من را به او می­‌دهند و بعد با هم آشنا می­‌شویم و آقای سیلمیان کارهای انتقالی من را با زحمات فراوانی انجام می­‌دهد.

زمانی که عکاسی مزار شهدا تمام شد, فهمیدم 20 روز بیشتر خدمت کردم و متوجه نشدم!

بعد, من ادامۀ سربازی آمدم گلزار شهدا. حدود 20 روز من مرخصی استحقاقی داشتم، هیچ کدام را نرفتم! همه را ماندم و قطعۀ 50 را عکاسی کردم. یک روز رفتم آنجا دیدم نمی­‌توانم عکاسی کنم, خیلی ناراحت شدم. سر مزار یک شهیدی اتفاقی نشستم گفتم من نمی­توانم! مزار همۀ شهدا کثیف است، همان شب خواب دیدم یک شهیدی آمد گفت «تا الان هم هرکاری می­­‌کردی تو نبودی ما بودیم که می­‌آمدیم در وجود تو آن کار را انجام می­‌دادیم! نگران نباش».

خدا را شاهد می­‌گیرم از فردا که رفتم آن کار را انجام دادم با دو دبه 4 لیتری، نزدیک 8، 9 مزار را تنهایی می­‌شستم و عکس می­‌گرفتم و بین آن هم کسانی می­‌آمدند و کمکم می­‌کردند. یکی به نام اسماعیل معروفی که جانباز بود، از لحاظ تکلم مشکل دارد نمی­‌تواند صحبت کند، زمان جنگ هم فرمانده گردان بود, او هم می­‌آمد و کمک من می­‌کرد.

زمانی که عکاسی مزار شهدا تمام شد, من رفتم با سپاه تسویه کنم فهمیدم 20 روز بیشتر خدمت کردم و حواسم نبوده خدمتم تمام شده است و همه می­‌خندیدند می­‌گفتند همه یک ماه جلوتر می­‌آیند دنبال تسویه­‌شان تو 20 روز گذشته تازه الان آمدی!




ا

در مصرف بیت المال خیلی حساس بود

چهارشنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۰۴ ب.ظ


شهید مدافع حرم مسلم خیزاب

حساس بود.

در مصرف بیت المال خیلی حساس بود.

مرتب هم توصیه میکرد و از همه می خواست رعایت کنند.

حتی کوچکترین چیز هایی که به چشم دیگران هم نمی آمد برای او مهم بود.

وقتی پای بیت المال در میان بود حتی سر سوزنی مصرف اشتباه هم نباید میشد.

استفاده از آب تانکرها،واکس زدن به پوتین ها،تلفن شخصی زدن،استفاده درست از سلاح و مهمات و خیلی چیز های کوچک و بزرگ دیگر.

میگفت: همه ی این ها به قیمت خون شهدای ما به دست می آید.

نباید ذره ای از آن بیهوده مصرف شود.

 @Agamahmoodreza

شهادت رزمنده سیدرضاحسینی در سوریه

سه شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۲۶ ب.ظ

 بسم رب الشهدا والصدیقین

پاسدار رشید سپاه اسلام شهید سیدرضاحسینی نوده از گرگان و اصحاب آخرالزمانی سیدالشهدا علیه السلام  به خیل عظیم شهدای مدافع حرم پیوست.

هنیألک الشهادة

خاطره ای از شهید بشیری

سه شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۱۳ ب.ظ


همرزم شهید مدافع حرم محمد حسین بشیری:

یک روز جمع مان جمع بود و هرکسی سخنی می‌گفت و تعریف ها به سمت ایران و خانواده والدین کشیده شد؛هرکس مطلبی و نکته ای گفت،تا رسید به محمد حسین،محمد حسین مکثی کرد و به صورت سوال و جواب از جمع ما که همگی چشم به دهان او دوخته بودیم پرسید؟بچه ها شما کدام تان تا به حال دست و پای پدر و مادرتان را بوسیده اید؟جمع ما عده ای جوابشان سکوت و عده ای مثبت بود.با افتخار فرمودند من دست و پای والدینم را بوسیده ام،و نگاهی با آه و حسرتی که از عمق وجودش درمی  آمد رو کرد به جمع و گفت:بچه ها تا وقتی پدر و مادرتان زنده ودر قید حیات هستند قدرشان را بدانید،من پدرم را از دست داده ام ای کاش زنده بود پاهایش را بوسه باران میکردم.

@Agamahmoodreza

محمود لیاقتش فقط شهادته

سه شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۱۳ ب.ظ

سال 92 بود سالگرد شهادت دوست عزیزمون آقا اسماعیل بدر حداد بود منو چندتا از دوستان جلوی مسجد ایستاده بودیم محمود از مسجد(مراسم سالگرد) خارج شد اومد به طرف جمع گفت بچه ها خداحافظ  با اجازتون فردا صبح بر میگردم تهران اومد با تک تک دوستان روبوسی کرد و از ما دور شد کمی ازمون فاصله گرفت در حالی که داشت دور تر میشد من غافل رو کردم به بچه ها گفتم محمود برو انشالله شهید بعدی تو هستی  بچه ها زدن به خنده هر کس یه چیزی گفت یکی گفت محمود نور بالا میزنه یکی گفت شهادت حق محمود هستش یکی گفت محمود لیاقتش فقط شهادته خلاصه کمتراز شش ماه اولین خبر شهادت رو از تهران قبل خانواده اش از طریق یکی از دوستان تو قدس بهمون رسوندن. اونوقت بود که من یاد اون حرفی که زدم افتادم خیلی خیلی ناراحت شدم داشتم خفه میشدم تو دلم گفتم زبونت لال این چه حرفی بود زدی.الان هم بعضی از دوستان که اونروز با هم بودیم بهم متلک میندازن میگن رضا میشه بگی شهید بعدی کی هستش منم ناراحت میشم ولی به روم نمیارم چند تا اسم میبرم بهشون میگم عجله نکنین نوبت شما هم میرسه فقط من لایق شهادت نیستم میگم همتون میرین من میمونم و زحمت همه ی کارهای مجلس ترحیم و سالگرداتون گردن من میوفته بهشون میگم لاعقل یکی دوتا تون بمونین و شهید نشین کمک دستم باشین تنها نمونم.راستش بعضی از دوستان هستن که نور بالا میزنن وقتی فکر اینو میکنم که اونا هم روزی خواهند رفت خیلی ناراحت میشم راستش بعد شهادت محمود نگاهم به اون دوستام خیلی عوض شده همیشه از دور به چهره شون نگاه میکنم تو دلم میگم نکنه نگاه آخر باشه.اللهم الرزقنا شهادت فی سبیلک.

رضا خلیفه زاده

 @Agamahmoodreza

شهـادت حد و مرز ندارد

سه شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۱۰ ب.ظ


شهـادت

حد و مرز ندارد

جغرافیا سرش نمی شود

شهید ۲۴ ساله لبنانی

ڪہ می توانست شعار بدهد :

" نہ غزہ نہ ایران جانم فدای لبنان "

امـا ...

شهادت : سال ۱۳۶۴ فاو

عملیات والفجر

شهیدحسن هاشم

@ahmadmashlab1995

روایت سردار فدوی از شهید فریدونی

سه شنبه, ۲۲ خرداد ۱۳۹۷، ۰۳:۰۸ ب.ظ


سردار «علی فدوی» درباره شهید فریدونی گفت: شهید فریدونی یکی از نیروهای جدید ما بود ولی به نظر می رسد که دل او طاقت نداشت که این سیر طولانی را طی کند و به مقصد برسد، به همین لحاظ خیلی سریع به مقصد رسید.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، سردار «علی فدوی» فرمانده نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درخصوص شهید مدافع حرم«محمد مهدی فریدونی» از پاسداران نیروی دریایی سپاه، گفت: شهید فریدونی یکی از نیروهای جدید ما بود که دوره اول پاسداری را می‌گذراند و در نیروی دریایی سپاه مشغول شود.

دریادار فدوی افزود: به نظر می‌رسد که دل او طاقت نداشت که این سیر طولانی را طی کند و به مقصد برسد، به همین لحاظ خیلی سریع به مقصد رسید. سیری که یک پاسدار از انقلاب اسلامی در 40 سال گذشته داشته، همین سیر بوده است، با این تفاوت که برخی به لحاظ دل خود این مسیر را شاید 40 ساله طی کردند تا به مقصد رسیدند، بعضی شاید 40 روز هم طاقت نیاوردند و به مقصد رسیدند.

فرمانده نیروی دریایی سپاه پاسداران انقلاب اسلامی، گفت: مسیر، یک مسیر است. مسیر اسلام، انقلاب اسلامی و پاسداری از انقلاب اسلامی است. مقصد و مسیر نهایی برای همه آرزومندان و دلدادگان این راه، شهادت است. این روال، روال دائمی بوده و خواهد بود، تا زمانی که انشاءالله به قول حضرت امام(ره) این انقلاب را به صاحب اصلی‌اش حضرت صاحب‌الزمان(عج) بسپاریم.

وی درخصوص ضرورت دفاع در جبهه مقاومت تصریح کرد: دفاع در جبهه مقاومت، مثل این است که بگوییم ضرورت نفس کشیدن چیست؟ اسلام، انقلاب اسلامی و روند 40 ساله ما این بوده است که در برابر زور تحت هیچ شرایطی دست از مبارزه برنداریم و در برابر مظلوم که از طرف خود و دیگر مظلومان کمکی را می‌طلبد، ساکت نباشیم. خدا را شکر در طی این 40 سال، انقلاب اسلامی سرفراز بوده و در همه عرصه‌ها در اوج بوده است. ما امروز به برکت انقلاب اسلامی و شهدا در اوج و مقتدر هستیم.

شهید مدافع حرم«محمد مهدی فریدونی» متولد سال 1366 شهرستان فسا بود که داوطلبانه و پس از پیگیری های فراوان جهت دفاع از حریم عقیله بنی هاشم به سوریه اعزام شد. این شهید روز 13 خردادماه مصادف با شب 19 ماه مبارک رمضان با زبان روزه در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسید.

منبع: تسنیم


سردار«مختاربند» کدام باغ را برای خانواده‌اش رزرو کرد؟

شهید مجید مختاربند

پدر و مادر عزیزم، همسر عزیزم، خواهران و برادرانم، فرزندان، عروس‌ها و دامادهایم، اگر خداوند لیاقت ورود به این باغ را به من داد، یعنی اینکه رفته‌ام بهترین جای باغ جا گرفته‌ام تا شما برسید.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید مدافع حرم حاج «حمید مختاربند» در مسیر پر پیچ و خم پیروزی انقلاب اسلامی مبارزات زیادی با رژیم منحوس پهلوی کرد و دِین خود را به اسلام و انقلاب همان موقع ادا نمود. در جنگ تحمیلی نیز به ندای امام امت پاسخ داد و به جبهه‌های جنگ عزیمت کرد و پای آرمان‌هایش ایستاد.

این شهید مدافع حرم گویا سعادت خود را در جهاد و مبارزه در راه اسلام می‌دید. در شرایطی که سال‌ها پیش به تکلیف خود در به‌بار نشستن انقلاب و دفاع مقدس عمل نموده بود؛ بار دیگر بر خود واجب دانست به یاری مظلوم بشتابد و باتوجه به شرایطی که سوریه در اوایل تجاوز آمریکا به خاکش داشت به سوریه طریقت نمود و در تاریخ 20 مهر 94، در نبرد با تروریست‌های تکفیری جبهه النصره مستقر در بلندی‌های جولان به درجه رفییع شهادت نائل آمد و به آسمان پر کشید.

وصیت‌نامه این شهید والامقام را در ذیل می‎‌خوانید:

«خداوندا، شنیده‌ام که در آخرالزمان در شام اتفاقاتی رخ می‌دهد. همیشه در ذهنم بود که در آخرالزمان و زمان نزدیکی حضور امام مثل سال‌های گذشته باز هم در صف کسانی که هیچ نقشی در اصحاب امام زمان (عج) ندارند هستم، یا از کسانی که مثل زمان حضور امام خامنه‌ای، وقتی به شهری می‌رود مانند آدم‌های عادی باید کنار صف خیابان بایستم و از روی پیاده‌رو آقا را ببینم یا می‌شود من هم در صف یاران حداقل نزدیک آقا باشم؟

یا اینکه در زمان بعد از جنگ به فکر این بودم که فرصت و زمینه‌ی شهادت و در صف جهاد قرار گرفتن از دست رفت. آن موقع جنگ که معرفت شهادت را نداشتم و حال هم که زمینه‌ی جهاد و شهادت وجود ندارد. هر چند که همیشه می‌خواندم: در باغ شهادت باز باز است؛ ولی چطور و کجا معلوم نبود، که ناگاه در کمال ناباروری در حالیکه میلیون‌ها نفر در آرزوی شرکت در جهاد عراق، سوریه، لبنان و جاهای دیگر بودند، به خصوص آن‌هایی که از صف شهدا عقب افتاده بودند، می‌سوختند و می‌ساختند؛ یک‌دفعه ورق برگشت و بعد از چندبار پیگیری به این و آن گفتم که اگر می‌شود من هم به عراق و سوریه بروم و در جهاد و در صف مدافعان حرم اهل بیت قرار گیرم و جانم را فدای حرم اهل بیت کنم. تا اینکه از میان این همه مشتاق شرکت در جهاد، اسم بنده‌ی حقیر انتخاب شد. آن هم نه یک ماه و چند ماه که دیگران هستند، بلکه حداقل یک سال!

خدایا چطور تو را شکر کنم؟ مرا با لطف و کرم خودت انتخاب کردی، توفیق شرکت در جهاد دادی، توفیق شرکت در جنگی دادی که طرف مقابل آن گردان‌هایی هستند به نام یزید، معاویه، شمربن ذی الجوشن و گردان عایشه؛ و این طرف شیعیان پاک باخته و جان برکف و عاشق.

خدایا زمانی که عمرم رو به پایان است و 59 سال سن دارم و دوران جوانی خود را گذرانده و بچه‌ها را سر و سامان داده‌ام؛ به من توفیق شرکت در جهاد داده‌ای که اگر باز لطفت شامل حال من شود، در این راه جانم را فدای حرم بی‌بی زینب کبری (س) و دردانه‌ی. اباعبدالله (ع)، بی‌بی رقیه (س) خانم کنم و از این ماموریت برنگردم الا با شهادت، واقعا ممنونم. خدایا فقط می توانم بگویم دوستت دارم با این همه نعمت.

 الحمدالله عدد امواج البحور، الحمدالله عدد لمح العیون، الحمدالله من الیوم الی یوم ینفخ فی الصور.

امام علی (ع) می‌فرماید: ان الله کتب القتل علی قوم و الموت علی آخرین و کل آتیه منیّته کما کتب الله له فطوبی للمجاهدین فی سبیل الله و المقتولین فی طاعته.

«خداوند برای گروهی شهادت را مقدر کرده و برای گروهی دیگر مرگ را، و هر گروه تقدیری دارد که به سمتش می‌رود و از آن گریزی نیست. پس خوشا به حال مجاهدان و شهدای راه خدا.»

خدایا یعنی ممکن است این بنده ضعیف و روسیاه هم در صف مجاهدان به حساب آید و این ماموریت را نردبان اوج او تا رسیدن به خودت قرار دهی؟ خدایا می‌دانم و اقرار می‌کنم که لیاقت آن را ندارم، اما چشمم به لطف و کرم توست. خدایا اقرار می‌کنم نه لایقم نه قابل.

پدر و مادر عزیزم، همسر عزیزم، خواهران و برادرانم، فرزندان، عروس‌ها و دامادهایم، اگر خداوند لیاقت ورود به این باغ را به من داد، یعنی اینکه رفته‌ام بهترین جای باغ جا گرفته‌ام تا شما برسید. البته مراقب باشید راه را اشتباه نروید، گم نشوید، راه باغ مشخص است! آدرس را همیشه در گوش ما تکرار کرده‌اند. منتظرتان هستم. اگر خدا نخواسته گاهی وقت‌ها منحرف شدید، به من ندایی بدهید، ان شاءالله می‌آیم، راه را نشانتان می‌دهم. (اگر صاحب باغ اجازه دادند.)»

منبع: دفاع پرس

قسمتی از وصیت نامه شهید مدافع حرم عباس علیزاده

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۱۱:۰۲ ق.ظ


سینای من روزی که از فرودگاه امام داشتم خارج میشدم اشک تورا دیدم،اما خودت نمی دانی من برای رسیدن به این تصمیم آیینه خود را شکستم و دیگر هیچ چیزی را نمی دیدم.سفارش میکنم هر روز از کانال المنار فصل الخطاب شیخ حسن را درباره ی شهدا و حوادث را ببین.

حال و روز من خیلی بهتر از آن است که شما فکرش را بکنید.

@Agamahmoodreza

ما زنده باشیم و یک عده بیت رهبری را تهدید کنند؟!

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۵۳ ق.ظ



روایت زندگی شهید «مصطفی عارفی» از زبان همسرش؛

ما زنده باشیم و یک عده بیت رهبری را تهدید کنند؟!

شهید مصطفی عارفی -

می گفت ما بسیجی ها زنده باشیم و یک عده آمریکایی‌صفت بیت رهبری را تهدید کنند؟! ما باشیم و این‌ها هر کاری دلشان می خواهد، هر بی حرمتی که می خواهند بکنند؟!

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «مصطفی عارفی» از آن شهدایی است که خط به خط داستان زندگی اش شرح فلسفه وجودی یک مسلمان واقعی است. اینکه در هر موقعیت و زمان و در مواجهه با روزمرگی های زندگی و سختی هایش چطور باید عمل کرد، کجا باید تصمیم جدی برای رفتن گرفت و کجا باید ماند. شهید عارفی با درک درست از شرایط، بهترین راه ها را بر مبنای سبک زندگی ایرانی اسلامی انتخاب می کرد و همین انتخاب‌های درست بود که خداوند به او لیاقت شهادت داد. 

به هیچ وجه نمی توانست از کنار یک منکر بی تفاوت رد بشود و همیشه خیلی صریح و شجاعانه عمل می کرد.

سال 94 با یکی از اقوام به خارج از شهر رفته بودیم، در راه برگشت، دیدیم جایی تجمع شده و صدای سوت و دست و جیغ زن و مرد می آید و عده ای می رقصند. مصطفی چهره اش برافروخته شد و به من و خانم دایی‌اش گفت که لطفا شما دخالتی نداشته باشید. خودش به سمت آنها رفت و با صدای بلند گفت: «چه خبره اینجا؟ ضبط را خاموش کنید...»

مردهای آنها هم که بویی از غیرت نبرده بودند، با لحنی توهین آمیز گفتند: «به شما چه ربطی دارد؟ مجلس خصوصی است. تولد داریم، شما بسیجی ها چرا نمی گذارید مردم شاد باشند؟» و بقیه هم شروع کردند به خنده و تمسخر.

مصطفی گفت: «مجلس خصوصی را ببرید در حریم خصوصی، این مکان عمومیه، هنوز ما بسیجی ها نمردیم که شما هرکاری خواستید بکنید.» بعد هم وانمود کرد که دارد به شخص خاصی یا پلیس  تماس می گیرد. بالاخره بساط آنها جمع شد. در راه بازگشت، چند نفر آمدند و از مصطفی تشکر کردند و گفتند: «ایول به غیرت شما بسیجی ها، احسنت. اتفاقا یک جمع عربی هم بودند که خیلی ابراز ارادت کردند و احسنت گفتند.»

من از ایشان پرسیدم چرا آرام به یکی از آن ها نگفتید که بساط شان را جمع کنند. مصطفی گفت وقتی گروهی محرم و نامحرم قبح منکری را علنی از بین می برند تذکر و مجازاتشان هم باید علنی باشد تا دوباره قبح آن منکر برنگردد و کسی به خودش اجازه قبح شکنی ندهد.

صدا را قطع کن

هیچ ابایی از اینکه به خاطر نهی از منکر مورد توهین یا تمسخر قرار بگیرد نداشت. بعضی مواقع پیش می‌آمد که داخل تاکسی نشسته بودیم و راننده  ترانه غیر مجاز با صدای خواننده زن گذاشته بود و مصطفی با مهربانی از راننده می خواست که صدا را قطع کند، برخی با احترام رعایت می کردند اما گاهی هم راننده با بد دهنی برخورد می کرد و اصلا ماشین را نگه می داشت و ما پیاده می شدیم ولی مصطفی هیچ ناراحت نبود و همیشه رضایت خداوند برایش مهم تر از همه چیز بود.

عاقبت بد

یک روز بعد از ظهر با صدای کف و سوت عده ای به سمت بالکن خانه رفت. دیدم جلوی گوشی موبایلش، دوربین شکاری گرفته  و دارد از عده ای فیلم می گیرد، فهمیدم چه تصمیمی دارد. گفتم قبل از اقدام، حتما با 110 تماس بگیر، گفت تماس گرفتم ولی تا وقتی بیایند باید مدرک داشته باشم، با بسیج تماس گرفته ام، الان می رسند.

خودش زودتر رفت سراغ دانشجوها و به کسی که به عنوان ارشد بود گفت که این وضعیت (اختلاط دختر و پسر و رقص) را زودتر جمع کنید و حرمت نگه دارید. آن شخص منکر قضیه شد و مصطفی هم فیلم ها را نشانش داد و آن ها مجبور شدند این اوضاع را زود جمع کنند.

فردای آن روز دوباره قضیه تکرار شد و این بار آن ها به همراه خودشان آدمی با ظاهر مثلا موجه و بسیجی نما آورده بودند. مصطفی خیلی ناراحت شد و از ایشان خواست تا حرمت چفیه ای که همراه داشت را نگه دارد و گفت: احترام این چفیه خیلی بالاتر از آن است که کسی بخواهد ازش سوء استفاده کند.

بعد هم پلیس آمد و مصطفی مدارکی که داشت را نشانشان داد و از خودش دفاع کرد و ماجرا به خیر گذشت.

بعد از اینکه به خانه آمد گفت: نمی توانستم قبول کنم که یک عده به اصطلاح دانشجو اینگونه قبح یک منکر را بشکنند و بعضی ها با ذوق نگاهشان کنند و تازه مانع دخالت من هم بشوند، چه بد عاقبتی خواهند داشت افرادی که حلال خدا را حرام و حرام خدا را حلال می کنند.


مثل خلیلی شهید می شوی

همیشه می گفتم شما هم بالاخره یک روز مثل شهید خلیلی، شهید امر به معروف می‌شوی، همیشه به من می گفت خدا خیر و اجر به شما بدهد که مانع این کارهای من نمی شوی و در انجام واجبات دینی مثل امر به معروف و نهی از منکر همراهی‌ام می کنی.

ایشان به راحتی می توانست از کنار آن منکر مثل خیلی های دیگر بگذرد، ولی غیرت و وظیفه بزرگ امر به معروف و نهی از منکر بهشان اجازه این کار را نمی داد.

چطور بی تفاوت باشم؟!

اعتقاد داشت این جنگ ها در حقیقت جنگ بین کفار و مسلمانان است. داعش نماینده آمریکا، اسرائیل و آل سعود است و در مقابل آن نیز محور مقاومتی چون ایران، لبنان، سوریه و عراق قرار دارند. ما نباید ساده لوح باشیم و اسیر این مرزبندی های جغرافیایی ساخته دست دشمنان شویم. برای ما مسلمانان مرز بین ایران، افغانستان، سوریه، لبنان و دیگر کشورهای مسلمان هیچ معنایی ندارد. برای ما اتحاد مسلمین و حفظ اسلام مهم است.

چگونه است که دشمنان در باطل خود متحد شده  ولی ما نباید در جبهه حق متحد شویم و بگوییم جنگ در کشور ما نیست؟! مگر آن داعشی خانواده و زن وبچه ندارد؟ مگر او برای این راه باطل خود سختی ها را تحمل نمی کند؟ پس چرا ما برای جبهه حق سختی نکشیم؟

امام علی (ع) جان دادن به خاطر هتک حرمت به پیرزن یهودی در بلاد اسلامی را جایز نمی داند، ما چطور شاهد هتک حرمت به بانوان مسلمان باشیم و بی تفاوت بنشینیم؟! ببینیم که بچه های خردسال را به فجیع ترین حالت می کشند و ما نگران زندگی خودمان باشیم. می گفت نمی توانم قبول کنم که سهم من از وقایع منطقه فقط آه و حسرت باشد و هیچ کاری نکنم.


سخت ترین دوران زندگی

به جرات می توانم بگویم سال ۸۸‌ و دوران فتنه بدترین و سخت ترین سال زندگیمان بود. با اینکه در همین سال دانشگاه قبول شدم. ولی تلخی فتنه کام ما را هم تلخ کرده بود. مصطفی خیلی آشفته بود. اصلا روی پایش بند نبود. عزم سفر کرده بود و می خواست به تهران برود. ولی گویا اعلام کرده بودند هیچ کس از شهرهای دیگر نیاید تا اغتشاش بیشتر نشود.

ما روز و شب نداشتیم. خیلی حالشان بد بود. هرلحظه که ایشان به بیرون یا به دفتر بسیج می رفت، منتظر یک خبر بد بودم. می گفت ما بسیجی ها زنده باشیم و یک عده آمریکایی‌صفت بیت رهبری را تهدید کنند؟! ما باشیم و این‌ها هر کاری دلشان می خواهد، هر بی حرمتی که می خواهند بکنند؟!

روزی که حضرت آقا با بغض در نماز جمعه تهران سخنرانی کردند، مصطفی هم گریه کرد. باورم نمی‌شد، من تا آن لحظه اشک ایشان را ندیده بودم.  البته با آن ولایت‌مداری و عشق به حضرت آقا که بنده از ایشان سراغ داشتم، انتظارش می رفت که طاقت دیدن بغض رهبر را نداشته باشد و بهم بریزد. مثل همه مردمی که عاشق رهبری هستند. واقعا در آن روزها همه حالشان بد بود.

مصطفی خیلی نسبت به حضرت آقا ارادت داشت و سعی می کرد در همه مسائل زندگی مقلد ایشان باشد. حتی در ساده زیستی هم نگاهشان به رهبری بود.

الان هم در این فتنه های آخر الزمان از شهدا می خواهم که از حضرت آقا محافظت کنند تا پرچم این انقلاب و بی واسطه به دست صاحب الزمان برسد.

مادر شهید هم خودش را مدیون خون شهدا می دانست

مصطفی اعتقاد داشت انجام واجبات دینی وظیفه اصلی هر فرد است، ولی انجام مستحبات و ترک مکروهات نشانه قدرشناسی نعمت های خداست. راهپیمایی روز قدس، 22 بهمن و یا حضور در راهپیمایی 9 دی راهم ازمستحبات موکد می دانست. گاها پیش آمده بود در روزهای راهپیمایی که کسالت داشتم ایشان اصرار می کرد که فقط چند قدم هم شده در این امر بزرگ برداریم چرا که آن را رخ کشیدن همبستگی مسلمانان می دانست.

یادم است وقتی امیرعلی فقط چند ماهش بود، مصطفی روز قدس راضیم کرد تا در راهپیمایی شرکت کنم. به من گفت نگهداری از بچه ها با من، قول می دهم شما اذیت نشوید.

امیرعلی دو یا سه ماهه را به همراه طاها به قسمت مردانه برد. بنده هم سمت خانم ها رفتم. با اینکه بعدا فهمیدم خیلی  اذیت شد ولی چیزی به من نگفت، اعتقادی که داشت برایش خیلی مهم تر بود و خودش اصلا از سختی آن روز برایم نگفت و فقط بابت این همراهی تشکر کرد.

این اصرار و تلاش شهید برای حضور حداکثری در راهپیمایی ها فقط مربوط به خانواده خودش نبود. همیشه شب قبل از راهپیمایی با افراد فامیل و دوستان تماس می گرفت و همه را تشویق به این حضور میکرد. حتی به کسانی که مشکل رفت و آمد داشتند بابت وسیله رفت و آمد تضمین می داد. گاهی دو سرویس می رفت و عده ای را به مسیر راهپیمایی می رساند. مخصوصا برای حضور کودکان و نوجوانان خیلی تلاش  می کرد.

برایم  از مادر شهیدی گفت که خودش را مدیونش خون شهدا می دانست اما به خاطر کسالت نتوانسته بود در راپیمایی شرکت کند برای همین فردا با ویلچر مقداری از مسیر راهپیمایی را رفته بود تا مدیون رهبر و شهدا نباشد.

منبع: دفاع پرس

وقتی یاد ''محمودرضا'' افتادم زانوم جون گرفت

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۴۷ ق.ظ


بسم الله

قربة الى الله

میگفت:

جامون لو رفته بود و همینجوری تیر به سمتمون شلیک میشد، جرات نمیکردیم از جامون تکون بخوریم.به پشت خودم رو چسبونده بودم به سنگر.

پنج،شش متر اونورتر سنگر خمپاره بود ولی جرات نداشتم برم طرفش. اگه میتونستم برم و یکی دوتا گلوله بندازم تو خمپاره شاید حجم آتیششون کم می شد وگرنه...

میگفت نمیتونستم به بقیه بگم برید سمت خمپاره،

نتونستم پیش خودم قبول کنم که من از ترس بشینم و بقیه رو بفرستم زیر آتیش، از طرفی هم اگه اونا میدیدن یه ایرانی حرکت کرده جون میگرفتن.

بد وضعیتی بود،چند باری هم که یه جورایی تصمیم گرفته بودم برم سمت خمپاره، زانوم یاریم نمیکرد،انگار هیچ زوری تو زانوم نبود.

درگیری و آتیش یه ریز دشمن از یه طرف، درگیری خودم با خودم سر رفتن و نرفتن هم یه طرف...

وسط این درگیری و کشمکش، یهو ''محمود'' اومد تو ذهنم....

زانوم قوّت گرفت

یه نفس عمیق کشیدم و

یاعلی....

زیر بارون گلوله خودم رو رسوندم به خمپاره

یه گلوله انداختم داخلش و چند ثانیه بعد صدای انفجار.

حالا میتونستم سر بقیه داد بزنم و ازشون بخوام که از جاشون تکون بخورند و اونا هم سمت دشمن شلیک کنن.

میگفت:

باورت نمیشه بعد چند دقیقه که چندتا خمپاره انداختم و نیروها هم شروع به تیر اندازی کردن ورق کامل برگشت.دیگه از سمت دشمن به سمت ما هیچ شلیکی نشد،انگار نه انگار تا پنج دقیقه قبلش داشتن بارون گلوله رو سرمون میرختن.

میگفت جریان کلا به نفع ما برگشت.

میگفت: خودمونیم اون لحظه اصلا دوست نداشتم شهید بشم...

گفت:

ولی میدونی چیه،

وقتی یاد ''محمودرضا'' افتادم زانوم جون گرفت

گفت:

رفیق خوب قوَّت زانویِ آدمِ......

سربازان آخرالزمانی امام زمان عج 

فدایی حضرت زینب سلام الله علیها

شهیدمحمودرضابیضایی 



@bi_to_be_sar_nemishavadd

با صداقت و اهل حجب و حیا بود

يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۱۰:۴۲ ق.ظ

همرزم شهید مدافع حرم حسن حزباوی:

با صداقت و اهل حجب و حیا بود اگرچه کم حرف میزد اما همیشه لبخند به لب داشت.انسانی متواضع و کم توقع ودر مسائل کاری بسیار با جدیت و نمونه یک پاسدار وظیفه شناس بود چندین بار در رزمایش ها به خاطر  همین جدیت و نظم و ذکاوتش مورد تشویق قرار میگیرند. همین رفتار و کردارش سبب شد تا یکی از برادران سنی مذهب در سوریه بعد از دوستی با شهید حزباوی و تحت تاثیر رفتارش به مذهب تشیع مشرف شد.

 @Agamahmoodreza