مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۷۰ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

چشمِ ریحانه به در هست هنوز

يكشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۵۰ ب.ظ


شهید مدافع حرم

شهید حامد کوچک زاده

تولدت مبارک

چشم هایم قابِ عکست را تماشا می کند

خاطراتت را میانِ قاب پیدا می کند

چشمِ ریحانه به در هست هنوز

فاطمه هم روز و شب آب بابا می کند

خــــــــادم الشـــــهداء

@khadem_shohda

ولایت پذیری شهید حمیدمختاربند

شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۱۸ ب.ظ


 اولین تاکید حمید، ولایت فقیه بود. ایشان همیشه مثالی برای من میزد و میگفت:"من چنان در این عقیده (اعتقاد به ولایت فقیه) پایدار هستم که اگر الان آتشی بر پا بشود و آقا به من بگویند برو توی آتش، می روم! این را در خودم می بینم. به این درجه از ایمان به آقا رسیدم." 

مثل شیعه های تنوری امام صادق(ع). یکی از یاران امام به ایشان گفتند: آقا! شما چرا قیام نمی کنید؟ امام فرمودند:" من اگر زیر بیست نفر اصحاب ثابت داشتم قیام می کردم." گفتند:" آقا ما که هستیم ."

امام به آن فرد میگویند بلند شو برو توی تنور... ولی طرف نتوانست.

اگر بپرسند چی شد که حاج آقا نقطه انتهایی زندگی اش شهادت شد؟ میگویم: مهمترین رمز موفقیتشان اول، اطاعت از ولایت بود. چشمشان به دهان آقا بود که ایشان چی میگویند، به کجا اشاره می کنند، چه راهی را نشون میدهند.

 در یکی از نامه هایی که به دوستانشان نوشتند اشاره می کنند به ولایت فقیه به عنوان تیرک نظام جمهوری اسلامی... که اگر ما به این نشانه توجه کنیم، هیچوقت راه را گم نمی کنیم.

این صراط مستقیمی است که حاج حمید رفت و منجر به شهادتش شد اطاعت از امر ولی و طی طریق ایشان!

به نقل از مصاحبه کانال خواهران مدافع حرم 

با  همسر شهید

@molazemaneharam

آرزوی امسال زینب

شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۱۵ ب.ظ


تولد6 سالگی فرزنددوم شهیدمدافع حرم محمدحسین حمزه

آرزوی امسال زینب:

کاش امسال هم مث سالهای قبل بیای و بغلم کنی بابایی

یسیم چی

@bisimchi1

‍ بسم الله الرحمن رحیم

دلنوشته ای از زبان علی اصغر شهید مهدی علیدوست

بابا جان سلام از رفتنت چقدر گذشته همینقدر که من مرد شده ام ،بابای مهربانم همه دیدند که من بعد از تو چقدر زود مرد شدم.

بابای من ممنون برای همه عکس هایمان که در آغوش کشیده ای وهمان خنده هایی که بوی رفتن میداد

من همان ها را دوست دارم  دوست دارم که روز تولدت بدنیا آمدم.

اینکه چهره ام ،راه رفتنم،شبیه توست تو بامنی در قلب من.

دوستت دارم 

شهدای مدافع حرم قم

@sh_modafeharam_qom


پخش نذری بیاد آقا مرتضی در کاظمین

شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۰۲ ب.ظ


سه اپیزود

شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۰۱ ب.ظ


سه اپیزود

اپیزود یک:

جنوب حلب، منطقه راموسه، حدود دوماه قبل از سه گردان فاطمیون فقط یکی رو پا مونده، تروریستها با تمام توان میخوان محاصره حلب رو بشکنن، سید_بلبل(سیدمرتضی‌رضوی) فرمانده جوان گردان بچه هاشو هدایت میکنه، با تانک رفت تودل دشمن، تانکشو زدن و اومد بیرون دیدیم دست راستش به پوست آویزونه، با دست چپش گرفت و بازهم فرماندهی میکرد...

اپیزود دو:

مشهد، بیمارستان امام حسین(ع)، چندروز قبل ساعت حدود ۱۵عصر ، برای ملاقات و عیادتش رفته بودیم،حالش زیادمساعد نبود و به زحمت صحبت میکرد، رفته بودیم عیادت یک جانباز از فاطمیون!!!

اپیزود سه:

گفتم: سید چیکار کردی با خودت؟ گفت: چهل روز تهران بستری بودم و دستمو پیوند زدن، یک هفته مشهد اومدم و دوباره عفونت کرده.

گفتم: کسی به ملاقاتت میاد؟ سکوت کرد و بعدش گفت: ما با کس دیگری معامله کردیم و از هیچکی توقع نداریم!

پ ن:

سیدبلبل به ما احتیاجی نداره ولی ما به درک کردن چنین انسانهایی محتاجیم!

پ ن تر: اپیزود؛ بخشی - گاهی مستقل - از یک مجموعة به هم پیوسته مانند فیلم یا قصه ، قسمت ، بخش


طاقت ماندن دیگر نداشت

شنبه, ۳ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۵۲ ب.ظ

اون روز من باهاش بودم... روز تشیع احمد بود(شهید مکیان)

کفشهاش تو کفشداری بود ... رفتم بیارم ...دیدم نیستش ...

تو اون گرما و اون اسفالت داغ پا برهنه دنبال احمد میدویید

دوییدم بهش برسم که دیدم حدودا پونصدمتر رفته جلو ...

بازم من رو جا گذاشته بود ....

بهش رسیدم و دولا شدم کفش رو گدداشتم جلو پاشسرم رو بوسید و گفت سید این چه کاریه

شیخ محمد جداش کرد و بردش با خودش

وقتی رسیدم بهشت معصومه دیدمش بازم بی کفشه و داره پا برهنه راه میره

رفتیم با هم سر خاک رفقا .. 

راوی سید مترجم 

وداع باپیڪرمطهر شهید حاج محمد پورهنگ

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۸:۳۱ ب.ظ

معراج شهدا وداع باپیڪرمطهر شهید حاج محمد پورهنگ 

خداحافظ رفیق

خــــــــادم الشـــــهداء

@khadem_shohda

.. شهادت رزمنده دیگر « شهید محمد پورهنگ »

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۵ ب.ظ



.

مدافع حرم حضرت زینب (س)

« شهید محمد پورهنگ »

همرزم شهید سردارغلامی

در راه دفاع از حرم عقیله بنی هاشم حضرت زینب (س) به  درجه رفیع شهادت نائل آمدند.

تولدت مبارک داداشی امین..

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۴۳ ب.ظ


ما هم دوست داشتیم مثل بقیه خانواده های شهدا..

سر مزارت برات تولد بگیریم..

ولی..

فدا سرت..

ارسالی خواهر شهید جاویدالاثر محمدامین کریمیان

امروز سالروز ولادت شهید

بیسیم چی

@bisimchi1

‍ اول پاییز بود

درکلاس معلم دفترخودرا بازکرد.

بعدبانام خدای مهربان درس اول آب را آغاز کرد.

گفت'' بابا آب داد'' بچه ها یک صدا گفتند  ''بابا آب داد''

پسرک اما لبانش بسته ماند،گریه کرد،صورتش راتاب داد.

او دلش تنگ بود ولی یادش آمد مادرش یک روز گفته بود : پسرم بابای پاکت شهید شد.

مدتی در فکر بابا غرق بود تا که دستی اشک اوراپاک کرد.

بچه ها خاموش ماندند و پسری در گوشه ای آهسته باز گفت''بابا آب داد''

آقا امیرعلی  روز اول مدرسه فرزند شهیدمدافع حرم علی اصغر شیردل


دست نوشته شهید یک ماه قبل از شهادت

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۳۶ ب.ظ



        مدافع حرم

شهید حجت باقری

خــــــــادم الشـــــهداء

@khadem_shohda




شوق شهادت طلبی

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۲۹ ب.ظ

شوق شهادت طلبی چیزی نبود که یک شبه در او شکل گرفته باشد. علیرغم اینکه در جمهوری اسلامی، دوست و دشمن، اینهمه توی سر تبلیغ از جبهه و جنگ و شیوه گفتن و نوشتن از دفاع مقدس می‌زنند، بعنوان برادر محمودرضا می‌گویم

《 که او یکی از ثمرات انس با فرهنگ دفاع مقدس و همین کتابها و خاطرات و گفتن‌ها و نوشتن‌ها و مستندها بود 》

 دانش آموز بود که با حاج بهزاد پروین قدس (عکاس جنگ) در تبریز رفاقتی بهم زده بود و مرتب برای دیدن آرشیو عکس‌هایش سراغش می‌رفت. اولین ریشه‌های علاقمندی به فرهنگ جبهه و جنگ را حاج بهزاد در او ایجاد کرده بود. همان سالها بود که دو کار پژوهشی در مورد شهید احد مقیمی و شهید عبدالمجید شریف زاده انجام داد و مجموعه‌ای از خاطراتشان را گردآوری کرد.

کتابخانه‌ای که از او بجا مانده تمام کتابهای منتشر شده در حوزه ادبیات دفاع مقدس در ده سال گذشته را در خود گنجانده است. مثل همه بچه‌های بسیج به یاد و نام و عکس‌های سرداران شهید دفاع مقدس از جمله حاج همت، زین الدین، خرازی، باکری، احمد متوسلیان و… تعلق خاطر داشت. 

این اواخر بسیار پیگیر محصولات جدید ادبیات دفاع مقدس بود. گاهی از من می‌پرسید فلان کتاب را خوانده‌ای؟ و اگر می‌گفتم نه، نمی‌گفت بخوان؛ می‌خرید و هدیه میکرد و می‌گفت بخوان. یکبار کتابی را از تهران برایم پست کرد. بدون استثناء، هر سال، عاشورا را در مقتل شهدای فکه حاضر می‌شد. چند بار هم به من گفت که عاشورا بیا فکه و من فلک زده هر بار گفتم می‌آیم و نرفتم! این اواخر هم هوای کربلا به سرش زده بود.

 قبل اربعین می‌گفت یکی از دوستانش در عراق گفته تو تا شلمچه بیا، من می‌برمت کربلا. به من هم گفت بیا این سفر را برویم. حاضر شده بودم که برویم که قسمت نشد و بعد ماه محرم رفت سوریه که بقول خودش به 🌹صف عاشورائیان🌹 بپیوندد.

برای محمودرضا

برای تعقیب سلسله خاطرات 

جهت پیشنهادات و انتقادات ↘️ @hobbo_lhossein_yajmaona

سلام 

با اجازه از دوستان می خواهم خاطره ای از آشنا شدن با این گروه معنوی و مذهبی که الان هستم رو بگم

یادمه شهید هر موقع مراسم یا دعوتی تو فامیل بود یک جای خلوت پیدا می کرد سرش گرم تایپ بود من هنوز از این گوشیها نداشتم خلاصه عیدی   کارخانه  رو  دادن و... اردیبهشت  سال 93 

دیدم مرتضی سخت مشغوله گفتم حاجی چیه دیدم تو این گروهه مطلب میزاره داد خوندم گفتم منو عضو کن 

گفت باید دلت صاف باشه هر موقع هوایی شدی فیلتر شدی باشه

خدا رحمت کنه مجروح شد موقع شصت دستش بود دیدم گفت قبول شدی عضوت میکنم آخرین باری که با هم  بازی کردیم نوروز 95 بود آخه هرسال عید جمع میشدن فامیل دور هم باشگاه هم با من تیم درست کردیم فرمانده تیم ما بود گفتم حاجی من دروازه تو که  مدافع حرم هستی اینجا هم دفاع باش گفت نه من دروازه بانشونم دمش گرم وایستاد دروازه از اونجا تا حمله گل زد گل کاشت با اون پهلوی مجروح 

یادت بخیر دلاور دیگه بازی بدون تو صفا نداره ابو علی

حلالم کنید دلم گرفته بود روز عیدی

خاطره از شهید ابوعلی ۳

پنجشنبه, ۱ مهر ۱۳۹۵، ۰۵:۲۳ ب.ظ


بسم رب العشق ...

رب الحسین ع 

چهارم برج بهمن سال گذشته بود ، هجوم خانطومان ...

حرامی ها با قدرت زیادی داشتن خط رو میشکستن و تمام توانشون رو گذاشته بودند که ما رو قیچی کنن ...

یکی از دلاوریهای ابوعلی همون روز بود ، ساعت حدودا ۳ بعدازظهر بود و درگیری آغاز شد ...

مرتضی نگران بچه هایی بود که اعزام کرده بود به منطقه و طبق معمول نمیتونست بره تو دفتر فرماندهی بشینه و نظاره گر و فرمان ده باشه ...

سوریها درخواست نیرو کرده بودند ...

جواد محمدی ، عزیز ابوعلی اعزام شده بود ...

جواد لرتباطش قطع شد ...

صدای ناله پشت بیسیم شنیده میشد ...

شرایط هر لحظه سخت تر و پیچیده تر میشد ...

مرتضی میدویید و کسی نمتونست جلوش رو بگیره ...

ابوعلیِ یک ... ابو علی 

ابوعلیِ یک...ابو علی

جوابی نمیومد و گاها ناله ها بود جواب بیسیم...

اذن میدان میخواستیم نمیداد...

مرتضی نبود ...

حاجی کو ؟؟؟؟!!!!!

رفت جلو ...

بی اسلحه و دوان دوان و داد میزد : انا ابوعلی ... فاطمیون ... صدیق ...

هنوز نمیدانستیم خط شکسته و سوری ها خط رو خالی کردند و جواد و همرزمهاش زخمی اسیر شدند ...

صدای تیر اندازی بلند شد و مرتضی از ناحیه ی پهلو مانند مادرش زهرا س  زخمی شد ...

درگیری حدودا تا فردا ساعت شیش صبح ادامه داشت و بالاخره حرامیها جلوی بچه های حیدر ناتوان و سرخورده عقب نشینی کردند ...

به دنبال جواد میگشتیم که با صورتی ....

و یکی از همرزمانش گردنش تا نصفه ...

مرتضی منتقل شد بیمارستان ولی چند ساعت بعد برگشت ...

دورت بگردم اینجا چه میکنی ؟؟؟

سید از بیمارستان فرار کردم ...

دست و پاش رو گرفتیم و با آمبولانس فرستادیمش عقب دوباره چند ساعت بعد کنارمون بود...

پ ن : 

عاشق که باشی از طرد شدنها و پس خوردنها و زخم دیدن ها خسته که هیچ حتی دلخور هم نمیشوی ...

پ ن تر : 

هیچگاه منتظر نباش بهت کار بدن سید ...

خودت کار درست کن ...

خیلی چیزها ازش یاد گرفتم که تا ابد فراموش نمیکنم ...

فارغ التحصیل نظام نبود ولی نظام رو تدریس کرد ...

حرف دل : 

دلوم برات تنگ رفته یره ...

قولهات رو یادت نره دلاور ...

حاجی اونور مترجم نمیخوای ؟؟؟!!!!!

بی ربط : 

اولین سال مدرسه بهترین سال زندگی در عمر هر شخصیه ....

ومن الله توفیق 

سید مترجم 

خاطره 

ابوعلی 

شهادت 

دلتنگم و با هیچکسم میل سخن نیست 

علی الدنیا بعدک العفا

دلاور...

دم عشق دمشق