مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۴۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است


بسم رب الشهداء

یه علاقه خاصی هم به حضرت آقا داشت ... خاص که نه ... بی نظیر ...

عیدِ امسال [سال ٩٥] سخنرانی آقا رو گوش میدادیم ... دیدم محمدامین دستاش رو صورتشه آرکم آروم گریه میکنه ... گریه ای که معلومه از روی بغضه و نمیتونه کنترلش کنه ... گفتیم: چرا گریه میکنی امین؟ گفت: انقلاب داره چهل ساله میشه ... اونوقت هنوز ما حزب اللهیا ننشستیم دورِ هم یه گفتمان واحد درست کنیم ... که به دردِ جامعه بخوره ... تا آقا نخواد این مسائل سطحی و پیش پا افتاده رو تبیین کنه ... اینا وظیفه آقا نیست ... آقا اینقدر کار داره ... نباید جورِ کم کاری ما رو بکشه آخه ... این رهبر گناه داره ... ما قدرشو نمیدونیم ... یه جمله ای هم داشت همیشه میگفت: آخه الا حضرت آقا باید بشینه تو خونه‌اش با خیالِ راحت چایی بخوره ... تبیین شبهه ها وظیفه ماست ... چقدر آخه ما کم کاریم ...

خلاصه از این قبیل خاطرات زیاده ...

معروف بود همیشه به اینکه رگِ گردنش برای ولایت معلومه ...

مثلا یکبار مهمونایی داشتیم که خیلی همسو با نظام نبودند، اما چون مهمان بودن ... پدرمون ‌بهمون سفارش کردند حرمت نگه داشیم و باهاشون بحث نکنیم ... من قبول نکردم ... گفتم: من میرم ... نمیتونم تحمل کنم ... امینِ بیچاره موند تنها تو اون جمع ... اونشب خیلی به امین سخت گذشت چون نتونسته بود از ولایت اونجوری که باید دفاع کنه ... مادرم میگفت: به محض اینکه مهمونا رفتن و ما بدرقشون کردیم ... برگشتیم بالا ... دیدیم امین بیهوش افتاده کفِ زمین ... اینقدر خودخوری کرد بیهوش شد ...

 اینقدر این مسئله براش مهم بود ... تو وصیتش هرجور که تونست پنج بار به پیروی از حضرت آقا سفارش کرد ...

 @labbaykeyazeinab

خاطره یکی از دوستان شهید عطایی

جمعه, ۶ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۱۲ ب.ظ


دو سال پیش در یک دوره مربی گری و باز آموزی مربی ها بود در مشهد. یک جوان بسیار آروم که دستشو بسته بود.گویا زخمی شده بود. خیلی آرام و متین .چند روز گذشت اساتید میومدن درس میدادن. یکی از اساتید که درس جنگ نا متقارن درس میداد می خواست شروع کنه چشمش به مرتضی افتاد گفت تا وقتی استاد جنگ آقا مرتضی اینجا هست من حرفی ندارم برا گفتن. آقا مرتضی با همون متانت سرشو انداخت پایین گفت شما استاد مایی. تازه از صحبت های استاد فهمیدیم مرتضی  کیه. جذب اخلاق و مرام مرتضی شدم اون دو روزی که اینجا بودیم کلی با آقا مرتضی صحبت کردیم. تو زندگی ما ای کاش های تلخی هست که داغش همیشه به سینه هست اون روز این داغ به دل من موند ای کاش باهاش می رفتم. روز آخری بهم گفت میایی باهام بریم منم گفتم خیلی دوست دارم ولی دارم استخدام میشم و کارهای استخدامی رو دارم انجام میدم.مرتضی گفت پس بعدا حتما بیا که بی بی زینب مثل شماها رو لازم داره. این گذشت...... 

عرفه کربلا بودم دعای عرفه رو در سرداب حضرت عباس خوندیم یه حال عجیبی داشتم خیلی لذت بردم.ظهر اومدم .تو خبرها خوندم که مرتضی شده شهید عرفه.تا شب گریه کردم و مدام می‌گفتم ای کاش ای کاش..... 

از کربلا برگشتم رفتم سر مزارش. بازم کلی حسرت خوردم ولی دیگه دیر بود .چند ماه گذشت دختری رو بهم معرفی کردند برا ازدواج. در صحبت هایی که با هم داشتیم اون دختر خانم بهم گفت شهید عطایی رو می‌شناختی؟ من تو گروهش بودم یه بارم باهم صحبت کردیم برام آرزوی خوشبختی کرد. بهش گفتم ماجرا رو .دوتایی مون بهت زده مونده بودیم .حالا دیگه مرتضی در زندگی ما دوتا جایگاه والایی داره قراره آینده که رفتیم خونمون عکس مرتضی رو قاب بگیریم بزنیم تو اتاق. راستی امروز هم روز عقدمونه یقین دارم مرتضی هم تو مراسم ما هست.

Labbaykeyazeinab


بسم رب الشهداء

"خصوصیات اخلاقى"

"کظم غیظ" مسلم مثال زدنى بود. به یاد ندارم که عصبانی شده باشد. هر حرفى که مى‌خواست بزند، هر وقت با هم به گلزار شهدا مى‌رفتیم، مدت زیادى میان مزار شهدا مى‌ماند و از عطر وجودشان بهره مى‌برد. هر وقت تلویزیون مستند شهدا را پخش می کرد، آرام آرام زیر لب زمزمه می‌کرد شهیدان زنده اند الله اکبر.

🔸تا می توانست نماز را به جماعت می‌خواند و نماز شبش هم ترک نمی شد حتی در سفرها و یا مأموریت هایش. در جمع آرام و ساکت بود، اما در منزل خودمان شلوغ و شوخ‌طبع بود.

🔺در منزل در کار خانه و غذا درست کردن به من کمک می کرد. احترام به پدر و مادرش در اولویت برایش قرار داشت و به صله رحم خیلی اهمیت می‌داد. ما با هم خیلی ارتباط خوبی داشتیم و بیشتر با هم دوست بودیم. روزها که به سر کار می رفت یک مرتبه و یا دو مرتبه زنگ می زد و با من و مبینا صحبت می کرد و همیشه هم می‌گفت من هر کاری می‌کنم به خاطر تو و مبیناست. هیچ موضوع مخفی ما با هم نداشتیم همیشه هر موردی در زندگی‌مان پیش می آمد با هم مشورت و با کمک هم مشکلات‌مان را حل می‌کردیم.

 @labbaykeyazeinab

غریبانه ای از جنس زینبیون

جمعه, ۶ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۰۰ ب.ظ


بسم الله الرحمن الرحیم 

غریبانه ای از جنس زینبیون

نماز ظهر و عصر رو تو مسجد جامع العیس خواندیم 

همراهم ابوعباس ( روحانیون فاتحین برای فاطمیون )و برخی روحانیون فاطمی هم بودند

سنت بود مساجد در هر منطقه را برادران بخش فرهنگی لشکر فاطمیون عهده دار بودند

منم که تازه به جمعشان ملحق شده بودم برخی مسائل چنین محیطی برام منحصر به فرد و جالب بود

یکی از اون موارد منحصر به فرد این بود که هنگام نماز حیدریون و زینبیون و فاطمیون و حزب الله لبنان و سوریه و حتی گاهی فرماندهان اون موقعیت که فاتحین بودند که همه در کنار هم قرار می گرفتند و همین اجتماع معنوی باعث می شد دوستان عزیز ی از کشور های مختلف با اعتقاد ذاتی واحد رو پیدا کنم

یه روز بعد نماز توفیق آشنایی با چند رزمنده زینبی رو پیدا کردم و دعوتشون کردم به دفتر فرهنگی در گوشه حیاط مسجد و قبول کردند

وقتی باهم شروع به صحبت کردند خیلی سخت بود بفهمم چی میگن ولی متوجه شدم قناص بودند و در بینشون یکیشون مداح هم هست و علاقه زیادی به ندیم سرور داره

اش خواهش کردم و شروع کرد به نوحه خوانی در عین غریبی بقیشون سینه می زدند باهاشون همراه شدم خیلی عالی بود معنویت عجیبی صدای رزمنده داشت و کمتر آدمی پیدا میشه با تمام سنگ دلی از علی اصغر بخوانند و اشکش. نیاد

یکی از قناص های پاکستانی که هم قد بلندی داشت و خیلی صورت زیبا و نورانی داشت با موهای خیلی بلندش رو به من کرد و گفت دعا کن شرمنده بی بی نشیم و برگردیم اومدم تا شهید بشم

یه جوری حرف می زد که شرمندش می شدی با همون لهجه ی اردویی خودش یه دوبیتی خوند یکی از رزمنده های فاطمی که جزء رزمنده های بخش فرهنگی هم بود گفت اینها رزقشونو گرفتند و تو هجوم قبلی الحمدلله نفس  خیلی از مسلحین رو گرفته اند

منم گفتم خب این که خوبه پس زنده باشند که خیلی بهتره تا نفعشون آین جوری برسه 

گفت آخه شما هم اگه خیلی از دوستان پر کشیده باشند یا پر پر شدنشون رو از نزدیک دیده باشی اونم با قناص های دشمن و خودت هم قناص باشی تا یه جایی میتونی برای موندن هم فکر کنی ولی نمی تونی بیخیال رسیدن به اصحاب امام حسین علیه السلام هم بشی اینها اومدند تا نوبتشون بشه بی بی سیده زینب س نامشون به مهر بی بی متبرک بشه

جمعمون واقعا جمع بود تا اینکه روز هجوم در بهداری خط بودم و مساله ای غریب رو دیدم که عذر خواهم اگه مطرح میکنم

برادران فاطمی دو سه نفر رو داشتند که شهدا رو تا بهداری می آوردند مشخصاتشون رو می نوشتند و اسلحه اش هم جمع آوری میشد 

برادران فاتحین کلا بزرگترهای لشکر میومدند و از تعداد شهدا شون و افرادی که شهید شده بودند اطلاع پیدا میکردند و خیلی سریع همراه با مجروحین به خط عقب تر در خلصه و الحاضر برگردانده می شدند

حیدریون عراق یه نفری رو مسوول کرده بودند که با بیسیم شهیدان و مجروحان رو با تمام مشخصات که جالب بود میشناختشون هم اعلام می کرد به عقب حتی برخی از شهدا رو میگفت که از کدام ناحیه مجروح شده و علت شهادت رو هم اعلام می کرد تا حد امکان

اولین شهید اون روز رو از زینبیون بود که آوردند عقب هیچکس نبود به این شهید برسه پاهاشون راست کنه وببنده صورتشو بهش برسه

اغلب شهدا از ناحیه سر و کمر توسط تک تیر انداز شهید می شدند سخت بود

یادم نمیره مجروحین پر سرو صدا رو و  سکوت معنا داره شهدا رو

عذر خواهم از مجروحین

اون روز بیشترین شهید از برادران رزمنده زینبیون بودند ولی غریبی این گروه تو لشکر عجیب بود عجیب

فاطمیون با توجه به اکثریتشون هرچه هم سختی باشه باز می دیدم که کس و کار دارند مثلا شهید سلمان قناص رو دیدم که فقط پزک اومد داخل خودرو و تایید کرد شهید شده و به عقب برگردانده شد

یادم نمیره ساعت تقریبا ۱۰ بود که مجروحین زیاد شده بودند و باران تندی هم شروع کرده بود به باریدن برخی شهدا رو نمیشد به عقب برگرداند و خودرو آمبولانس هم نبود مجبور شدیم شهدا روبعد از قرار دادن در کاور مخصوص و انجام عرض ارادت به این عزیزان به پشت بهداری در موقعیتی وسط یک باغچه گل داوودی قرار بدیم

عجیب ایجا بود که همون قناص رو آوردند بهداری شهید شده بود چون باصورت روی زمین گل آلود افتاده بود ابتدا شناخته نمیشد هیچ زینبی هم نبود که شهید رو شناسایی کنه گذاشتمش تو باغچه ای همون ورودی بهداری صورتشو با چفیه اش تمیز کردم شناختمش همون مداح زینبی بود گونه هاش بدلیل خوردن به زمین پوست مال شده بود

السلام علی الخد التریب یا ابا عبدالله الحسین 

سلام برگونه های حسین آنجا که در گودال قتلگاه بزمین پوست مال شد

روضهی باز عاشو را بود 

موهاشو زدم کنار چشم های سرمه کشیده ی این دلاور زینبی رو پاک کردم جوانی خیلی  لاغر و قد بلند 

از دو نفر رزمنده که همراه مجروحین به بهداری آمده بودند خواستم که به جمع بقیه شهدا در باغچه گل پشت بهداری ببریمش

عذر خواهم از همه ولی چند دقیقه بعد از همه خواسته شد بهداری رو ترک کنند و به عقب برگردند

شب پرسیدم گفتند همه ی شهدای پشت بهداری موندند و ندونستند برگردونندشون

نتیجه از خاطره من 

شاید همه رزمنده باشیم اما هر کسی را خداوند بر اساس سختی هایی که می کشد اجر و پاداش می دهد 

یا بهتر بگم هرکه در آین راه مقرب تر است جام بلا بیشترش میدهند

به نظر من غریب تر از زینبیون بی ادعا در لشکر نداریم

همه خوبند ولی همه سلمان فارسی پیامبر نمی شوند حتی مالک اشتر حتی عمار حتی ابوذر حتی مقداد ........

همان طور که همه ی امامان معصوم اند و کلمه نور واحد ٬ اما حسین جنس غمش فرق میکنه.

راوی : مجاهد زینبی با نام جهادی ابومعراج 




پس از دوری بسیار به یاری برسد

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۱۱ ب.ظ


عکس نوشته‌ای از

شهید محمدحسین محسنی 

برای دوستش

شهید سید مصطفی موسوی

شهید بصرالحریر

لذت وصل نداند مگر آن سوخته‌ای

که پس از دوری بسیار به یاری برسد ..

اللهم ارزقنا وصال..

@bosrolharir_dara


سالگرد شهید محمود نریمانی

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۰۷ ب.ظ

خاطره ای از شهید بیضایی۲

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۰۳ ب.ظ


از دوره دبیرستان به عضویت در پایگاه شهید بابایی در آمد .

آشنایی با حاج بهزاد پروین که عکاس و مستند ساز جنگ بود نقطه عطف زندگی محمود رضا بود .

او از حاج بهزاد تاثیر زیادی گرفت و بعدها این آشنایی زمینه ساز ارتباط با میراث مکتوب و محصولات دفاع مقدس و انس با فرهنگ جبهه شد ومقدمه همکاری در مورد کارهای شهدا .

دوم دبیرستان بود که روزی با یک دفتر چه که مخصوص ثبت خاطرات شهدا بود به خانه آمد .

دو شهید را انتخاب کرده بود برای جمع آوری خاطراتشان .

یکی شهید عبدالمجید شریف زاده  و دیگری شهید احمد مقیمی ، بی سیم چی شهید باکری که در کربلای 5 به شهادت رسیده بود .

خیلی جدی برای این کار وقت می گذاشت.

روایتى از شهید مدافع حرم روح الله قربانى

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۵۹ ب.ظ


بسم رب الشهداء

"مدافع حرم" ...

 برای دفاع از حرم می خواست برود (شهید روح الله قربانى) ... 

ولى اعتقاد قلبی اش این بود که در حدی نیست که این صفت را بهشان نسبت بدهند ...

مدافع حرم "فاطمه زهراء" [سلام الله علیها] هست ... و مدافع حرم حضرت "عباس" [علیه السلام] است و بس ... 

مدافع حرم، ما نیستیم ... 

آنجا فقط جولانگاه عاشقان است ...

تا درصد مجنونیت خود را به لیلیٰ شان نشان بدهند ...

عشق قوه ایست که مجنون را به خاک و خون میکشد تا به لیلی ثابت کند که در راه رسیدن به او هیچ چیزی مانع اش نمی شود.

 مى گفت (شهید روح الله قربانى): من نمیدونم چرا مردم به ما میگن مدافع حرم؟

(من تعجب کردم)

گفتم بهش: خب معلومه چرا. شما ها از همه چیزتون گذشتین و میرین تو مملکت غریب از حریم اسلام دفاع میکنید ...

(سرش رو انداخت پایین بغضش ترکید ...) گفت: تا حالا "زیارت جامعه کبیره" خوندی؟

منم بهش گفتم: آره خب ... 

گفت: یه فرازش هست که میگه  "واَمنَ مَن لَجَاَاِلیکم" ... 

گفتم: آره. 

گفت به معنیش توجه کردی؟

گفتم: چطور؟ معلومه دیگه یه جمله ساده است.  گفت: نه داداش جون، مردم فکر میکنن که ماها میریم و امنیت حرم رو حفظ میکنیم ولی نمیدونن که حرم محل امن ماست. ما اونجا فقط بازی میکنیم. مدافع حرم لفظ خیلی بزرگیه.

می گفت: ابی عبدالله [علیه السلام] لحظات آخر عمرشون مدافع حرم بودن.

این حرفا رو که میزد من همین طور مبهوت حرفاش شده بودم. دیدم راست میگه، اهل بیت هستن که ازشون حمایت میکنن. به قول خودش اونا فقط اونجا بازی میکنن و اینکه امن ترین پناهگاه ما حرم است. هر چند که:

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا

سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

 تعریف کرد که بهش گفتم: علی (روح الله) نزدیک ٦٠ روزه که اینجایی، بسه دیگه نمیخوای برگردی؟ 

تو صورتم نگاه هم نکرد، همونجوری که داشت کارشو انجام میداد، جواب داد: کجا برم! ناموسم اینجاست. زن و بچه شیعه، ناموس شیعه تو فوعه و کفریا و نبل والزهراء تو محاصره است، اونا ناموس منند، کجا بذارم برم ...  

چند روز بعد پیکر پاک و سوخته اش رو برگردوندند ...  

بدهکاریم ... به "شهدا"

@labbaykeyazeinab

معرفی شهید حمید تقوی فر

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۵۵ ب.ظ


نام و نام خانوادگی: سید حمید تقوی فر (ابو مریم)

تولد: ۱۳۳۸

شهادت: ۱۳۹۳/۱۰/۶، محور سامراء. شهر بلد

گلزار شهید: گلزار شهدای اهواز در جوار مزار پدر شهیدش

یادمان‌های شهید: تهران بهشت زهرا(س)، قطعه ۲۹. شهر بلد عراق.

وَ اسْتَعینُوا بِالصَّبْرِ وَ الصَّلاةِ وَ إِنَّها لَکَبیرَةٌ إِلاَّ عَلَی الْخاشِعینَ.

و امروز مفتخریم که یکی از مصادیق 

 واقعی این آیه را به شما معرفی کنیم:

شهیدی از جنس صبر و صلاة که شیعیان عراق، واله و شیدای او و به همان مقدار، هموطنانش با وجود شهادتش هنوز او را نمی‌شناسند.

جوانانی که از او موعظه و درس زندگی می‌خواستند، تمسک به روزه و نماز را متذکر می‌شد؛ و چون خود اهل عمل بود و ایمان و عمل صالح را توامان داشت، خداوند موهبتی نصیبش کرده بود که روز به روز او را در میان دیگران عزیزتر و دوست داشتنی‌تر می‌کرد.

چه مجاهدتی از این والاتر که ۳۱ سال پیاپی روزها را به روزه‌داری و شب‌هایش را به شب زنده‌داری بگذرانی. فرقی هم برایت نداشته باشد در کارزار جنگ باشی یا فعالیت روزمره.

در جبهه‌های جنوب باشی یا کوه‌های غرب و حتی در جبهه‌های برون مرزی...

احسنت بر این همت استوار و زمینه‌سازی شهادت. 

احسنت بر این آمادگی برای سفر و رحلت از خاک تا افلاک.

عجبا از این عشق بازی با خالق و رقص در برابر مرگ و دنیای وانفسا.

خداوندا بهره‌ای نصیبمان گردان از مرور زندگینامه شهید " ابو مریم" که به واسطه آن، خود و خانواده و بستگانمان، مشمولِ ایمان، عمل صالح و تواصی به حق و صبر، باشیم...

سردار سید حمید تقوی فر، نظامی و سیاست‌مدار ایرانی و از فرماندهان نیروی قدس سپاه پاسداران بود، که گروه مردمی "سرایای خراسانی" و بسیج مردمی عراق "حشد الشعبی" را تأسیس نموده و در پی کمک ایران در عراق در جهت دفاع از این کشور در برابر حمله داعش در سال ۱۳۹۳ در شهر سامرا، به شهادت رسید. تقوی از فرماندهان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در خلال جنگ ایران و عراق بود. پس از جنگ به عضویت نیروی قدس سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد و سال‌ها فرماندهی قرارگاه رمضان را برعهده داشت.

سیدحمید در سال ۱۳۳۹ در روستای «ابودبس» شهرستان اهواز متولد شد. پدر ایشان آقا نصرا… از سادات تلغری است که نسبشان یه یکی از هفت شهیدان مدفون در نزدیکی شهر مسجد سلیمان می‌رسد و از نوادگان امام موسی کاظم(ع) می‌باشند.

حاج حمید دوره ابتدایی تا کلاس چهارم را در روستای "درخزینه" از توابع شهرستان شوشتر می‌گذراند و کلاس پنجم وششم را در روستای ابودبس و جنگیه درس می‌خواند. دوره دبیرستان را هم در دبیرستان سعدی پشت سرمی‌گذارد.

قبل از پیروزی انقلاب، در برگزاری کلاس قرآن نقش داشت و در جلسات سخنرانی شیخ احمد کافی حضور پیدا می‌کرد. و با فعالین انقلابی از جمله احمد دلفی برادران شمخانی و شیخ هادی کرمی ارتباط داشت و ازطریق برادران امید بخش و حمید سیلاوی و احمد دلفی نوار و اعلامیه‌های حضرت امام(ره) را دریافت و در روستای ابودبس توزیع می‌کرد. در روزهای قبل از پیروزی انقلاب تقریبا در تمامی راهپیمایی‌ها حضور موثر داشت. ایشان در زمان پیروزی انقلاب ۱۸سال سن داشتند.

در سال ۱۳۵۸ به عضویت سپاه پاسداران درآمد و مسئولیت‌هایی همچون فرمانده سپاه سوسنگرد، فرماندهی سپاه شادگان، جانشینی قرارگاه رمضان در فعالیت‌های برون مرزی بود و عضو کمیته بازجویی از اسرا و افسران عراق.

از آنجا که ایشان عضو سپاه بود و قبل از شروع جنگ تمام تحرکات نظامی عراق را توسط نیروهای اطلاعاتی کنترل می کرد لذا می شود گفت مانند اکثر پاسدران و رزمندگان خوزستان از روزهای اول در جنگ حضور داشت. نه تنها ایشان که پدر و برادر ایشان هم در دفاع مقدس حضور داشتند و سر انجام هر دو بزرگوار به شهادت رسیدند. و سید حمید راه این دو شهید را همچنان ادامه می داد.

سید حمید سال ۱۳۵۸ با دختر خاله‌اش ازدواج می کند و مراسم عروسی ایشان در باغ معین (حیاط مرکز سپاه آن موقع اهواز) برگزار می‌شود و درمراسم عروسیشان با حضور محمد جمالپور، مرحوم حسین پناهی، حاج صادق آهنگران و علی شمخانی فرمانده سپاه اهواز نمایشی اجرا می‌شود و سید حمید با لباس سپاه در شب عروسیش حاضر می‌شود.

حاصل این ازدواج چهار فرزند به نام‌های مریم، هدی، ندا و منا می‌باشند. سید دوره‌ی نظامی  دافوس را در دانشگاه امام حسین(ع) تهران پشت سر می‌گذارد.

با شروع نبرد رزمندگان عراق با عمال سعودی و صهیونیستی داعش و سلفی جهت آموزش و هدایت برادران مسلمان به کشور عراق می‌رود. و در آنجا به "ابو مریم" معروف می‌شود. درتاریخ شانزدهم دی ماه ۱۳۹۳ پس از اقامه نماز ظهر، عملیاتی به نام «محمد رسول ا…» آغازمی‌شود و با تعدادی از نیروهای رزمنده برای یاری رساندن به همرزمانش پیشروی می‌کند و بعد از رشادت بسیار مورد اصابت دو گلوله تک تیر انداز داعشی به پهلویش قرار می‌گیرد و بعد از اینکه به همرزمانش وصیت می‌کند که عقب نروید و نگذارید زحمات بچه‌ها هدر برود؛ بعد از طلبیدن حلالیت به شهادت می‌رسد و به خیل عظیم شهیدان می‌پیوندد.

پیکر این فرمانده در گلزار شهدای اهواز در جوار مزار پدر شهیدش به خاک سپرده شد. 

این فرمانده پس از شهادت در کشور عراق به "سردار سامرا" شهرت یافت.

سپاه پاسداران با آگاهی از مهارت و نفوذ ایشان در میان مردم عراق، ایشان را به عنوان مستشار نظامی در عراق به کار گرفت.

برپایی طرح سفیران عاشورایی در سازمان بسیج مستضعفین که پیرو آن بسیجیان، پیاده‌روی میلیونی اربعین سال پیش را بدون هیچ مشکلی انجام دادند، از زحمات شهید تقوی فر بود. با توجه به اینکه مسیر پیاده روی زوار اربعین از میان عشایر عبور می‌کرد، ایشان با رایزنی با شیوخ قبایل منطقه امنیت زوار اباعبدالله (ع) را از مرز ایران تا عتبات عالیات و بالعکس تامین کرد. 

وی با عقب راندن گروهک تروریستی داعش از سرزمین کربلا به "جرف الصخر" در شمال غرب بغداد، حرامیان داعش را مشغول کرد تا زوار بتوانند به سلامت پیاده روی اربعین را به پایان برسانند. عقب راندن داعش از حله نیز از دیگر اقدامهای ایشان بود...



خصوصیات اخلاقی شهید ارغوانی

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۵۲ ب.ظ


خانواده دوست، صبور، پیشتاز، وظیفه شناس بود

اما بارزترین خصوصیت شهید ارغوانی بی ریایش بود.

هر کاری که برای مراسمات مذهبی چه در مسجد و چه در پایگاه بسیج از دستش برمی‌آمد، خالصانه و بدون توقع انجام می‌داد و دریغ نمی‌کرد.

 برادر شهید مدافع حرم تقی ارغوانی با اشاره به جاماندنش از قافله شهدای مدافع حرم می‌گوید: تقی دومین بار بود که به این ماموریت می‌رفت. دوستانش که صحبت می‌کردند همیشه روی این موضوع صحه می‌گذاشتند که از کمک به دیگران اصلا دریغ نمی‌کرد.

مرتبه اولی که به سوریه رفته بود جریانی پیش آمده و باعث شده بود یکی از فرماندهش نجات پیدا کند. او زخمی شده بود و به هر زحمتی بود تقی او را به عقب منتقل کرد. خیلی سخت است که انسان بخواهد در این صحنه‌ها خودش را ثابت کند. 

او در ادامه با بیان اینکه تقی ارغوانی روزگاری عکاسی و فیلمبرداری می‌کرد و بعد ناگهان برای دفاع از حرم به سوریه رهسپار شد، می‌گوید: تقی زمانی که در داخل مملکت خودمان بود، سلاحش دوربین بود و به نحوی می‌خواست رسالت خودش را انجام دهد. در عرصه داخلی مملکت با زبان هنر عکاسی و فیلمبرداری انجام وظیفه می‌کرد.

در برهه‌ای، این اتفاقات در منطقه افتاد و ایشان احساس کرد الان تکلیفش این است که دوربین را زمین گذاشته و اسلحه به دست بگیرد تا از حرم اهل بیت(ع) دفاع کند. زیرا حرم حضرت را در خطر می‌دید. فرقی نمی‌کند.

یکی سلاح نرم در عرصه مقاومت و یکی دیگر سلاح گرم باز در خط مقاومت بود که هر دو یک هدف را داشت. 


برادرم را به شهدا سپردم

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۴۷ ب.ظ


برادرم را به شهدا سپردم

گفت‌وگو با صادق ارغوانی برادر شهید 

نویسنده: فاطمه دوست کامی 

منبع: ماهنامه،فکه ۱۶۱

شب جمعه تقی آمد برای خداحافظی. از طرفی دلم ازش گرفته بود و از طرف دیگر رویم نمی­‌شد، چیزی به­ش بگویم. با حالت گِله گفتم: خوب ما رو قال گذاشتی­‌ها! خندید و چیزی نگفت. جرات پیدا کردم و گفتم: مگر قرار نبود کارهای‌مان را با هم بکنیم؟! گفت: داداشم، خودت باید پیگیر کارهایت می­‌شدی نه من! راست می­‌گفت، بهم گفته بود...

طبق عادتِ شب­‌های جمعه، ­رفتم شاه‌عبدالعظیم. گفتم شاید بروم آن­جا و قدری سبک شوم. یک ساعتی زیارت کردم و سحر برگشتم خانه و خوابیدم. حدود ساعت ۹ صبح تقی زنگ زد و گفت که رفته‌اند پادگان شهید مدرس توی گرمدره. چیزی جا گذاشته بود. از من خواست آن را برایش ببرم پادگان. از خانه­‌شان وسایلش را گرفتم و رفتم پادگان. توی حسینیه شروع کردند به خواندن اسامی.

اسم تقی را که خواندند، رفت و پلاک و لوازمش را تحویل گرفت و سوار اتوبوس شد. از تمام این لحظه‌­ها فیلم می­‌گرفتم. برای یک لحظه­ هم فکر نمی‌­کردم روزی برسد که این فیلم­‌ها برای‌مان یادگاری شود. تقی از بس شوخ بود و زندگی را جدی نمی­‌گرفت، اصلا فکر شهادتش را نمی‌کردم، اما اشتباه می‌­کردم...

 ۴۵ روز بعد یعنی اوایل آذر برگشت. تازه رفته بودم سر کار که مامان زنگ زد بهم. تقی صبح زود، ساعت چهار و پنج رسیده بود. برگشتم خانه و نان تازه گرفتیم و همگی رفتیم خانه­‌شان تا تقی را ببینیم و دور هم صبحانه بخوریم. دلم برای دیدنش پر می­‌کشید. انگار چند ماه بود که ندیده بودمش. قبلا موهای جلو و وسط سرش تقریبا ریخته بود. به شوخی سرش را نشانم داد و گفت: صادق! ببین آب و هوای مدیترانه­ چقدر بهم ساخته! موهای سرم دارد در‌می‌­آید! خیلی تعجب کردم. گفتم: باریکلا! چه خوب! سر صبحانه ازش خواستم تا برای‌مان خاطره تعریف کند.

تقی بین ائمه اطهار(س) ارادت ویژه‌­ای به حضرت زهرا(س) داشت. گفت: توی منطقه که بودیم موقع پخش کردن سربند، من خداخدا می­کردم سربند یا زهرا(س) به من بیفتد. همان هم شد. یک جایی توی درگیری دیدم تمام بدنم عرق کرده و سربندم خیس شده. برای این که به اسم متبرک حضرت زهرا(س) بی‌­احترامی نشود، کلاهم را درآوردم و گذاشتم زمین و بعد هم سربند را درآوردم تا بیش‌تر خیس نشود. به محض این­ که گره سربند را باز کردم و آن را از پیشانی­م دور کردم، باران تیر و ترکش به سمتم باریدن گرفت. به دلم گذشت که این سربند تا آن‌موقع برایم مثل یک جوشن عمل کرده و هوایم را داشته و من نباید آن را باز می­‌کردم و درمی‌­آوردم. زیر لب گفتم یا حضرت زهرا(س)! قربونت برم، ببخشید خانم، غلط کردم. بعد هم سریع سربند را روی پیشانیم بستم. هنوز دستم را از پشت سرم پایین نیاورده بودم که تیراندازی قطع شد. برایم مسجل شد که اهل بیت(س) نگه‌دار رزمنده­‌ها هستند و کلاهخود و بقیه چیزها هیچ هستند.

می‌­گفت: صادق، روی هر تیر و ترکشی که به سمت­مان می‌­آید، اسم کسی که قرار است نصیبش شود، نوشته شده. محال است این تیرها راه‌شان را گم کنند و اتفاقی به کس دیگری بخورند...

روز ۲۲ بهمن، تقی شهید شد ولی ما هیچ‌کدام خبردار نشدیم. دو روز از شهادتش توی مسجد، آقای دانه­‌کار که در اعزام اول همراه تقی بود را دیدم. من را کشید کنار و گفت: صادق، یک چیزی به­ت می‌­گویم به کسی نگو. چون هنوز قطعی نشده. یک پرستو از بچه­‌های وردآورد داریم. با اضطراب پرسیدم: کیه؟! گفت: چون هنوز قطعی نشده نمی­‌توانم به­ت بگویم. شما یک زحمتی بکش. برو یک بنر که تبریک و تسلیت شهادت در آن باشد، برای این پرستو طراحی کن و فقط جای اسم و عکسش را خالی بگذار تا بعدا. پیش خودم گفتم اگر خبری برای تقی شده باشد آقای دانه‌کار به من نمی‌گوید بنرش را طراحی کن.

آمدم خانه و شروع کردم به طراحی. همه هوش و حواسم پیش شهیدی بود که از محله­‌مان به شهادت رسیده. دلم طاقت نیاورد. زنگ زدم به آقای دانه‌­کار و گفتم: لااقل اسمش را بگو تا بدانم. آقای دانه­‌کار گفت: اصرار نکن صادق جان! به محض این که مطمئن شوم می­‌گویم. بعد هم آمد تا طرحم را ببیند. هرچه گفتم من به عکس شهید احتیاج دارم گفت: نه، همین خیلی خوب است. صبح می‌­آیم دنبالت تا با هم برویم ستاد معراج شهدا. اگر مطمئن شدیم که این خبر شایعه نیست، همان­جا عکس شهید را بهت می­‌دهیم...

صبح آمدند دنبالم و رفتیم معراج. من بودم، آقای دانه‌کار و یکی از دوستان به نام آقای صادق آبادی و راننده. قیافه‌های‌شان گرفته بود و ناراحت بودند. شب قبل تا صبح با خودم کلنجار می‌­رفتم که اگر قرار است بنر شهید طراحی کنم چرا دیگر باید دنبال‌شان راه بیفتم و بروم معراج! می­‌گفتم نکند برای تقی اتفاقی افتاده و دارند آماده‌­ام می‌­کنند. ذهنم از فکر کردن به این موضوع طفره می­‌رفت. توی ماشین، دوستان از شهادت ­گفتند و این که توفیقی است که نصیب هر کسی نمی‌­شود و خوش به سعادت آن­هایی که توی این دوره زمانه، خودشان را به کاروان شهدا می‌رسانند. بعد هم گفتند که واقعا مسئولیت خانواده شهید خیلی زیاد است. باید طوری رفتار کنند که بتوانند پیام شهیدشان را به همه برسانند. از بین خانواده شهید، واقعا مسئولیت برادر شهید از بقیه بیش‌تر است. حرف آقای دانه­‌کار به مسئولیت برادر شهید که افتاد، یک لحظه قلبم ریخت. ذهنم درگیر این حرف­ها بود که دیدم آقای دانه­‌کار چفیه­‌ای را که توی دستش بود، گذاشت روی پایم و گفت: به­ت تبریک می‌گویم برادر شهید! یک‌دفعه زدم زیر گریه. یاد آخرین دیدارم با تقی افتادم. حرف­های تقی توی گوشم زنگ می‌­خورد. همان روز بهم گفت: صادق، نمی­­‌دانی من یک روز برای این ­که نقص پرونده اعزامم را برطرف کنم، مجبور شدم سه مرتبه از وردآورد تا پادگان لشکر بروم و بیایم. حساب که کردم، دیدم تقی حدود ۳۰۰ کیلومتر را توی یک روز طی کرده. آن­قدر برای رفتن اشتیاق داشت و آن­قدر دوندگی کرد که آخر مزدش را گرفت...

رفتم دنبال خانم تقی تا خبر شهادت همسرش را به او بدهم. سخت‌­ترین کار دنیا را به عهده من گذاشته بودند. وقتی دید من گریه می­‌کنم، فکر کرد تقی زخمی شده. من هم چیزی نگفتم و فقط خواستم تا حاضر شود و همراهم بیاید خانه­‌مان. به خانه که رسیدیم، از جماعتی که آن­جا بودند و گریه می­‌کردند متوجه شد.

از آن به بعد باید منتظر آمدن پیکر تقی بودیم. آقای دانه­‌کار پیگیر کار بود. صبح دوشنبه با آقای دانه‌­کار رفتیم برای شناسایی پیکر تقی. روی شهید را که کنار زدند، چشمم افتاد به صورت نازنین برادرم. گونه­‌اش ضربه خورده و خراشیده و متورم شده بود. من قبلا با پیکر بی­جان خواهرم که بر اثر سرطان از دنیا رفته بود روبه‌رو شده بودم، اما خدا شاهد است که تقی اصلا شبیه کسی که از دنیا رفته باشد نبود. احساس می‌­کردی زنده است و فقط خوابیده. چند روز از شهادتش گذشته بود، اما صورت و بدنش هیچ تغییری نکرده بود و مثل گل، تر و تازه بود. بوسیدمش و صورت به صورتش گذاشتم. دنیایی حرف ناگفته برای تقی داشتم. آرام دم گوشش گفتم: داداشم، دیدی آخر رفتی و من را جا گذاشتی! حرف می‌­زدم و اشک می‌­ریختم. هرچه بیش‌تر گریه می‌­کردم، انگار سینه­‌ام سنگین­‌تر می‌­شد، اما فرصت نبود و باید می‌­رفتم و خانواده را برای وداعی که قرار بود عصر انجام شود، آماده می­‌کردم...

برادرم را به شهدا سپردم. به شهدایی که سال­ها پیش، تقی در حسرت هم­رزم بودن با آن­ها و جنگیدن در کنارشان بی‌تاب و بی قرار بود.

مشهود کاظم‌لو که خیلی با تقی رفیق بوده تعریف کرد: توی یکی از دوره‌های آموزشی‌ که جزو اولین دوره‌هایی بود که سه چهار سال بعد از دفاع مقدس برای نوجوان‌ها می‌گذاشتند، مربی آموزش نظامی‌مان داوطلب خواست تا یک نارنجک را پرتاب کند. یکی از نیروها که سن و سالی داشت و بهش می‌گفتیم مش‌­رزاق، رفت جلو و داوطلب شد. مش‌رزاق نارنجک را گرفت و ضامنش را کشید و اشتباها به جای این که آن را که بیندازد پشت خاکریزی که نزدیک‌مان بود، انداخت جلوی بچه‌ها. تقی هم در یک چشم بر هم زدن دوید سمت نارنجک و آن را برداشت و پرت کرد پشت خاکریز.

مشهود این خاطره را تعریف کرد و تمام شد ولی صبح زود آمد دم خانه‌مان. می‌گفت: دیشب خواب تقی را دیدم. توی خواب خیلی شاکی بهم گفت: مشهود! این چه مدل خاطره تعریف کردنه؟! برو درستش کن. گفتم: کجایش را درست کنم؟ گفت: برو بگو مش‌رزاق نارنجک را درست پرتاب کرد، فقط وقتی آن را انداخت، همه‌مان خوابیدیم روی زمین تا ترکش‌هایش به‌مان نخورد، اما او همان‌طور ایستاده بود و نگاه می‌کرد. من هم بلند شدم و سریع دست گذاشتم روی شانه‌اش و خواباندمش روی زمین تا خدایی نکرده زخمی نشود. گفتم: باشه تقی جان. فردا می‌روم و به داداشت می‌گویم. تقی گفت: فردا چیه؟! فردا دیر می‌شه. همین الان پاشو برو! این حرف را که زد، از خواب پریدم و دیدم ساعت دوی نیمه شب است. دیروقت بود و نمی‌شد کاری کرد. برای همین الان آمده‌ام تا پیغام شهید را برسانم. باورمان نمی‌شد تقی این‌قدر قشنگ به لحظه‌های‌مان اشراف داشته باشد...


شهید محمدکاظم(پژمان) توفیقی

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۴۲ ب.ظ


سلام به همه 

محمدکاظم(پژمان) توفیقی هستم

دهم بهمن ۱۳۷۰ در شهر کازرون متولد شدم و  فرزند سوم خانواده هستم

‍ از کودکی به ورزش علاقه داشتم که در این زمینه هم موفقیتهای زیادی هم کسب کردم

 مقام اول استان فارس در کلاس موتورکراس ۸۰cc، کسب مقام سوم کشور در کلاس موتورکراس۲۵۰cc ، کسب مقام اول موتور سواری شهرستان کازرون در کلاس موتورکراس۲۵۰cc

 و همچنین مقام اول دوچرخه سواری در شهرستان کازرون

نمازامو اول وقت میخوندم

از غیبت و دروغ و قضاوت دیگران متنفر بودم 

و شدیدا طرف دار امربه معروف و نهی از منکر ...

دست به خیر بودم 

و بدنبال باز کردن گره کار بنده های خدا

‍ همیشه حسرت می خوردم که در جنگ هشت سال دفاع مقدس نبودم تا در کنار رزمندگان می جنگیدم

عموجانم «شهید عبدالرسول توفیقی(نادر)» شهید هشت سال دفاع مقدس بودند. به عموی شهیدم خیلی علاقه داشتم. به همین دلیل پس از اینکه خطبه ی عقد برامون خونده شد، به بهشت زهرا رفتیم و در گلزار شهدا شادی مان را با شهدا تقسیم کردیم.احترام  زیادی برای شهدا و عموی شهیدم قائل بودم. زمانی که عموم شهید میشه، هنوز به دنیا نیامده بودم، اما ارادت بسیار زیادی به عموی شهیدم داشتم

یکی ازشرط های من در روز عقد این بود که هرجای دنیابه اسم اسلام، شیعه و ائمه (ع) جنگ باشدوبدانم ناموس ائمه ام درخطرباشد،چه جوان وچه پیر،اقدام می کنم وبرای شیعه وحفظ اسلام خواهم جنگید.

‍ کارم تو سوریه پشتیبانی بود 

اونجا بهم میگفتن آچار فرانسه 

مکانیکی بلد بودم.

همه کاری انجام میدادم

ماشین تعمیر میکردم، موتور برق، ابگرمکن و ....

خیلی جنب و جوش داشتم 

یعنی همه منو میشناختن حتی بچه های حزب الله که  بعد شهادت هم سراغمو میگرفتن

جای خالی منو اونا هم حس میکردن

یه روز همرزمانم، تو محاصره ی تکفیری ها قرار گرفته بودند که اگر مهمات رو نمی رسوندم، قطعا همگی اسیر می شدند

خدا رو شکر مفید بودم

با سختی زیاد و با موتور

 زیرآتیش دشمن،اول مهماتی روکه واقعاسنگین بود رو رسوندم وبعدهم مواد غذایی

‍ ‍ بار بعد که مهمات رو با ماشین به همرزمانم رسوندم بعد از تحویل مهمات، به آرزویی که داشتم میرسم و شهید میشم

تاریخ و محل شهادتم :

روستای ریتان دمشق  94/11/16

نحوه شهادت هم اصابت ترکش خمپاره به صورت،گردن وپا

ادرس مزارم 

 استان فارس،کازرون گلزارشهدا بهشت زهراقطعه ۳ردیف ۲ شماره ۲

خوشحال میشم بهم سر بزنید

کانال شهدای مدافع حرم

@mostafa_sadrzadeh

اولین افطار

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۳۹۶، ۰۴:۳۶ ب.ظ


 شهید نادر حمید

ولادت: ۶۳/۶/۲

 شهادت: ۹۴/۷/۶

 محل شهادت: قنیطره سوریه

 نحوه شهادت: اصابت گلوله به گردن توسط تک تیرانداز

راوی:همرزم شهید 

سال گذشته فرودگاه دمشق ڪه رسیدیم مستقیم رفتیم حرم بی بی رقیه(سلام الله علیها) . از درب ورودی ڪه رفتم داخل، وضو گرفتم، اولین روزماه مبارک رمضان بود موقع افطار، اومدم داخل حرم بشم یه لحظه خشکم زد!

اول ام البنین رو دیدم بعد حاج نادر داشت اذن دخول و زیارت نامه میخوند .از بغل بوسش ڪردم برگشت نگاهم ڪرد خشکش زد .

دعا رو تمام ڪرد و بغلم ڪرد

یادش بخیر گفت: تو اینجا! گفتم: ڪار بی بی بود.

بعد ازنماز اولین افطار ماه رمضان بود ڪه مهمان بی بی رقیه(سلام الله علیها) بودیم.

طبق معمول پر جنب و جوش بود و خندان. بزور نشوندمش سرسفره

خدایا

به حرمت این ماه هیچ مسافری از رفیقاش جا نمونه

کانال شهدای مدافع حرم

@mostafa_sadrzadeh




چتهای شهید تقوی فر با دخترش

چهارشنبه, ۴ مرداد ۱۳۹۶، ۰۵:۳۵ ب.ظ


گر چه دستم از تو کوتاهست اما ای پدر 

هر کجا باشی دلم در زیر پاهای تو است.