مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۸۶ مطلب در آبان ۱۳۹۶ ثبت شده است

ارباب صداشو شنید و خوب هم جوابشو داد ..

سه شنبه, ۱۶ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۴۷ ب.ظ


روایتى از شهید مدافع حرم حسین معز غلامى؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

سلام بر ارباب" ...

حسین راست می‌گفت ...

محرم تموم شده بود و یک ماهی مونده بود به اربعین. رفقا همه دنبال کارا بودن تا راهی بشن. منم می‌خواستم برم ولی بعضیا میگفتن: "اربعین شلوغه و توهم بار اولته؛ یه وقت دیگه تو خلوتی برو."

یه شب حسین پیام داد گفت: "چی شد داداش؟ دنبال کارات هستی؟"

گفتم حقیقتش نه. میخوام تو خلوتی برم، یه دل سیر زیارت کنم ...

گفت: "حرفت درسته، هر موقع بتونی بری حرم و ارباب بطلبه خوبه ... ولی اربعین یه حال دیگه داره خستگی و شلوغی و ..."

گفتم: "خیلی اذیت میشیما!!!"

گفت: "لذتش به خستگی و در به دریشه. تو بیا، چشمت به حرم بخوره همش یادت میره. قول بده از فردا بری دنبال کارات."

گفتم: "چشم".

گذشت ...

رسیدم به ستون‌های آخرِ طریق؛ چشمم خورد به چراغ‌های گنبد و گلدسته حرم حضرت عباس [علیه السلام]. ناخودآگاه ا شک می‌ریختم. حسین به پهنای صورت اشک می‌ریخت انگار داشت ارباب رو می‌دید و التماس می‌کرد ...

حسین راست می‌گفت، همش یادم رفت. بین اون همه صدا و هیاهو و کوفتگی، عجب سلامی بود ! ...

وقتی برگشتیم بعداً پرسیدم: "حسین چرا تو آنقدر سعی می‌کردی سختی بکشی؟! با کتف داغونت، کوله منم می‌بردی وقتی حالم بد بود" ...

گفت: "داداش لذت این سفر همش به اذیت شدن هاشه ... تو اون همه صدا، ارباب صدا تو بشنوه بسه! "

راست می‌گفت، ارباب صداشو شنید و خوب هم جوابشو داد ...

@labbaykeyazeinab


اربعین سال ٩٤ تازه از سوریه برگشته بود. طبیعتاً خسته بود وباید استراحت می‌کرد، 

اما عشق خدمت به مردم خصوصاً زوار اباعبدالله الحسین [علیه السلام] خستگی نمی‌شناخت.

عکس:

شهید على محمد قربانى، مرز چذابه

پیکری که آوردند پسرم نبود ۳

دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۶، ۰۹:۲۹ ب.ظ

اولین خرج حقوقش هر ماه برای آنجا بود

همه همسایه ها به حالش غبطه می خورند و می گویند لیاقت محمد هادی بیشتر از شماها بود. حقوقش را که می‌گرفت اولین کاری که می کرد سهمیه امام رضا(ع) (نذر می کرد که آن مبلغ حقوقش به داخل ضریح آقا انداخته شود) و سهم بچه‌های مستضعف را کنار می گذاشت ( حدود 10 هزار تومان) و مابقی را هم به من می‌داد. همه اقوام، دوست و آشنا برای نبودنش اشک می‌ریزند، کافیست فقط یک بار بپرسید که محمدهادی چطور بچه‌ای بود؟ همه از او تعریف می‌کنند.

*بچه با ابهت و با وجودی بود

بچه با ابهت و با وجودی بود. وقتی خواهر برادرهایش باهم دعوا می کردند به ساکت باش من و پدرشان توجهی نداشتند اما زمانی که محمد هادی می آمد از دیدنش همه ساکت می شدند و حساب می‌بردند.

*تو مثل بلبلی در قفس هستی

همانطور که گفتم اهل عصبانی شدن نبود ولی در مسئله حجاب حساسیت نشان می‌داد. به هیچ وجه اجازه نمی‌داد بدون چادر از در منزل بیرون را نگاه کنم و با همسایه ها صحبت کنم. اگر غذا دیر آماده می‌شد یا نبود برایش مهم نبود. هنگامی که به خانه می آمد صورتش را روی صورتم می گذاشت و دست هایم را به صورتش می کشید و می گفت مادر این دستها برایم آرامش بخش است.

اصلا از مشکلاتش با ما صحبت نمی‌کرد. علاقه زیادی به من داشت، می‌گفت: مادر تو مثل بلبلی در قفس هستی. خیلی رعایت حال مرا می‌کرد که مریض هستم تا مبادا ناراحت شوم. بیشتر با خواهرهایش صحبت می کرد یا مشکلاتش را در خودش می‌ریخت.

*سکوت می‌کرد و تلویزیون می‌دید

هنگام عصبانیت لاحول ولاقوة الا بلالله العلی العظیم می گفت و هنگام بحث و مشاجره با من یا بقیه اعضای خانواده سکوت می کرد و تلویزیون می‌دید، بعد خودش می آمد و از ما دلجویی می کرد.

*میانه راه کربلا برگشت!

با دوستانش تصمیم گرفتن بروند کربلا و راه افتادند اما او از میان راه بازگشت. به دوستانش گفته بود مادرم آرزوی زیارت کربلا را دارد، من چه طور بروم در حالی که او بیمار است و نمی تواند برود!؟ به آینده ای روشن امید داشت. می گفت: بالاخره شما را می‌فرستم کربلا.

*خدایا تا جوانم و خوش قیافه شهیدم کن

اهل مطالعه و بسیار منظم بود. بیشتر با بچه های جلسه قرآنش ارتباط می گرفت و به امام خامنه ای علاقه زیادی داشت به طوری که سخنرانی های ایشان را همیشه پی گیری می کرد.

زمانی‌ که با صدای بلند با خدا صحبت می‌کرد می‌گفت: خدایا اول پاکم کن بعد خاکم کن. و وقتی که انگیزه شهادت پیدا کرده بود می‌گفت: خدایا من را الان که جوان هستم و خوش قیافه شهیدم کن نه اینکه پیر شدم و از قیافه افتادم.

* تمام تلاشش را برای رفتن به سوریه کرد

این اواخر خیلی اصرار کردیم که ازدواج کند ولی راضی نشد، آرزویش شهادت بود و تمام تلاشش را برای رفتن به سوریه کرد. مریم دختر عمویش را دوست داشت که در افغانستان بود یک باری هم پیشنهاد داد که انگشتری بفرستید ولی مثل اینکه قسمت نبود.

*پدرش نگذاشت برود

یکی از پسر عموهای محمد هادی در افغانستان با ما تماس گرفت و گفت: امروز متوجه هادی باشید، قصد دارد به سوریه برود چون با من تماس گرفت و حلالیت خواست. پدرش هم سراسیمه به دنبال هادی رفت و پیدایش کرد و او را باز گرداند محمد هادی گفت: آقا(پدر) نمی‌گذارید بروم! اما من هروقت که بشود خودم را به سوریه می‌رسانم. به خاطر همین خیلی ساکت و غم زده شده بود و می‌گفت: آن دنیا جواب حضرت زینب(س) را چی می‌خواهید بدید؟!

*چقدر ساده ای آقا! دیگر هادی را نمی‌بینی

آمنه تعریف می‌کند که: نوبت دوم اعزامش بعد از عید نوروز بود. به پدرش گفت 30 فروردین می رود مسافرت. پدرش در مسجد در حال نماز خواندن بود که روح الله برادر کوچک هادی تماس می گیرد که هادی دفتر خاطرات و وسایلش را برداشته و می‌خواهد برود سوریه، آن روز هم پدر دوباره به دنبال محمد هادی گشت و باز هم پیدایش کرد اما محمد هادی قسم خورد که برود زیارت و دیگر چیزی نگفت. پدر خوشحال از اینکه او می‌رود زیارت امام رضا (ع)، برگشت. نگو که منظور هادی حرم حضرت زینب(س) بود. پدر که برگشت در جواب روح الله که چه شد هادی را آوردید؟ گفت: بله رفته حرم و می آید، روح الله لبخندی زد و گفت: چقدر ساده ای آقا دیگر هادی را نمی‌بینی. پدرش دوباره رفت حرم آقا امام رضا(ع) ورودی طبرسی همه جارو گشت ولی گویا هادی پدرش را دیده بوده که به پدر زنگ می زند و می گوید پدر جان بروید خانه و به مادرم سلام برسانید من هم می آیم.

ولی بعدش می گوید: آقا راستش را بگویم؛ من را حلال کنید من می خواهم به همان مرام و آرزویی که داشتم برسم و دیگر مرا نمی‌بینید که اگر حضرت زینب(س) بخواهد شاید که به شهادت برسم، هرچه که پدر تلاش کرد جوابی از محمد هادی نشنید.

شب به مادرم زنگ زد، مادر پرسید: کجایی؟ کی برمی گردی؟ خندید و گفت: سادگی نکن من دیگه بر نمی گردم،  تو را به خدا به همان مسجدی که نماز می‌خوانی من را حلال کن و به همه هم بگو که من را حلال کنند.

همیشه می گفت: آرزویی دارد برایش دعا کنیم که به آن آرزو برسد. من فکر می کردم که منظورش زن خوب و زندگی بهتر است، ولی او آرزویش را چیز دیگری یافته بود و آن چیزی نبود جز شهادت.

*نیمه شعبان تماس مشکوکی به همراه سوالات مشکوک تر به پدرش شد

نیمه شعبان تماس مشکوکی به همراه سوالات مشکوک تر به پدرش شد؛ هادی را داماد کردید؟ و... پدرش می پرسد شما؟ می‌گوید: دوست پسرتان هستم. پدرش باز می پرسد: هادی دوستی به این سن و سال ندارد! که آن فرد می‌گوید: شما من را نمی‌شناسید.

بعد آدرس دامادمان را گرفت و به او گفته بودند هادی در این روز شهید شده. درست یک روز مانده به مرخصی اش فرمانده می گوید: که نرو تو باید بروی مرخصی اما هادی گفته بود نه من هنوز به مرام و مقصدم نرسیدم،  امروز را هم به من اذن رفتن بدهید که اگر مانع شوید پیش حضرت زینب(س) شکایت می کنم. بعد از نماز مغرب داخل سنگر اول تا محمد هادی زانویش را جمع می کند خمپاره ای به پایش اصابت می کند که دوستانش به او می گویند: پایت فقط خراشی برداشته، هادی می گوید چه خش چه بی خش ان‌شاءالله شهید می شوم که بعد از مدتی در راه بر اثر خونریزی شهید می شود.

*کتش را برای شفا روی ضریح امام رضا(ع) انداختم

دامادمان به آقا پیام داده بود که در خانه باشید من امروز اساس کشی دارم کمکم کنید. ظهر تمام شد و نزدیک غروب دخترم و دامادم آمدند؛ همان روز دلم جور دیگری بود، دلشوره امانم را بریده بود و شانه هایم سست شده بودند. بعد از نماز مغرب دامادم گفت: خود محمد هادی است، در آن لحظه دلم تیره و تار شد و حس کردم که تمام گرد و غبار عالم بر سرم نشسته، گفتم شما را به خدا بگویید چه شده؟ گفتند محمد هادی مجروح است، گاهی به هوش و گاهی بی هوش، از آن لحظه تا چند روز همه در حال دعا و نیایش برای شفای محمد هادی بودیم، فردای آن روز یکی از کتهایش را بردم و انداختم بر روی ضریح امام رضا(ع) به نیت شفا، روزهای بعد هم که حالش را جویا شدم گفتم من و آقا را ببرید تهران شاید دلیل بی هوشی اش این است که خون زیادی از او رفته. ما را ببرید تا به او خون اهدا کنیم؛ اما قبول نکردند و بهانه ای آوردن، دوباره فردای آن روز یکی دیگر از کتهای هادی را بردم حرم به نیت شفا بر روی ضریح آقا انداختم و به روح الله گفتم: تو که سواد داری نماز امام جواد(ع) را بخوان چون دعا زیاد دارد من هم نماز استغاثه به امام زمان(عج) را می‌خوانم هنوز نمازم تمام نشده بود که متوجه سر و صداهایی شدم، برگشتم دیدم بله همه جمع شدند و فهمیدم هادی شهید شده است.

*پیکری که آوردند پسرم نبود

روز تشییع در صحن حرم رضوی دو رکعت نماز شکر خواندم. وقتی که رفتیم معراج متوجه شدیم پیکر هادی با شهیدی از قم به نام ابراهیم عوض شده است، چهار شهید دیگر هم به همراه پیکر هادی بودند آن چهار شهید را دفن کردن و مردم و جمعیت همه رفتند و ما ماندیم و انتظار رسیدن پیکر پسرمان از قم. نماز ظهر را که در حسینیه خواندیم پیکر رسید. خدا را شکر کردم که این قلیل را از من قبول کرد و باز شکر که پسرم پیکر داشت، صورتش را که دیدم به قدری نورانی بود گویی لبانش می‌خندید. حالا هر وقت از دنیا و آدمهایش دلم می‌گیرد کنار مزار هادی تمام غم و غصه عالم از یادم می رود و سبک می شوم.

*محمد هادی در عالم رویا

وقتی که هادی سوریه بود شبی پدرش خواب می‌بیند داخل دره ای به دنبال هادی رفته و چهار تا از دوستانش را می‌بیند و می پرسد هادی کجاست؟ می‌گویند هادی سر کوه نگهبان دو مرغ است، با دوستانش مشاجره می‌کند که چرا هادی را نشانم نمی دهید! همان وقت خودش می‌آید و خندان می‌گوید: آقا من و اینجا هم پیدا کردید؟!

آن زمان هادی تازه شهید شده بود و من مطلع نبودم خواب دیدم  با لباسی سفید داخل خانه شده و من هم با عصبانیت به خواهرانش می گویم ببینید هادی داماد شده و به ما چیزی نگفته است.

شبی هنگام نماز از زیادی گریه خوابم برد هادی را خواب دیدم که بهترین و قشنگ ترین لباس ها را پوشیده با موهای مرتب و شانه زده کنارم آمد و شاخه گلی به من داد و گفت: مادر من زنده ام چرا آنقدر گریه می کنی به رسول الله که من  زنده ام، هستم.

* اینها اصلا شهید نیستند!

روزی  محمد هادی گفت: از سوریه سه شهید آورده اند. من هم گفتم: خانم ها می‌گویند اینها اصلا شهید نیستند چون به خاطر پول می‌روند! گفت: مادر شما این طوری نگید به آنها توهین می‌کنید، اگر که من هم بروم، منی که همینجوری ماهی یک تا یک و پانصد میلیون تومان حقوق دارم، برای پول می‌روم؟ پول چی؟!

*20 روز بعد

آخرین بار 20 روز قبل از شهادتش تماس گرفت، گفتم مادر هادی دلم برایت اندازه یک ذره شده کجایی؟ جان مادر کی می آیی؟ خیلی دلم برایت تنگ شده است؛ گفت من خوبم 20 روز دیگر مرخصی می آیم چیزی نمی خواهید برایتان بیاورم؟ گفتم: فقط سلامتیت، خودت بیا.

پیکری که آوردند پسرم نبود ۲

دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۶، ۰۹:۲۷ ب.ظ

کتکش زدم!

از همان دوران نوزادی محمد هادی پسر آرامی بود. بزرگ هم شد اصلا اهل نبود، اما یک بار با پسر عمویش احمد در مدرسه دعوایش شد، مادرش شکایت او را کرد و من عصبانی شدم و با چوب به پاها و کمرش زدم ، اشک می‌ریخت و می‌گفت من مقصر  نبودم اما گوش من بدهکار شنیدن این حرف‌ها نبود. البته این اولین و آخرین باری بود که محمد هادی دعوا کرد و من هم او را تنبیه بدنی کردم. 

از فرط خستگی روی دفتر و کتابهایش می‌خوابید

بعد از مدرسه، عصرها با پدرش به مغازه چمدان سازی می رفت. مادرش فدایش شود؛ شبها هنگام خواب شاهد بودم که از فرط خستگی روی دفتر و کتابهایش خوابش برده. تا کلاس سوم درس خواند و بعد هم ترک تحصیل کرد. می‌گفت: آقا (پدر) سنشان زیاد شده و باید کنارشان کمک خرجی برای خانه باشم. همه کاری می کرد، قالی بافی، چمدان سازی، بنایی و...

*باید قول قرآنی بدهی به کسی نگویی

محمد هادی هنگامی که می‌خواست برود نیشابور برای اعزام به سوریه به آمنه خواهرش که 14 سالش است گفته بود. وقت رفتن می‌گوید: می‌خواهم چیزی را برایت بگویم اما باید به من قول قرآنی بدهی به کسی نگویی، پنجشنبه اعزام دارم اما قول بده تا شهید نشدم به کسی نگویی که کجا رفتم! آن زمان متوجه می‌شوید خواب‌هایی را که برایتان تعریف می‌کردم حقیقت دارد.

*زار زار گریه می کند و در خودش مچاله شده بود

همیشه من و آقا را به نماز شب تشویق می کرد و می گفت آنچه در آن دنیا دستتان را می‌گیرد همین نماز شب است. وقتی خودش بیدار می‌شد من و آقا را هم بیدار می کرد، شبی بیدار شدم دیدم از محمد هادی خبری نیست. گفتم شاید خواب مانده. در اتاقش را که باز کردم دیدم هادی به دیوار تکیه داده و زار زار گریه می کند و در خودش مچاله شده. گفتم: جان مادر چه شده این موقع شب با این حال آشفته؟! گفت: امشب خوابی دیدم که هر بار خوابیدم دوباره سه مرتبه تکرار شد، در دشت بزرگی بودم و دختر بچه کوچکی هم آنجا بود و ما سه نفر بودیم. نفر اول سید حکیم ( که بعد از رفتن هادی به سوریه مشخص شد که فرمانده اوست) که شهید شد و بعد اسماعیل (که همرزمش بود) و بعد هم من شهید شدیم، و آن دختر بچه همانجا ماند. من دستش را بوسیدم و گفتم: عمه جان مرا ببخشید که شما را نتوانستم به جایگاهتان برسانم.

*ما را از موتورش پیاده کرد

همیشه می‌گفت: مادر شب اول قبر ابتدا از همسایه سوال می‌کنند، بچه ها را آرام کنید تا آسایش همسایه ها بهم نخورد. اگر در کوچه و خیابان پیر و افتاده ای را می‌دید بهش کمک می‌کرد، یکبار من و آمنه با محمد هادی رفته بودبم خرید، در راه برگشت پیر مردی را دیدیم که برای گذشتن از جدول کنار خیابان مشکل داشت محمد هادی ما را پیاده کرد و پیر مرد را سوار موتور کرد و به مقصدش رساند. وقتی برگشت ناراحت بودم که مردم را بیشتر از من دوست دارد، خندید و گفت عیبی ندارد مادر او ناتوان بود و با حرف هایش ناراحتی ام را رفع کرد.

 

پیکری که آوردند پسرم نبود۱

دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۶، ۰۹:۱۹ ب.ظ

گروه حماسه و مقاومت خبرگزاری فارس، راضیه فاتح: سی سال است که از جنگ تحمیلی ایران می گذرد و فقط خاطره هایی در دل جاماندگان و یادگاران آن باقی مانده است که در قالب های مختلفی در بین اقشار جامعه باز گو می شود.

جوانان اهل دل با شنیدن این خاطره ها به ذوق آمده و آرزوی بودن در آن دوران را می‌کنند. همان گونه که هر روز و هرشب، و لحظه به لحظه عمرشان آرزو می‌کنند ای کاش در کربلا می‌بودند تا حادثه عاشورا بر امام حسین(ع) وارد نمی شد. اما حالا همه چیز برای این نوجوانان اهل دل و ذوق فراهم گشته تا به آرزوی دیرین‌شان جامع عمل بپوشانند. دیروز در معرکه کربلا انسانهایی برگزیده شدند و امروز در دمشق، دمشقی که این روزها پر شده از عاشقان امام حسین(ع)و حضرت زینب(س)، عاشقانی که سر از پا نمی شناسند و به عشق خواهر مظلوم کربلا از خانه و کاشانه، مادر و پدر، زن و فرزند، از نزدیک و دور، فرسنگ ها راه را طی کردند تا به مرام و آرزویی برسند که آرزوی گذشتگانشان بوده است. یکی از این دلاور مردان عاشق؛ مردی بود از تبار خود حسین(ع) که بار ها قصد رفتن به سوریه را کرد اما رفتن برایش میسر نمی‌شد. اما نا امید نشد و سرانجام توانست به سوریه اعزام شود و در راه دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید. آنچه خواهید خواند گفت‌وگویی است با خانواده شهید «سید محمد هادی هاشمی» که از ماجرای رفتن پسرشان می‌گویند.

من مادر شهید هستم

طاهره حسینی هستم مادر شهید سید محمد هاشمی که در اولین روز سال 1368 در شهر بامیان افغانستان متولد شد. خودم ۵۷ سال پیش در شهر بامیان افغانستان متولد شدم. 14 سال بیشتر نداشتم که با پسر دایی ام سید محمد ازدواج کردم. مهریه ام ده هزار تومان بود که آن را بخشیدم . بعد از ازدواج به مدت 20 سال با خانواده همسرم زندگی کردیم که حاصل این ازدواج 7 فرزند بود، دو فرزند اولم عمرشان به دنیا نبود،و هم اکنون با شهید 5 فرزند دارم سه دختر و دو پسر،که محمد هادی پسر بزرگم هست.


*14 نام برایش انتخاب شد


برادر و همسرم  روحانی بودند و هنگامی که از ائمه (علیهم السلام) حدیث می خواندن از نام امام محمد هادی(ع) خیلی خوشم می آمد و دوستش داشتم. زمانی که هادی به دنیا آمد هرکسی اسمی را پیشنهاد داد،که کلا 14 اسم انتخاب شد و قرعه انداختن، و قرعه به نام همان اسمی در آمد که من دوست داشتم محمد هادی. برادرم می‌گفت در طالع این نام نشان از خطر بزرگیست که در 25 سالگی تهدیدش می کند! پدر شوهرم گفتن که اسم را عوض کنیم ولی من قبول نکردم و هم اکنون هم پشیمان نیستم خدا را شکر که این قلیل را از من قبول کرد. مابقی اسم چهار بچه دیگر را هم،محدثه، زهرا، روح الله، آمنه ، خود همسرم انتخاب کرد.


*شبی که متولد شد


به دلیل حمله شوروی به سراسر افغانستان در بامیان هم جنگ بود، خانه ما در مرکز رفت و آمد قرار داشت. ما سه نفر بودیم من، همسر برادر شوهرم و دختر خوسر آقا( دختر خواهر شوهر) از صبح تا شب برای سربازها آب و چای می‌رساندیم. درست شب جمعه ولادت امام موسی کاظم(ع) بود که در طی روز کار زیادی انجام داده بودیم همان شب درد زایمان به سراغم آمد و محمد هادی را خداوند ساعت 9 شب به ما داد. که بعد از آن به دلیل جنگ به ایران مهاجرت کردیم.


*اولین کتاب‌هایی خواند

سه روز قبل از رحلت امام خمینی(ره) در ساعت 9 شب به دنیا آمد در ان زمان بچه ها قبل از مدرسه مکتب می رفتند، ابتدا قرآن، ضیاءالحسینی (کتابی به مانند کتاب نوحه) و حمله حیدری (کتابی شامل جنگ های امام علی(ع) مثل خیبر، احد و بدر و...) که تا 6 سالگی خواندن و نوشتن با خط خوش، قرآن و حمله را یادگرفته بود. در همان زمان دعای مجیر را هم با صدای خیلی زیبایی می‌خواند وقتی می شنیدم دلم روشن، و هر کس دیگری هم می‌شنید تعریف می کرد و می‌گفت عجب صدا و سوادی دارد. نماز را هم در همان سال از پدرش فرا گرفت به طوری که نماز اول وقتش ترک نشد. سالی که هادی به مدرسه رفت برای اولین بار مدرسه در منطقه ما ایجاد شده بود که تا کلاس سوم درس خواند و بعد به ایران مهاجرت کردیم.   

*در افغانستان زندگی خیلی خوبی داشتیم

محمد هادی 11 سال داشت که ما به ایران آمدیم در همان سال دولت ایران به تمامی مهاجران افغانستانی چه آنهایی که از قبل بودند در ایران و چه امثال خانواده ما که تازه آمده بودیم سربرگ (نوعی برگ تردد شناسایی که به مهاجرین داده می شد) داد. حدودا از 14 سالگی محمد هادی از کلاس اول در مدرسه تربیت اسلامی گلشهر (از مدارس خود گردان افغانستانی) شروع به درس خواندن کرد. افغانستان که بودیم وضعیت زندگی خوبی داشتیم و موقع آمدن همه داراییمان را فروختیم که برای مهاجراتمان پس انداز و توشه راه شد. ابتدا در محله «تلگرد» (از مناطق حاشیه ای شهر مشهد) ساکن شدیم که حدود 6 خانواده باهم در یک خانه زندگی می‌کردیم.




بسم رب الشهداء و الصدیقین

"کنار قدم‌های جابر سوی نینوا رهسپاریم، ستون‌های این جاده را ما به شوق حرم می‌شماریم؛ (بخش چهاردهم)، سفر کربلا" ...

به شوخی به آقا محسن می‌گفتم: "شما انگار فقط زیارت امام زمان عجل الله را نرفته‌ای!" برخلاف آقا محسن که به زیارت همه اهل بیت مشرف شده بود، ما بجز زیارت امام رضا که آن‌هم نوعاً به واسطه مأموریت‌های او بود، جای دیگری نرفتیم.

آرزوی سفر کربلا به دلم بود. خیلی دلم می‌خواست با او به کربلا بروم. یک‌بار مسئول کاروان‌ محلِ کار او با اصرار از آقا محسن خواست که با آنها به کربلا برود. گویا چهار نفر ظرفیت داشتند. تا شنیدم، به او گفتم: "این شاید اولین سفر غیرکاری شماست. من تنها یک خواسته از تو دارم. آن هم اینکه با هم به کربلا برویم!" گفت: "واقعاً اینقدر این موضوع برایت مهم است؟" گفتم: "آنقدر که دیگه هیچ خواسته‌ای ندارم!"

🔺چنین سفری را خیلی دور می‌دیدم. سن کم بچه‌ها، شرایط مالی، وضعیت تحصیلی و نوع کار آقا محسن همه موانعی بود که چنین سفری حداقل در این سال‌ها برایم بعید بود. همه تلاشش را کرد که این آرزویم برآورده شود. قرار شد باهم به کربلا برویم. با اینکه کاروان چهار نفر جا داشت، نمی‌دانم چطور همه‌چیز جفت‌وجور شد که شش نفری به کربلا رفتیم! آقا محسن و من، بچه‌ها و البته مادر! می‌گفت: "آرزو دارم ویلچر مادرم را به سمت  حرم ابا عبدالله الحسین هُل بدهم و او را به زیارت ببرم." این اولین و آخرین سفر ما به کربلا بود.

@labbaykeyazeinab

روایتى از شهید مدافع حرم هادى کجباف

دوشنبه, ۱۵ آبان ۱۳۹۶، ۰۹:۱۰ ب.ظ

بسم رب الشهداء و الصدیقین

"کنار قدم‌های جابر سوی نینوا رهسپاریم، ستون‌های این جاده را ما به شوق حرم می‌شماریم؛ (بخش پانزدهم)، واکس کفش‌هاى زوار امام حسین [علیه السلام]" ...

اربعین تو راه کربلا، محور نجف به کربلا بودیم. با چندتا از رفقا در مورد حاج هادی کجباف صحبت می‌کردیم. می‌گفتیم الان خونه‌ست. آخه حاجی تو سوریه چهارتا تیر خورده بود و فقط یک هفته گذشته بود. ترکش هم که از قبل تو بدنش بود.

کمی جلوتر که رفتیم دیدیم چندتا مرد نشستند، دارند کفش‌های زوار رو واکس می‌زنند.

رفتم کفشامو تمیز کنم. دیدم حاج هادی داره کفش‌های زوار رو واکس می‌زنه.

 @labbaykeyazeinab


گفت‌وگو با پدر شهید محسن حججی: گوسفند نذر کردیم داعش او را شهید کند و بیش از این شکنجه نشود

پدر شهید محسن حججی در نمایشگاه مطبوعات، در خصوص احساس خانواده شهید موقع اسارت و شهادت او توضیح داد. توضیحاتی که همچنان مخاطب را متاثر می‌کند.

پدر شهید محسن حججی که به دعوت تیتر یک نجف آباد به نمایشگاه مطبوعات آمد و از غرفه های رسانه ها بازدید کرد. او با حضور در غرفه گروه رسانه‌ای خبر در بیست و سومین نمایشگاه مطبوعات، میهمان خبرآنلاین شد و درباره وقایع پس از شهادت شهید محسن حججی نجف آبادی توضیح داد که در ادامه می خوانید:

این را می دانیم جوان از دست دادن با هیچ غم دیگری قابل مقایسه نیست.

ولی احساس شما را از این واقعه تلخ که باعث شد شور و شوق ملی در سطح جامعه به وجود بیاید و وحدت همه گروه ها از چپ و راست را شاهد بودیم، چیست؟

همانطور که گفتید، غم از دست دادن فرزند سخت است. زمانی که فرزند حضرت رسول اکرم از دنیا رفت، آن حضرت گریستند. حتی امام حسین هم گریه کردند. اما از آن جایی که به لطف خداوند، شهید ما اینطور جریان ساز در مملکت شد و طبق فرمایشات حضرت آقا، این جریان بسیار به موقع انجام شد و باعث شد وحدت و همدلی بین مردم و مسئولان ایجاد شود و جریان خون شهید باعث شد مردم و مملکت از دهه 90 به اعتقادات ابتدای انقلاب، در راستای خط امام حسین برگردند و از آنجایی که خود هم در این کشور به رهبری، نظام و وحدت ملی معتقدم، طبیعی است احساس غرور می کنم و خوشحالم خداوند به همه ما این لطف را کرد و منتی است که بر گردن من گذاشت.


ما فیلم‌های موقع اعزام، وصیت نامه و خدمات شهید شما را که می بینیم پیداست شهید محسن حججی، آینده را می دید و می دانست به شهادت خواهد رسید. شما به عنوان خانواده او، چنین عاقبت به خیری را برای او پیش بینی می کردید؟

وقتی ایشان دفعه اول از سوریه آمد، من او را شهید دیدم. شهادت در چهره ایشان پیدا بود. چون در دفاع مقدس دوستان زیادی داشتم که شهید شدند و این چهره ها برایم آشناست ولی تا این حد خلوص و بندگی را تصور نمی کردم داشته باشد. واقعیت این است خود را مسئول می دانم و افسوس می خورم فرزندم را نشناختم. البته به پنهان کاری ایشان هم برمی گردد که قابل ستودن است.

البته تاثیر شخصیت و تربیت خانوادگی در پدیدآمدن این شهدا، غیرقابل انکار است. چه روشی در خانواده باعث می شود یک جوان به این مرتبه برسد؟

اگر خانواده از ابتدا، راه راست و عمل به گفتار داشته باشد، خوب است. این مهم است که خانواده به عمل درست رفتار کند. متاسفانه برخی خانواده ها فقط دوست دارند بچه هایشان کار خوب کنند و خیلی خودشان اهمیت به عمل نمی دهند. دوست دارند راه را به فرزندان خود نشان دهند ولی خود در حاشیه حرکت کنند. وقتی خانواده به فرزند حرفی را زد و قبل از آن، خود عمل کرد، فرزند هم به آن سخن عمل می کند. چون اولین الگوی فرزندان پدر و مادر هستند. راه درست، رزق حلال و عمل به گفتار، مهمترین بخش زندگی افراد است که برای فرزندان می ماند. اگر توصیه ای به فرزند کردی و خود عمل نکردی، نتیجه برعکس می شود.

حالا که چند ماهی از شهادت ایشان می گذرد، اگر به مردادماه برگردیم که برای اولین خبر اسارت فرزندتان را دادند، احساس شما چه بود؟ چطور با شهادت ایشان مواجه شدید؟

ما خبر اسارت را نشنیدیم. ما تصویری را که داعش در شبکه های اجتماعی پخش کرده بود را دیدیم. به پادگان لشکر نجف اشرف رفتیم و پرسیدیم چه اتفاقی افتاده. اول نمی خواستند به ما بگویند و بعد که قانع شدند، ما مطمئن شدیم فرزندانمان در اسارت داعش است. از زمان رسیدن تصویر اسارت تا زمانی که خبر شهادت او را دادند، بدترین لحظات زندگی من بود. نگرانی داشتیم و مضطرب بودیم، وقتی همه می گفتند دعا کنید آزاد شود، ما دعا می کردیم شهید شود. هیچ پدر و مادری راضی به مرگ فرزندشان نیست، ولی ما آن موقع راضی بودیم، به حدی که مادرش گوسفند نذر کرد بچه اش شهید شود.

چرا؟

چون می دانستیم فرزندمان دیگر زنده برنمی گردد. می دانستیم دارند او را شکنجه می کنند. تا آن موقعی که ساعت 2 و نیم صبح خبر شهادت آمد ناگهان ناله مادر و خواهرش بالا رفت، آرامش خاصی به من دست داد. دیگر مطمئن شدم محسن رفت، ولی از ته دل خوشحال شدم که آزاد شد، رها شد. بعد از آن که بحث شهادت پیش آمد و عظمتی که خداوند به ایشان داد اصلا غمش را فراموش کردیم. ما او را به حضرت زهرا سپردیم و حتی نگران هم نشدیم.

منبع : تیتر یک

@modafehhh

سالروزشهادتشهیدمدافع حرم روح الله قربانی

شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۵۵ ب.ظ



روح‌الله یعنی روحِ الهی...

قربانی یعنی فداشده...

ودراینجا کسی روح الهی اش رافدای معبودش کرد...

شهیدمدافع حرم روح الله قربانی

تاریخ شهادت:۹۴/۸/۱۳

سالروزشهادت

@jamondegan

روایتى از شهید مدافع حرم اکبر شهریارى؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

"کنار قدم‌های جابر سوی نینوا رهسپاریم، ستون‌های این جاده را ما به شوق حرم می‌شماریم؛ (بخش دوازدهم)، زیارت اربعین" ...اربعین سال ۹۲ بود که با عده‌ای از دوستان عازم کربلا شدیم. در آن سفر یکی از بچه‌ها هم که تازه مجروح شده بود، حضور داشت. اکبر کلاً در این سفر عوض شده بود. انگار آمده بود که شهادتش را بگیرد.

رسیدیم بین الحرمین که شروع کرد به روضه خواندن و بلند بلند گریه کردن. تا حالا ندیده بودم که این‌طوری گریه کند. با بچه‌ها رفتیم حرم امام حسین [علیه السلام].

آمدیم که بریم سمت حرم حضرت اباالفضل [علیه السلام]. اکبر نیامد، گفت: شما برید من اینجا می‌نشینم تا برگردید. همه تعجب کردیم، گفتیم تو که عشق حضرت عباس [علیه السلام] بودی، تو که ترک اصیلی ... دیدیم نه انگار قصد آمدن نداشت. ما رفتیم و برگشتیم. اول ماه ربیع الاول بود که رفت منطقه. ۱۷ ربیع الاول بود که محمودرضا بیضائى شهید شد. اکبر  آن روز که محمود شهید شد، خیلی داغون شد. لباس محمود را تنش کرد، گفت: انتقامش را می‌گیرم. روز ۱۹ ربیع الاول که اکبر هم به حاجتش رسید. آن موقع بود که فهمیدیم دلیل نیامدن آن روزش به حرم را. 

او خجالت می‌کشید از آقا که هنوز نتوانسته در راه حرم خواهرشان جان بده.

"خدا کند که منم به تو برسم رفیق"

 @labbaykeyazeinab

تلاش براى اعزام

شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۳۲ ب.ظ


برشى از خاطرات سرباز گمنام مدافع حرم 

بسم رب الشهداء و الصدیقین

"ز کودکی خادم این تبار محترمم، چونان حبیب مظاهر مدافع حرم  " ...

آخر فروردین که از عراق برگشتم فکر مى‌کردم آرام شدم و به آرزویی که داشتم رسیدم. ولی به قول دوستان "قرار ما بر بی‌قراری بود". پیگیری براى اعزام باز هم شروع شده بود که یکی از دوستان گفت: "یک دوره تخصصی ادوات هست مى‌آیی؟" گفتم با جان و دل می‌آیم. دوره در مرکز استان بود و من تا آنجا حدود ٩٠ کیلومتر فاصله داشتم. هر روز ساعت ٥ صبح بیدار می‌شدم. چون در منطقه ما آن وقتِ صبح ماشین نبود، چهار پنج کیلومتر را پیاده می‌رفتم و بعد سوار ماشین می‌شدم. بعضی روزها هم با موتور مسیر را طی می‌کردم که زود برسم.

خلاصه دوره با موفقیت تمام شد ولی خبری از اعزام نبود. مجدد به فکر فاطمیون افتادم و با یکی از همرزمان که پیگیر بود صحبت کردم. تصمیم گرفتیم که  لهجه افغانستانی یاد بگیریم. کم و بیش با هم کار می‌کردیم و اصطلاحات را یاد می‌گرفتیم. ایشان تعدادی از بزرگواران افغانستانی را پیدا کردند و یک گروه تشکیل دادند. بعد کار جدی‌تر شد و شب و روز تمرین  لهجه می‌کردیم. وقتی با هم تلفنی صحبت می‌کردیم با لهجه افغانستانی گپ می‌زدیم.ایشان چون حوالی  مشهد بودند، بهتر به رزمندگان فاطمیون دسترسی داشتند و پیشرفتشان بهتر بود. برای همین هم خیلى زود براى  ثبت‌نام اقدام کردند. ولى چون در دفتر اعزام مشهد تابلو شده بود، مجبور شد به تهران بیاید و در آنجا با موفقیت ثبت‌نام کرد. من دل تو دلم نبود. ولی مشکلاتی وجود داشت که باید اول حل می‌شدند بعد برای ثبت‌نام اقدام می‌کردم.

 @labbaykeyazeinab

هواى حرم"

شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۶، ۰۶:۲۹ ب.ظ


شهید مدافع حرم محمدرضا زارع الوانى به روایت خواهر گرامى شهید؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

"کنار قدم‌های جابر سوی نینوا رهسپاریم، ستون‌های این جاده را ما به شوق حرم می‌شماریم؛  ... 

اربعین سال ٩٣ بود که آقای طاهرنیا آمدند منزل مادر و بعد از یکی دو ساعت همراه رضا راهی کربلا شدند.

چند روز بعد ساعت پنج و نیم صبح بود دیدم گوشیم پیام آمد. چندمین باری بود که رضا این  پیام را برایم می‌فرستاد.

"دود این شهر مرا از نفس انداخته است 

به هوای حرم  کرب‌وبلا محتاجم".

سریع با او تماس گرفتم. گفت: "الان از مرز آمدم این طرف. خواستم بگویم به یادت بودم".

سال ٩٤ هم که ا زسوریه برگشت و آقا سجاد شهید شده بودند، می‌گفت: "نمی‌دانم امسال چه‌طور بدون آقا سجاد کربلا بروم". سال بعد، خودش هم پَر کشید.

 @labbaykeyazeinab

ما به سر دادنِ این قافله عادت داریم

پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۷:۴۰ ب.ظ



                                                 آمده با جگر سوخته اعجاز کند

باز هم پنجره‌ای رو به خدا باز کند

ما به سر دادنِ این قافله عادت داریم

بر  سر شانه خود بار امانت داریم

 عکس نوشت:

قبل از عملیات بصرالحریر

 @labbaykeyazeinab

سلام قهرمان زندگی من، سلام بابای خوبم

پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۷:۳۸ ب.ظ


دلنوشته دختر گرامى شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

سلام قهرمان زندگی من، سلام بابای خوبم

امروز که این دلنوشته را برایت می‌نویسم حوالی یکسال می‌شود از آخرین دیدارمان.

بابا، یادت می‌آید؟ آن روزی ‌که تنگ همدیگر را جلوی خانه در آغوش کشیدیم.

همان روزی که با بوسه‌هایت به تمام وجودم طراوت بخشیدی، نمی‌دانستم که آخرین دیدار من و توست. آن روز بودنت را با تمام وجودم احساس می‌کردم. اما با دور شدن از تو، گویی تمام دنیا رفت.

حالا که یکسال از نبودنت می گذرد تازه می‌فهمم با تو دلم چه آرامش غریبی داشت. ولی اشکالی ندارد آن آرامش غریب فدای چادر خاکی زهرا و دخترش حضرت زینب (سلام الله علیها).

به تو افتخار می‌کنم که در این راه قدم برداشتی و هدفت فقط کشتن دشمن نبود، هدف تو بزرگتر از اینها بود. آن چیزی که کوته‌فکران توانایی درکش را ندارند.

تو می‌خواستی با شهادتت به مردم بفهمانی حضرت زینب (سلام الله علیها) تنها نیستند.

تو با شعار "کلنا عباسک یا زینب" در این راه قدم برداشتی و فریاد کودکان مظلوم سوریه را شنیدی.

شاید بعضی‌ها بگویند تو برای پول رفته‌ای ولی اشکالی ندارد، تو و همرزمانت به آمریکا و اسرائیل و همان‌هایی که پشت میز نشسته‌اند و غرب را الگوی خود قرار داده‌اند فهماندی، هنوز هم #رهبرمان_فدایی_فراوان_دارد.

این روزها شهر تغییر کرده، با وجود افرادی خوشگذران مردم در انتظار مهدی فاطمه (عج) نیستند.

 منتظرند چهارشنبه بیاید و آزاد باشند، منتظرند تا با چشم‌هایشان ناموس دیگران را تماشا کنند.

می‌دانی بابا، آنها در این شلوغی دنیا راه را گم کرده‌اند.

یادشان رفته برای وجب به وجب این خاک #شهدا_خون_داده_اند.

شهدا رفتند تا اینها در امنیت باشند و فقط #حیا و #حجاب را سفارش کردند.

میدانی، اگر اینها ولایی باشند و فاطمی عمل کنند، بعضی از گرگ صفت ها نمی‌توانند به خود اجازه تعرض و تجاوز بدهند.

نسل مردم که تغییر نکرده، مگر این مردم همان‌هایی نیستند که انقلاب کردند و انقلابی بودند؟ پس به یک‌باره کجا رفتند؟

دلم می‌خواست حالا که تو نیستی و برای دفاع از مسلمانان سوریه قدم برداشتی، مسلمانان کشور خودمان حداقل فکر کنند بهتر نیست پشت رهبر عزیزمان باشند؟ و برای ظهور منجی عالم بشریت قدمی بردارند؟

دلم می‌خواهد کمکم کنی تا در مسیر ظهور موثر باشم.

یادت می‌آید؟ آن روز که تو قصد رفتن کردی با تو مردانه عهد بستم.

که چنان باشم که تو می‌خواستی، طوری که مایه افتخار تو و امام زمانم باشم. سخت است، ولی با تو می‌توانم.

تو شهید شدی، تو رفتی تا ایران عزیزمان مقتدرانه بماند.

آری، تو شهادت را بر ماندن ترجیح دادی چرا که روح بلند و ملکوتی تو نتوانست در این دنیای خاکی بماند.

خوشا به حالت ای سردار که به خیل یاران حسین (علیه السلام) پیوستی و از علایق دنیایی گذشتی و کربلایی شدی.

خوشا به حالت که این دنیا نتوانست تو را همانند بعضی‌ها در قفس خویش محبوس نماید.

می‌دانی دیوار شهر این روزها پذیرای توست، عکس‌هایت در خیابان حال و هوای دیگری دارد.

به تو افتخار می‌کنم، افتخار می‌کنم که تو برایم پدری کردی و راه و رسم زندگی را در کنار مادر به من یاد دادی.

پدرم، تو که در خلوت شب به سکوت پر از درد من گوش می‌دهی و در اعماق قلبم و در کوچه پس‌کوچه‌های وجودم قدم می‌گذاری و احساسم را درک می‌کنی.

از تو خواهشی دارم، که همزمان با ظهور صاحب الزمان (عج) برگردی.

برگرد، تا با تو دوباره خانواده شاد چهار نفره‌مان شکل بگیرد.

برگرد، تا خانه با تو دوباره رنگ و بوی زندگی واقعی بگیرد.

 @labbaykeyazeinab

روایتى از شهید مدافع حرم محمدتقى سالخورده

پنجشنبه, ۱۱ آبان ۱۳۹۶، ۰۷:۳۵ ب.ظ


بسم رب الشهداء و الصدیقین

"پرچم عباس [ع] تا بالاست در شهر دمشق، سینه چاکانِ حرم آسوده‌تر می‌ایستند؛ (بخش بیست و هشتم)، یاد محرم" ...

بار اول که به سوریه اعزام شده بود، ایام محرم سال ۹۴ بود. محمدتقی چند باری از اونجا با من تماس گرفته بود و از حال و هوای عزاداری امام حسین [علیه السلام] توی محلمون (روستای شهاب الدین) می‌پرسید. قشنگ معلوم بود دلش با عزاداران امام حسین [علیه السلام] بود ...

یادمه شب هفتم محرم به روحانی محلمون گفتم واسه سلامتی همه مدافعان حرم، علی الخصوص محمدتقی ما هم دعا کنه. حاج آقا دعا کردند و همهمه اهالی تو حسینیه زیاد شد یادم رفته بود که کسی از اعزام محمدتقی خبر نداشت.

رفت و رفت تا اینکه محمدتقی از ماموریت اول که برگشت این خبر به گوشش رسید که من به حاج آقا گفتم، واسه سلامتیش دعا کنه ...

یکی از صفات عالی محمدتقی رو که رعایت اصول "حفاظتی" بود، من رعایت نکرده بودم ...

از من خیلی ناراحت شد، البته هیچ وقت به روم نیاورد. ازش معذرت خواستم و محمدتقی هم طبق معمول گفت: پچوکتم برار (کوچیکتم برادر).

 @labbaykeyazeinab