مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۴۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

روزتان مبارک دختران بابایی...

سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۳۵ ب.ظ

دختران شهدای مدافع حرم 

درودو سلام بردخترانی که امشب منتظر هدیه هایی بودند که از دستان گرم پدرانشان دریافت کنند اما..

روزتان مبارک دختران بابایی...


ولادت حضرت معصومه(س) و روز دختر مبارک باد.

ثنا ثنای بابا  دختر معصومه  حیدر جلیلوند بابا حمید دلتنگی 

@jamondegan

خاطره ای از شهید ارغوانی

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۲۱ ب.ظ


خواهر شهید می‌گوید: "مصداق السابقون السابقون اولئک المقربون که می‌گویند برادر من است. او داداش کوچکتر ما بود. همه رفقایش را جا گذاشت و خودش رفت و به مقصد رسید."                               

پیشانیش مزین به سربند نام زیبای مادر بود.

از تپه با سلاح سنگین و کوله بالا می‌رفت. عرق چشمانش را اذیت می‌کرد.

محیط کاملا آرام و بدون درگیری و تیراندازی.

عرق باعث سوزش چشمان و اذیت بی امان می‌شد.

و در سرعت حرکت خلل وارد می‌کرد

بعداز مدتی، کناری نشست و سربند را باز کرد.

از چند طرف تیراندازی شروع شد و باز سربند را بست.

سکوت منطقه را متعجب کرد.

آب روی آتش....

این است معجزه‌ی 

حضرت مادر

اللهم صل علی فاطمة و ابیها و بعلها و بنیها و سرالمستودع فیها بعددما احاط به علمُک

                                    

 خاطره‌ای از همسر شهید: خوابش را دیدم ازش پرسیدم راسته که میگن موقع شهادت، امام حسین علیه السلام میاد کنار شهید؟

در جوابم گفت: وقتی تیر خوردم قبل از اینکه روی زمین بیفتم امام حسین علیه السلام منو گرفت.

 روز زن امسال ناراحت بودم چون روز زن برام کادو می‌گرفت و امسال نبود ...

خوابش رو دیدم ... 

بهم گفت اون جایگاه رو میبینی؟

دیدم چند خانم چادری با روبند روی تختی نشسته‌اند.

گفت خانم‌ها اهل بیت پیامبر (ص )هستند ...

کنار خانم حضرت زینب سلام الله علیها جای تو هست 

من همیشه بهترین رو برای تو خواستم.

به قلم خانم رفیعی 


راه دفاع از اهل بیت(ع) جانفشانی کنید...

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۱۸ ب.ظ

روزی از مادرش پرسید:

اگر من بروم سوریه نظر شما چیست؟

گفت اصلا من شما را برای همین به دنیا آوردم که در راه دفاع از اهل بیت(ع) جانفشانی کنید...

شهید پاکستانی عدیل حسینی

@mostafa_sadrzadeh

مصطفی عاشق مبارزه با صهیونیست‌ها بود

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۱۶ ب.ظ


مادر شهید افغانستانی مدافع حرم: مصطفی عاشق مبارزه با صهیونیست‌ها بود

مادر شهید "سیدمصطفی موسوی" از روزهای دلتنگی و بی‌خبری از فرزند جوان و خوش سیمایش می‌گوید. ناراحت است که دیگر پسرش را نمی‌بیند اما خوشحال است که فرزندش فدایی حرم حضرت زینب(س) شده است.

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس - فاطمه سادات کیایی، 5 بهمن ماه امسال بود که پیکر شهیدی از تبار فاطمیون و از مدافعان حرم افغانستانی به شهر قم بازگشت تا پس از 9 ماه دوری به چشم انتظاری خانواده پایان دهد. جوان 20 ساله و برومندی که از سال 92 برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) عازم سوریه شد و در عملیات  بصری الحریر به شهادت رسید. زینب سادات موسوی مادر "سید مصطفی" در قم سکونت دارد. 12 فرزند دارد که مصطفی دهمین فرزند خانواده بود. او می‌گوید: "خودم اهل افغانستان اما بزرگ شده‌ی ایران هستم همان سال‌های انقلاب سال 57 به قم آمدیم البته همسرم زودتر به ایران مهاجرت کرد و همه‌ی 12 فرزندم در قم به دنیا آمدند."

در ادامه گزارش گفت‌و‌گوی ما با مادر شهید را می‌خوانید:

** جز خدا کسی را نداشتیم

خودش می‌داند که بهانه صحبتمان سید مصطفی‌ست. از همان اول صحبت می‌رود سراغ فرزند شهیدش و می‌گوید: "باورتان می‌شود خانم؟ خودم مصطفی را نشناختم. رفتار و کردار و دوستان و فعالیت‌هایش را که به یاد می‌‌آورم، می‌گویم چه گوهری داشتم که از دست دادم".

روزهای سخت مهاجرتش به ایران را به یاد می‌آورد و زمانی که مصطفی را باردار بود و ادامه می‌دهد: "آن زمان با مادر همسرم در یک خانه زندگی می‌کردیم. مشکلات زیاد بود. ناراحتی‌هایم را با خدا در میان می‌گذاشتم. آن زمان مصطفی را باردار بودم. دوران خیلی سختی بود یک روز که خیلی ناراحت شدم از خانه رفتم بیرون. نه فامیلی داشتم نه آشنایی. رفتم حرم حضرت معصومه(س). چند ساعتی نشستم، ضعف داشتم و حالم خوب نبود. آب میوه گرفتم و خوردم تا حالم بهتر شد. هر وقت زندگی برایم تنگ می‌شد با حضرت معصومه(س) درددل می‌کردم."

مصطفی و بقیه خواهر برادرانش همه در قم متولد شدند. مادر در نبود پدر که مشغول کار بود بچه‌ها را بزرگ کرد. همه زیر سایه اهل بیت و تلاش‌های مادر بزرگ شدند. مادر هم پدر بود و هم مادر خودش تعریف می‌کند: "مصطفی در بغلم بود و پدر هم بالای سرشان نبود با این همه هیچ وقت جلوی دیگران گله و شکایتی نکردم و چیزی نخواستم. زندگی با بچه‌های کوچک سختی خاص خودش را داشت و جز خدا کسی را نداشتم رزق و روزیم را بدهد."

 

خدا را شکر می‌کند که الحمدالله همه بچه‌ها خوب هستند اما بینشان مصطفی چیز دیگری بود. چه آن دوران که در مدرسه بود چه بعد که مشغول خواندن دروس طلبگی شد. حتی بعد از شهادتش نیز در مدرسه‌ی محل تحصیلش یادبود گرفتند. "نه از این بابت که پسر من است و بخواهم تعریف کنم، اما واقعا بچه‌ی خوبی بود. صبح‌های جمعه دعای ندبه می‌خواند. هیئتش ترک نمی‌شد و پیگیر بود که در برنامه‌ها شرکت کند. ماه رمضان کلاس قرآن شرکت می‌کرد و جزو شاگردهای خوب کلاسشان بود حتی پیگیری می‌کرد و ناراحت می‌شد که چرا در کلاس‌های قرآن شرکت نمی‌کنیم."

** عاشق مبارزه با صهیونیست‌ها بود

برادر بزرگتر مصطفی مخفیانه راهی جبهه سوریه شد. بعد از مدتی مصطفی هم آهنگ رفتن زد و گفت که می‌خواهد به سوریه برود. "همیشه دلش می‌خواست علیه صهیونیست‌ها در فلسطین بجنگد بعد که ماجرای سوریه و رفتنش پیش آمد سر به سرش می‌گذاشتیم که غزه را رفتی حالا می‌خواهی سوریه بروی؟! اجازه که خواست گفتم نه می‌خواهم که بگویم نرو، و نه می توانم که بگویم برو".

مثل اینکه خداوند در دل مادهایی که فرزندشان را برای جهاد راهی کشوری غریب می‌کنند صبوری می‌ریزد. صبر بر نبود فرزند، صبر بر سختی‌های بعد از رفتن، صبر از نگرانی‌ها و دلواپسی‌ها و صبر از حرف‌های گاه و بی‌گاه جاهلان؛ "خدا خودش در دلم انداخت که جلوی این پسر را نگیرم. من که اجازه نمی‌دادم از شهر خارج شود چطور شد که برای سوریه رفتن جلویش را نگرفتم؟ منی که هر کدام از بچه‌ها بیرون از خانه می‌روند مدام پیگیر می‌شوم که کجا هستند و کجا نیستند. اینکه اجازه دادم مصطفی از کشور خارج شود عجیب بود."

اولین بار که به سوریه رفت خانواده از رفتنش بی خبر بود. حرف و حدیث‌های همسایه و آشناها هم روز به روز بیشتر می‌شد. چند ماهی بود که از مصطفی خبری نبود. برادر بزرگترش رفتن مصطفی به سوریه را به خانواده گفته بود اما مادر بازهم قبول نداشت. می‌ترسید که نکند مصطفی جای دیگری باشد. نه تماسی از سوریه برقرار شده بود نه خبر درستی از مصطفی بود تا اینکه بعد از چندماه خودش با خانواده تماس می‌گیرد.

 می‌خواست در میدان مبارزه باشد

بار اولی که رفت در بهداری مشغول شد. پسر دایی‌اش می‌گفت: "مصطفی می‌خواست در میدان مبارزه باشد و وارد عملیات‌ها شود. همه دوستش داشتند و نمی‌خواستند با حضور او در خط مقدم اتفاقی بیافتد."


شهید جواد محمدی مدافع حرم وصیت کردند اون دنیا جلوی بدحجابا و مروجین بدحجابی رو میگیرم

 شهید بزرگوار دو دختر کوچیک دارن 

هر بار که پیکر شهدای مدافع حرم رو می اوردن ایشون صورت شهید رو به دختراش نشون می داد و می گفت ببینید چقدر قشنگ خوابیده

با این کارشون دخترا رو برای شهادت خودشون اماده می کردن 

اما وقتی پیکر خودشون اومد 

مانع دیدن همسر و دخترا شدند

آخه این پیکرم مثل پیکر حمزه جان دیدنی نبود 

پیکر شهید دست داعش افتاده و با تانک از روی بدن ... 

دخترشون می خواسته بابا رو برای آخرین بار ببینه: 

_ بابا صورت بقیه رو نشونم می داد حالا میخوام خود بابا رو ببینم 

اما در نهایت بدون دیدار پیکر پدر با او خداحافظی کردند 

شادی روحشون صلوات

@mostafa_sadrzadeh

یادداشت زیبایى بر کتاب "ابوعلى کجاست؟"

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۱۳ ب.ظ


ابوعلی ابوحامد ابوطه

در اوج جداشدگی و آمادگی برای فراق، در میان گلوله و ترکش، در زمانی که مطمئنی مسیر دویست متری را وجب به وجب پنج شش تک تیرانداز زوم کرده اند تا هر جنبنده ای را آب کش کنند و یقین داری زنده به انتهای این مسیر نمی رسی، بلند می شوی و شروع می کنی به دویدن. گوشی موبایل ات را طبق عادت همیشگی روی ضبط گذاشته ای. صدای نفس نفس زدن ات می آید و هر لحظه منتظرم که ساکت شوی و بیفتی. 

ابوعلی

از پشت بیسیم صدایت می کنند. یکی داد می زند:

ابوعلی

درست در زمانی که از همه چیز دل کنده ای و آماده پریدنی پرتت می کنند در بغل تمام زندگی ات، علی.

یادت می آوردند که تو بابای علی هستی و حتی بابای نفیسه !

این چه رسمی است که مدافعین و مجاهدین را به اسم عزیزترین شان صدا بزنند، ابوعلی؟ ابوحامد، ابوطه و ...

شاید قصد داری برای ما شیشکی بکشی و نشان مان بدهی که من ِ پدر ِ علی، با داشتن علی و با آگاهی به داشتن علی، دل کندم و رفتم. من نه جوزده که کاملا آگاهانه علی را گذاشتم تا بی "ابو" شود و علی از دل من در بیاید و بزرگ شود.

اصلا انگار ابوعلی اسم "یک" سرباز و مجاهد نیست. انگار با خودش اسم سرباز بعدی را هم دارد. منم ابوعلی ... پدر ِ علی .... و اما علی .... بعد از من علی .... و تو چه می دانی علی .....

ابوعلی نام "دو" مجاهد است. یکی در میانه ی رزم و دیگری شاید در گهواره.

هنوز صدای نفس ات را از فایل ضبط شده ی گوشی موبایل ات حس می کنم. بعد از تو فایل های زیادی منتشر شد که در همه ی آنها کسی داشت می دوید و نفس نفس می زد. دقت کنی صداها را می شناسی. علی و حامد و طه و 

و هر کدام از آنها الان برای خود "ابو"یی شده اند!

 پ.ن ١: ابوعلی را یک بار دیدم. فقط یک بار. موقع خداحافظی بغل اش که کردم، بوس اش که کردم، مطمئن بودم بار آخر است. من پیش گو نبودم، او بی تاب بود.

✍️ پ.ن ٢: پیشنهاد می کنم این کتاب را بخوانید. مراجعه به حسینیه هنر و یا تماس با شماره ۰۹۱۹۹۰۳۸۲۷۰ و یا از طریق سایت پاتوق کتاب: ketabroom.ir یا دفتر مرکزی نشر معارف قم یا از طریق فروشگاه‌های پاتوق کتاب و دیگر مراکز توزیع محصولات فرهنگی.

✍️ پ.ن ٣: مرتضی عطایی (ابوعلی) وقتی شهید شد و بالای پیکر مطهرش رسیدم، دیدم در این بازی بچه گانه ما در حرص و حسد و کینه و دنیابازی، اینها چه سودی کردند. اگر باید به کسی حسادت کرد فقط باید به این "پدرهای پسر" حسادت کرد.

منبع صفحه اینستاگرام:

حامد بامروّت نژاد، کارشناس فرهنگى و دبیر اجرایى (سابق) جشنواره عمار (bamorovat)

 @labbaykeyazeinab

خاطره ازشهید مدافع حرم شهید مصطفی سلطانی

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۱۰ ب.ظ

لشکر سرافراز فاطمیـــــون 

ایشون تو منطقه عملیاتی تدمر

95/4/3

شب رفته بودن برا شناسایی و تجسس که با کورنت مورد اصابت قرار میگیرن.و به مقام والای شهادت میرسه

اینها هم عکسهایی از ماشین و پلاک و از پیکر شهید که کاملا سوخته و مراسم استقبال از پیکر  شهید مدافع حرم ذاکر اهل بیت شهید کربلایی  مصطفی سلطانی در فرودگاه کرمان

کانال شهدای مدافع حرم

@mostafa_sadrzadeh



یک لحظه عمر خودشو به بطالت نگذروند

يكشنبه, ۱ مرداد ۱۳۹۶، ۰۷:۰۶ ب.ظ


شهید مدافع حرم سعید بیاضى زاده به روایت خواهر گرامى شهید؛

آقا سعید شهیدى بود تو خونه "نماز جماعت" برگزار می‌کرد، دعا برگزار می‌کرد.

یک لحظه عمر خودشو به بطالت نگذروند.

 @labbaykeyazeinab