مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۱۷ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

هر سال مثل همین موقع‌ها ..

يكشنبه, ۲ مهر ۱۳۹۶، ۰۴:۴۲ ب.ظ

هر سال 

مثل همین موقع‌ها .

تولدت مبارک پهلوون ..

یکم مهر

تولد شهید کریمیان ..

@kashkoul_nayeney


رضا سنجرانی با  نام جهادی "کرار"، بسیجی مدافع حرم مشهدی در  

نبرد با جبهه تکفیری‌ها در سوریه به دوستان شهیدش، مرتضی عطایی و حسن قاسمی دانا پیوست.

عملیات محرم

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۴۰ ب.ظ

دو سال پیش 

مثل امروزی ، عشق بازی ها شروع شد

عمار

میثم

حاج سعید

قدیر

روح الله

سید ابراهیم 

اسماعیل

و ...

خیلی عشاق دیگه 

عملیات محرم  - ٩٤ 

ریف جنوبی حلب

@jamondegan


شهید مرتضى حسین پور (حسین قمى) به روایت پدر گرامى شهید؛

این بار آخری که اعزام می‌شد همسرش باردار بود. وقت اعزام مرتضی هنوز جنسیت بچه مشخص نشده بود، بعد گفتند که بچه دختر است.

اما مرتضی در سوریه که بود یک بار که رفته بود حرم حضرت زینب (س) برای زیارت، قرآن را باز کرده بود و به ما گفت که من آیه‌ای را دیدم که اول و آخر آیه اسم علی بود و بقیه کلمه ها مقابلم محو می‌شدند.

همانجا به او الهام شد که خداوند یک پسر به او داده و اسمش هم علی است. در سونوگرافی مجدد دکتر گفت که بچه پسر است. اما مرتضی حتی این بچه را ندید ... همانطور که من هنوز هم سرباز رهبرم، همانطور که مرتضای من بود و علی پسر او هم بعد از به دنیا آمدنش این راه را ادامه می‌دهد.

 @labbaykeyazeinab


شهید مدافع حرم احمد مکیان به روایت یکى از همرزمان شهید؛

یه جمله هم که چندین و چند بار از احمد شنیدم این بود که: "نماز صبح نماز مردونگی هست".

@labbaykeyazeinab

آقای معلم از جنون حرف بزن‌

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۳۲ ب.ظ

گفتم کمی از بهار خون حرف بزن

از غیرت شهر واژگون حرف بزن.

وقتی پدرم شهید شد مجنون بود

آقای معلم از جنون حرف بزن‌.

آقاسید محمد ،فرزند

شهید مدافع حرم سیدرضا طاهر

 @MolazemanHaram69

سالروزشهادت محمدپورهنگ

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۲۷ ب.ظ


دودخترعزیزم

فاطمه و ریحانه‌خانم

بدانیدکه شمادوگل عشق من‌هستید

اگرشمارا تنها گذاشتم‌برای این‌بودکه

فدای راه  علی ع شوم

سالروزشهادت

محمدپورهنگ

 @MolazemanHaram69

ممنونم ای شهید

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۲۵ ب.ظ

اشتباهی رفتم تو یه اتاق،

پراز شهید بود.

چند دقیقه کنار شهدا بودم قلبم داشت از این همه نور فرو می ریخت.

نمی دانستم باید چکار کنم؟

همه گمنام بودند.دقایقی آنجا بودم  سربازی آمد و گفت:اینجا کسی حق ورود ندارد.

خدای من! 

از دیدن آن همه نور سر از پا نمیشناختم خدا رو شکر کردم که شهدا مسیرم را سمت امن خودشان هدایت کردند.

باراهنمایی سرباز وارد حسینیه شدم و از او خواستم تا پیکر علی محمدرضایی را ببینم گفت باید اجازه بگیرم لحظاتی گذشت که آمد و گفت اجازه ندادند.

پرسیدم چرا؟ در حالی که در دلم آشوبی و بی قراری و دلتنگی وصف ناشدنی بود و باخودم می گفتم:یعنی نمیشه ؟

مگه میشه...؟!دل توی دلم نبود

گفتم :منو ببر با رئیست صحبت کنم پله را که بالا می رفتم  دلم قرص و محکم بود که دست خالی نمیام.

وقتی رسیدم اتاق رییس، گفتم:من باید علی رو ببینم تا نبینم نمی روم من بااو و برادر مفقودش زندگی کردم من نمیتونم برم قزوین و...

اونقد محکم حرف میزدم بنده خدا پذیرفت و حتی ازم خواست عکس برادرش رو نشون بدم بهشون.

وقتی اطلاعات و صحبت هام رو شنید به آقایی گفت پیکر رو بیارید پایین توحسینیه تا ببیننش.

تو حسینیه کنار شهدای گمنام بودم که آوردنش و تنها او رو درآغوش گرفتم و به نیابت از حمید آقا که دلتنگ برادر شهیدش شده بود حسابی زیارتش کردم و از دلتنگی هام گفتم

مدتی که گذشت سربازها میخواستند پیکرش رو به اتاق دیگری منتقل کنند من هم همراهشون پیکر رو بالا گرفتم و چند قدمی تشییع کردم

مسئول معراج الشهدا می گفت شناسایی این شهید چیز عجیبی بوده

استخوان هایش داخل پای مصنوعی اش بود

یک پا پوتین و یک پا هم کتانی داشت

یک پا جوراب بلند و پای دیگرش جوراب کوتاه

هرچند کارت شناسایی داخل جیبش تنها اسم علی به زور خوانده می شد و دایی علی که در آن عملیات همراه او بوده از این نشانه ها او را شناخته بود و می گفت همیشه همینطور بود.

ظاهرا سردار عراقی بخاطر قولی که به مادر شهید دادند خودشان شخصا برای شناسایی شهید وارد ام الرصاص شدند و محل شهادت او را نشان دوستان تفحص دادند و به خاطر قلب بی تاب مادر دو مفقودالاثر سردار باقرزاده صریحا در ورود کاروان شهدا تنها از امیر حرف زد از پاسدار شهید و جانبازی که استخوان هایش داخل پای مصنوعی اش بوده.

برادر بی تاب برادر بود که رفت و همه را متحد کرد تا برادرش را پیدا کنند تا از شرمندگی برادر و روی مادر  به در آید.

ممنونم ای شهید ممنونم..!

@Agamahmoodreza

خیلی دنبال شهادت بود،و اماده شهادت بود..

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۲۰ ب.ظ


درکوی نیک نامان مارا گذر ندادند/گر تو نمیپسندی تغییر ده قضارا

طبق عادت هر هفته،بچه ها دور هم جمع میشدیم و میرفتیم‌ قطعه شهدا(بهشت زهرا)

شهید زبرجدی با یکی از همکاراش اومده بود و من با دوستان خودم.

البته ب بقیه رفقا‌گفته بود که در مخابرات کار میکنه،

نزدیک سقاخونه ام البنین،کمی این طرف از مزار شهید سید مصطفی میرنعمتی،سجاد دیدم

گفتم:

داداشت (سیدمصطفی،خیلی باهم جور بودن)که رفت،تو کی میری ک از دستت راحت بشیم،

بهشت زهرا تکراری شده(ب مزاح)یکیتون شهید بشید بیایم بالاسرش،

برگشت گفت:

ما کجا و شهادت کجا؟!

گفت:تو برو ،راه باز شد ما هم میایم..

خلاصه بحث عوض کرد و جدا شدیم..

وقتی رفتم سر مزارش‌گفتم: مشتی قرار بود ما راه باز کنیم،ولی مث اینکه گریه های بعد از هیاتت اثر کرد..

خیلی دنبال شهادت بود،و اماده شهادت بود..

فک کنم از رفتن ب یگان تا شهادتش ۲سالی بیشتر طول نکشید که شهید شد..

دلم براش ی ذره شده..

راوی:تنهاترین سردار۲۱۳

التماس دعا شهدا

کانال شهدای مدافع حرم

@mostafa_sadrzadeh



اخرین پیامک شهید مدافع حرم محمود هاشمی

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۱۷ ب.ظ


هدفش که معلوم شد....

راهش را که شناخت...

دیگر به دنیا اجازه نداد

سد راهش شود...

از آن گذشت...

@Shahid_m_hashemi

برو و با سرت بیا!

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۱۵ ب.ظ


شهید مهدی اخلاقی

سه روز قبل از شهادتش 

رو به سوی ما کرد و گفت:

بچه ها خواب دیدم

گفتیم: چه خوابی؟

گفت: خواب دیدم  بدون سر در حرم بی بی زینب (س) ایستاده ام....

بانوی سبز پوشی را دیدم که جلو آمد و گفت:

مهدی خوش آمدی فرزندم

اما چرا بدون سرت آمدی؟

برو و با سرت بیا!

از خواب پریدم و دیدم هیچکسی نیست...

راوی: همرزم شهید

گروه فرهنگے سـرداران بے مـرز

https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ

درد دوری امان آدم را میبرد...

شنبه, ۱ مهر ۱۳۹۶، ۰۵:۱۲ ب.ظ

‍ همسر شهید سید سجاد حسینی: 

صحنه هایی که دوباره تکرار میشود

روزی پدرم (سید باقر)را بر دوش همه تشییع میکردند و روزی همسرم سید سجاد را ...

یک روز پدرم را در راه وطن دادیم 

و یک روز همسر را در راه حرم

یک روز همه من را دختر شهید میخواندند 

و یک سالیست به من میگویند ،همسرشهید...

چه کلماتی...!

چه عزتی....!

چه جایگاهی....!

چیزی که با حرفها و نگاههای نامحرمان اهل دل هیچکدام متزلزل نخواهد شد.

اما دل،دل است... 

این چیزها را نمیفهمد

درد دوری امان آدم را میبرد...

نبودن ها نفس برای آدم نمیگذارد

چقدر دلتنگی و طاقت در من...

نه اینکه فکر کنی روزهایم را با فکر مرگ میگذرانم

نه..!!

من توان زندگی کردن بی تو را ندارم!

دارم به تقویم نگاه می کنم هر روز که میگذرد روزی به نبودنم در نبودت اضافه میشود.

نگاهم این یکسال فقط به آسمان بوده،

نگاه میکردم تا لحظه ای مرا نگاه کنی ...

من اینجا به عشق تو سر میکنم....

من انقدر این مسیر خانه تا گلستان را با فرزند عزیزمان میروم و می آیم 

تا گوش همه را از این عشق کر کنم.

آنقدر فرزند عزیزمان را بین مزار مطهر تو و پدرم میگذارم و برایش از شما و رشادتهایتان میگویم تا او هم بفهمد شهادت چه جایگاهی دارد و این دوری برایش ارزشمند شود...

من که خوب میدانم شهادت چه جایگاهیست...

به حرمت روزهایی که کنار هم بودیم ، این روزها طور دیگری هوایم را داشته باش...

@Agamahmoodreza