مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۴۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

خاطره از شهید بیضایی

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۳۳ ب.ظ


یا ابوالفضل(ع)

تاسوعای 92 بود . بهمان خبر دادند بچه های مقاومت ، عملیاتی وسیع در منطقه زینبیه انجام دادند و موفق شدند تروریست ها را تا 3 کیلومتری از اطراف حرم دور کنند . صبح زود رفتیم آنجا محمود رضا را دیدیم ، خیلی خوشحال بود . پرچم سیاه جبهه النصره در دستش بود و می گفت : خودم از بالای آن ساختمان پایین آوردمش . به ساختمانی که اشاره می کرد نگاه کردم و دیدم پرچم سرخ یا اباالفضل را به جایش به اهتزاز در آورده است . رسیدیم خیابان جلوی حرم که دو سال ، احدی جرات نداشت از آنجا عبور کند ، چون تک تیر انداز ها به راحتی می توانستند آنجا را هدف بگیرند و حالا با تلاش محمود رضا و همرزمانش امن شده بود .

رفتیم وسط خیابان و رو به حرم ایستادیم و دیدیم محمود رضا داره آرام گریه می کند و سلام می دهد.

السلام علیک یا زینب بنت علی ابن ابیطالب علیه السلام

علیرضا افتخار ماست

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۲۹ ب.ظ



 رواے: جانباز کربلای خانطومان

 اون تپه ای که ما مستقر بودیم، نزدیکترین فاصله بین خط دفاعی ما با دشمن بود 

بخاطر همین در تیر رس کامل و ذره بین جبهه کفر بودیم .

 با اینحال ،علیرضا(شهید علیرضا بریری)همیشه به صورت تمام قد راه میرفت و هیچوقت خمیده  نبود...

 حتی زمان درگیری هم سرش رو به سمت خاکریز پایین نمی آورد

شجاعت و نترس بودن فرمانده یعنی علیرضا بریری برای همه اثبات شده بود 

یک روز بهش گفتم علیرضا؛

 درسته تو شجاع و نترسی

 ولی آقا اتفاق یک لحظه است عزیز؛

ما تو کمین دشمنیم و اونا منتظرفرصت اند از ما تلفات بگیرند...

.ولی اون در جوابم گفت:

عباس،

تو و کلی از بچه هایی که اینجااند نگاهتون به منه فرمانده ست

 اینکه من چجوری راه میرم و حرکاتم چجوریه!! تو روحیه بچه ها تأثیر داره....

اگه من از ترس تیر و ترکش خم به ابرو بیارم و...

دیگه وای به حال شماها...

علیرضا واقعا شجاع بود و حتی یک روز چند تا از بچه های فاطمیون اومدن پیشم و گفتن که علیرضا چقدر نترسه!!

ما که پیشش کم میاریم !

منم بهشون گفتم علیرضا افتخار ماست.

افتخار مردم مازندران...

خاطره همرزم شهید 

خان طومان 

شجاعت

شهید علیرضا بریری

کانال مدافع حرم حضرت زینب

شهید جاویدالاثرعلیرضا بریرے

 @shahidalirezaboriri

نماز بیشترین اهمیت رو براش داشت

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۲۵ ب.ظ

یه روز که رفته بودیم بیمارستان ملاقات حسین آقا ساعت ۲-۳‌بعدازظهر بود که دیدیم تو اتاق پرهستن فامیلهای ما و فامیلهای خانمش تو جمعیت رفتم و با همه سلام و علیک کردم رفتم جلو پیش تخت و با داداشم (حسین آقا)دست دادم و روبوسی کردم بعد اومدم جلوش پیش بقیه وایستادم صدام زد آجی جواب دادم پرسید خاک تیمم آوردی گفتم نه کسی به من نگفت که بیارم که خیلی ناراحت شد سرشو انداخت پایین دلم آتیش گرفت اصلا طاقت ناراحتیشو نداشتم گفتم برای این غصه میخوری الان میرم برات درست میکنم خلاصه از خاله و زنعموم دوتا مهر گرفتم و لیوانی رو که پیش حسین بود رو گرفتم و رفتم پایین از نمازخونه یه سجاده گرفتمو رفتم حیاط مهرو بالیوان خرد کردم ریختم تو سجاده و رفتم تو سالن انتظار بیمارستان با نخ و سوزنی که همراهم بود دورشو دوختم وقتی رفتم بهش دادم خیلی خوشحال شد درجا تیمم کرد و نمازشو خوند همه تعجب کردن با اون حالی که اون داشت هر روز بدتر میشد نماز بیشترین اهمیت رو براش داشت ...

راوی خواهر شهید

 کانال شهید مدافع حرم حسین دارابی              

 @shahiddarabi

تقدیم به "تمام دختران شهدای جبهه مقاومت اسلامى

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۲۳ ب.ظ


نازدانه‌ام؛ با کدامین واژه بی‌قراری چشم‌های کودکانه‌ات را بر کاغذ بیاورم؟ بهانه‌های دخترانه‌ات را چگونه به تصویر بکشم؟

دردانه‌ام؛ سخت است می‌دانم بر قراری که قراری نیست جز در کنج غربت تشییع تابوت‌های نشسته بر شانه و ...، اما تو بغض گلویت را نشکن.

نگاهت را به دورترین نقطه آسمان خیره کن و دلتنگی‌های عاشقانه‌ات را برای نسیم مشق. بگذار نسیم، کبوتر پیام‌رسانی باشد که سرود دلتنگی‌ات را به ابرهای دمشق و سامرا برساند و ابر، بارانِ سخاوتش را بر عطشِ مظلومانه اهل زمین در فریاد "اَغْثِنی یا غِیاثَ الْمُستَغیثینَ" ببارد.

بگذار جوانه‌های اشکِ خلوتِ شبانه بر گونه‌های پائیزی‌ات تمنایی باشد بر جوشش چشمه‌های "الْغَوْثَ الْغَوْثَ" در تمنای مولایمان بر غربت این روزها که "فَقْدَ نَبِیِّنَا وَ غَیْبَةَ وَلِیِّنَا وَ کَثْرَةَ عَدُوِّنَا وَ قِلَّةَ عَدَدِنَا".

بگذار دست استجابت دعاهای کودکانه‌ات مرهمی باشد بر دردهای دلمان از ظلم زمانه که "أَیْنَ بَقِیَّةُ اللَّه".

نور چشمم؛ بغض گلوگیرت را با فریاد مظلومیت دخترکان خرابه‌نشین شام پیوند ده "المُستَغاثُ بِکَ یا صاحِبَ الزَّمان و المُستَعانُ بِکَ یا مَولاى" ...

 @labbaykeyazeinab

دلنوشته دختر شهید مدافع حرم عبدالحمید سالارى

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۲۱ ب.ظ

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون

سلام بابایی منم زهرا، گفتم بابایی دلم بیشتر هواتو کرد بگذار چند بار تکرار کنم تا آرام بگیرم بابا، بابا، بابا.

وقتی مى‌گویم بابا ناخواسته لرزش پاهایم مى‌رود. وقتی مى‌گویم بابا، قوت مى‌گیرم. وقتی  مى‌گویم بابا انگار همه را دارم. این یعنی تو هستی. پس درست شنیده بودم. باباهایی که شهید مى‌شوند زنده‌اند پس برای این است دلم هنوز گرم بودنت است، بابای مهربونم! زهرا دلش برایت بى‌تاب است.

مى‌دانى، شجاع من، مرد قوی خانه ما، مظلوم من! مامانم همیشه مى‌گوید چه معامله‌اى کرده‌اى با خدا که این چنین عزیزت کرد؟ من منظورش را خوب نمى‌دانم اما کسی تو را نمى‌شناخت چه شده که هر جایی پا مى‌گذارم عکس تو با نگاهم گره مى‌خورد به چشمانی که خیره به نگاهم مى‌شود و امروز چه پر افتخار شدی.

٦ سال است که درس مى‌خوانم و تو هیچ وقت پای تمرین ریاضی، علوم و اجتماعی من نبودی اما همین که حال نیستی، همین که از تمام داشتنت حق من و داداشم شده یک قاب عکس، یک درس را خوب به من آموختی نه به من به همه همکلاسى‌هایم به مدرسه‌مان، به شهرمان و به خیلى‌ها.


تو حرف نزدی و عمل کردی تو به ما آموختی، مى‌شود آرام و بی صدا بود اما قهرمان شد و امروز بابای ساکت و آروم من شد قهرمان کشورم. بابای خوبم بیا بیا که اندازه ده تای بچگى‌هایم با تو حرف دارم امروز

دیگر من شرمنده حضرت رقیه (س) نیستم. صدای هل من ناصر حسین (ع) که هنوز همه عالم را گرفته، تو بودی که لبیک گفتی. زیارتت قبول زائر بی بی زینب (س).

تو با اسلحه رفتی ایستادی تا آجر از آجر حرم عمه سادات تکان نخورد. من و مادرم مى‌ایستیم چادر را محکمتر مى‌گیریم و برادرم قلم علم بر انگشتانش مى‌فشارد تا با معرفت از کشور و اسلام دفاع کنیم.

شهادتت مبارک پدر مهربانم و من حرف دارم با همه مردم کشورم، چند سالی بود جای دختر بچه‌هاى کوچک پشت تریبون‌هاى یادواره‌هاى شهدا خالی بود سالیانی ست که دفاع مقدس به پایان رسیده و بزرگ شدن آن دختر که با آرزوی یک آغوش پدر شب مى‌خوابیدند، اما امروز انگار جوشش دارد خون عاشورائیان در رگ‌هاى مردان سرزمینمان.

این بار یادواره‌ها با موضوع مدافعان حرم بر پا شده اصحاب حسین عاشورا سینه سپر کرده‌اند که تیری به خیمه‌ها نرسد و امروز باباهای سرزمین ما و مسلمانان سر برافراشتن در مقابل گلوله‌ها که آتش گرفتن خیمه‌ها تکرار نشود و من هنوز گرمای دست رهبر مهربانم را روی سرم احساس مى‌کنم و دل قرص به وجود نازنین‌شان است از خدای متعال خواستارم پرچم مولایمان امام خامنه ای به زودی زود برسد به دست صاحب و مقتدایش حضرت حجت بن الحسن عسکری (ع).

مدیر مدرسه مان گفت؛ این بار اسم زهرا سالاری هم اضافه شد به طرح شاهد مدرسه تان و این قصه ادامه دارد ...

 @labbaykeyazeinab

مطهره عزیزم؛

همچنان خوب و به بهترین وجه درس‌هایت را ادامه بده،

و به مدارج عالی برس تا هم برای خودت مفید شوی و هم از عمرت استفاده بهینه کنی و هم برای مردم مسلمان و نظام جمهوری اسلامی ایران بتوانی کاری کنی.

تو را به خدا و امام عصر (عجل الله تعالى فرجه) می‌سپارم.

 @labbaykeyazeinab

دخترم فاطمه، فاطمى تربیت شود

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۱۶ ب.ظ

شهید مدافع حرم مصطفى صدرزاده (سیدابراهیم)؛

آرزو دارم که دخترم فاطمه، فاطمى تربیت شود، یعنى مدافع سرسخت ولایت.

 @labbaykeyazeinab

 شهید مدافع حرم سردار حسین همدانى؛

فرزندانم را سفارش مى کنم و تأکید بر حفظ ارزش هاى اسلام عزیز و نظام مقدس جمهورى اسلامى 

که با حفظ ارزش هایش مى توانند تأثیرگذار و مدل و الگو باشند.

حجاب برتر بر شما واجب است.

رضایت پدر پیر شما با حفظ ارزش هاست.

 @labbaykeyazeinab

تا روز قیامت باید صبر کنم...

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۱۱ ب.ظ


رد پاهایی که...

وقتی افغانستان رفتیم اوایل بود و در هرات مشغول خانه ساختن بودیم. همه جا خاکی بود و ماهم با گِل خانه درست می‌کردیم. یک روز که کمی هوا بهتر بود تند تند همگی با بچه‌ها گِل لگد میکردیم بشکل مکعب در می‌آوردیم دیوار می‌چیدیم و خیلی خوشبحالمان میشد که گِل‌ها کمی میگرفت و بعد باران می‌آمد ولی اگر به محض چیدن گِل‌ها باران می‌آمد همه‌ی زحمت‌هایمان را می‌شست و با خودش می‌برد. یک روز وقتی باران بند آمده بود رفتیم بیرون مشغول کار شوییم. رضا پاهای گرد و بلندی داشت مثل دستهایش. پای برهنه می‌دوید کار میکرد. آن روز رد پاهایش همه جا روی گِل‌ها مانده بود. چند روز بعد که پنهانی به ایران آمد و جگرم می‌سوخت و چشمهایم خون می‌بارید، رفتم داخل حیاط و رد پاهایش را دیدم.دورشان سنگ چیدم که خراب نشوند. روزها و شب‌ها می‌رفتم کنار رد پاهای رضا می‌نشستم و گریه می‌کردم. حالا چه کار کنم که هیچ رد پایی از او ندارم. پنجشنبه‌ها دلم به قبر خالی‌اش خوش است.به رویش که ندیدم و تا روز قیامت باید صبر کنم...

(مادر سردار شهید حجت)

کانال سردار شهید حجت

https://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RAZyxJDNv_Cjg

رابطه زینب با پدرش فوق العاده خوب بود

سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۰۸ ب.ظ


همسر شهید علی منیعات : 

رابطه زینب با پدرش فوق العاده خوب بود . الان که زینب خاطرات پدرش رو مرور می‌کنه ، هیچوقت یاد نداره پدرش سرش داد زده باشه یا مثلا دستی‌ بلند کرده باشه ، واقعاً در مرام علی‌ آقا نبود . هر چی‌ از ایشون دیدم جز اخلاق خوب ، جز لبخند و نکات مثبت چیزی تو وجودشون نبود . علی همیشه میگفت : سعی   کنیم محیطی فراهم کنیم که بچه در اون به آرامش برسه . مثلا بلند صحبت نکنیم . یا مشکلات رو جلوی اون مطرح نکنیم .

 همیشه میگفت : دوست دارم بهترین و شیکترین لباسها رو بپوشه .باهاش بازی میکرد . رابطه ش خیلی خوب بود . به بچه شخصیت میداد و بهش احترام میگذاشت . سعی میکرد بهش انرژی مثبت بده و سرکوبش نکنه . و همیشه تشویقش میکرد . و با احترام با بچه رفتار میکرد . در مراسم مذهبی می بردیمش . از کوچیکی گمونم ، 4 سالگیش ، مادرم براش چادر دوخت و سرش میکردم . علی خیلی خوشش میومد . دست زینب رو میگرفت و میبرد بیرون.

میگفت دختر باید از بچگی با حجب و حیا بار بیاد .

 @Agamahmoodreza

همسرم مثل شهدا بود

سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۶:۰۵ ب.ظ


« بِسـم ِ ربـــــِّـ  الشــُّـهـداءِ  والصِّـدیقیــن »

همسرم مثل شهدا بود..متواضع و صبور و فروتن؛ و خیلی مهربان بود..روزی یک ساعت #قرآن میخواند..علاقه اش به شهدا توصیف ناپذیر است.. کتاب های شهدا رو میخواند و هر سال راهیان نور میرفت..با آنکه مشغله کاری‌اش زیاد بود و دائم مأموریت می‌رفت اما

وقتی از بیرون وارد منزل می‌شد خیلی صبورانه رفتار می‌کرد؛خستگی کارش را پشت در می‌گذاشت؛به عنوان زن خانه مرا درک می‌کرد.

اکبر برای شهادت خیلی تلاش کرد..خالصانه برای سپاه کار کرد.می‌گفت

حاضرم برای سپاه مجانی کار کنم...

شهید اکبر شهریاری

راوے : همسرشهید

@mostafa_sadrzadeh 

خاطره اى از تفحص شهدا مصادف با ایام فاطمیه سال ١٣٩٤ به روایت شهید مدافع حرم محمد حسینى (سلمان)؛

بسم رب الشهداء

"تفحص شهدا" ...

سلام و درود خداى بارى تعالى و رحمت حضرت محمد مصطفى (ص) و آقا امیرالمومنین اسدالله على بن ابى طالب و مادر همه ما حضرت زهرا سلام الله علیها و ذریه حضرت به شهدا و امام شهدا مخصوصاً شهداى مدافع حرم و شما عزیزان خانواده شهدا جانبازان و مدافعان ...، ان شاءالله همه شهداى جاویدالأثر بازگردن تو دلتون صلواتى عنایت فرمایید.

خاطره درباره شهدایى هست که در ایام فاطمیه و چند روز قبل از شهادت حضرت زهرا سال ٩٤ در منطقه خان طومان تفحص شدند.

اواسط اسفند ماه بود که دو تا از دوستانمان بعد از اتمام مرخصى به منطقه برگشتند،

و چون منطقه رو توجیه نبودند همراه بنده و (ا.) راه افتادیم تا منطقه رو توجیه کنیم.

از آخرین نقطه محور شرقى شروع به توجیه کردن شدیم تا آخرین نقطه محور غربى که خانه زرد نام داشت.

بعد از تموم شدن (ا.) گفت بریم و با ایران تماس بگیریم.

یک نقطه بود تو خان طومان به نام کارخونه بلغور و ما همیشه مى رفتیم اونجا و تماس مى گرفتیم چون گوشى بهتر آنتن مى داد.

همیشه همونجا مى رفتیم.

اما،

نمى دونم این بار چه طور شد.

وقتى رسیدیم،

متوجه چند تیکه استخون شدیم.

بعد کلى کلنجار رفتن و مباحثه به این نتیجه رسیدیم که استخون انسانه.

یکى گفت: استخون مسلحینه.

یکى گفت: شاید از بچه هاى خودى باشه.

اما واقعاً تعجب برانگیز بود.

چون نهایتا ٤ ماه از اولین عملیات تو جنوب حلب مى گذشت و ما گمون نمى کردیم بچه هاى ما باشه.

یک قسمت از کارخونه رو با کامیون خاک ریخته بودن و ما بیشتر کنجکاو شدیم و وقتى دقت کردیم دیدیم رنگ خاک فرق میکنه.

با (ا.) شروع کردیم به کندن و [دو تا از دوستان] رو گفتیم شما پیرمردین دست نزنین.

اول یک تیکه از پا تفحص شد.

حال عجیبى بود.

اولین بار بود که تفحص مى کردیم.

انگار شهدا ما رو کشیده بودن سمت خودشون.

پس فردا فاطمیه بود.

شاید بى بى مى خواست ١٣ خونواده از نگرانى در بیان.

شاید به خاطر وجود [یکى از دوستان] بود که شهدا پیدا شدن.

شاید شهدا هر روز ما رو صدا میزدن و ما مى رفتیم اما به خاطر بار گناهمون متوجه حضورشون نمى شدیم.

بیشتر کندیم.

چند تیکه لباس پیدا شد.

یقین پیدا کردیم بچه هاى خودمونه.

فرم لباس فاطمیون بود.

بیسیم زدیم مقر و گفتیم برامون لوازم بیارن.

اول هیچ کس باور نمى کرد.

یک ساعت گذشت و تا اون موقع دو شهید تفحص شده بود.

بچه ها اومدن.

همه متعجب و متأثر بودن.

بعضیام آروم آروم اشک مى ریختن.

یکى از بچه ها با گوشیش یه مداحى پخش کرد:

روضه خون میخوند (فقط این قسمت یادمه):

اومدن توى خونم قدم زدن ...

توى خونه بچه ها رو هم زدن ...

ما دیگه دور هم جمع نمیشیم ...

واى مادر ...

واقعاً غربت عجیبى حاکم بود و همه مات و مبهوت شده بودن.

آخه دوستامون رو عملیات محرم یه دسته مفقود شدند. 

هیچ کى خبر نداشت ازشون.

اونا اسیر شده بودن،

و دستاشون رو از پشت بسته بود ...

یکى شون که جُثه کوچیک ترى داشت سر از تنش جدا کردن.

یا الله

ببخشید بزرگواران اما دستام میلرزه

یا اباعبدالله چى کشیدى ...

١٣ شهید تفحص شد.

یک شهید لبنانى

١٢ شهید فاطمیون

نمیدونم اون لحظه چى کشیدن

اما

همه و همه فداى یک نخ معجر حضرت زینب (س).

میدونم اگه برگردن همون راه رو انتخاب میکنن

ما رایتُ الاّ جمیلا ...

خیلى خلاصه ش مى کنم دوستان.

نماز مغرب و عشاء رو کنار شهدا خوندیم،

همون نقطه.

فک کنم همون نمازم فقط قبول شه ...

یه خواهشى از بزرگواران دارم

میشه برا بچه ها دعا کنین؟

دعا کنین بتونیم برگردیم خان طومان و دوستامون رو دوباره ببینیم.

دعا کنین زودتر فتح شه. آخه تیکه هاى دلمون رو اونجا گذاشتیم.

اما

یه روز همین روزا برمى گردیم و انتقام اون روزا رو مى گیریم

و دوباره دوستامون برمیگردن.

اما اینم بدونید هیچ داغى و هیچ دردى و هیچ فراقى به کربلا نمیرسه ...

 @labbaykeyazeinab

ولادتت مبارڪ

سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۵۸ ب.ظ

رضا جان

امروز تو،

منت بر سر خورشیــد نهادے،

و طلوع کردى...

چه جشن و سرورے

در بهشت بر پاست حالا که پیش آنهایى!

شهید رضا کارگر برزی

ولادتت مبارڪ

 @jamondegan 

لوازم تحریر شهید مدافع حرم خاوری (حجت

سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۵۴ ب.ظ

لوازم تحریر شهید مدافع حرم

سردار محمدرضا خاوری حجت

کانال سردار شهید حجت

https://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RAZyxJDNv_Cjg

تو نیامدی....

سه شنبه, ۳ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۴۰ ب.ظ

امروز کوچه هم به نامت شد 

اما تو نیامدی....

@jamondegan