راوی: شهید مرتضی عطایی (ابوعلی)
قبل از تل قرین یک روستا یا شهر کوچکی به نام الحباریه بود. از دیر العدس با ماشین های سنگین شبانه آمدیم. قبل از الحباریه پیاده شدیم. نیرو ها را به سمت بالا ستون کشی کردیم. خدا رحمت کند شهید ابو حامد بود. شهید فاتح بود. شهدای تل قرین که همه بعداً شهید شدند آنجا بودند. آن فیلمی که شهید فاتح با دوربین دید در شب از شهید صابری گرفته است هم مربوط به قبل از ورود به شهر الحباریه است.
ما در نقطه ی رهایی مستقر شدیم و آتش تهیه شروع شد. آتش خیلی سنگینی هم بود، خیلی سنگین. کاتیوشا و توپخانه و ادوات و همه شروع به ریختن آتش روی الحباریه کردند. در شب یک تصویر خیلی جالبی بود. آسمان از گلوله های خمپاره و توپخانه و کاتیوشا و... روشن شد. سید ابراهیم می گفت عجب چهارشنبه سوری ای اینجا راه افتاده است.
بچه ها نشسته بودند و منتظر دستور حمله بودیم و همه داشتیم آتش بازی را نگاه می کردیم. شهر حدود یک کیلومتر جلوتر از ما بود. ما قبل از شهر در نقطه ی رهایی بودیم که آتش تهیه تمام شد، ما حرکت کردیم به سمت الحباریه. شهر تاریک بود. زیر آتش و دود . گلوله گلوله منفجر شده بود و از همه جا دود بلند می شد. به سمت شهر حرکت کردیم. شهر الحباریه بدون هیچ مقاومت و حتی بدون شلیک یک تیر تصرف شد.
هیچکس در شهر نبود همه را خالی کرده بودند. بچه ها خسته شده بودند. اطراف شهر یکسری باغات زیتون بود. بچه ها را متفرق کردیم. با سید ابراهیم بچه ها را داخل یکی از همین باغ های زیتون آوردیم که چند تا خانه هم داشت. گفتند باشید تا دستور بعدی صادر شود. به خانه ها مشکوک بودیم. رفتیم برای پاکسازی خانه ها که در آن کسی نباشد. تله ی انفجاری در آن نگذاشته باشند. دو قسمت شدیم. من یک قسمت و سید ابراهیم یک قسمت. گفت بچه ها را در این خانه ها مستقر کنیم. شهید نجفی هم، خدا رحمتش کند، یک سره با من بود. آنجا من هنوز جانشین سید ابراهیم نبودم. مسئول دسته بودم. هم مسئول دسته بودم و هم اینکه اگر سید ابراهیم کاری داشت یا به من میگفت یا شهید صابری. سید ابراهیم جانشین نداشت. من تازه به جمعشان پیوسته بودم. هنوز زیاد خودمانی نشده بودیم. ولی من را به عنوان مسئول دسته انتخاب کرده بود. از طرفی هم اگر سید ابراهیم یا شهید صابری کاری داشتند من انجام می دادم.
با آن دسته ای که فرمانده اش بودم رفتیم تا چند خانه را پاکسازی کنیم. بچه ها را یکجا نشاندیم. سید ابراهیم پشت بی سیم گفت که ما این شهر را گرفته ایم و به محض اینکه هوا روشن شود، دشمن بیکار نمی نشیند. اینجا را با خمپاره شخم می زند. یکی از تدبیر های خیلی قشنگ سید ابراهیم این بود که به محض اینکه به جایی می رسیدیم و تصرف می کردیم، می گفت سنگر بزنید یا اگر موقعیت سنگر کیسه ای نداری زمین را بکن. حتی شده به قول ما با پنگول هایت زمین را بکن. صوت هایش هست. نشد با خشاب یا لوله ی اسلحه ات. با هرچیز که می توانی باید زمین را بکنی و داخل زمین بروی. آنجا سید ابراهیم گفت که هرکس هرطور که می تواند سنگر بزند. زمین را بکند. نبینم کسی بدون سنگر باشد. خیلی سفت و محکم بود.
با خودم گفتم که این اطراف زمین های کشاورزی و باغ های زیتون زیاد است، چاه و موتور آب هم داشتند، از شواهد و قراین منطقه هم مشخص بود که این ها همه کشاورزی می کنند. فکر کردم بروم داخل خانه بیل و کلنگی چیزی باید پیدا کنم. ساختمان هایی بود مثل انباری، درهایش قفل بود. درهای آهنی محکم آن چنانی نه؛ معلوم بود از بیرون قفل است و کسی داخلش نیست. ولی چون درها آهنی بود، احتمال این بود که اگر به سمت قفل تیر اندازی کنیم اینها کمانه کند و به سمت بچه ها برگردد. خیلی خطرناک بود. بچه ها را از آن انباری ها دور کردیم. مقداری مواد منفجره مثل نارنجک و بمب های دست ساز داشتیم که برای پاکسازی خانه ها استفاده میکردیم. مثلاً فتیله بمب های دست ساز را روشن میکردیم و داخل خانه میانداخیم که اگر کسی در خانه باشد، موجی شود یا از بین برود. یکی از این ها را روی قفل در انباری بستم و فیتیله اش را روشن کردم. به بچه ها گفتم که سنگر بگیرید و فاصله بگیرید. تا اینکه منفجر شد، در انباری باز شد. چراغ قوه انداختیم و دیدیم که حدود 20-30 تا بیل و کلنگ در انباری هست. سریع بیل و کلنگ را آوردیم.
منطقه ای که در آن بودیم زمینش سنگی خاکی بود و حفر کردن زمینش خیلی سخت بود. حتی با بیل و کلنگ هم به سختی می شد زمین را کند. سید ابراهیم که گفت بچه ها سنگر بزنند. کم کم پشت بی سیم صدای اعتراض همه ی بچه ها بلند شد که ما دست خالی نمی توانیم. چیزی نداریم. شاید کل گردان یکی یا دوتا بیل بیشتر با خودش نیاورده بود. با یکی دو تا بیل هم نمیشد این همه آدم برای خودشان سنگر بکنند. تا دیدم اینطور است پشت بی سیم گفتم که سید آغلشان را پیدا کردم. گفت آغل چی؟ گفتم تا دلت بخواهد بیل و کلنگ دارد. بچه های دسته مان الان دارند سنگرهایشان را می کنند. وقتی کندند هرکس خواست جای ما بیاید تا به او بیل و کلنگ بدهیم. اینها را به شهید نجفی دادم و گفتم که هر کس آمد به او بده. بچه ها مشغول کندن با بیل و کلنگ شدند. بچه های دیگر هم از گروهان ها و گردان های دیگر آمدند و شهید نجفی به آنها بیل و کلنگ می داد...