مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۷۰ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

حال و هوای شهید سیرت نیا در شب شهادتش

شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۷ ق.ظ



سید اصرار داشت موی سر خود را نیمه شب بتراشد!  وقتی به او گفتیم که چرا در این ساعت

اینکار را انجام می دهی؟!

گفت :"فردا روز دیدار با ارباب است."

راست میگفت ... فردا به دیدار اربابش حسین (ع) بارویی خونین رفت. 

همرزم شهید سیرت نیا

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا


برای محمودرضا 

آن روز کلاس کنکور را پیچانده بود و با بچه‌های پایگاه رفته بود اردو! عصری که از اردو برگشت، انگشت شصت دستش باند پیچی شده بود. کاشف بعمل آمد که توی اردو هدفی را گذاشته بودند تا با تفنگ بادی بزنند؛ یکی از بچه‌ها گفته بود جابجا کنید. محمودرضا رفته بود هدف را گرفته بود توی دستش و چند قدم جلو یا عقب رفته بود و گفته بود حالا بزنید! رفیقش هم زده بود روی شصت محمودرضا.

 عکس رادیوگرافی که گرفتیم، ساچمه، کنار بند انگشتش پیدا بود. رفت زیر عمل و ساچمه خارج شد و همه چیز به خوبی و خوشی تمام شد.

 چهارده سال بعد، وقتی در معراج شهدا بالای پیکرش رفتم، هنوز لباسهای رزمش تنش بود  و زخمهای پیکرش را نمی‌دیدم قبل از انتقال پیکر به داخل تابوت، زخمها را که دیدم یاد ساچمه‌ای که آن روز از توی شصتش خارج کردند افتادم.

 این بار ترکشی که سینه‌اش را سوراخ کرده بود و سر آن از زیر کتف چپش بیرون زده بود، او را به عرش برده بود.

 السلام علیک یا اباعبدالله ...






شرمنده یک مادر

شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۲۰ ق.ظ

سلام امروز شرمنده ی یک بانو شدم شرمنده یک مادر .....مادر مادر ...هزار بار اگر تکرارکنم نمیدانم اعجاز این واژه را .مادر .امروز مهمان مادری بودم که واقعا مادر بود او جمع اضداد بود میخندید و میگریست .مبگریست و از پاره تنش میگفت و میخندید به ما تا رسم مهمان نوازی را بجا اورد .میخواهم‌ گریه کنم برای این مادر اما بغضم شدید است وقتی درد خنده هایش را دیدم از خودم خجالت کشیدم از زنده موندنم و از بودنم کاش من بجای فرزند این مادر بودم .فرزندش به دست دشمن ال الله سوخته بود در شام بلا ‌.از او یک پا برگشت و مقداری پلاتین از پای سوخته و خاکستر شده اش وفتی پلاتین را بدست گرفت و گفت از پاره تنم همین مانده میخندید و میگریست میخندید و ارزو میکرد این قربانی اش را خدا قبول کند و میگریست از دلتنگی اش در فراغ یوسفش ....اری او مادر شهید محمد رضا خاوری .حجت.    بود فرزندش در اتش عشق الهی پروانه وار سوخت و اتش گرفت تا ندای هل من ناصر بانو زینب کبری بر گوش خواب زدگان دنیا دوست برسد ....او سوخت و اتش گرفت و همچون ققنوس از میان خاکستر وجودش پر گرفت و به استان دوست رسید او عاشق خدا شد و خدا عاشقش و قتلته شد ...و دیه اش بر دوش خدا و خدا چه نیکو جسم و جانش را با هم خرید و گفت حجت وادخلی جنتی .....امروزه هزاران حجت از سوختنش جان گرفتند و ندای لبیک یا زینب را با عمق جان فریاد میزنند .و اما مادران مادرند دیگر دلتنگ میشوند .اما او زینب وار استوار بود این مادر بزرگوار در مشهد پرچمدار فاطمیون هست در در یک دست عکس فرزند شهید مدافع حرمش را ودر دستی دیگر پرچم فاطمیون پرچمی که نام مبارک حضرت مادر قشنکترش کرده است ....سوال از خودم میپرسم چه کسی شایسته تر از این مادر برای پرچمداری فاطمیون در المپیاد عشق میتواند باشد .

مادرانه 

مرصاد


باسلام 

یک روز که ابوعلی داستان رفیق شدنش را با سید مصطفی صدر زاده تعریف میکرد اینطور میگفت 

برای بار اول که به سوریه با لشگر فاطمیون رفته بودم وخودم را مهاجر معرفی کرده بودم  کسی بنده را نمیشناخت که ایرانی هستم از یک طرف هم دلهره داشتم که زیاد با رزمنده های مهاجر صحبت کنم وبفهمند که من ایرانی هستم در آن مدت خیلی کم حرف وگوشه گیر بودم و ترس هم داشتم به کسی بگم ایرانی هستم چون احتمال داشت منو بفرستند ایران وخیلی دوست داشتم به یک نفر اطمینان پیداکنم که خودمو معرفی کنم باهاش رفیق بشم گفتم بزار به مصطفی بگم میگفت رفتم پیش مصطفی گفتم سید یه چیز میخوام بهت بگم قول بده به کسی نگی مصطفی گفت میدونم میخای بگی ایرانی هستم.

گفت من میدونستم ولی به روت نمی آوردم  اینطور شد که روز به روز بیشتر بامصطفی رفیق شدیم  وهمیشه احساس میکردم مصطفی پیشم هست والان هم این احساس را دارم  وبعد شهادتش خیلی اذیت شدم.

آخر هم گفت دعا کنید هرچه زودتر شهید بشم

از وصیت نامه آقا مهدی صابری

شنبه, ۱۷ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۱۲ ق.ظ

«غــلامــحــســیــن»

اے ڪہ دیدے

آنچہ را من شنیده‌ام...

ڪلماٺے بفرسٺ...

ڪہ منوّر بزند در روحم...

ڪہ بہ اندازه خمپاره ٺڪانم بدهد....

ڪہ بہ موج ٺو دچارم بڪند...

صفحه 1

▪️ @shahid_saberi

محرم دو سال پیش نیایش 6 ماهش بود میخاستم ببرمش مراسم شیرخوارگان حسینی 

با رضا شب قبلش رفتیم واسش لباس علی اصغر خریدیم وقتی تنش کردم رضا خیلی خوشحال بود

بغلش کردو کلی بوسیدش قرار گذاشتیم با سیدالشهدا دخترمون رو نذر علی اصغر بدونیم.

همسرشهید

رضا دامرودی

@shahid_damroodi

‍ تقدیم به شهیدعزیز حاج محمد پورهنگ

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۲۸ ب.ظ

برایت نوشتم:روحانی یعنی اَشِدّاءُ عَلَی الکُفّار...رُحَماءُ بَینَهُم...،

برایت سرودند:مرد دلیرجنگ...، ولایتی...یکرنگ.

چه قدر برای ازتو نوشتن وسرودن، خوبی بسیاراست، چه قدر توخوبی؛روحانی...مردِ دلیر...

نگاه قلبم روی عکس مجروحیتت،غم دار مانده،وروی عکس دختران شبیه همَت والبته شبیه شما...

وتازه واژه دلیری برایم تفسیرمیشود؛آن جاکه مردی شجاعانه ازهمه ی دارایی اش، ازفرزندکه جان اوست،میگذرد وولایت مدارانه،روحانی میشود وبه شهادت میرسد...🌷

دلم اسیرِ بغضی مبهم ودرد آلود است و هنوزمات شهادت شماست،ازوقت شهادت وشب وداع وروز تشییع پیکر پاکتان..

وآن روز،باز بردلم زخمی مبهم نشست، زخم روی زخموقتی نگاهم روی نگاهی ماند که مدام تابوت شمارا دنبال میکرد...نگاه بانویی نجیب به تابوت همسرش...همسری که همه ازخوبیهایش میگویند... نگاه بانویی روی تابوتِ بر دستها، مانده بود...،تابوتی که پیکرمردش را،همسرش را، پدرفرزندانش را میبُرد...وتوگویی جانش را باخودمیبَرَد...

وباز یادم میآید مجروحیتت را و عکسی که درآن رنجوری ات پیش ازهر تصوری فریاد میزند...

وبعدازآن برای تسلّای قلب زخمی ام ،به یاد میآورم تصویری که درآن لبخندداری ورفیقان، برایت تزئینش کردند؛با جمله ی شهادتت مبارک حاج محمد... 

چه گواراست این تهنیت ...

قسم به خون خدا،که برای دلیرمردی  روحانی،چون شما،شهادت حق است ومبارک...

خادم الشهدا

@khadem_shohda

آرزوے_شهـادت

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۲۱ ب.ظ

آرزویم را شهادت مے نویسم تا نڪند یڪ وقت آرزوهایے دراز مرا از آن سعادت ابدے جدا ڪند.

شهیدحمیدسیاهکالے مرادی

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا


خاطره ای از شهید قاسم غریب

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۱۴ ب.ظ

حرف از شهدای جاسوسان سال 90 میشد سرشو مینداخت پایین و چشماش خیس میشد رفقای زیادی رو اونجا از دست داده بود آرام وقرار نداشت تا چهار سال بعد در معرکه شام به رفیقانش پیوست . 

شهید قاسم غریب 

بیسیم چی

@bisimchi1


یک روز حاج حمید و همسرش مهمان خانه ما بودند و شب را در خانه‌ی ما خوابیدند ایشان صبح قبـــــل از اذان بیـــــدار شدند و نمازشـــــان را خواندند و تا طلوع آفتاب بیدار بودند

اما من و همسرم به علت خستگی نزدیک طلوع آفتاب بیدار شدیم و نمازمان را خواندیم . ایشان موقع صرف صبـحانه به ما گفتند که نکته‌ای را شنیده‌ام و همیشه آن را آویـزه‌ی گوشم قرار داده‌ام و آن این است که:

 انسان قبل از چهل‌سالگی راحـــــت‌تر می‌تواند تغییر کند. اگر می‌خواهید قبل از اذان صبح بیدار شوید و یا هر روز صبح دعای عــــهد بخوانید یا هر رفتـــــار خوب دیگر داشته باشید باید قبل از چـــــهل‌سالگی به انجام آن عادت کنید.

چون بعد از چهل سال تغـــــییر رفتار یا عادت به انجام امور عبادی خیلی سخت می‌شود. اگر قبل از این سن به کاری عادت کردید دیگر نمی‌توانید آن را ترک کنید.

کانال‌شهیدحمیدمختاربند  

@shahid_mokhtarband

نقل‌ازخواهرشهید

 بانک اطلاعات شهدای مدافع حـــــرم

@haram69 

خاطره ای از شهید کابلی

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۴ ب.ظ


یک هفته قبل از این که بازنشسته شود آمد خانه. انگار تمام غم­‌های دنیا در دل او بود.

پرسیدم: «چه شده؟» 

گفت: «بازنشسته شدم، من فکر نمی­‌کردم یک روزی بازنشسته شوم ولی شهید نشوم. شهادت نصیب من نشد. 

اگر هر جای دیگری مشغول کار بودم و بازنشسته می­‌شدم خیلی خوشحال بودم ولی حالا که لباس پاسداری از تن من بیرون آمده خیلی ناراحت هستم.

شهید حاج رحیم کابلی 

همسران بهشتی

خــــــــادم الشـــــهداء

@khadem_shohda

یک نخ این پیــرهن فردا به دادم می رسد ...

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۳:۰۲ ب.ظ


با لباس مشکی اَم

از قبــر می آیم بُرون ...

یک نخ این پیــرهن

فردا به دادم می رسد ... 

شهید علیرضا نوری 

محرم_92 

@khadem_shohda

خــــادم الــشهــــدا

سید حکیم حلال مشکلات رزمندگان بودند

جمعه, ۱۶ مهر ۱۳۹۵، ۰۲:۵۴ ب.ظ

ای تیر غمت دل عشاق نشانه

جمعی به تو مشغول تو غایب ز میانه

امروز با یکی از سرباز های سید حکیم حرف میزدم دو سال میگفت در سوریه در دفاع از حریم آل الله بودم که مدت زیادی رو تو گردان ابوالفضل العباس بودم  درمورد شهدای گروه ازشون پرسیدم درمورد شهید سید حکیم که میگفت اشک تو چشم هاش جمع شده بود میگفت جدای از مهارت بالایی که در جنگیدن داشتند و به ما یاد میدادند خیلی خاکی بودند و هوای بچه ها رو طوری داشتند که هرکس مشکلی و یا درد و دلی داشت با ایشون مطرح میکرد از بس حلال مشکلات رزمندگان بودند.

‎شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى) به روایت همرزمان "بخش دهم"؛

‎بسم رب الشهدا و الصدیقین

‎یکی از خصوصیات بارز شهید ابوعلی خاکی بودن و اخلاص ایشان بود.

‎تو منطقه یکی می‌گفت از ابوعلی خواستم برای خالی کردن یک سری مهمات کمکم کنه (اولش اونو نمیشناخت)

‎گفتم حاجی کمک میکنی ... بی چون و چرا قبول کرد، داشت کمک می‌کرد دیدم از نوک انگشت شصتش پلاتین مجروحیت دستش زده بیرون، با همون حال بدون اعتراض کمکم کرد ...

‎از اینکه با این حال داشت کمکم می‌کرد خجالت کشیدم ...بعد رفتنش گفتم این برادرمون کی بود؟؟

‎گفتند: ابوعلی یکی از فرماندهان گردان فاطمیون.

‎کارو برای خدا انجام می‌داد و هیچگاه ادعای فرمانده بودن نمی‌کرد ...

‎با وجود اینکه لفظ فرمانده بودن برازندش بود ...

ابوعلی

خاطرات همرزمان

دم عشق دمشق

@Labbaykeyazeinab