بنام الله پاسدار حرمت خون شهیدان
وباسلام به ساحت مقدس اقا امام زمان ع وبی بی غریب ام المصایب حضرت زینب الکبری ع وخانواده های معظم شهدای فاطمیون
خاطره ای از شهید عزیز سید محمدجاویدحسینی دارم که تقدیم میکنم
یکی از روزهای تابستان ۹۴ بود از ظهر گذشته بود که صدای سید جاوید منواز خواب بیدار کرد آمده بود از ما سر بزنه وبچه ها رو ببینه هر موقع وقت داشت به خانه ما میامد بچه ها رو خیلی دوست داشت وپسرام هم عاشق دایی شون بودن.
سلام واحوال پرسی کردیم ونشستیم همیشه حرفهاش بهم میگفت ومن سنگ صبورش بودم واگه می تونستم راهنمایش میکردم نگاش کردم فهمیدم که می خواد چیزی بگه گفتم چیه چرا ساکتی گفت تصمیم گرفتم برای جهاد نام نویسی کنم وبه سوریه برم ولی نمی دانم پدر مادرم اجازه می دهند یانه من چیزی نگفتم دو سه روز گذشت یک شب همسرم خواب دید که آقایی دسته گلی از پدرش میگیره وبجاش یک بقچه سبز بهش میده ودسته گل را با خودش میبره.
صبح وقتی برام تعریف کرد گفتم انشاالله که خیره به بابات بگو نذاره جاوید بره سوریه این خواب در مورد جاویده چون جاوید واقعا دسته گل بود.
تصمیم جاوید خیلی جدی نبود البته به نظر من ولی هدفشو پیداکرده بود یک ماه گذشت ودباره گفت می خوام برم اسممو بنویسم رضایت پدر مادرمو گرفتم.
گفتم اگه تو بری من هم میام فردای آنروز با خوشحالی وارد خانمان شد وخبر ثبت نامشو داد لحظه ای بعد داییم هم اومد خونمون وثبت نامشو تایید کرد.
من هم فرداش رفتم وثبت نام کردم بعد چند روز ازمشهد حرکت کردیم بطرف تهران تادر پادگان پ. ز. و. ک آموزش ببینیم من از قبل در افغانستان با سلاح آشنا بودم ودرپادگان هم آموزشهایی دیدیم ده پانزده روز از آموزش میگذشت که ماه محرم از راه رسید ورنگ عزا حسینیه روفرا گرفت توی پادگان به دوگروه ۱۵۰ نفره تقسیم شده بودیم سوییت ما حسینیه و چندنفر مداح داشت به همین خاطر بچه ها ی سوییت کناری همراه سید جاوید از فرماندشون اجازه گرفته بودن که شبها برای عزاداری به سوییت ما بیان.
جلو درحسینیه برای خوش آمد گویی ایستاده بودم که بایکی از بچه ها آمد احوال پرسی کردیم وچند دقیقه بیرون حسینیه نشستیم کم حرف میزد تا چیزی ازش نمی پرسیدی لب باز نمکرد میگفت خداوند به انسان دوتا گوش داده یک زبان پس باید بیشتر شنید.
پرسیدم چیه تو خودتی بعد مکثی جواب داد سه شبه آقایی سبز پوش میاد تو خوابم وبهم میگه جوان حسینی آماده ای که بریم بااین حرفش یاد خواب همسرم افتادم که در مورد دسته گل دیده بود نگرانش شدم کمی فک کردم وگفتم فردا میریم دفترودرخواست انصراف از آموزش وادامه خدمت برات رد میکنیم تو باید از همینجا برگردی.
همین طور که به زمین خیره شده بود جواب داد نه برنمیگردم گفتم معنی خوابتو میدونی گفت آره شب دوم فهمیدم گفتم خب چرا برنمیگردی جواب دادمن هدفمو پیدا کردم من نگران شماهستم منکه مجردم شما پدرچهار فرزندی شما برگردید.
خیلی با ادب وباوقار بود واحترام خاصی نسبت بهم داشت ومن هم از صمیم قلب دوستش داشتم زمان آموزش به پایان رسیدو بطرف سوریه پرواز کردیم ونیمه های شب وارد دمشق شدیم وبه پادگان امام حسین رفتیم بعد چند روز بطرف حلب حرکت کردیم و. وارد پادگان بحص شدیم.
درپادگان بحص هم هفته ای ماندیم واموزشهایی درآنجا دیدیم یکی از شبها خواب دیدم که قطاری پر از زن بچه آماده رفتنه وسید محمد جاوید و سیدذاکر (بنام اصلی محمد سخندان )که از بچه های ایرانی وساکن مشهد بود وبا گروه ما آمده بود وچندنفر دیگه که نمی شناختم لباس نظامی پوشیدن رفتم نزدیک سید جاوید پرسیدم چرا لباس پوشیدی کجا مخوای بری گفت به ماها مامورییت دادند که این قطار به مقصد برسونیم گفتم چرا تنهایی صبرکن من هم حاضر شم با هم بریم جواب داد نه شما را اجازه ندادن همراه ما بیایی گفتم من اجازه نمیخوام خودم میام ورفتم لباس پوشیدم وقتی برگشتم قطار حرکت کرده بود به دنبال قطار هر چی دویدم بهشون نرسیدم وکم کم قد رشید جاوید ازنظرم محو شد.
صبح که ازخواب بیدار شدم به خوابهایی که در مورد جاوید دیده شده بو د فکر کردم نگرانش شدم رفتم پیشش وبا اصرارزیاد خواستم که از همینجا باید برگردی ایران ولی قبول نکرد وبا لبخند زیبایی که همیشه بر لب داشت گفت چیه نکنه در مورد من خواب دیدی.
هفته ای که در پادگان بحص بودیم گذشت ومارا به منطقه ای بنام بلاس منتقل کردند اهالی بلاس برای درامان ماندن از جنگ محل رو ترک کرده بودند نیروهای قدیمی تاز بلاس را تصرف کرده بودند مقر مدرسه ای بود که گردان ما ازان برای استراحت نیروها استفاده میکرد مدرسه نیاز به چند نگهبان داشت ومن سید جاوید را هم پیشنهاد کردم وقبول شد تا حدودی خاطرم ازش جمع شد ولی غافل از اینکه همان اول محرم مجوز پرکشید نشو گرفته بود
بیست وچند روز در حراست خدمت کرد وبعد به نیروی پیاده پیوست هر چه بهش اصرار کردم که برگرد به حراست قبول نکرد وگفت من بخاطر اینکه شما ناراحت نشی حراستو قبول کردم ولی دیگه نمی تونم از بچه ها خجالت می کشم آنها می جنگند ومن اینجا نشستم.
هفته ای گذشت یکی از روزهای آخر پاییز بود صبح با دوگرهان به طرف روستای حمیدیه رفتیم تا آنجا را به تصرف نیروهای خودی دراوریم وسید جاوید وبقیه نیروهادر مقر ماندند ماشین دوشیکا دست من بود وباید بچه هارو پشتیبانی میکردیم تا ظهر حمیدیه روگرفتیم وقبضه دوشیکا هم در عین درگیری ایراد پیدا کرده بود
وباید برمی گشتم تا قبضه رو درست کنم وارد مدرسه شدم همیشه ماشینو جلو درب اطاق سید جاوید پارک میکردم وبهش سر میزدم واز دیدنش شاد میشدم داخل اطاق شدم که آقای رضایی دوستم گفت همه نیروهای باقی مانده رو بردند خط قراصی قبضه خراب بود ومن نمی تونستم دنبالشون برم ونمی دونستم که سید جاوید وچند تن از بچه ها رورا دیگه نمیبینم.
وچه روز بدی بود آنروز که با پر پر شدن ۲۴ شقایق به شب رسید خبر آوردن که بچه ها از سه طرف محاصره شدن وشکست بدی خوردن دشمن منطقه راگرفته بود ونمی تونستیم پیکر شهدامونو برگردونیم وپیکر مقدس ۱۸ شهیدمون به مدت ۳۲ روز در میان بیابان وتپه های قراصی ماند وپیکر شهید سید محمد جاوید حسینی به همراه دوستای شهیدش را بعد ۳۲ روز بطرف ایران انتقال دادند.
واز آن روز به بعد مدرسه ای که دانش آموزانش همگی استادان عشق حسینی بودند رنگ وبوی غربت حسین (ع)را با تمام وجود احساس کردند.