مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۲۷ مطلب در فروردين ۱۳۹۷ ثبت شده است

دلنوشته ی سیده سلام بدرالدین مادر شهید احمدمشلب

يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۳۰ ب.ظ


مادر جان تو  را احمد بنامم یا شکوفه ای از قطره های ندا باز شده ،

ندایی در امتداد وحیِ پبامبر،برای شمشیر علی (ع)،برای عطر حضرت فاطمه(س) برای رودخانه روان امام حسین (ع) برای دینِ هدایتگر...

تو را احمد می نامم مادر جان ،غریب روزگار،شبیه فرشتگان مدافع حضرت زینب(س)است

دلنوشته مادرانه

عیدنبوت

مبعث پیامبر اکرم مبارک

@AhmadMashlab1995

╰─┅═🦋🌹🦋️═┅─╯

خاطره ازشهید محمدمهدی لطفی نیاسر

يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۲۸ ب.ظ


خاطره همرزم

شهید محمدمهدی لطفی نیاسر

اولین بار که شهید رو دیدم میخواستم محل کارم رو جابجا کنم، مهدی جان گفت میایی پیش من و نیروی من بشی؟

اول کمی برام سنگین بود، چون فاصله درجه من و مهدی جان زیاد نبود؛ اما گفتم باشه.

رفتم و شدم نیروی مهدی جان. بعد از یک مدت میخواستن تشویقمون کنن و دیدم مهدی کمی تو فکره. 

بعد فهمیدم رفته پیش رئیس و گفته نادر باید بعد من مسئول اینجا باشه و باید به اندازه من تشویق بشه. اول کمی رئیس ناراحت شد اما بعد فهمیدم هرجا نشسته گفته مدیران باید از مهدی یاد بگیرن و از نیروشون حمایت کنن. 

این کار مهدی رهبری هست نه مدیریت.

واقعاً مهدی جان در مقیاس خودش یک رهبر بود.

@Sh_MahdiLotfi

سالروزشهادت شهیدمدافع حرم محمدحسین حمزه

يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۲۵ ب.ظ

وقَاتِلوا فِی سَبِیلِ اللَّه الّذِینَ یُقاتِلونَکُمْ

و در راه خدا،با کسانی که با شما می جنگند، نبرد کنید

بقره/۱۹۰

@sh_modafeaneqom

در جوانى معروف به شهید مدافع حرم شد

يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۲۲ ب.ظ


"در کودکى معروف به قاسم دانشمند بود در جوانى معروف به شهید مدافع حرم شد."

سید محمد قاسم حسینی

کانال شهید فاتح

@Shahidfateh

بی‌تابی فرزند شهید با دیدن قسمت آخر «پایتخت5

يكشنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۰۸ ب.ظ

گفت‌وگو با همسر شهید مدافع حرم؛

از ارسال نامه عاشقانه تا رجزخوانی برای داعش / بی‌تابی فرزند شهید با دیدن قسمت آخر «پایتخت5»

شهید مدافع حرم عزت الله سلیمانی 

پسر کوچکم آقا مهدی زمانی که قسمت آخر فیلم پایتخت از تلویزیون پخش شد، شروع به گریه کرد و می‌گفت: «بابای منو چجوری شهید کردن، این داعشی‌ها» و ما نمی‌توانستیم او را آرام کنیم...

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید مدافع حرم سردار عزت‌الله سلیمانی دومین شهید مدافع حرم چهارمحال و بختیاری است که در سال 94 برای اولین‌بار به جبهه‌های مقاومت رفت و در تاریخ هشتم آذرماه 94 در دومین اعزام خود به شهادت رسید، به همین منظور با همسر ایشان که در کسوت پاسداری برای امنیت کشور جان خود را تقدیم کرده است، به گفت‌وگو نشستم.

پس از تماس تلفنی با همسر شهید مدافع حرم عزت‌الله سلیمانی زمانی را برای مصاحبه با ایشان درخواست کردم که با استقبال صمیمی این همسر شهید روبرو شدم.

زمانی که وارد منزل شهید شدم با استقبال گرم همسر شهید روبرو شدم و باوجود اینکه برای اولین‌بار با این خانواده روبرو می‌شدم؛ با همسر و پسر کوچک شهید سلیمانی احساس صمیمیت می‌کردم.

آنچه در این مصاحبه می‌خوانید روایت صبر و ایستادگی، صمیمیت و دلدادگی در بین اعضای این خانواده، خاطرات شیرین زندگیشان و فراق از همسر و پدری صبور و دلسوز است.


از آشنایی اولیه با شهید سلیمانی تا 20 سال زندگی پر از خاطرات نگفته

لطفاً خلاصه‌ای از زندگی شهید و دوران کودکی و جوانی ایشان بفرمایید؟

همسرم متولد دوم فروردین سال 1349 در روستای مرغملک از توابع شهرستان شهرکرد بود؛ تحصیلات دوران ابتدایی و راهنمایی خود را در روستای مرغملک گذراند و سپس برای ادامه تحصیلات وارد هنرستان شمس‌آباد شد و در رشته کشاورزی ادامه تحصیل داد؛ پس از پایان جنگ، دو سال پایانی تحصیلات خود را به‌ صورت جهشی به اتمام رساند و وارد دانشگاه افسری سپاه شد و فوق دیپلم خود را در رشته علوم نظامی گرفت.


شهید سلیمانی از اواخر دوران دفاع مقدس فعالیت‌های خود را از ثبت‌نام در بسیج مدرسه آغاز کرد و سپس دوره‌های آموزش با لودر را دید و به‌ واسطه همین مهارت وارد جبهه شد و پس از پایان جنگ نیز در فعالیت‎‌های فرهنگی و هنری مانند تئاتر نیز شرکت داشت.


 معیار شما برای انتخاب همسر چه بود و چگونه با شهید آشنا شدید؟

از دوران نوجوانی دوست داشتم که همسرم نظامی باشد و از همان زمان این مسئله را با نزدیکان خود از جمله مادرم که ارتباط بسیار نزدیکی با ایشان داشتم در میان گذاشته بودم و همیشه دیدن افراد در لباس نظامی و پاسداری برایم خوشایند بود.

همسرم در سال 1372 مرا از دایی‌ام خواستگاری کرد و من تا قبل از خواستگاری اصلاً برخوردی با ایشان نداشتم و موضوع خواستگاری ایشان از من توسط مادرم به من اطلاع داده شد.

زمانی که فهمیدم شهید سلیمانی نظامی و پاسدار است، لبخندی بر روی لبان من نقش بست و مادرم که از علاقه من نسبت به این موضوع اطلاع داشت، خبر رضایت من را به دایی و پدرم رساند.

مقدمات ازدواج به علت مأموریت‌های پی در پی شهید در سپاه به‌ سرعت فراهم شد و من هنوز موفق نشده بودم همسرم را ببینم و شاید شرم و حیای دخترانه نیز در این موضوع بی‌تأثیر نبود.

من روز عقد دوبار به شهید سلیمانی بله گفتم؛ دفعه اول خیلی آرام بله را گفتم، طوری که به‌ غیر از شهید سلیمانی که در کنارم نشسته بود کسی متوجه این بله نشد و عاقد دوباره پرسید و من برای بار دوم جواب بله خود را تکرار کردم.

 شهید عزت‌الله سلیمانی همیشه از این خاطره دو نفره یاد می‌کردند و به شوخی به من می‌گفتند که ببین چقدر به من علاقه داشتی که سر سفره عقد دوبار بهم بله گفتی و آن روز یکی از خاطره‌انگیزترین روزهای زندگی‌ام بود.

دو هفته پس از مراسم عقد همسرم به مأموریت کاری اعزام شد که برای من تحمل دوری ایشان از سخت‌ترین لحظات زندگی بود.

چگونه شرایط سخت زندگی را در نبود همسر تحمل می‌کردید؟

مواقعی که شهید سلیمانی در مأموریت کاری بسر می‌برد، سخت‌ترین دوران زندگی من بود، اما شهید سلیمانی با نوشتن نامه‌های عاشقانه و خرید هدیه پس از بازگشت، سعی می‌کرد دلتنگی‌های من را کاهش دهد.

پس از ازدواج نیز مأموریت‌ها و حضور در دوره‌های آموزشی همچنان ادامه داشت و دوری و دلتنگی شرایط سختی را برای من ایجاد کرده بود، اما شهید صبورانه سعی می‌کرد در مواقعی که در منزل حضور داشت با ترتیب دادن سفرهای زیارتی، رفتن به رستورانی که برای اولین‌ بار پس از مراسم عقد به آنجا رفتیم و خرید، خاطرات خوشی را برای من رقم بزند.

خداوند در سال 74 فرزند پسری به ما بخشید که می‌توان گفت تولد پسرم از شیرین‌ترین خاطرات دوران زندگی ما بود، چراکه شهید سلیمانی علاقه شدیدی به فرزند داشت، اما پس از گذشت چند ماه تقریباً شرایط سختی بر زندگی ما حاکم شد، چراکه تجربه کافی برای بچه‌داری نداشتم، همچنین مأموریت‌های پی در پی شهید نیز این شرایط را برای ما سخت‌تر می‌کرد.

سختی‌ها و مشکلات زندگی با عشق برای ما آسان می‌شد و همیشه پا به پای همسرم در تمام سختی‌ها و مشکلات بودم و اجازه نمی‌دادم این مشکلات خللی در زندگی ما ایجاد کند و حتی زمان‌هایی بود که همسرم در مأموریت بود و من با صبوری مشکلات را در دوری ایشان تحمل می‌کردم.

همسرم احترام ویژه‌ای برای اعضای خانواده خود و فامیل قائل بود و توجه ویژه‌ای به پدر و مادر خود داشت.


جایگاه عبادت و ارتباط با خدا در زندگی ایشان چه بود؟

همسر شهید سلیمانی با اشاره به اینکه شهید عزت‌الله سلیمانی توجه ویژه‌ای به انجام واجبات دینی داشتند، ایشان از اوایل ازدواج برای خود سال خمسی قرار داده بودند، همچنین برای کسب روزی حلال تقید خاصی داشتند و همیشه تلاش می‌کردند در زمانی که مشغول کار بودند یا در مأموریت حضور داشتند کار خود را به نحو احسن انجام دهند و اگر احساس می‌کردند فردی از نیروهای زیر دستشان، وظیفه محوله را به‌ خوبی انجام نمی‌دهد به شدت ناراحت می‌شدند و با او برخورد می‌کردند.

یکی از عادات ایشان خواندن یک صفحه از قرآن پس از نماز بود و در مواقع خواندن نماز حالات روحانی داشت و من دوست داشتم زمانی‌ که همسرم مشغول خواندن نماز است او را نگاه کنم.

یکی از برنامه‌های ثابت همسرم شرکت در جلسات قرآن و هیأت‌های مذهبی بود و در برخی از این جلسات پسرم رضا را نیز همراه خود می‌برد و وقتی پسرم در این جلسات سوره‌های کوچکی از قرآن را می‌خواند، زمانی که به خانه برمی‌گشتند همسرم با لبخند می‌گفت به پسرم افتخار می‌کنم.

همسرم دست به خیر بود و هر کاری که از دستشان برمی‌آمد تا آنجا که برایشان مقدور بود، کمک می‌کرد، حالا چه از نظر مالی چه غیر مالی، ایشان به ایتام هم رسیدگی می‌کردند، هزینه دو تن از ایتام را هم تقبل کرده بودند و کسی از این موضوع خبر نداشت حتی فرزندانم.

 تقریبا سالی دوبار به مشهد می‌رفتیم و این سفر جزء برنامه‌های ثابت زندگی مشترک ما بود و در کنار این سفر زیارتی ما به اکثر نقاط کشور سفر کردیم و من خاطرات بسیار خوبی از این سفرها دارم.

 هیچوقت در مورد عشق‌شان به شهادت با شما صحبت کرده بودند؟

یکی از خاطره‌انگیزترین سفرهای من با همسرم، سفر به مکه بود و من در این سفر متوجه شدم یکی از آرزوهای همسرم ختم شدن سرنوشت‌شان به شهادت بود.

زمزمه‌های اعزام به جبهه مقاومت از سال 90 شنیده می‌شد، من در ابتدا به‌ علت شنیدن جنایات داعش در تلویزیون و اخبار، مخالف رفتن ایشان بودم، اما پس از اینکه اخبار اعلام کرد داعش قبر حجر ابن عدی یکی از یاران امام حسن (ع) را در سوریه نبش قبر کرده است، همسرم و پسرم رضا خیلی ناراحت بودند.

در همان زمان فعالیت دو گروه تروریستی پژاک و کومله‌ها در کردستان به اوج خود رسیده بود که همسرم به همراه نیروها به منطقه کردستان اعزام شد و ما دوران سختی را پشت سر می‌گذاشتیم و گاهی می‌شد که زمانی که همسرم از مأموریت طولانی به خانه بازمی‌گشت، پسر کوچکم پدرش را نمی‌شناخت.

در سال 94 دوباره زمزمه‌های اعزام نیروهای مستشاری به جبهه مقاومت برای آموزش رزمندگان شنیده می‌شد و همسرم به‌ صورت داوطلبانه اقدام به درخواست برای اعزام به سوریه کرده بود، اما زمانی که با مخالفت من روبه‌رو شد، تلاش می‌کرد با گفتن جملاتی که ما برای جنگ به سوریه نمی‌رویم و منطقه‌ای که قرار است به آن‌جا اعزام شویم امنیت بالایی دارد، خیال مرا راحت می‌کرد.

شهید سلیمانی به‌علت جسارت بالایی که در انجام عملیات‌های جنگی داشت از همان ابتدا در سوریه به‌ عنوان فرمانده انتخاب شده بود، اما تا زمان شهادت ایشان، ما از نحوه فعالیت ایشان اطلاعی نداشتیم.

در اولین اعزام، شهید سلیمانی روزی چند بار تماس می‌گرفتند، اما هیچ‌کدام از اقوام و خانواده ایشان از حضورشان به خواسته خودشان در سوریه اطلاع نداشتند و پس از دو ماه بدون اطلاع قبلی بازگشتند، در صورتی که من و فرزندانم تدارک بسیاری برای آمدن ایشان دیده بودیم، اما خودشان همیشه مخالف اسراف بودند.

زمانی‌ که ایشان برای بار دوم می‌خواستند به سوریه اعزام شوند، وقتی به خانه آمدند و با خوشحالی این موضوع را به من گفتند، ناگهان دلم لرزید.

شهید سلیمانی در 12 شهریور 94 برای بار دوم به منطقه مقاومت اعزام شد و به‌ خاطر اینکه پسر بزرگم در شمال کشور مشغول به تحصیل بود، از ما خواست که خانه‌ای در آنجا اجاره کنیم تا پسرم تنها نباشد.

تماس‌های همسرم نسبت به اولین اعزام بسیار کم و محدود شده بود و همین مسئله نگرانی ما را تشدید می‌کرد، به‌ طوری که در این اواخر تماس‌های ایشان از هفته‌ای یکبار به 20 روز یا یکماه یکبار رسیده بود، اما من تلاش می‌کردم تا این نگرانی را به خانواده منتقل نکنم.

خبر شهادت همسرتان چگونه به اطلاع شما رسید؟ واکنش فرزندانتان پس از شنیدن خبر چه بود؟

ایشان در تماس آخر قبل از شهادت چند بار تکرار کرد خداحافظ مراقب باشید و تقریباً 20 روز ما از ایشان خبری نداشتیم و دلهره در خانواده موج می‌زد و زمانی که اخبار اسامی شهدا را اعلام می‌کرد دلهره‌ای وصف‌ناشدنی در ما ایجاد می‌شد.

از طرف دایی‌ام خبردار شدم که همسرم مجروح شده و تیر خورده؛ اما سریع گفتم من می‌دانم همسرم شهید شده است و در همان لحظه پسرانم با گریه از من میخواستند که این خبر را تأیید نکنم و به آن‌ها بگویم پدرشان زنده است و به زودی برمی‌گردد و آن‌جا بود که متوجه شدم همسرم به آرزویش رسید...

حضرت زینب(س) کوهی از صبر بود و من همیشه برای آرام کردن خودم، مصیبت‌هایی که ایشان در صحرای کربلا را کشیدند، یادآوری می‌کنم.

همسرم حتی در زمانی که در مأموریت و منطقه مقاومت بودند مناسبت‌های مهم زندگی مشترکمان مانند روز تولد، روز زن، سالگرد ازدواج و تولد پسرانم را فراموش نمی‌کردند و همیشه تماس می‌گرفتند و تبریک می‌گفتند و زمانی‌ که برمی‌گشتند با خرید هدیه نبودنش را جبران می‌کردند.

یکی از برنامه‌های خانواده ما در زمانی که ایشان مأموریت نبودند رفتن به رستورانی بود که روز عقدمان به آن‌جا رفته بودیم و می‌توان گفت یکی از ویژگی‌های بارز همسرم دست و دلبازی ایشان برای خانواده بود.

ارتباط شهید با پسرانتان چگونه بود؟

مهدی پسرم زمانی که پدرش در سوریه بود همیشه می‌گفت «بابا برای تولدم میاد؟ من هم می‌گفتم انشاالله میاد» کلی نقاشی کشیده بود تا وقتی باباش اومد بهش نشون بده»

پسر بزرگم آقا رضا هم برای کنکور ارشدش برنامه‌ریزی کرده بود و هر موقع باباشون تماس می‌گرفت از برنامه‌هایی که ریخته بودند صحبت می‌کردند و همسرم هم تشویقشان می‌کرد مهدی هم می‌پرسید بابا کی میای؟

دلمون برات تنگ شده؛ رضا می‌گفت که بابا ما نگرانیم مراقب خودت باش و همسرم در جوابش می‌گفت که بابا نگران نباش، هرچه قسمت باشه همان می‌شود، اگر هم اتفاقی بیفتد خدا صبرتان می‌دهد، شما مراقب مادر و برادرت باش و پسرم این صحبت‌ها را بعد از شهادت همسرم برای من تعریف کرد.

پس از شهادت همسرم بارها خودم و پسرانم ایشان را در خواب می‌دیدیم و در همین خواب‌ها ایشان نحوه شهادت خود را برای من تعریف کرد و چند ماه پس از شهادت ایشان یکی از همرزمانش نحوه شهادت همسرم را برای ما گفت که ایشان در منطقه مقاومت با درگیری تن به تن با دشمن به شهادت رسیده است و ما پس از شهادت ایشان فهمیدیم که همسرم فرمانده تیپ مالک‌اشتر بوده است.

همیشه احساس می‌کنم همسرم در کنار ما حضور دارد و هرجایی که نیاز به کمک او داشته باشیم، کارها به‌ خوبی پیش می‌رود.

 در پایان اگر صحبت خاصی مانده بفرمایید؟

همیشه شیفته لباس نظامی شوهرم بودم و در طول زندگی مشترکمان زمانی که با لباس نظامی وارد خانه می‌شد به من احترام نظامی می‌گذاشت و یادآوری این خاطرات دلتنگی ما را بیشتر می‌کند.

وسایل شخصی همسرم را در اتاق کارشان جمع‌آوری کردم و هر زمانی که احساس دلتنگی می‌کنم به این اتاق پناه می‌آورم و برای ساعتی با سجاده همسرم نماز می‌خوانم و با یاد خاطرات شیرین زندگی‌مان آرام می‌گیرم.

بی‌تابی فرزندم با دیدن قسمت آخر سریال پایتخت

پسر کوچکم آقا مهدی زمانی که قسمت آخر فیلم پایتخت از تلویزیون پخش شد، شروع به گریه کرد و می‌گفت: «بابای منو چجوری شهید کردن، این داعشی‌ها» و ما نمی‌توانستیم او را آرام کنیم.

شهدای مدافع حرم حاصل پرورش مکتب انسان‌ساز انقلاب با تکیه بر قرآن و احادیث اهل بیت هستند و این رشادت‌ها و جانفشانی‌های شهدایی هم‌چون شهید مدافع حرم عزت‌الله سلیمانی است که موجب استقلال کشور در مقابل مستکبران شده است.

خبرگزاری فارس 



این غریبی به معنای واماندگی و درماندگی نیست

جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۹:۳۰ ب.ظ

همسرم به من گفت یک خواهش از تو دارم و البته می‌دانم که خودت رعایت می‌کنی اما خواهش می‌کنم ابتدا خودت با حفظ حجابت مدافع حرم باشی و بعد به خواهرانت، مادرت و فامیل و هر کسی که می‌بینی بگویی چادرشان را حفظ کنند، چادر‌ها که کنار برود یعنی آنها به سمت سلطه دشمنان رفته‌اند و وقتی حجابشان به سبک و سیاق آنها باشد، این بدان معناست که خون ما بی‌هدف به هدر رفته است. 

شما با حفظ حجابتان مشتی بر دهان دشمنان بزنید و بگویید ما شوهرانمان را به میدان جنگ می‌فرستیم و خودمان با حجابمان با دشمنانمان مبارزه می‌کنیم.

اینکه می‌گویند فاطمیون غریب هستند درست است، اما این غریبی به معنای واماندگی و درماندگی نیست. دراین میان کم‌ کاری‌هایی هست و آنطور که باید خانواده‌ها به رسانه‌ها معرفی نمی‌شوند.

منبع فاطمیون

✌️"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"✊️

https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g


گمنام سفر کرده وگمنام بمیرم

جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۴۵ ب.ظ

شعری که شهید مدافع حرم در آخرین لحظات عمرش زیر لب زمزمه میکرد

خواهم که در این غمکده آرام بگیرم

گمنام سفر کرده وگمنام بمیرم

سالروزشهادت جاویدالاثر علی بیات

@modafeonharem

بعد از شهادت مسعود، حس جامانده‌ها را داشت

جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۴۵ ب.ظ

ماجرای ۶ساعت وصیت‌نامه‌نویسی سنگرساز مدافعان حرم

فرزند شهید مدافع حرم مصطفی نبی‌لو می‌‌گوید: به‌عنوان نیروی مهندسی رزمی بار اول به سوریه رفته بود و روی بولدوزر کار می‌کرد و سنگر می‌ساخت، همیشه می‌گفت "من سنگرساز بی‌سنگرم".

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، شهید مصطفی نبی‌لو متولد سال 1345 و از رزمندگان دوران دفاع مقدس بود که در چهارمین اعزام به سوریه توسط تک‌تیراندازان تکفیری در لاذقیه به شهادت رسید. شهید مصطفی نبی‌لو از ساکنان شهرک پردیسان قم و دایی شهید مدافع حرم مسعود عسکری بود که به‌عنوان مستشار نظامی، مسئولیت محور مهندسی رزمی در بخشی از جبهه سوریه را به‌عهده داشت. او پیش از این در جبهه سوریه در سال 95 از ناحیه شکم مجروح شده و در شمار جانبازان مدافع حرم نیز جای گرفته بود. از این شهید والامقام سه فرزند به‌یادگار مانده است.

میثم نبی‌لو، فرزند شهید مدافع حرم مصطفی نبی‌لو یکی از مداحان اهل بیت(ع) است. او در گفتگو با خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، پدرش را توصیف کرده و می‌گوید: حتی یک نفر را نمی‌توانید پیدا کنید که در طول عمر پدرم از او آزاری دیده باشد. در خانواده هم همین‌طور بود. هم خانواده و هم فامیل او را دوست داشتند و در مهمانی‌ها و دورهمی‌ها همه فامیل همیشه می‌گفتند "ای‌کاش در فلان مراسم عمو مصطفی هم باشد". در جمع خانواده صمیمی‌تر می‌شد و با بچه‌ها شوخی می‌کرد. خدا را شکر می‌کنم که پدری دارم که هم فامیل و هم یک کشور به او افتخار می‌کردند.

بعد از شهادت مسعود، حس جامانده‌ها را داشت

او ادامه می‌دهد: این‌ها مرد جنگ هستند. مرد در خانه نشستن نیستند و وقتی ببینند اسلام و شیعه در خطر است، حتماً رزم‌آوری خودشان را نشان می‌دهند. پدر من چهار سال در جنگ تحمیلی حضور داشت و آنجا جانباز شد. قبل از شهادت پسرعمه‌ام،  مسعود عسکری شور حضور در دفاع از حرم را داشت اما راهش را هنوز بلد نبود. بعد از شهادت مسعود بود که پدرم واقعاً از این رو به آن رو شد. بعد از شهادت مسعود مثل جامانده‌ها شده بود. فکر کن یک جای خوبی می‌خواهی با رفقایت بروی اما جا می‌مانی، همان حس را پدر من داشت، تاب نیاورد و نهایتاً به مسعود رسید.

می‌گفت من سنگرساز بی‌سنگرم/تصویربرداری داعش از مجروح‌شدنش

میثم نبی‌لو از مجروحیت پدر در سوریه چنین می‌گوید: پدر به‌عنوان نیروی مهندسی رزمی بار اول به سوریه رفته بود و روی بولدوزر کار می‌کرد و سنگر می‌ساخت. همیشه می‌گفت "من سنگرساز بی‌سنگرم". بار اولی که به سوریه رفت جانباز شد. وقتی از مجروحیتش تعریف می‌کرد، می‌گفت: «با دشمن فاصله‌ای نداشتیم و من داعشی‌ها را می‌دیدم». داعشی‌های ملعون با استفاده از موشک تاو، بولدوزر پدر را هدف گرفته و زده بودند. پدرم آنجا مجروح شد اما زنده ماند تا سایه‌اش باز هم بر سر ما باشد. جریان مجروحیتش از طرف خود داعش تصویربرداری و منتشر شده بود.

او با اشاره به روحیه پدر بعد از جانبازی در سوریه می‌گوید: وقتی جانباز شده بود و برگشت، خیلی ناراحت بود. روحیه‌اش به‌هم ریخته بود و این اواخر هم همه‌اش حس می‌کردیم که خودسازی می‌کند یعنی شوخی‌هایش کمتر شده بود. معنویت بالاتر رفته بود و به‌حدی رسید که او را بخرند. چهارمین باری هم که راهی سوریه شد، آنجا به شهادت رسید. باز هم خدا را شکر می‌کنم که با شهادت به آرزویش رسید.

پسر شهید مصطفی نبی‌لو  آخرین دیدارش با پدر را نیز تعریف کرده و می‌گوید: زیاد از سوریه نمی‌گفت. فقط می‌گفت "ما سنگر می‌سازیم". اهل آن نبود که از ریز فعالیت‌هایش بگوید و بخواهد خاطره تعریف کند. آخرین دیدار ما که دیدار خداحافظی بود، جلوی پادگان صورت گرفت. وقتی با هم روبوسی و خداحافظی می‌کردیم، گفتم: «شما می‌روی و سالم برمی‌گردی.»، به‌شوخی زد پس کله‌ام. بعد لبخند زد و دوباره همدیگر را بغل کردیم.

6 ساعت وصیت‌نامه نوشت

او از یقینش در مورد شهادت پدر چنین می‌گوید: سه بار اولی که به سوریه رفت ما هم انتظار شهادتش را نداشتیم. چون یا آنقدر هنوز دل ما آماده نشده بود و یا خودش آماده شهادت نبود. ولی این بار آخری همه کارهایش را هم کرده بود. بار آخری که می‌رفت انتظار شهادتش را داشتم. یک روز نشسته بود. حدود 5 یا 6 ساعت پای کامپیوتر بود و وصیت‌نامه می‌نوشت. من با ایشان شوخی می‌کردم و می‌گفتم: «مگر چه‌کار می‌خواهی بکنی؟ می‌روی و برمی‌گردی. بادنجان بم که آفت ندارد!»، ایشان فقط در مقابل این شوخی‌ها و حرف‌ها لبخند می‌زد. انگار خودش می‌دانست قرار است چه اتفاقی بیفتد.

میثم نبی‌لو همچنین به وصیت‌نامه پدر اشاره کرده و می‌گوید: دو وصیت‌نامه یکی خصوصی برای خانواده و یکی عمومی برای جمع نوشته بود. بار سومی که برگشته بود پنج یا شش ماه وقتی قرآن می‌خواند برخی آیه‌های آن را یادداشت می‌کرد. ما نمی‌دانستیم چه می‌کند. اما بعد از شهادتش وقتی وصیت‌نامه را باز کردیم، فهمیدیم این آیه‌ها را برای نگارش وصیت‌نامه‌اش می‌خواسته است. متن وصیت‌نامه را به هر کس نشان دادیم تعجب کرد. این وصیت‌نامه پر از آیه‌های قرآن است.


وداع مادرشهید مهدی‌لطفی

جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۴۱ ب.ظ



آبــ

پشتِ‌سرت

ریختم

که سلامت

برگردی..

اینگونه

برگشتن

ازسفـر

رســـمِ

مسافرها

نبـود

عزیزِدلِ مادر.

@molazemanharam69

همسرم در زندگی خیلی قناعت پیشه میکرد

جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۴۱ ب.ظ

همسرشهیدمدافع‌حرم محمد جواد قربانی:

همسرم در زندگی خیلی قناعت پیشه میکرد. همیشه مواظب این بود که ولخرجی و اسراف نکنیم.

زندگی عالی هم داشتیم.حسرت هیچ چیزی را ندارم و جز درد دلتنگی،چیز دیگری نیست...

آنقدر روی مسئله ی اسراف حساس بود که همیشه میگفت حیاط خانه را باید جارو زد. نباید با آب شست. آب مهریه ی مادرمان،حضرت فاطمه زهرا (س)است..

جواد متولد ۲۹ مرداد ۶۲ بود و من متولد ۲۹ اردیبهشت ۶۵؛ در تاریخ ۲۹ آذر ۸۴ عقد کردیم و سال ۸۷ وارد زندگی مشترک شدیم که حاصلش تولد فاطمه در ۲۰ فروردین ۹۱ بود.کی از خواسته هایی که فقط خودم می دانستم این بود که همسرم پاسدار باشد و که با آمدن جواد برای خواستگاری محقق شد؛ به درستی جواد پاسدار حریم اسلام و ولایت بود و در پاسداری کم نمی گذاشت.حرف اول و اخر هر دوی ما این بود که به نحوی برای زندگی قدم برداریم که مسیر رسیدن به خدا را برای طرف مقابل هموار کنیم و در این خصوص اولین شرط ازدواجم ایمان طرف مقابلم بود و آن را در جواد به وضوح مشاهده کردم و با گذشت ۱۰ سال از زندگی مشترکمان هر روز اخلاق پسندیده ای را در وجود آقا جواد می دیدم به گونه ای که نمی توانستم سرنوشتی جز شهادت را برای جواد در نظر بگیرم

اهمیت بسیاری به حجاب می داد و حتی در فیلمی که بعد از شهادتش منتشر شد گفته بود « اگر خدا لطف کرد و شهادت را نصیبم کرد، بنده از آن شهدایی هستم که حتما یقه بی حجابی ها و آنها که ترویج بی حجابی می کنند را در آن دنیا خواهم گرفت»حتی نحوه تزئین ماشین عروسی مان به گونه ای بود که قسمت شیشه جلو سمت عروس را دسته گل چسبانده بود و به این شکل گل ها مانع دیده شدن من در ماشین بودند.

برای آقا جواد مهم بود که به مجالس شادی حلال برود و مراسم عروسی خودمان با مولودی خوانی طی شد و خاطرم است که برخی می گفتند، عروسی جواد به مجلس ختم صلوات شبیه است ولی برای جواد مهم کاری بود که برای خداپسند باشد و برایش صحبت های مردم اهمیت نداشت.

تربیت فاطمه را به من سپرده بود و می گفت از تربیت دخترمان شانه خالی نمی کنم ولی مادر بهتر می تواند دختر را تربیت کند و از همان دو سالگی به فاطمه یاد داده بود که با روسری و چادر بیرون برود.

توسل پنهانی به اهل بیت(ع) داشت و به این دلیل همیشه دوست داشتم دعا را جواد بخواند و من پشت سرش تکرار کنم زیرا دعا را با ترجمه می خواند و حین خواندن دعا اشک از چشمانش جاری بود؛ حتی در سفر زیارتی سوریه که با جواد بودم به من گفت که برای خواندن دعای حضرت زینب(س) ابتدا ترجمه دعا را بخوان زیرا روضه حضرت زینب را می توانی به وضوح در ترجمه دعا متوجه شوی.

برای راحتی خانواده در حد توانش کار می کرد و زمانی که از ماموریت می آمد حتی الامکان ما را به مسافرت یک روزه هم که شده بود می برد. مرتبه سومی که به سوریه رفته بود اسمش در قرعه کشی برای رفتن به کربلا انتخاب شده بود ولی گفته بود باید کربلا را با خانواده بروم و نرفته بود. زمانی که از سوریه آمد به من گفت بدون شما کربلا هرگز نمی رفتم.

قبل از اعزام اخرش به سوریه، گفت: این مرتبه اگر اسمم برای کربلا انتخاب شد، حتما می روم، یادم هست به جواد گفتم شما که بدون خانواده کربلا نمی رفتی؛ ولی گفت که این بار دست خودم نیست، من را کربلا خواهند برد و اکنون با شنیدن خبر شهادت همسرم متوجه شدم که جواد کربلایی شد.

قبل از اعزام آخرش به سوریه به تهران رفتیم و آن زمان بود که ما را به زیارت شاه عبدالعظیم برد و گفت: ثواب حضرت عبدالعظیم(ع) برابر با زیارت امام حسین(ع) است و شاید دیگر نتوانم شما را به کربلا ببرم.وقتی حرف اعزامش به سوریه به میان آمد به من گفت: فکر نکن دل کندن از شما برایم آسان است ولی باید به تکلیف عمل کنم و نقطه بالاتر را ببینم زیرا عشق بالاتر حضرت زینب(س) است و باید از زندگی و دار و ندارمان برای دفاع از اهل بیت گذشت. جالب بود در سفر به مشهد، حجت الاسلام ماندگاری دقیقا جمله جواد را تکرار کرد.

سال ۸۸ بخش اخر خطبه نماز جمعه به اقامت امام خامنه ای مدظله العالی را ضبط کردم زیرا می دانستم جواد نماز جمعه درچه هست و نمی تواند صحبت های رهبری را به طور مستقیم ببیند؛ زمانی که صوت سخنان رهبری را چندین مرتبه گوش داد با صدای بلند گریه می کرد.

خطبه رهبری در سال ۸۸« ای سید ما! ای مولای ما! ما آنچه باید بکنیم، انجام میدهیم؛ آنچه باید هم گفت، هم گفتیم و خواهیم گفت. من جان ناقابلی دارم، جسم ناقصی دارم، اندک آبرویی هم دارم که این را هم خود شما به ما دادید؟ همه اینها را من کف دست گرفتم، در راه این انقلاب و درراه اسلام فدا خواهم کرد»

در مورد رفتنش به سوریه جمله قشنگی را به من گفت که برای همیشه در خاطرم حک شد. می‌گفت: «تنها چیزی که در آن ریا نیست، صبر است. حضرت زینب(س) خیلی سختی کشید، ولی در مقابل همه‌اش صبر کرد. پس شما هم صبوری کنید.» و من مطمئن هستم که صبری که امروز در نبودنش دارم، از دعای خیر شهید بود.

همسرم همیشه به من این دعا را یاداور می شد که از خدا بخواه عاقبت بخیر شویم؛ به همین خاطر تلاش می‌کردم بیشتر از هرچیزی به عاقبت به خیری همسرم فکر کنم و آنچه خیر است را برایش بخواهم ولی همه این موارد، دلیل بر عدم دلتنگی من نسبت به مردی که از او درس های زیادی در زندگی گرفتم نخواهد شد.

آقا جواد قبل از رفتنش به سوریه، قصه حضرت رقیه(س) را برای فاطمه گفت و بعد در مورد سفرش برای فاطمه توضیح داد. قصه حضرت رقیه(س) برای فاطمه غریب نبود و انس عجیبی با حضرت گرفته بود ولی بچه است و نمی شود دلتنگی اش را نادیده گرفت.

از زمانی که فاطمه متوجه نبود پدر شد، در لحظات کودکانه اش با پدرش حرف می زند و گاها می بینم که پدرش را صدا می کند و سعی می کنم خلوت بین دختر و بابا را بر هم نزنم.

به فاطمه گفتم که پدرش به همراه امام زمان(عج) می آید و چند روزیست که فاطمه سراغ ظهور امام زمان(عج) را می گیرد.

جواد همیشه به وعده اش وفا می کرد و این بار هم خلف وعده نکرد و بعد از گذشت ۲۵ روز از شهادتش پیکر مطهرش پیدا شد و همه ما و حتی انهایی که فقط خاطراتی از جواد را شنیده بودند، خوشحال کرد.

@Agamahmoodreza




علی جان تولدت مبارک

جمعه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۷، ۰۸:۳۶ ب.ظ

جشن تولد امسال علی کوچولو متفاوت‌تر از کودکانی که والدینشان این روزها با زرق وبرق مادی، جشن شاهانه‌ای برایشان ترتیب می‌دهند، است.

جشن تولد امسال او با حضور یک پدر به رنگ مدافعان حرم برگزار شد...

ذبیح الراس 

یادگار شهید محسن حججی 

ڪانال جاماندگان قافله شهدا

 @jamondegan

"ابوعلى کجاست؟" ۲۰

پنجشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۱۲ ب.ظ


"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

با ناراحتى گفتم: "اى خدا! پس اینها از کجا مى‌آیند؟!" سیدابراهیم گفت: "یک خانه کنار این باغ است. از آنجا نیروهایشان تردد مى‌کنند." گفتم: "سریع تانک جلو بیاید و به آن خانه شلیک کند." چون قبلاً دوتا تانک ما را زده بودند، سید گفت: "آن را مى‌زنند." گفتم: "سریع آن را عقب برمى‌گردانیم تا هدف قرار نگیرد." خلاصه با هزار سلام و صلوات، تانک جلو رفت و یک گلوله در وسط دیوار خانه شلیک کرد و آن را فرو ریخت. سریع هم به عقب برگشت. بعد از اینکه خاک خوابید، دیدیم باز هم نیروهایشان در رفت‌وآمد هستند. دیگر کلافه شده بودیم. سیدابراهیم پشت بى‌سیم به حاج صفدر گفت: "حاجى، اگر اجازه مى‌دهید با اینها درگیر شویم." حاجى گفت: "نه، نه به هیچ وجه وارد عمل نشوید تا به شما بگویم."

مدتى با دوربین آنها را رصد کردم. کمى که دقت کردم، متوجه شدم در قسمتى از باغ نیروها بالا و پایین مى‌روند. تعجب کردم که چقدر راحت مى‌روند و مى‌آیند، در حالى که حتى خاکریز ندارند. کمى که بیشتر توجه کردم، دیدم که زیر باغ کانال کنده‌اند. تا آتش شروع مى‌شد، مى‌رفتند توى کانال و وقتى آتش تمام می‌شد، بیرون مى‌آمدند. این طورى تمام انرژى و آتش ما را هدر مى‌دادند. ما فاصله‌مان را با آنها حفظ کردیم تا حزب‌الله از محور وسط که پوشیده از درخت بود، به تدریج منطقه را پاک‌سازى کرد و آنها به سمتى که نیروهاى سورى برایشان کمین کرده بودند، فرار کردند.

بعد از عملیات، حدود ١٥٠ جنازه از آنها روى هم افتاده بود. به اقرار دشمن، حدود دویست و پنجاه نفر تلفات دادند که صد نفر از آنها را عقب کشیدند. در بین جنازه‌هاى باقى‌مانده، یکى دوتا زن هم بود که شبیه مردها لباس پوشیده بودند. بچه‌ها از جیب یکى از آنها کاغذِ عهدنامه جهاد نکاح پیدا کرده بودند.

داعش شکست سختى خورد. دنبال سیدابراهیم گشتم اما در شلوغى پیدایش نکردم. از شیخ پرسیدم: "سید کو؟" گفت: "همراه ماشین صوت بود."

چند دقیقه‌اى نگذشت که دیدم با کلى دبه آب و قالب‌هاى یخ و بطرى‌هاى شهد آمد. با بوق ممتد و شادى‌کنان، سرش را از پنجره ماشین بیرون داده بود و مى‌گفت: "مبارکه، پیروزى مبارک!"

همه به هم پیروزى را تبریک مى‌گفتند و سید هم بین بچه‌ها شربت پخش مى‌کرد؛ کارى که تا قبل از آن شهید ذوالفقار انجام مى‌داد. صداى تکبیر و لبیکِ یا زینب بچه‌ها قطع نمى‌شد. بعد از آن همه سختى و مشکلات، لذت شیرینى این پیروزى ارزشمند، حسابى مزه مى‌داد. هفت‌هشت نفرى دور ماشین جمع شده بودند که یک دفعه صداى سوت کش‌دار اولین خمپاره به گوش رسید. همه خوابیدیم. خمپاره حدود پنجاه متر دورتر از ماشین به زمین اصابت کرد.

دشمن منطقه‌اى را که از آنها گرفته بودیم، در نقشه‌هاى توپخانه خود ثبت کرده بود و بعد از استقرارِ نیروهاى مقاومت، آتش ریخت. صداى سوت دوم که آمد، دوباره همه دراز کشیدند. این‌بار ده‌مترىِ ماشین به زمین خورد. همه‌جا را گردوغبار پر کرده بود. چون آنجا ثبتى بود، بى‌معطّلى خمپاره مى‌زدند. سیدابراهیم هم بر اثر ترکشِ همین خمپاره‌ها مجروح شد و او را به عقب بردند.

اولین چیزى که فکرم را مشغول کرد، حسن بود. همان کسى که با ترفند سیدابراهیم، اجازه حضورش در خط را از پدرش گرفتیم. حسن بعد از آفند، با ماشینِ شربت پیش بچه‌ها آمده بود و تا قبل از آن در صحنه نبرد حضور نداشت. سیدابراهیم را هم نمى‌دیدم. بچه‌ها گفتند: "سید مجروح شد و با چند نفر دیگر از مجروحان با ماشین صوت به عقب برگشت."

در بى‌سیم صداى او را شنیدم که مى‌گفت: "حالم خوب است. شما بچه‌ها را‌ جمع‌وجور کنید." بعد از پیام سید، بچه‌ها پیکر شهدا و مجروحان را با ماشین عقب بردند. من به باقى نیروها سرزدم.

حسن را دیدم که خیلى به‌هم ریخته بود. دست او را گرفتم و با پاى پیاده از داخل بستر رودخانه به سمت عقب حرکت کردیم. ردشدن گلوله‌هاى کالیبر ٥٠ را از بالاى سرمان مى‌دیدیم. هر لحظه منتظر بودم یکى از آنها به ما بخورد. کمى از بچه‌هاى گردان فاصله گرفته بودم که فرمانده محور پشت بى‌سیم گفت: "به دلیل مجروح شدن سیدابراهیم، کارِ گُردان با توست. بچه‌ها را جمع‌وجور کن و روى تل ٦ بیاور." تل ٦ نقطه اوج و پشتیبانى کار ما بود و دقیقاً در دل دشمن قرار داشت.

من دست و پایم را گم کرده بودم. به خاطر رفتن سیدابراهیم، مقدارى احساس تنهایى و ضعف مى‌کردم و نگران بودم که نتوانم کار را درست انجام بدهم. خلاصه بچه‌ها را جمع کردم و به تل ٦ رفتم. اولین کارى که کردم، همان سفارش همیشگى سیدابراهیم بود. گفتم: "سنگرِ محکم و پشت‌دار بسازید." دشمن تل ٦ را زیر آتش گرفته بود و فرصتى که بچه‌ها مهمات بیاورند یا سنگر درست کنند پیدا نشد.

تعداد زیادى مجروح و شهید دادیم و برخى از نیروها وحشت‌زده، بدون دستور فرماندهى، عقب‌نشینى کردند. برخى نیروها هم وقتى رفتن یک عده را دیدند، به گمان صدور فرمان عقب‌نشینى، عقب کشیدند؛ اما برخى دیگر شجاعانه در معرکه باقى ماندند.

چند نفرى بیشتر باقى نمانده بودیم. تصمیم گرفتیم تیربارهایى را که بر زمین افتاده بود، عقب ببریم تا علیه خود ما استفاده نشود که در همین حین یک خمپاره جلوى ما منفجر شد. سوزش شدیدى در دستم ایجاد شد. نگاه کردم، دیدم انگشت شستم قطع شده است. ترکشى هم به سر سید رضا حسینى برخورد کرده و هفت هشت سانت سر او را شکاف داده بود. باقى ترکش‌ها به بدنه تیربارها اصابت کرد و آنها نقش سپر را براى ما ایفا کردند.

بچه‌ها زیر بغل من و سیدرضا را گرفتند و به تل ٥ رفتیم. سیدمصطفى، فرمانده تیپ وقتى دید من هم مجروح شده‌ام، شیخ را مأمور کرد تا بچه‌ها را سر و سامان بدهد.

🔺شیخ، روحانى و مسئول فرهنگى بود و بچه‌ها هم از او حرف‌شنوى داشتند. او به بچه‌ها روحیه داد. دوباره نیروها را جمع کرد و به خط درگیرى تزریق کرد و الحمدالله آن تل سقوط نکرد. بعد از آن هم تدمر را گرفتند و حتى از آن هم رد شدند و تا پانزده کیلومتر بعد از تدمر پیشروى کردند.

 @labbaykeyazeinab

"ابوعلى کجاست؟ ۱۹

پنجشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۰۵ ب.ظ


"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛

بسم رب الشهداء و الصدیقین

خشاب دوم را آماده کردم. دوتا غلت دیگر زدم و موقعیتم را عوض کردم. دوباره گرفتم به سمت دهنه شیار. دوسه بار این کار را کردم. به محض اینکه این کار را مى‌کردم، تیربارها مى‌چرخید سمت من. این تدبیر سید در آن شرایط سخت، خیلى جالب بود و به جرئت مى‌توانم قسم بخورم که اگر کسى به جز سیدابراهیم در آن معرکه بود، شکست مى‌خوردیم و تلفات خیلى زیادى مى‌دادیم.

تا نزدیکى‌هاى صبح این ماجرا ادامه داشت. خوشبختانه با هدایت سیدابراهیم توانستیم این قائله را جمع و جور کنیم، وگرنه امکان داشت بیش از هفتاد شهید در آنجا بدهیم.

دشمن شکست خورد و عقب‌نشینى کرد. وقتى محل تیربارهاى دشمن را نگاه کردیم، دیدیم که حجم زیادى از پوکه پیکا و نوارهاى آن روى هم انباشته شده است. نوارهاى سه چهارمترى که حدود هشتصدتا فشنگ روى آن سوار بود و شب قبل، بدون یک لحظه توقف، مدام شلیک مى‌کردند. آن حجم سنگین آتش، آن هم با فشنگ رسام که رعب و وحشت به وجود مى آورد، به راحتى مى‌توانست خط را بشکند. حتى من پیش خودم فکر کردم، تعداد زیادى از بچه‌ها شهید شده‌اند، اما وقتى سنگرها را بررسى کردیم، تنها چند مجروح داشتیم و دوسه نفر هم شهید. در عوض داعش کلى تلفات داد و جنازه یکى از نیروهاى خود را هم جا گذاشت.

مدارک جنازه داعشى نشان مى‌داد که اهل پاکستان است. در لوازمش پک‌هاى امدادى مجهّزى بود که ما در مجموعه خودمان مثل آن را نداشتیم. بچه‌هاى بهدارى درباره یکى از لوازم آنها گفتند: "اینها پودر انعقاد خون است. آن را در محل اصابت گلوله مى‌ریزند و سریع خون بند مى‌آید." یکى از علت‌هایى که منجر به شهادت افراد ما مى‌شد، خون‌ریزى شدید بود. چون قیمت این پودرها گران است و فقط در بهدارى‌هاى ما در سوریه وجود دارد؛ اما آنها هر نفر به صورت جداگانه از آن داشتند. همه پک‌هاى امدادى آنها هم پرچم ترکیه داشت.

بعد از اینکه به لطف خدا و مقاومت بچه‌ها توانستیم اَبروى ٣ را حفظ کنیم، سیدابراهیم براى حاج صفدر خیلى عزیز شد. سیدابراهیم با تدابیرش، خود را به حاجى که فرمانده جدید بود، ثابت کرد.

بعد از چهار روز، حزب الله با فشار سنگینى که آورد، توانست پیشروى کند و خود را به ما برساند. بعد از آن ما جایمان را با نیروهاى گردان احتیاط عوض کردیم و بچه‌ها براى استراحت به عقبه رفتند.

در مرحله دومِ عملیات قرار بود به سه‌راهى تدمر برسیم. شروع حرکت ما از همان شیارى بود که قبلاً دشمن از آن نفوذ کرده بود. چون زمین عوارض مناسبى نداشت، شبانه حرکت کردیم. در پناه شیار رودخانه جلو مى‌رفتیم تا خودمان را به نزدیکى جاده برسانیم و دستور حمله صادر شود.

قبل از صدور فرمان حمله، دور هم نشسته بودیم و بچه‌ها مداحى مى‌کردند. سیدابراهیم هم یک‌سرى سفارش و وصیت به نیروها کرد. مثلاً گفت اگر براى من این اتفاق افتاد، این کار را کنید و جانشین من ابوعلى است.

نیم ساعت قبل از اذان صبح گفتند حرکت کنید. ستون را راه انداختیم. سیدابراهیم به من گفت شما انتهاى ستون را بچسب. گفتم: "سید در بصرالحریر هم ما را همین‌طورى دنبال نخودسیاه فرستادى." هرچند دوست نداشتم روى حرف او حرفى بزنم و خیلى براى او احترام قائل بودم، اما مدام به سید مى‌گفتم شخص دیگرى را انتهاى ستون بگذار که یک دفعه با تأکید گفت: "همین که مى‌گویم."

یکى‌دوبار از انتهاى ستون گریز زدم و جلو آمدم. گفتم: "سید الان هوا روشن مى‌شود و درگیر مى‌شویم. بگذار جلو باشم." گفت: "مگر من نگفتم انتهاى ستون باشید؟!" این طورى که گفت، من دیگر رویم نشد به او چیزى بگویم و به انتهاى ستون آمدم. خلاصه ما از شیار عبور کردیم و کم‌کم هوا هم روشن شد.

به چهارصدمترىِ جاده رسیدیم. به خاطر پخش شدن بستر رودخانه و نبودن عوارض طبیعى، جلوتر نمى‌توانستیم برویم. استقرار ما کنار جاده به این دلیل بود که نیروهاى داعش را که پس از حمله حزب‌الله عقب مى‌کشیدند، هدف بگیریم.

در مسیر پیشرَوى ما باغ انارى بود که تحرّکات و رفت‌وآمدهایى در آن مشاهده مى‌شد. به تیربارچى‌ها گفتیم به سمت باغ شلیک کنند. حتى خود سیدابراهیم با تیربار در باغ شلیک کرد، اما تحرّکات آنها همچنان ادامه داشت.

هوا فوق‌العاده گرم بود. درِ بطرى‌هاى آب را که باز مى‌کردیم، دستمان مى‌سوخت؛ اما باید همان آب را مى‌خوردیم. وضعیت طاقت‌فرسایى بود. سیدابراهیم هم جوش این را مى‌زد که نیروى ما تحلیل مىدرود. امکان آمدن ماشین امداد هم نبود تا اگر اتفاقى افتاد کمک‌رسانى کند.

تعدادى آرپى‌جى در باغ زدیم اما تأثیر نکرد. به ادوات گرا دادیم و گفتیم هرچه آتش خمپاره دارید، در این آدرسى که به شما مى‌گوییم بریزید. ادوات هم آنجا را شخم زد. باغ را با خمپاره کوبیدند و گردوخاک بلند شد.

چند دقیقه‌اى گذشت و گردوخاک خوابید. با دوربین نگاه کردم، دیدم پوشش لباس‌هاى آنها مثل دفعه قبل است و همان آدم‌هاى قبلى هستند. انگار خمپاره‌ها هیچ اثرى نکرده بود. آفتاب هم آن قدر بد به سر ما مى‌زد که از گرما مى‌خواستیم تلف شویم. بچه‌هاى تک تیرانداز از چهارپنج دقیقه بیشتر نمى‌توانستند تحمل کنند و توان آنها گرفته شده بود.

 @labbaykeyazeinab

جوان‌ها در قبال انقلاب احساس تکلیف کنند

پنجشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۰۲ ب.ظ

پای صحبت خواهر شهید مدافع حرم حسین دارابی؛

جوان‌ها در قبال انقلاب احساس تکلیف کنند

همیشه آرزوی شهادت در سر داشت. در دعای دست با صدایی حزین دعای «اللهم ارزقنا شهادت فی سبیلک» را زمزمه می‌کرد. می‌خواست راه اربابش حسین بن علی(ع) را ادامه دهد. آخرش هم در یک شب پر ستاره تابستانی به سمت بهشت بال گشود و برای همیشه به آسمان‌ها پرکشید. آری نوزدهم  مرداد سال 94 بود که نام حسین دارابی در لیست شهدای مدافع حرم قرار گرفت. در اینجا گفتگویی داریم با خانم «ام‌البنین دارابی» خواهر این شهید سرافراز.

به عنوان یک خواهر حسین دارابی را چگونه معرفی می‌کنید؟

مهربان، صبور، شجاع و عاشق اهل بیت(ع).

وقتی متوجه شدید قرار است به سوریه برود، نگران نشدید؟

چرا خیلی نگران شدم ولی هیچ وقت مانع رفتنش نشدم. چرا که حسین هدف داشت و هدفش هم بسیار مقدس و باارزش بود.

به نظر شما کدام ویژگی حسین دارابی را لایق شهادت کرد؟

احترام زیادی که برای پدر و مادر قائل بود. همیشه سعی می‌کرد آنها را راضی نگه دارد. بعد از این ویژگی به نظر من عامل دیگری که باعث شد به این مقام رفیع برسد، مانوس بودن با قرآن و عمل به دستورات این کتاب آسمانی بود.

فکرمی‌کردید حسین روزی به شهادت برسد؟

این موضوع زیاد دور از ذهن نبود. چرا که همیشه آرزو داشت شهادت در راه خدا نصیبش شود. این یک سال آخر هم هر وقت می‌رفت سوریه منتظر شنیدن خبر شهادتش بودیم. همیشه دعا می‌کرد که خدایا مرگ من را شهادت در راه خودت قرار بده.

خبر شهادت حسین را از چه کسی شنیدید؟

برادرم حسین بر اثر عارضه شیمیایی اول مرداد نود و چهار ازسوریه برگشت و تا نوزدهم مرداد در بیمارستا بستری بود و در همانجا و به دور از همرزمانش به آرزوی همیشگی‌اش که شهادت بود رسید. خبر شهادت حسین را به صوورت تلفنی از عمو جانم شنیدم.

بهترین خاطره‌ای که از شهید دارید؟

همه لحظاتی که حسین پیش ما بود جزو خاطرات خوب و شیرین زندگی من است. مخصوصا وقتی که تو جمع خودمانی خانواده از خاطرات بچه‌گی می‌گفتیم و می‌خندیدیم. لحظاتی که با او درد دل می‌کردم. این خاطرات خوش را هرگز از یاد نخواهم برد.

یک جمله از شهید؟

یک روز به او گفتیم اطرافیان می‌گویند چرا حسین به سوریه که اینقدر موقعیت خطرناکی دارد، می‌رود. گفت من از دشمن ترسی ندارم به قول رهبرم هرجا اسلام در خطر باشه آنجا خط مقدم است. جمله‌ای از برادرم که در این باره می‌گفت و همیشه در ذهنم است این بود که حرف مردم مهم نیست مهم رضایت ارباب است.

فرازی از وصیت نامه شهید؟

وصیتی به بچه حزب الهی‌ها می‌کنم و آن این است که در قبال انقلاب و کار احساس تکلیف کنند و ننشیند گوشه‌ای و نگاه کنند ومشکلات را گردن دیگران بیاندازند.

شهید به چه کاری اشتغال داشت؟

در دانشگاه افسری امام حسین (ع) و دانشگاه افسری امام علی(ع)  درس خواندن و بعد از گذراندن دوره‌ها آموزشی به عنوان یگان ویژه به عضویت سپاه قدس در آمدند.

از شهید حسین دارابی یادگاری هم باقی مانده است؟

بله یک دختر به نام فاطمه ثنا و یک پسر به نام محمد حسین که بعد از شهادت پدرش به دنیا امد.

رابطه شهید با فرزندشان چطور بود؟

حسین آقا عاشق بچه‌ها بود. هرجا بچه نوزادی را می‌دیدید این بچه را بغل می کرد. ولی وقتی دختر خودش تازه به دنیا آمده بود تصمیم گرفت به سوریه برود. به فاطمه ثنا هم به شدت علاقه داشت. ولی انگار هدف مهمتری داشت که به خاطر آن از دختر شیرین زبان و دوست داشتنی‌اش دل برید.

چند سال در جبهه سوریه رفت و امد داشت؟

تقریبا چهارسال. از سال 90 تا سال نود و چهار بعد از تولد چهار سالگی فاطمه ثنا.

به عنوان خواهر شهید بفرمائید چگونه می‌توانیم راه شهدا رو ادامه داد؟

به نظر من خواهران با حفظ حجاب فاطمیو مردان با غیرت علوی می‌توانند راه شهدای راه اسلام را ادامه بدهند. چرا که شهدا برای دفاع از ناموس شیعه حضرت زینب(ع) و دفاع از نوامیس وطنشان با دشمن جنگیدند و در این راه از همه تعلقات دنیایی دل بریدند و جان خود را در این راه فدا کردند.


خاطره ای از شهید اصغری شریبانی

پنجشنبه, ۲۳ فروردين ۱۳۹۷، ۰۶:۰۰ ب.ظ


مادر شهید مدافع حرم حجت اصغری شربیانی:

بیشتر با من درد و دل میکرد.میگفت اگر جنگ بشود میروم و بعد برای اینکه من را راضی کند میگفت مگر شما مسلمان نیستید و نمی بینید که حرم حضرت زینب س را به آتش می کشند و زن ها و بچه های بیگناه را می کشند؟فردا اگر امام زمان (عج) بیاید چطور میخواهید با او روبرو شوید؟ من هم راضی بودم و اجازه دادم که برود.

 @Agamahmoodreza