مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۶۳ مطلب در تیر ۱۳۹۶ ثبت شده است


مادر بزرگوار شهید ابوالفضل نیکزاد: 

ابوالفضل به روضه امام حسین(ع) خیلی اهمیت می‌داد، هر وقت به شهرستان می‌رفت با دوستانش جمع شده و روضه می‌گرفتند، همیشه برای روضه‌خوانی اشتیاق داشت.

‌راهپیمایی اربعین، یکی از مهم‌ترین برنامه‌های زندگی‌اش بود و از چند ماه مانده به اربعین تلاش می‌کرد تا گروهی را برای رفتن به کربلا آماده کند. در این چندسال اخیر گروهش بزرگ‌تر شده بود و زمانی که بر‌می‌گشت به دوستانش می‌گفت : خودتان را برای سال آینده اربعین آماده کنید و باید از حالا آماده باشیم.

سال گذشته  به دوستانش هم گفته بود که من سال دیگر نیستم.

در وصیت‌نامه هم قید کرده است که من خیلی زود دلم برای کربلا تنگ می‌شود، اگر رفتید کربلا من را هم یاد کنید.

 @Agamahmoodreza

یک دسته گل برای بابا

جمعه, ۳۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۲۲ ب.ظ

محمد رسول فرزند شهید صحرایی

اسم محمد رسول را خودش برای او انتخاب کرد. علاقه او به محمد رسول در این دنیا بیشتر از همه چیز بود. دلش می‌خواست بزرگ شدن و قد کشیدن او را ببیند. دلش می‌خواست اولین روز مدرسه محمد رسول را تا مدرسه همراهی کند. برایش کتاب و دفتر بخرد و با یک شاخه گل او را راهی کلاس درس کند. بهترین موسیقی دنیا از نظر او صدای خنده‌های محمد رسول بود. حالا محمد رسول قاب عکس بابا را در آغوش گرفته و دلتنگ مهربانی‌های بابا است. تصویری از غم و اندوه بر چهره معصوم  محمد نقش بسته. مادر با مهربانی او را در آغوش می‌گیرد و خاطرات بابا را برایش تعریف می‌کند. از اولین روزی که بابا قنداقه محمد رسول را به آغو گرفته بود. از ذوق و شوق او وقتی که اولین بار بابا را صدا می‌زد و بابا بابا می‌گفت. مادر به او می‌گوید بابا به آسمان‌ها رفته و همنشین فرشته‌ها شده. محمد رسول می‌گوید کاش بال داشتم و به آسمان می‌رفتم و پیش بابا می‌رفتم. مادر می‌گوید یک روز همه ما پیش بابا می‌رویم ولی تا آن روز باید مثل او خوب و مهربان باشیم. محمد رسول اشک چشمش را پاک می‌کند و از مادر می‌خواهد که او را سر مزار بابا برد. می‌خواهد به گلزار شهدا برود تا با پدر حرف بزند. می‌خواهد از او بخواهد که به خوابش بیاید و یک بار دیگر او را در آغوش بگیرد. می‌خواهد به بابا قول بدهد تا روزی که پیش او بیاید خوب و مهربان می‌ماند و یاد او را در خاطره‌ها زنده نگه می‌دارد. محمد رسول با دستان کوچکش یک دسته گل زیبا از باغچه می‌چیند و برای بابا هدیه می‌برد. همان گل‌هایی که بابا با دستان خودش در باغچه کوچک خانه کاشته بود. 

خـــواب شهید کریمی

جمعه, ۳۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۱۹ ب.ظ

[Forwarded from شهدای مدافع حرم]

🌿🌿🌿🌿🌿

🌿🌼🌼🌼

🌿🌼🌼

🌿🌼


«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»

چند روز پیش یکی از دوستان خواب شهید مرتضی رو میبینه 

میگفت شهید مرادی رو دیدم از حال مرتضی پرسیدم گفت مرتضی رو ما هم هفته ایی یک بار میبینیم پرسیدم چرا ؟

گفت چنان مقامی بهش دادن از ما بالاتره سرش خیلی شلوغه 

ای مرتضی جان دلم برات تنگ شده داداشم

داداش مرتضی هم دلها تنگته

شهید مرتضی کریمی 

راوے : دوست شهید

کانال شهدای مدافع حرم

@mostafa_sadrzadeh



تخریب هواى نفس است"

جمعه, ۳۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۱۵ ب.ظ


شهید مدافع حرم تخریبچى پاسدار محمدحسین بشیرى؛

روز اولى که وارد کلاس شد، اولین جمله اى که بکار برد این بود: "اساس تخریب، تخریب هواى نفس است".

 @labbaykeyazeinab

صبح های جمعه"

جمعه, ۳۰ تیر ۱۳۹۶، ۰۴:۱۱ ب.ظ

خاطره اى از شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى) به روایت همسر گرامى شهید؛

بسم رب الشهداء

"خاطره صبح های جمعه"

صبح جمعه که میشد، ساعت شش و نیم با خنده و شادی بلند می گفت: "سلام، سلام، بلند شید".

تلویزیون را هم روشن می کرد و کانالی که دعای ندبه بود می آورد و صدای تلویزیون را بلند می کرد.

می گفتم: مرتضی روزهای دیگه بچه ها میرن مدرسه و ساعت شش باید از خواب بیدار بشن بگذار روز جمعه بیشتر بخوابند. 

می گفت: "اگر صبح جمعه بخوابند جمعه تمام میشه و از دست میره". 

روزهای جمعه را خیلی دوست داشت و برای روزهای جمعه برنامه ریزی داشتیم تا به بطالت نگذره و به قول آقا مرتضی حروم نشه.

یکی یکی با اعضای خانواده روبوسی می کرد و در آغوش می گرفت و چند دور، دور خونه همه را می چرخاند. 

واقعاً لبخندها و شادی های آقا مرتضی صبح جمعه چیزی بود که انگار مراسم جشن بپا شده.

@labbaykeyazeinab

خواب امام زمان عج

شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۶، ۰۸:۵۳ ق.ظ

 داستان زندگی شهید جواد تیموری

شهید مجلس

خواب امام زمان عج

هروقت شب قدر میشد باید خودشو به مراسم حاج محمود میرسوند میگفت حال خوبی پیدا میکنم همیشه و همه جا با هم میرفتیم دیگران از شباهتمون فک میکردن برادریم دوتا پسر عمو هم سن و سال و هم کلاس و هم دانشگاه و همرزم از حریم مقدس حضرت زینب سلام الله

اولین بار حدودا سه سال پیش، که نیت رفتن به سوریه به دلمون افتاد ، مراسم دعای کمیل حاج محمود بودیم ، که یکی از بچه ها گفت اگه تمایل دارین هفته اینده عازمیم و ماهم از خداخواسته درس و دانشگاه رو گذاشتیم کنار و به عشق دفاع از حرم تدارک رفتن رو دیدیم

قرار بود سه ماهه برگردیم که حدودای پنج ماه شد و من تو این سفر از ناحیه پا مجروح شدم و جواد از ناحیه دست 

بمحض رسیدن به تهران برای درمان مجبور به بستری شدیم و جواد بعد از دو روز مرخص شد و من تا یکماه بستری بودم و دو تا عمل روی زانوم انجام شد و با عصا مرخص شدم و در ارزوی اعزام مرحله بعد موندم چون حداقل تا سه ماه نمیتونستم و نباید پای راستمو حرکت میدادم

بعداز امتحانات اون سالِ دانشگاه که ترم اخر ارشد بودیم و پایان نامه هم رو به اتمام بود و داشتیم نفسی تازه میکردیم  که خبر قبولی دکترا هر دوی مارو مشتاق تر از قبل کرد ولی نه خانواده من برای ازدواج کوتاه میامدن و نه خانواده عموم...

مادر جواد و مادر من اصرار به ازدواج ما قبل از شروع دکترا داشتن و نمیدونستن که ما اینقدر که با فکر رفتن به سوریه و دفاع از حرم مقدس حضرت زینب س زندگی میکنیم به ازدواج فکر نمیکنیم 

اتفاقا جواد در گیرودار رفت و امد به دانشگاه  ، با یکی از همکلاسی ها که موضوع مشترکی در پایان نامه داشتن اشنا میشه و از حجاب و متانت و وقار شون خوشش میاد و ادرس میگیره و باتفاق خانواده و بعداز چند مرحله رفت و امد ، مراسم نامزدی در شب مبعث پیامبر برگزار میشه ، حالا دیگه مادرم دست از سر من بر نمیداشت که باید برای منم استینی بالا بزنه و از دختر عموم(خواهر جواد) خواستگاری کنه، 

که منم کوتاه اومدم و هفته بعداز نامزدی جواد به خواستگاری خواهرش (که دختر عموم میشد) رفتم  و ماهم باهم نامزد شدیم....

که بعداز دوهفته ، از پادگان خبر اعزام به سوریه بهمون اعلام شد

دیگه رضایت گرفتن و دلجویی همسران به بقیه اعضای خانواده هم اضافه شده بود و سیل اشکی بود که باید باصبوری و دلداری جمع میکردیم....

همه کارها اماده بود و فردا صبح قرار به اعزام بودیم که متاسفانه شب قبلش جواد در اثر تصادف که از محل کار بسمت منزل با موتور میومده یه راننده ون با دنده عقب تو شب بارونی،  بشدت با موتور جواد برخورد میکنه و پای چپ جواد از ناحیه مچ اسیب میبینه و مجبور میشه گچ بگیره و برای اولین بار از هم جدا شدیم و من عازم سوریه شدم و جواد نتونست بیاد و با دلی شکسته به بدرقه ما اومد...(با اتوبوس تا فرودگاه  برای بدرقه، همراه ما اومد و از خوابی که شب قبل با کلی گریه و استغاثه و طلب عفو در نماز شب با خداداشته و خوابش برده،گفت که خوابدیده بود: حضرت صاحب الزمان(ص)که فقط ایشونو تو خواب نور دیده بوده ، جواد رو به دالونی از نور هدایت میکنه و اونجا کمربند سبزی به کمر جواد میبندن و تسبیحی که ٤٤ دانه داشت بهش میدن و میگن روزی یک دانه تسبیح رد کن و همینجا برای دفاع از حریم  یکی از فرزندان من بمان.....

ولی با وعده و قول فرمانده که گفت نهایتا تا دوماه بعد اعزام بعدیه ، اروم شد و راضی

ولی من میدونستم که جواد بازبغض و ناراحتی دلش با ما بود و عشقش شهادت ....

جواد نیامد....و قسمتش نبود....

 ولی من بعد از ٤٤ روز اومدم تهران....

 و جواد رو در مراسم تشیع پیکر پاکش در حادثه تروریستی مجلس ، بدرقه کردم....و یاد خوابش افتادم....٤٤دانه تسبیح و کمربند و دالان و دفاع از حریم فرزند صاحب الزمان و.....

جواد با دل پاک وخدایی که داشت به عشقش که شهادت بود رسید.....

شهید جواد تیموری

راوی : احمدرضا تیموری

کانال سردار شهید حجت

https://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RAZyxJDNv_Cjg


بسم رب الشهداء

"شوخ طبعى" ...

شهید مدافع حرم؛

خادم الشهدای شهید؛

بسیجی شهید؛

پاسدار شهید؛

کربلایی جواد محمدی "زیارتت قبول".

رفتی اربعین پای پیاده به کربلا، 

ارباب خوب طرفداریتو کرد و خوب هم خریدت.


خاطره ای کوتاه از جواد تو شلمچه اردوگاه حضرت فاطمه الزهراء [سلام الله علیها]،

داشتیم حسینیه رو می ساختیم تو اردوگاه

یک ماه، دو ماه، سه ماه ... ششمین ماه بود. جواد با بچه های درچه اصفهان اومدن.

از قبل هم جواد رو می شناختیم از بسیجی های فعال اصفهان بود.

تو اردوگاه، حاج حمید کارهای سنگین رو می داد جواد.

جواد هم مسئول تیمی ۱۰ نفره ولی پر جنب و جوش بود.

تو کارهای محوله خیلی جدی بود.

ولی اون شوخی های خاص خودشو هم داشت.

طوری بود که، انگار با شوخی هاش به خادمین دیگه می گفت: درسته تو کار جدی هستیم اما، خنده شادابی روحی رو به دنبال داره.

همیشه حواسش به خادمای اطرافش بود.

اگر می دید خادمی رفته تو لاک خودش زود می رفت کنارش و باهاش سعی می کرد درد دل کنه و از حالت غمگینش در بیاره.

سعی می کرد تا جایی که امکان داره به خادما کمک کنه. 

بیشترین کمکش هم از لحاظ روحی بود که، همیشه خنده بر لب داشت.

عرفه رفتیم شلمچه برای زائرینی که میان شلمچه ایستگاه صلواتى بزنیم.

طوری که، از شدت گرما واقعاً تسمه های هممون بریده شده بود.

از یک طرف کار رو باید جلو می بردیم و وقت کم داشتیم و از یک طرف هم گرمای بیش از حد هوا تو اون مکان خاص.

لباس همه مون عرق کرده بود. طوری که، اگر می فشردی آب می ریخت از لباس ها. وسط کار جواد باز هم شروع کرد به شوخی های خاص خودش.

مطمئنم شوخی های جواد بود که به رفقاش نیرو می داد تا کار بکنن. الحمدالله که با وجود جواد کارها همیشه خوب پیش می رفت.

همه به دلشون افتاده بود، جواد رفتنی هست و همین طور هم شد.

"ان شاءالله شفیعمون باشه نزد ارباب"

یاعلی [علیه السلام]

 @labbaykeyazeinab

وصیت نامه شهید روح الله عمادی

جمعه, ۲۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۴۲ ب.ظ


در حفظ حجاب اسلامی کوشا باش، چرا که برای حفظ چادر، سیلی‌ها خورده شده و خون‌ها ریخته شد. مواظب عمادباش، خیلی رنجور است. نگذاری بی‌پدری را حس کند باتوجه به مشکلی که دارد از نظر اخلاق و علم تقویتش کن.

هروقت بهونه منو گرفت بیارش پیش من، حتما می‌آیم دیگر سفارش محمدعماد را نمی‌کنم. به خانواده‌ات(پدر بزرگوارتان، مادر مهربانتان، خواهر و برادرت) سلام برسان و بگو حلالم کنند. فاطمه عزیز حلالم کن.

پسر عزیزم محمدعماد

سلام، عماد جانم وقتی این‌ مطلب را می‌نویسم تمام خاطراتت برایم تداعی می‌شود و بغض می‌کنم، چقد برایت زود بود دکتر رفتنت، چقدر برایت زود بود هرشب آمپول تزریق کردنت، چقدر برایت زود بود بی‌پدر شدنت، چقدر برایت زود بود مرد خونه شدنت، فدای بازوهایت بشم که هرشب تحمل آمپول می‌کرد.

عماد جان_بیاد بازی کردنت_ بیاد گریه‌های ناشی از سوختن بدنت_ بیاد دست دادن محکمت_ بیاد افتادنت_ بیاد دویدنت_ بیاد قصه‌های که برایت می‌گفتم_ بیاد زبون ریختنت_ بیاد دستهای کوچکت_ بیاد ذوق زدگی دیدارهای اولمان و بیاد ناراحتی‌های خداحافظی‌هایم.

محمدعماد عزیزم شنیدم کانون ثبت نام کردی و همیشه به من می‌گفتی مهندس صدات بزنم، عماد جانم خوب درس بخوان درس خواندن همراه با اخلاق اسلامی و عمل تا فرد مفیدی برای جامعه‌ات باشی. عماد جان شرمنده‌ام چرا که بیشتر حق پدری را ادا کنم شما هم شرایط شغلم را تحمل می‌کردی و خود را به اسباب بازی که می‌خریدم دلخوش می‌کردی، شرمنده‌ام که با سن کم شرایط منو درک می‌کردی، شرمنده‌ام که زود مسئولیت سنگین را به شما سپردم، پسر عزیزم حلال کن و پشتیبان مادرت باش، دوستت دارم.

خواهرها و برادرها، دامادها، زن داداش‌ها و برادرزاده‌های عزیزم

سلام، مدتی نه چندان طولانی در خدمت شماها بودم و آرزوی من همیشه موفقیت شما بود، حاضر بودم در سختی باشم تا شماها راحت باشید ولی حیف که توفیق نداشتم.





خاطره ای ا ز شهید محمد مسرور

جمعه, ۲۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۳۵ ب.ظ


یک شب قبل از چهلمین روز شهادت محمد بود.

همسرم و دخترم از خانه بیرون رفته بودند. و این زمینه‌ای شد برای من که تصمیم بگیرم عکس محمد را نقاشی کنم.

وارد اتاق کارم شدم. در کمال ناباوری یکی از پوسترهای محمد را روی میز شهدا دیدم. در جمع عکس‌های شهدایی که روی میزم برای طراحی گذاشته شده بود.

خیلی حال عجیبی داشتم. نمی‌دانستم می‌توانم شروع به کار کنم یا نه!

تا خواستم شروع کنم، به یاد این حرف محمد (مسرور) افتادم که از من خواسته بود عکس یکی از شهدا را برایش بکشم. آن شهید را خیلی دوست داشت. می‌خواست عکسش را بگذارد در واحد شهدا. شهید "محمد شریفی".

من هم می‌گفتم محمد جان! شهدا به نوبت هستند من بین آن‌ها قرعه‌کشی کردم و الان نوبت به این شهید عزیز نرسیده. او هم به شوخی می‌گفت: "که میخوای منو اذیت کنی!"

وقتی یادم به این قضیه افتاد دستم لرزید گفتم محمد ...

تو توی نوبت زدی. نوبت تو که حالا نبود. گریه می‌کردم. تا این عکس را بکشم خدا داند که به من چه گذشت.

عکس را همان شب تمام کردم. فردا که چهلمین روز شهادت محمد بود بردم سر قبر محمد و تقدیمش کردم.

شب به خوابم آمد. دوتایی حرم امام رضا بودیم. صحن انقلاب. من کنارش نشستم و با خوشحالی بوسیدمش.

بعد گفتم محمد نقاشیی که از چهره‌ات کشیدم خوب شده بود؟! با خوشحالی و حالتی زیبا و پر از رضایت رو کرد به من و گفت: "فاطمه خیلی قشنگ شده بود. دستت درد نکنه. خیلی قشنگه".

خاطره خواهر شهید 



بعد از شهادت محمد، حال خیلی بدی داشتم. از طرفی پروژه من هم کامل نشده بود. با وجود زحمت‌های شش ماهه‌ام هنوز به ویرایش نیاز داشت. دانشگاه هم از من تحویل پروژه را می‌خواست.

با صحبت دوستان توانستند برای من یک ماه دیگر هم وقت بگیرند.

من هم پروژه‌ام را که موضوعش (تاثیر دفاع مقدس بر نقاشی امروز ایران) بود تقدیم کردم به تمامی شهدای کشورم و همچنین عموی شهیدم و برادر عزیزتر ازجانم محمد.

در نجواهایم به محمد می‌گفتم دیدی محمد پروژه‌ام تقدیم به خودت شد. و گریه می‌کردم.

 مسابقات قرآن و عترت آغاز شد و به من پیشنهاد دادند تحقیق خودم را شرکت بدهم.

من هم شرکت کردم و مقام اول مقالات کشوری در مسابقات قرآت و عترت دانشگاه آزاد را کسب کردم.

و همچنین تصویری سیاه قلم از مادران چشم انتظار شهدا را کشیدم که آن هم مقام سوم را کسب کرد.

با عنایت شهدا عازم همدان شدم. آنجا بود که اسم محمد آورده شد و تلاش‌های او را در تحقیق عنوان کردند.

و محمد به وعده خود عمل کرد. با این دو رشته‌ایی که مقام کسب کرده بود هدیه خوبی به من داده شد.

و محمد هزینه‌ای که به من قولش را داده بود برای نقاشی شهدا فراهم کرد. و من لحظه لحظه عنایت محمد و شهدا را به چشم می‌دیدم.



بسم رب الشهداء

روز تدفین سردار شهید سید جاسم نورى بود. من و حاج کریم غوابش کنار همدیگه ایستاده بودیم. 

بهش گفتم: حاج حالا اینها چرا وجداناً نمى ذارن ما بریم؟ [اینهایى که گفتم و اشاره کردم طرفشون، سه، چهار سردار بودند]. 

گفتم: حالا اینها چرا ما رو نمى فرستن بریم؟

حاج کریم غوابش بهم یک نگاهى کرد و آهى کشید و گفت: "سید! دارى چى مى گى؟! اینها کى هستن؟ تا حضرت زینب [سلام الله علیها] امضا نکنن، آب از آب تکون نمى خوره، سید. اشکال از ماست. از خودمونه" و با انگشت به سینه خودش مى زد. "سید، اشکال از خودمونه. یه جاى کار ما مى لنگه سید که نمى شه بریم".

حاجى بعد همین صحبت ها بعد چند روز رفت. رفت دیگه برنگشت که نگشت.

وقتى پیکر حاجى رو برگردوند، یاد دعاى عرفه افتادم. یه فرازى هست که مى گه: "لَحْمِی وَ دَمِی وَ ... وَ عِظَامِی‏"، حاجى واقعاً با کارى که کرد با اون مینى که رفت روش [مین ضد تانک بود]، واقعاً بدنش این جورى شد.

ان شاءالله که همومون عاقبت بخیر بشیم.

التماس دعا

 @labbaykeyazeinab


سیدم یک اخلاق خاصی داشت که خیلی خیلی به محرم و نامحرم اهمیت می‌داد، ‌طوری که وقتی مناسبت‌هایى که حرم آقا جان [آقا علی بن موسى الرضا«ع»] خیلی شلوغ می‌شد نمی‌رفت حرم که به‌جای ثواب گناه مى کنیم.

یادم هست که یک سال شب قدر با هم که به حرم مشرف شدیم نزدیک نرفت، با هم رفتیم به زیرگذر کنار یک موتور سیکلت که پارک شده بود، گفت بنشین اینجا با هم دعای جوشن بخوانیم.

اون جوشن ... اون دعا چه قدر زیبا بود ... با صدای گریه های ارام سیدم ...

و خیلی به حجاب حساس بود به من و خواهرانشون می‌گفت ببینید جهاد شما خیلی سخت تر از جهاد ماست، مراقب چادر مادرمان باشید.

 @labbaykeyazeinab

به یاد همه شهدا...

جمعه, ۲۳ تیر ۱۳۹۶، ۰۳:۲۴ ب.ظ

 آن روزها

فقط ابوعلی سر میزد 

گاهی با خانوداه اش

گاهی به همراهی دوستان و همرزمانش

این روزها 

اما

بسیاری از بزرگواران

 نه تنها

 به یاد ابوعلی

که به یاد همهء شهدا...

مهمان خانهء شهدا میشوند.

عکس نوشت: به همراه سردار سعید قاسمی و حجت الاسلام صلاحی میهمان  

جمعی از خانواده شهدای فاطمیون بودیم به میزبانی بیت شهید نعمت الله نجفی

@be_yade_abouali


@jamondegan