مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

خاطره ای شهید مدافع حرم محمد هادی نژاد

سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۰۶ ب.ظ


امام جمعه شهرستان آغاجاری نقل میکند:

زوجــی نزد من آمدند،گفتند حاج آقا ما هر کاری میکنیم و هرجا میرویم مشکلمان حل نمیشود، لطفا شما پیشنهادی دهید... من به آنها گفتم سر قبر شهید هادی نژاد نژاد بروید واز آن شهید حاجت خود را طلب کنید... 

آنها سر قبر رفتند و حاجت خود را طلب کردند، بعد از چند وقت فهمیدم مشکل نازایی آن دو زوج حل شد😊

آی شهــیــد تو چه مقامی نزد خدا داری که آنقدر خاطر تو برایش عزیز است؟؟؟ 

راوی:امام جمعه شهرستان آغاجاری

@haram69

جشن تولد فاطمه

سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۰۳ ب.ظ

برگزاری جشن تولد دختر شهید محرابی در بهشت رضا(ع) مشهد؛ 

  جشن تولد فاطمه   

 روزها و ماه‌ها از رفتن بابا می‌گذرد. اما فاطمه، دختر دردانه بابا هنوز هم گرمای وجود او را در کناش احساس می‌کند. فاطمه با تمام وجود باور دارد که شهدا زنده‌اند. برای همین گاهی در خلوت خود با او حرف می‌زند. در دنیای کوچک و رنگارنگ فاطمه دلتنگی برای بابا معنایی ندارد. امسال فاطمه جشن تولد 9 سالگی خود را در کنار مزار بابا برپا کرد. دوست داشت وقتی شمع‌های تولدش را فوت می‌کند بابا هم او را ببیند. دوست داشت او هم یکی از میهمان‌های جشن تولد 9 سالگی او باشد. فاطمه وقتی گرد غم و غصه بر چهره خسته و غم‌زده مادر می‌نشیند، با کلمات پاک و زلالش که از قلب مهربانش برمی‌خیزد او را آرام کند. بارها در گوش مادر زمزمه کرده خدا بر ما منت گذاشته که بابا را با شهادت از این دنیا برده. چرا که شهادت نصیب هر کسی نمی‌شود. حالا هم وقتی نگاه نگران مادر را در جشن تولد 9 سالگی‌اش می‌بیند با لبخندش شیرینش به مادر اطمینان می‌دهد که دلش مثل همیشه قرص و محکم است. با چشمانی خیره به قاب عکس پرافتخار بابا نگاه می‌کند. بابا مثل همیشه تبسم بر لب دارد. انگار بابا هم تولد فاطمه را به او تبریک می‌گوید. صدای تبرک گفتن بابا را که می‌شنود، همه وجودش غرق در شادی می‌شود. همان بابای قهرمانی که وقتی صدای فتنه را از سرزمین شام شنید، اسلحه به دوش رفت و ایستاد تا حتی به یک آجر حرم عمه سادات خدشه‌ای وارد نشود.

درخانه روضه‌‌خوانی بودوذکر مصیبت.

عماد همیشه به این روند اعتراض داشت.می‌گفت نباید تنها با روضه و مصیبت به یادامام حسین باشیم. 

بایددلیل قیامش را هم بیان کنیم و ازهمه‌ی ابعادبه زندگی امام حسین بپردازیم.

شهید حمیدی به شجاعت و دلیریِ خاصی شهرت داشت

سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۵۷ ب.ظ

بسم رَبِّ الشُّهَدا

شهید محمد حمیدی

یکی از شهدای مدافع حرم بود که در مقابله با نیروهای تکفیری به شهادت رسید. 

او به ابوزینب معروف بود، در مسیر دمشق درعا در جنوب سوریه بر اثر انفجار مین به کاروان شهدای مدافع حرم پیوست. 

شهید حمیدی به شجاعت و دلیریِ خاصی شهرت داشت. 

یکی از اطرافیان او نقل کرده است که جایی در حین مبارزه نیروها در حال عقب کشیدن بودند اما شهید حمیدی برعکس همه نیروها، اسلحه خود را برداشت و به دل دشمن زد و دو نفر از این نیروهای تکفیری را نیز به اسارت گرفت و بسیاری را نیز به هلاکت رسانید.

@MolazemanHaram69

یادی، دعایی..

سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۵۵ ب.ظ


از حرم فاصله‌اش زیاد است. نیم ساعتی طول کشید تا رسیدم؛ اما حال و هوای حرم را داشت. از بعضی خانه‌هایش صدای اذان قاآنی می‌آمد و مناجات‌های سحر حرم. اول، محله‌های قدیمی‌ترها بود. سال‌هاست می‌شناسمشان. درِ خانة هر کدامشان، به اندازة گلوتر کردنی نشستم، سلام و علیکی کردم و راه افتادم. وصف محلة تازه را زیاد شنیده بودم. راستش عجله داشتم زودتر آنجا را ببینم. اوصاف ساکنان محلة جدید را از هر که پرسیدم، گفت: «شنیدن کی بود مانند دیدن». دور نبود، کمی که جلو رفتم کم کم پرچم‌های زرد و قرمز بالای خانه‌ها پیدا شد. به اول محله که رسیدم صدای روضه می‌آمد، یکی مقتل می‌خواند. روضة شام بود و حکایت طشت و رأس و بازار. چشم گرداندم همین خانة اولی بود: رضا اسماعیلی. در زدم... سر به روی در گذاشتم. پیشانی‌ام را روی اسم رضا گذاشتم... هنوز اول محله است توانم تمام شده؛ ایهاالروؤف اغثنی... گرمای دستی روی شانه‌ام و نوازش دستی دیگر روی سرم مرا به دنیا برگرداند. مادر پیر رضا بود. پیشانی‌ام را بوسید، شکلاتی تعارفم کرد و بدرقه‌ام نمود. چند قدم آن طرف‌تر محله آرام آرام شلوغ می‌شد. پر رفت و آمد و هیاهیو... ابوحامد است دیگر. نشسته است با همان نگاه آشنایش که تا افق امتداد دارد. مثل همیشه حجت خاوری دست راستش و سیدذاکر هم مشغول روضه‌خوانی است. جلوتر رفتم کنار خانة سیدذاکر نشستم گفتم: سفارش ما را هم بکنید. خندید و گفت هرچه ابوحامد بگوید. مصطفی و برادرش هم بودند، برادران بختی را می‌گویم. سرِ خانه خریدن هم زرنگی کرده‌اند، آمده‌اند و شده‌اند همسایة ابوحامد... راستی فاتح کجاست؟ باید همین نزدیکی‌های ابوحامد باشد. صدای محمدرضا خاوری را شنیدم که گفت: «همان جاست؛ نگاه کن؛ همان وسط؛ طبق معمول بچه‌ها را دور خودش جمع کرده.» از عطوفت فاتح بیشتر از شجاعتش شنیده بودم. گفتم اینجاست. نفس تازه کنم و درد و دلی و شاید گلایه‌ای که مگر صدای مرا نمی‌شنوید؟! خسته شده‌ام، بی‌قرار، کم‌طاقت. نمی‌دانم چقدر دم خانة فاتح نشستم یا چه حالی بودم که دختری آرام آمد و کنارم نشست. سیبی به تعارفم کرد و گفت این را دایی‌ام برایتان فرستاده و با اشاره نگاهش خانة دایی‌اش را نشانم داد. عجب! خانة جواد محمدی است. از تازه واردهای محله است انگار. مادر و خواهرش مشغول مرتب کردن خانه‌اند. گفتم خادم امام رضا اینجا چه می‌کنی؟ خندید گفت: آن قدر دم «سلطان علی موسی الرضا» گرفتم و گریه کردم که بالاخره آقا گوشه‌ای از بهشت رضا جایم داد...

نزدیک غروب بود باید برمیگشتم حرم. همان راهی که آمده بودم برگشتم. از محلة قدیمی که رد میشدم، دمِ خانة کاوه و برونسی و چراغچی که رسیدم گفتم: چشمتان به همسایه‌های تازه‌از رسیده‌تان روشن. آهای همشهری‌های امام رضا! نگاهی، یادی، دعایی...

13/ اسفند/ 1394

مشهد، بهشت رضا


بسم رب الشهداء و الصدیقین

"پرچم عباس [ع] تا بالاست در شهر دمشق، سینه چاکانِ حرم آسوده‌تر می‌ایستند؛ (بخش چهارم)، عاشورایى ها" ...

مى‌گفت:

بهداری جلوی خونه ما بود و روز تاسوعا مجروحین و شهدا رو مى‌دیدیم مى‌آوردند تو بهداری،

روز عجیبی بود ...

🔸مى‌گفت:

فردا صبح تو اتاق نشسته بودم و دیدم بچه‌ها همش در رفت و آمدن.

رفتم بیرون.

(م١) و (م٢) رو دیدم که گِل درست مى‌کردن و صبح عاشورایی دارن بچه‌ها رو برای عزاداری آماده مى‌کنن.

قدیر [شهید قدیر سرلک] هم که طبق معمول داشت فیلم مى‌گرفت و روی فیلمش حرف مى‌زد و ...

عمار [شهید محمدحسین محمدخانى] هم رسید و گفت: "تو این گل از خاک #تربت هم مى‌ریزنا"!

(م٢) گفت: "با (م١) این گل و از خاکی که جلوی بهداری با خون شهدای دیروز معطر شده بود و یه کم تربت اباعبدالله [علیه السلام] درست کردیم" و شروع کرد سر بچه‌ها رو گِل مالیدن.

قدیر فیلم مى‌گرفت و بچه‌ها گاهی یا حسینی مى‌گفتن ... و گاهی سر به سر هم مى‌ذاشتن.

یکی گفت: "علی [شهید روح الله قربانى] کجاست؟"

یکی دیگه گفت: "بازم رفته جلو تاکتیک یگان در محاصره رو اجرا کنه".

عمار گفت: "محاسن بچه‌ها رو هم گل بذارید".

یکی دیگه گفت: "رو سینه بچه‌ها هم به یاد دستای عباس نقش دست بذارید".

خلاصه مى‌گفتن ... و از اربابشون یاد مى‌کردن ...

عاشورا بود

عاشورایی بودن ...

 @labbaykeyazeinab

تدمر اولین ملاقات بود

سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۴۸ ب.ظ


تدمر اولین ملاقات بود،یکی از شهرهای استراتژیک سوریه که چندین بار دست ب دست شده بود و بالاخره در دستان مقاومت قرار گرفت . چه رفقاتی شد از بُعد زمانی کوتاهو اما از بُعد روحی و دلی عمیق ،هر موقع فرصت میشد باهم خلوتی داشتیم ،اقا رضا رو خیلی ها میشناسن ومیدونن که یکی از خصوصیات اخلاقیش این بود ،اینطور نبود زود با کسی رفیق بشه سفره دل باز کنه اما نمیدونم چرا یهو بین منو رضا این رفاقت و صمیمیت ایجاد شد بطوری که دردودلاشو ب من میگفت و از گذشته ها و تجربه ها مثلا میگفت بانیرو و افراد مختلف باید اینطور رفتار کرد یا چه معنا داره انسان خودشو اذیت کنه چون با طرف مقابل تعارف داره خب حرفتو بهش بزن اما مودبانه !

خب چند روزی گذشت هر کدوممون مشغول کاری شدیم تا اینکه یهو خبر دادن ی ماشین ک سه نفر ایرانی داخلش بودن روی تله رفتن،قلبم ایستاد ،پرسه جو کردم دیدم هر سه شون از رفقای خودم هستن کاش میشد  حس اون لحظه رو به رشته تحریر درآورد،کاش بعضی حس ها رو میشد منتقل کرد ،نه اصلا نمیشه تا نباشی تو گود نمیشه... منطقه به علت دور بودن  و مین گذاری وحشتناک داعش پس از شکست در منطقه سدالوعر ،بچه هارو وادار کرد  با هلی کوپتر ب سراغ این سه نفر برن اتفاقا صبح هم چند تا از بچه های فاطمیون روی مین رفتن که با هلی کوپتر منتقل شدن، یکی از اون سه نفر اقا رضا بود، تو بیمارستان دیدمش تا منو دید  خیلی خوشحال شد اما دچار موج گرفتگی شده بود و زیر چشمش کبود و جفت گوش هاش نمیشنید،خب مینی بوس حمل مجروح رو اماده کردن و رضا رو بر خلاف خواسته ی خودش بردن دمشق که بفرستن ایران، اما اصل داستان از اینجا شروع میشه ک منم بعد چند روز رفتم دمشق اونجا فهمیدم رضا نرفته و دیدمش و خیلی خوشحال ... این چند روز اخری که دمشق بودیم ایام عرفه بود اکثر اوقات با رضا بودم هر دوساعت گوش هاش خوب میشنید و بعد یهو خیلی کم و به سختی می شنید،بهم میگفت مهدی یه ماشین هماهنگ کن بریم سیده زینب و سیده رقیه ،تا اینجا ک صبح عرفه بود ماشین هماهنگ کردم که بریم سیده زینب و بعدش برای دعای عرفه بریم سیده رقیه تا اینکه قبل حرکت گفت بشین مهدی یه خوابی دیدم برات تعریف کنم .گفتم باشه بگو،گفت قبل از اینکه این سری بیام خواب دیدم که تو همچین منطقه ای هستم(تدمر) با شهید صدر زاده و حسن قاسمی و ابوعلی و چند نفر دیگه ک روپوش سفید تنشونه میگفت به ابوعلی گفتم که خب تو و این چند نفر که شهید شدین اما این دونفر کی هستن؟ چرا لباس سفید تنشونه؟میگه ابوعلی گفت اینا از بچه های بهداری ین مارو کمک میکنن ،گفت با ابوعلی وبقیه میرفتیم سرکشی و بگو بخند و خیلی خوشحال میگفت اینو متوجه شدم اینا شهید شدن و من نشدم و میگفت ما هر جا خواستیم رفتیم و ابوعلی چند تا کار داشت تو جبهه انجام داد تا اینکه عصر شد و ابوعلی رو کرد ب بقیه وگفت: رفقا بریم ک کار داریم میگه همه سوار ماشین شدن، منم گفتم عجب ادمای نامردی هستین شما،رفیق نیمه راه شدین و مارو تنها میزارین ،گفت ابوعلی رو کرد ب منو گفت نگران نباش تو فعلا نمیتونی بیای پیش ما،اما بزودی میایم دنبالت ما رفیق نیمه راه نیستیم! خب تموم شد اومدیم سیده رقیه اونجا بهش گفتم رضا بیا این خوابی ک تعریف کردی رو ازت فیلم بگیرم بعدا باهاش کلی کلاس بزارم که اونم ب شوخی گفت اره فکر خوبیه مهدی من شهید میشم تو هم گنده گی کن و اینم به همون لهجه شیرین و خاصش میگفت،ب اصرار و مسئولیت خودش گفت من میمونم و نمیرم ایران اما حالش خوب نبود ، دوباره برگشت منطقه ،ب همون منطقه ای ک خوابشو دیده بود یه چند روز بود ازش خبر نداشتم تا اینکه فهمیدم پر کشیدو دوباره جاماندم! اما یکی از رفقایی که موقع شهادتش بالای سرش بوده و رضا کنار اون شهید شده بهم یه چیزی گفت که فهمیدم خواب رضا حقیقت داشته،گفت مهدی لحظات اخر ک رضا  ب سختی نفس می کشید دیدم بهم میگه فلانی اِ ببین حسن قاسمی اومد کنارم اِ فلانی ابوعلی هم اومدکنارم ویه لبخندی زد و شهید شد...و این هم خاطره ی از ی رفاقت کوتاه که اخرش ب شهادت پیوند خورد.

جامانده مهدی...

@mostafa_sadezadeh

آقا رضای قصه ی ما هم پر...

سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۴۷ ب.ظ


بسم رب الشهدا والصدیقین 

آقا رضای قصه ی ما هم پر...

یادمه اولین باری که دیدمش تو منطقه خیلی مهربون اومد بالای سرم 

چند روز بود نخوابیده بودم ...

بذارین اینجوری بگم :

بعضیها یجورِ خاصی خاصن 

اونقدر خاص که وقتی میبینیشون دلت میخواد باهاش هم صحبت بشی 

رضا سنجرانی با همه فرق داشت 

نوع راه رفتنش 

نوع حرف زدنش 

نوع برخوردش 

اصن خاص بودن اخلاقش به جهت مشتی بودن و لوتی گریش کاری باهاش کرده بود که برای عده ای خیلی محبوب و برای عده ای خیلی منفور بود 

برای عده ای که پاک نبودن و درستیه رضا باعث شده بود تا بی ابرو بشن و جانماز اب کشیدنهاشون رسوا بشه 

قدیمی بود و سابقه ی حضورش برای دفاع زیاد 

رفقای شهید خیلی زیادی داشت 

یجورایی داشت فسیل میشد و این قضیه باعث شده بود خیلی حرف بشنوه 

آدم شو شهید شی 

خجالت نمیکشی تاحالا موندی 

درست صحبت کنی شهید میشی 

وووووووو...

اما رضا خودش بود 

نه ریا 

نه تظاهر 

حرف دل : 

دلم واسه مرتضی تنگ میشد به رضا پیام میدادم تا با لهجه ی قشنگ مشهدیش برام حرف بزنه 

دلم برای حرفها و تیکه هاش تنگ شده 

دلم واسه شهدا تنگ شده 

زمینگیر شده بود و بی تاب ولی میدونست میپره ، فقط کم صبر شده بوده 

با ربط : 

رضا به مرتضی قسم ...

تو تشیع مرتضی همه رو از روی سن اوردن پایین 

فقط من بودم و رضا کنار تابوت مرتضی 

رضا میزد به تابوت میگفت بی معرفت تنها رفتی ؟!

اونشب با رضا روی سن تنهایی با مرتضی عهدها بستیم #حالا رضا هم رفت ...

و من ماندم کوله باری از غم و دلتنگی 

اما دلم خوشه به رفقام 

اگه منم یادشون بیاد چه شود... #شهید_رضا_سنجرانی 

اصن باورم نمیشه دارم درباره رضا حرف میزنم 

همیشه قایم بود ....

وداع خانواده شهید حججی در معراج شهدا

سه شنبه, ۴ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۴۴ ب.ظ


بامداد امروز در معراج شهدا

وداع خانواده شهید حججی در معراج شهدا 

@Haram69

شهادت رزمنده دیگری از فاطمیون در سوریه

دوشنبه, ۳ مهر ۱۳۹۶، ۰۷:۲۶ ب.ظ


بسم رب الشهداء و الصدیقین

مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها مدافع حرم محمد محمدی

 از رزمندگان دلاور فاطمیون به خیل شهدای مدافع حرم پیوست 

اعزامی از اصفهان

شهادت سوریه

@jamondegan


بسم رب الشهداء و الصدیقین

"پرچم عباس [ع] تا بالاست در شهر دمشق، سینه چاکانِ حرم آسوده‌تر می‌ایستند؛ (بخش سوم)، پلاک حسینى" ...

شیخ نجار که بودیم توی یک سالن اسکان پیدا کردیم. پنجره ها با پلاستیک پوشیده بودند. زیرزمین هم پنجره داشت ولی، نه پنجره ها و نه درب پوشیده بود و سرما بالا می اومد. درب سالن هم روبه روی درب خروج بود و به همت یکی بچه ها یک درب فلزی از طبقه بالا آوردن و نصب کردند ولی کوچک بود.

اوستا محمود خیاط [شهید محمود مراد اسکندرى] دست به کار شد و برای اینکه بچه ها سردشون نشه دو تا پتو با دریل به دیوار دوخت که خیلی تأثیر داشت، بدون منت بدون دستور و خالصانه.

پایه مراسم عزاداری براى امام حسین [علیه السلام] بودند. رضا اشکش دم مشکش بود.

این تصویر الحاضره که شهید محمود [مراد اسکندرى] و شهید رضا [عادلى] و بچه های هم گروهانی مراسم گرفتیم.

قبل محرم عزاداری هاشون رو انجام دادن و خوب برای ارباب بی کفن گریه کردن.

الان محرم مهمان مجلس عزایی هستند که صاحب مجلس حضرت زهرا [سلام الله علیها] است.

گروه خونیش [شهید محمود مراد اسکندرى] و شماره پلاکش رو خودم روی چسب نوشتم و روی دوشش زدم.

و اما گروه خونى:

گروه خونیش از اول با ما فرق داشت. 

کار برای خدا می کرد.

یتیم بود و برای اینکه بچه های سوری یتیم نشن اومد. خواهرها رو به امان خدا گذاشت اومد که برادری شرمنده خواهرش نشه.

استاد سلاح شناسی بود.

و اما پلاک:

وقت تقسیمِ پلاک، پلاک خوش شماره به محمود رسید. فکر کنم ۷۲۷۲ بود.

از دوره قبلی هم یکی داشت ولی، این پلاک حسینی بود [٧٢].

 @labbaykeyazeinab

برخیز که محرم آمده..

يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۵۴ ب.ظ


کجایی! ای عارف مجاهد،

ای گمگشته در صحرای شام!

برخیز که محرم آمده... 

"همچنان جای تو خالی است."

کانال عارف مجاهد ابراهیم عشریه

 @ebrahim_oshriyeh.

https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g

شهید محمد اسدی به روایت برادر

يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۵۳ ب.ظ


خمس پنج پسر پدر 

 در روزهایی که تابستان آخرین نفس‌های خود را می‌کشد و صدای پای پائیز به گوش می‌رسد. یک بار دیگر عطر و بوی شهدا در مشام کوچه پس کوچه‌های شهر پیچیده. بار دیگر سربازی رشید در قامت یک تابوت از سرزمین شام به شهر برگشته. رمضان سال گذشته بود که خبر شهادت «محمد اسدی»؛ فرمانده گردان «غلامان عباس» در رسانه‌ها منتشر شد. پیکر پاک شیر بیشه فاطمیون بعد از یک سال و اندی گمنامی حالا به آغوش وطن بازگشته. به همین مناسبت گفتگویی داریم با علی اسدی برادر این شهید والا مقام تا داستان شهامت این دلیر مرد را برایمان روایت کند. 

تاریخ شهادت شهید اسدی را برایمان بازگو کنید؟ 

اول ماه رمضان سال 95. 

در مدتی که ایشان مفقود بودند به شما و خانواده چه گذشت؟ 

خیلی سخت گذشت ولی سعی می‌کردیم به وصیت شهید عمل کرده و صبر پیشه کنیم. برای بازگشت پیکر شهید همیشه می‌گفتیم هرچه خواست خود شهید باشد انشاء الله همان شود.  

شهید در این خصوص وصیتی هم کرده بود؟

بله. شهید وصیت کرده اگر من شهید شدم و پیکرم برنگشت بگویید تقدیم به ابا عبدالله الحسین(ع) و فدای حضرت زینب(س). و بگوئید ما هدیه‌ای که به اهل‌بیت(ع) تقدیم کردیم را پس نمی‌گیریم. 

پیکر شهید چه تاریخی به وطن بازگشت؟

بیستم شهریور. 

شناسایی پیکر شهید چگونه صورت گرفت؟ 

با آزمایش «DNA». 

علت برگزاری مراسم تشییع و وداع با این شهید بزرگوار در شهر نیشابور چه بود؟ 

نیشابور زادگاه پدر و سرزمین آباء اجدادی ما هست. 

مراسم وداع با شهید اسدی در دانشگاه پیام نور هم برگزار شد. ایشان دانشجوی این دانشگاه بودند؟ 

بله. شهید اسدی مدرک کارشناسی حقوق از دانشگاه پیام نور مشهد داشتند. علاوه بر تحصیل در این دانشگاه فعالیت‌های دانشجویی زیادی هم در آنجا داشتند. از جمله اینکه مسئول انجمن‌های علمی و از موسسان کمیته هوا فضای دانشگاه بود. 

استقبال دانشجویان از پیکر شهید چگونه بود؟ 

خیلی خوب. مراسم ویژه‌ای در نمازخانه دانشگاه برای استقبال و وداع ترتیب داده شده بود. در این مراسم یکی از ورزشکاران ورزشی دانشگاه مدال قهرمانی  خود را به شهید تقدیم کرد.  

قرار بود پیکر شهید بهشت رضا(ع) باشد چه شد که این محل تغییر کرد؟ 

با توجه به اینکه دوست صمیمی برادرم؛ شهید جواد جهانی در پارک خورشید به خاک سپرده شده و همچنین به دلیل اثر فرهنگی که می‌تواند در جامعه ایجاد کند، تصمیم گرفتیم که این شهید بزرگوار را هم در پارک خورشید به خاک بسپاریم.  

در مورد ویژگی‌های اخلاقی شهید برایمان بگوئید؟ 

برادرم محمد فردی بسیار متدین، اهل عمل و مودب بود. در نهایت ادب و احترام با پدر و مادر رفتار می‌کرد. اهل نماز اول وقت بود و نماز‌های خود را در مسجد می‌خواند. محمد محب اهل بیت(ع) بود و الگویش حضرت ابوالفضل(ع) بود. 

علایق شخصی شهید؟

رشته‌های ورزشی مثل کشتی، کوهنوردی، قایقرانی، والیبال، فوتبال و بدنسازی. محمد به شعر هم خیلی علاقه داشت و اهل مسافرت و مطالعه هم بود. 

نحوه شهادت شهید اسدی؟ 

همرزمان پاکستانی شهید از دوربین پیکر چند شهید را بین نیروهای خودی و دشمن مشاهده میکنند و به 

جانشین او می‌گویند، که در همان لحظه شهید بزرگوار از راه می‌رسند و می‌گویند مادران این شهداء چشم به راه فرزندان خود هستند. برای همین با چند نفر دیگر می‌رود که پیکر شهدا را برگرداند. در نزدیکی پیکر شهدا کمین می‌خورند و در 

جنوب حلب به شهادت می‌رسد. 

از نحوه رفتن این شهید بزرگوار به سوریه برایمان بگوئید؟ 

قبل از رفتن به سوریه چهار دوره در جهاد عراق شرکت کرده بود. قبل از اعزام به سوریه برای اینکه کسی مانعش نشود  چهل روز روزه  گرفت.  در این مدت هر شب تا صبح مشغول نماز شب و راز و نیاز بود. سه شبانه روز هم در حرم امام رضا (ع) بود تا بدون مشکل به سوریه برود. به گفته همرزمانش هشتاد روز دیگر روزه گرفت به خاطر اینکه به او اجازه دفاع از حرم داده بودند تا اینکه در اول ماه مبارک رمضان با دهان روزه به ملاقات خدا رفت. 

یک جمله از شهید ... 

به پدرم می‌گفت: من خمس پنج پسرت هستم من را را نذر عمه جانمان زینب (س) کنید.

چه زحمتی کشی پا به پای ابوعلی

يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۴۶ ب.ظ

خاطره اى از شهید رضا سنجرانى (کرار) به روایت یکى از همرزمان؛

بعد از شهادت ... جواد محمدی [مهدى محمدى مفرد] که، جانشین ابوعلی بود ... برادر رضا کرار جانشین ابوعلی شد ...

یک روز منو دید گفت: "سید اگه دیدی من اینجا مردم یعنی بدون تیر و ترکش ... تقصیر ابوعلیه" ... گفتم چه طور؟ ... گفت: "سرشب به آدم دوغ میده همین که خوابت بیاد میگه پاشو بریم سرکشی" ... 

می گفت: "می رفتیم تا خود صبح راه می رفتیم ... روز هم دو ساعت می خوابیدیم باز دوباره سرکشی و کارای دیگه" ...

راست می گفت برادر کرار ... ماشاءالله هیکلش ورزشکاری و درشت بود. برعکس ابوعلی لاغر و کم خرج .... طفلک رضا کرار ... چه زحمتی کشی پا به پای ابوعلی

 @labbaykeyazeinab

خدایا چه شبی بود...؟!!

يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۴۵ ب.ظ


دوست شهید سید میلاد مصطفوی : 

سید دوران آموزشی سربازیش رو تهران بود ، اون ایام مصادف شده بود با ماه مبارک رمضان تقریبا تمام شبها رو سید میلاد از فرمانده اش اجازه گرفته بود می رفت مراسمات حاج منصور ارضی رو شرکت می کرد.

شب سوم محرم بود سید پیشِ من نبود رفته بود سوریه 

همون شب ،شبِ شهادتش بود و من بی خبر بودم....

خیلی بیقرار بودم نتونستم همدان بمونم رفتم تهران خودم رو رسوندم مراسم مسجد ارک حتی یک لحظه یاد سید میلاد از ذهنم دور نمی شد.

خدایا چه شبی بود...؟!!

 @Agamahmoodreza