اولین خرج حقوقش هر ماه برای آنجا بود
همه همسایه ها به حالش غبطه می خورند و می گویند لیاقت محمد
هادی بیشتر از شماها بود. حقوقش را که میگرفت اولین کاری که می کرد سهمیه امام
رضا(ع) (نذر می کرد که آن مبلغ حقوقش به داخل ضریح آقا انداخته شود) و سهم بچههای
مستضعف را کنار می گذاشت ( حدود 10 هزار تومان) و مابقی را هم به من میداد. همه
اقوام، دوست و آشنا برای نبودنش اشک میریزند، کافیست فقط یک بار بپرسید که
محمدهادی چطور بچهای بود؟ همه از او تعریف میکنند.
*بچه با ابهت و با وجودی
بود
بچه با ابهت و با وجودی بود. وقتی خواهر برادرهایش باهم دعوا
می کردند به ساکت باش من و پدرشان توجهی نداشتند اما زمانی که محمد هادی می آمد از
دیدنش همه ساکت می شدند و حساب میبردند.
*تو مثل بلبلی در قفس
هستی
همانطور که گفتم اهل عصبانی شدن نبود ولی در مسئله حجاب حساسیت
نشان میداد. به هیچ وجه اجازه نمیداد بدون چادر از در منزل بیرون را نگاه کنم و
با همسایه ها صحبت کنم. اگر غذا دیر آماده میشد یا نبود برایش مهم نبود. هنگامی که
به خانه می آمد صورتش را روی صورتم می گذاشت و دست هایم را به صورتش می کشید و می
گفت مادر این دستها برایم آرامش بخش است.
اصلا از مشکلاتش با ما صحبت نمیکرد. علاقه زیادی به من داشت،
میگفت: مادر تو مثل بلبلی در قفس هستی. خیلی رعایت حال مرا میکرد که مریض هستم تا
مبادا ناراحت شوم. بیشتر با خواهرهایش صحبت می کرد یا مشکلاتش را در خودش
میریخت.
*سکوت میکرد و تلویزیون
میدید
هنگام عصبانیت لاحول ولاقوة الا بلالله العلی العظیم می گفت و
هنگام بحث و مشاجره با من یا بقیه اعضای خانواده سکوت می کرد و تلویزیون میدید،
بعد خودش می آمد و از ما دلجویی می کرد.
*میانه راه کربلا
برگشت!
با دوستانش تصمیم گرفتن بروند کربلا و راه افتادند اما او از
میان راه بازگشت. به دوستانش گفته بود مادرم آرزوی زیارت کربلا را دارد، من چه طور
بروم در حالی که او بیمار است و نمی تواند برود!؟ به آینده ای روشن امید داشت. می
گفت: بالاخره شما را میفرستم کربلا.
*خدایا تا جوانم و خوش
قیافه شهیدم کن
اهل مطالعه و بسیار منظم بود. بیشتر با بچه های جلسه قرآنش
ارتباط می گرفت و به امام خامنه ای علاقه زیادی داشت به طوری که سخنرانی های ایشان
را همیشه پی گیری می کرد.
زمانی که با صدای بلند با خدا صحبت میکرد میگفت: خدایا اول
پاکم کن بعد خاکم کن. و وقتی که انگیزه شهادت پیدا کرده بود میگفت: خدایا من را
الان که جوان هستم و خوش قیافه شهیدم کن نه اینکه پیر شدم و از قیافه افتادم.
* تمام تلاشش را برای
رفتن به سوریه کرد
این اواخر خیلی اصرار کردیم که ازدواج کند ولی راضی نشد،
آرزویش شهادت بود و تمام تلاشش را برای رفتن به سوریه کرد. مریم دختر عمویش را دوست
داشت که در افغانستان بود یک باری هم پیشنهاد داد که انگشتری بفرستید ولی مثل اینکه
قسمت نبود.
*پدرش نگذاشت
برود
یکی از پسر عموهای محمد هادی در افغانستان با ما تماس گرفت و
گفت: امروز متوجه هادی باشید، قصد دارد به سوریه برود چون با من تماس گرفت و حلالیت
خواست. پدرش هم سراسیمه به دنبال هادی رفت و پیدایش کرد و او را باز گرداند محمد
هادی گفت: آقا(پدر) نمیگذارید بروم! اما من هروقت که بشود خودم را به سوریه
میرسانم. به خاطر همین خیلی ساکت و غم زده شده بود و میگفت: آن دنیا جواب حضرت
زینب(س) را چی میخواهید بدید؟!
*چقدر ساده ای آقا! دیگر
هادی را نمیبینی
آمنه تعریف میکند که: نوبت دوم اعزامش بعد از عید نوروز بود.
به پدرش گفت 30 فروردین می رود مسافرت. پدرش در مسجد در حال نماز خواندن بود که روح
الله برادر کوچک هادی تماس می گیرد که هادی دفتر خاطرات و وسایلش را برداشته و
میخواهد برود سوریه، آن روز هم پدر دوباره به دنبال محمد هادی گشت و باز هم پیدایش
کرد اما محمد هادی قسم خورد که برود زیارت و دیگر چیزی نگفت. پدر خوشحال از اینکه
او میرود زیارت امام رضا (ع)، برگشت. نگو که منظور هادی حرم حضرت زینب(س) بود. پدر
که برگشت در جواب روح الله که چه شد هادی را آوردید؟ گفت: بله رفته حرم و می آید،
روح الله لبخندی زد و گفت: چقدر ساده ای آقا دیگر هادی را نمیبینی. پدرش دوباره
رفت حرم آقا امام رضا(ع) ورودی طبرسی همه جارو گشت ولی گویا هادی پدرش را دیده بوده
که به پدر زنگ می زند و می گوید پدر جان بروید خانه و به مادرم سلام برسانید من هم
می آیم.
ولی بعدش می گوید: آقا راستش را بگویم؛ من را حلال کنید من می
خواهم به همان مرام و آرزویی که داشتم برسم و دیگر مرا نمیبینید که اگر حضرت
زینب(س) بخواهد شاید که به شهادت برسم، هرچه که پدر تلاش کرد جوابی از محمد هادی
نشنید.
شب به مادرم زنگ زد، مادر پرسید: کجایی؟ کی برمی گردی؟ خندید و
گفت: سادگی نکن من دیگه بر نمی گردم، تو را به خدا به همان مسجدی که نماز میخوانی
من را حلال کن و به همه هم بگو که من را حلال کنند.
همیشه می گفت: آرزویی دارد برایش دعا کنیم که به آن آرزو برسد.
من فکر می کردم که منظورش زن خوب و زندگی بهتر است، ولی او آرزویش را چیز دیگری
یافته بود و آن چیزی نبود جز شهادت.
*نیمه شعبان تماس مشکوکی
به همراه سوالات مشکوک تر به پدرش شد
نیمه شعبان تماس مشکوکی به همراه سوالات مشکوک تر به پدرش شد؛
هادی را داماد کردید؟ و... پدرش می پرسد شما؟ میگوید: دوست پسرتان هستم. پدرش باز
می پرسد: هادی دوستی به این سن و سال ندارد! که آن فرد میگوید: شما من را
نمیشناسید.
بعد آدرس دامادمان را گرفت و به او گفته بودند هادی در این روز
شهید شده. درست یک روز مانده به مرخصی اش فرمانده می گوید: که نرو تو باید بروی
مرخصی اما هادی گفته بود نه من هنوز به مرام و مقصدم نرسیدم، امروز را هم به من
اذن رفتن بدهید که اگر مانع شوید پیش حضرت زینب(س) شکایت می کنم. بعد از نماز مغرب
داخل سنگر اول تا محمد هادی زانویش را جمع می کند خمپاره ای به پایش اصابت می کند
که دوستانش به او می گویند: پایت فقط خراشی برداشته، هادی می گوید چه خش چه بی خش
انشاءالله شهید می شوم که بعد از مدتی در راه بر اثر خونریزی شهید می شود.
*کتش را برای شفا روی
ضریح امام رضا(ع) انداختم
دامادمان به آقا پیام داده بود که در خانه باشید من امروز اساس
کشی دارم کمکم کنید. ظهر تمام شد و نزدیک غروب دخترم و دامادم آمدند؛ همان روز دلم
جور دیگری بود، دلشوره امانم را بریده بود و شانه هایم سست شده بودند. بعد از نماز
مغرب دامادم گفت: خود محمد هادی است، در آن لحظه دلم تیره و تار شد و حس کردم که
تمام گرد و غبار عالم بر سرم نشسته، گفتم شما را به خدا بگویید چه شده؟ گفتند محمد
هادی مجروح است، گاهی به هوش و گاهی بی هوش، از آن لحظه تا چند روز همه در حال دعا
و نیایش برای شفای محمد هادی بودیم، فردای آن روز یکی از کتهایش را بردم و انداختم
بر روی ضریح امام رضا(ع) به نیت شفا، روزهای بعد هم که حالش را جویا شدم گفتم من و
آقا را ببرید تهران شاید دلیل بی هوشی اش این است که خون زیادی از او رفته. ما را
ببرید تا به او خون اهدا کنیم؛ اما قبول نکردند و بهانه ای آوردن، دوباره فردای آن
روز یکی دیگر از کتهای هادی را بردم حرم به نیت شفا بر روی ضریح آقا انداختم و به
روح الله گفتم: تو که سواد داری نماز امام جواد(ع) را بخوان چون دعا زیاد دارد من
هم نماز استغاثه به امام زمان(عج) را میخوانم هنوز نمازم تمام نشده بود که متوجه
سر و صداهایی شدم، برگشتم دیدم بله همه جمع شدند و فهمیدم هادی شهید شده است.
*پیکری که آوردند پسرم
نبود
روز تشییع در صحن حرم رضوی دو رکعت نماز شکر خواندم. وقتی که
رفتیم معراج متوجه شدیم پیکر هادی با شهیدی از قم به نام ابراهیم عوض شده است، چهار
شهید دیگر هم به همراه پیکر هادی بودند آن چهار شهید را دفن کردن و مردم و جمعیت
همه رفتند و ما ماندیم و انتظار رسیدن پیکر پسرمان از قم. نماز ظهر را که در حسینیه
خواندیم پیکر رسید. خدا را شکر کردم که این قلیل را از من قبول کرد و باز شکر که
پسرم پیکر داشت، صورتش را که دیدم به قدری نورانی بود گویی لبانش میخندید. حالا هر
وقت از دنیا و آدمهایش دلم میگیرد کنار مزار هادی تمام غم و غصه عالم از یادم می
رود و سبک می شوم.
*محمد هادی در عالم
رویا
وقتی که هادی سوریه بود شبی پدرش خواب میبیند داخل دره ای به
دنبال هادی رفته و چهار تا از دوستانش را میبیند و می پرسد هادی کجاست؟ میگویند
هادی سر کوه نگهبان دو مرغ است، با دوستانش مشاجره میکند که چرا هادی را نشانم نمی
دهید! همان وقت خودش میآید و خندان میگوید: آقا من و اینجا هم پیدا کردید؟!
آن زمان هادی تازه شهید شده بود و من مطلع نبودم خواب دیدم با
لباسی سفید داخل خانه شده و من هم با عصبانیت به خواهرانش می گویم ببینید هادی
داماد شده و به ما چیزی نگفته است.
شبی هنگام نماز از زیادی گریه خوابم برد هادی را خواب دیدم که
بهترین و قشنگ ترین لباس ها را پوشیده با موهای مرتب و شانه زده کنارم آمد و شاخه
گلی به من داد و گفت: مادر من زنده ام چرا آنقدر گریه می کنی به رسول الله که من
زنده ام، هستم.
* اینها اصلا شهید
نیستند!
روزی محمد هادی گفت: از سوریه سه شهید آورده اند. من هم گفتم:
خانم ها میگویند اینها اصلا شهید نیستند چون به خاطر پول میروند! گفت: مادر شما
این طوری نگید به آنها توهین میکنید، اگر که من هم بروم، منی که همینجوری ماهی یک
تا یک و پانصد میلیون تومان حقوق دارم، برای پول میروم؟ پول چی؟!
*20 روز
بعد
آخرین بار 20 روز قبل از شهادتش تماس گرفت، گفتم مادر هادی دلم
برایت اندازه یک ذره شده کجایی؟ جان مادر کی می آیی؟ خیلی دلم برایت تنگ شده است؛
گفت من خوبم 20 روز دیگر مرخصی می آیم چیزی نمی خواهید برایتان بیاورم؟ گفتم: فقط
سلامتیت، خودت بیا.