سالروزشهادت مدافع حرم علیرضا صفرپور
📖آنان(شهدا) را مژده نعمت وفضل خدا میدهند وخدا پاداش مومنان را تباه نمیکند
سوره آل عمران آیه171
سالروزشهادت مدافع حرم علیرضا صفرپور
استان گلستان شهر گنبد
@jamondegan
📖آنان(شهدا) را مژده نعمت وفضل خدا میدهند وخدا پاداش مومنان را تباه نمیکند
سوره آل عمران آیه171
سالروزشهادت مدافع حرم علیرضا صفرپور
استان گلستان شهر گنبد
@jamondegan
پرواز پرستویی دیگر...
رزمنده مدافع حرم عجب گل غلامی در مورخ 14 فروردین،در راه دفاع
ازحرم حضرت زینب(س)،به فیض شهادت نائل آمد
فاطمیون
@jamondegan
ناگفتههای مهدیه بیگلری همسر شهید مدافع حرم ارتش؛ صادق شیبک؛
عاشقی که به آرزویش رسید
شهید صادق شیبک
گفت «دیگه دارم به آرزوی دیرینهام میرسم باید برم ماموریت و این ماموریت تقریبا دو ماه طول خواهد کشید»، از ماموریتهایی که همیشه در ارتش داشت آگاه بودم گفتم اشکالی نداره موفق باشید...
گروه جهاد و مقاومت مشرق - من با شهید مدافع حرم نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران سروان صادق شیبک چهار سال زندگی کردم. در این مدت کوتاه از ایشان درسهای معنوی بزرگی گرفتم و هر روزش برای من خاطره بود. از نظر اخلاق و رفتار، واقعا مثل فرشته بود، همیشه در کارهای خانه به من کمک میکرد و با ادبیاتی همچون شما سروری و شیرزنی بنده را مورد لطف قرار میداد.
روزی که برگه ماموریت اعزام به سوریه را عمه سادات امضا کرد خیلی خوشحال شد و سعی داشت این خوشحالی را به من و دخترش انتقال دهد، ولی به دنبال شرایط مناسب بود تا این خبر را بدهد. گفت «دیگه دارم به آرزوی دیرینهام میرسم باید برم ماموریت و این ماموریت تقریبا دو ماه طول خواهد کشید»، از ماموریتهایی که همیشه در ارتش داشت آگاه بودم گفتم اشکالی نداره موفق باشید، گفت باید شما را ببرم تبریز و کنار خانوادهام باشید. در راه تبریز به من گفت که امسال سال سختی در پیش خواهیم داشت. گفتم یعنی چی؟ گفت هم سال خوبی داریم و هم سال سختی. گفتم خوب بگو. جواب داد: تو شیرزن یک تکاور ارتشی هستی و باید بسیار قوی و مراقب «یسنا» باشی. گفتم که صادق چرا حرف نمیزنی؟ با لبخندی که همیشه روی لب داشت، رو به یسنا کرد و گفت مراقب مامان باش! اونجا بود که شوق شهادت را در چشمانش دیدم، اما باز هم میخواستم خودش به من بگوید. گفتم که کجا میری؟ گفت که اطراف تهران، فهمیده بودم که اطراف تهران این همه مقدمه برای رفتن ماموریت ندارد، صادق همین طور ادامه میداد، به یسنا گفت که مثل مامان شیرزن باش.
بعد ادامه داد: پدرم موقعی که میخواست برود سربازی زمان جنگ بود، بعد مامانم با سه بچه پدرم را راهی جبهه کرد. تو هم من را راهی کن. در آن لحظه دیگر شک من به یقین مبدل شد، توی دلم گفتم الان دیگه باید شیرزن باشم، باید به گونهای رفتار کنم همانند مادرش و او را همراهی کنم. گفتم که انشاءالله که میری و سالم برمیگردی. لبخندی زد و به حرفهایش ادامه داد. روز رفتن فرا رسید؛ خوشحال از اینکه راهش را پیدا کرده بود، رفت!
روز موعود فرا رسید؛ روزی که شهید شیبک به آرزوی دیرینهاش رسید. من اطلاع نداشتم، اما آن شب خواب عجیبی دیدم، خواب دیدم آقا صادق زنگ زد و من بهش گفتم خانه ما خراب شد، باز هم لبخندی زد و گفت حتما خیری هست نگران نباش خداوند از شما محافظت میکند. روز بعد خبر شهادتش را به ما اعلام کردند.
الان به ایشان افتخار میکنم که به هدفش رسید و به درجه شهادت نائل شد، شهید همیشه زنده است، من اصلا احساس نمیکنم که شهید شیبک کنارم نیست همیشه و در همه جا حسش میکنم و در کارهای روزانهام همچون گذشته کمکم میکند. صادق به عنوان نیروهای مستشاری ارتش در سوریه حضور داشت و در آنجا مبارزات جانانهای را با تکفیریها انجام داد و در این راه به شهادت رسید.
هر لحظه برایش فاتحه و صلوات و قرآن میخوانم و ازش میخواهم که از خانم حضرت زینب (س) بخواهد که در روز قیامت ما را شفاعت کند. خواهرزادهام به من پیامک زده بود که هر وقت از خواب بیدار شدی برای صادق صلوات بفرست. پا شدم و پیام را خواندم. گفتم ساعت سه نصف شب. یعنی چه اتفاقی افتاده. بعد بهش زنگ زدم و گفت که خواب دیدم که صادق آمده و میگوید که مهدیه امروز من را چشمانتظار گذاشت. یعنی فاتحه من را نخوانده است. آنقدر ناراحت شدم. بعد دیگه الان همیشه صبحها میخوانم که اگر شب خوابم برد چشمانتظار نماند.
آقا صادق برگه دیدار رهبری امضاء کرد
بعد از شهادت آقا صادق، تنها خبر خوشحالکنندهای که به من دادند، دیدار چهره نورانی رهبر معظم انقلاب بود؛ واقعا باورش برایم سخت بود که آیا این دیدار فراهم میشود یا نه. روزی که به دیدار حضرت آقا رفتم و از نزدیک ایشان را زیارت کردم هیچ وقت فراموشش نخواهم کرد.
لحظهای که حضرت آقا میخواست با من صحبت کند استرس عجیبی گرفتم، به من گفت شما که اهل ورزقان هستید به یسنا خانوم ترکی یاد بدهید و من عرض کردم ترکی را به یسنا آموختیم و با دو زبان حرف میزند، به ایشان قول دادم از این پس بیشتر زبان ترکی را بهش میآموزم. آقا یک قرآن هم به ما هدیه دادند که بزرگترین هدیهای است که به من داده شده است. با این دیدار کم کم آرامش خودم را به دست آوردم، رهبر عزیزمان به ما همسران شهدا که در آن جلسه بودیم فرمودند: صبور باشید، و صبرتان همانند حضرت زینب(س) زیاد باشد و ما نیز باید صبوری کنیم.
یک شب با یسنا تنها بودم. چراغها را خاموش کردم و برای یسنا کوچولو داشتم لالایی میخواندم تا خوابش ببرد. گفتم دخترم بابا کجاست؟ با دست کنار پنجره اتاق را نشان داد گفت اونجاست، من نگاه کردم ولی ندیدمش، دوباره دیدم به جای دیگری اشاره کرد و باباش رو صدا میزد، یک بار دیگر آقا صادق داشت با یسنا بازی میکرد، دخترم صدایش میزد، یسنا همیشه آقا صادق را میبیند.
مدافعان حرم همچون شهدای دوران سراسر افتخار دفاع مقدس از همه چیز گذشتند تا امنیت همچنان در کشور پایدار باشد.
*روزنامه جوان
شهید رضایی
مادر شهید مدافع حرم، حامد رضایی که در جریان حمله رژیم صهیونیستی به پایگاه هوایی تیفور به شهادت رسید، میگوید: به من برمیخورد وقتی دیگران میگویند چرا جلویش را نگرفتی؟ پسرم خودش راه را انتخاب کرد.
به گزارش مشرق، در نخستین ساعات دوشنبه 20 فروردین ماه 97 مصادف با نهم آوریل چندین موشک به فرودگاه نظامی تیفور در استان حمص سوریه شلیک شد که سامانه پدافند هوایی سوریه آنها را منهدم کردند. در مجموع 8 موشک به پایگاه هوایی تیفور شلیک شد که در پی آن شماری کشته و زخمی شدهاند. در این حمله هوایی 7 تن از مستشاران ایرانی نیز بهشهادت رسیدند. اسامی این شهدا عبارت بود از: شهید اکبر زوار جنتی از شهر تبریز، شهید مهدی لطفی نیاسر از شهر قم، شهید سید عمار موسوی از شهر اهواز، شهید مرتضی بصیری پور از شهر بیرجند، شهید مهدی دهقان از شهر کاشان، شهید حامد رضایی از شهر تهران و حجت الله نوچمنی از گلستان
شهید تهرانی مستشاران ایرانی تیفور، شهید حامد رضایی است. او 30 ساله بود که توسط رژیم صهیونیستی به شهادت رسید. از او یک فرزند خردسال دختر به یادگار مانده است. مادر شهید حامد رضایی در گفتگو با خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا با اشاره به نخستین فرزندش میگوید: حامد فرزند اولم بود. خودش یک دختر دوساله شیرین زبان دارد. ماه دیگر سالگرد تولد حامد است و 30 ساله میشود. پیکرش را هم در شب تولد پدرش آوردند. رفت پیش او. پدرش هفت سال پیش فوت شد. حامد 16 روز بود که به سوریه رفته بود که برایمان خبر شهادتش را آوردند.
او با اشاره به فضای تربیت این شهید مدافع حرم میگوید: پدرش نظامی بود. در خانوادهای بزرگ شد که درک و فهم و شعور خوبی داشتند. خانهای که در آن نماز باشد و پاک و مطهر باشد. و بچهای که در این محیط با نان حلال بزرگ شود، خوب تربیت میشود و درست بار میآید. حامد من حتی یک خودکار از پادگان با خودش به خانه نمیآورد. میگفت مال خودمان نیست. خیلی در این موارد دقت داشت.
مادر شهید رضایی معتقد است بچههای مدافع حرم برای شهادت آمادهاند. او در این باره میگوید: همه بچههایی که به سوریه رفت و آمد دارند، فکر شهادت را میکنند و خود را برای آن آماده میکنند. من هم یکی دو بار خواب شهید شدنش را دیده بودنم.به زبان وصیت به من میگفت مادر تو همیشه محکم بودی و میخواهم بعد از این هم محکم باش.
او با اشاره به خلقیات فرزند شهیدش و ماندگار شدن این صفات خوب میگوید: فکر میکنید کسی که در راه دفاع از حرم فعالیت میکند، اخلاقش چطور باید باشد؟ سجدههای خیلی طولانی داشت. ایمان خالصانهای داشت. خیلی پاک بود. این شهدا همه گلچین شده بودند. شهادت لیاقت میخواهد. همه این 7 نفری که با هم به شهادت رسیدند مثل فرزند خودم بودند
مادر شهید حامد رضایی معتقد است مانع شدن بر سر راه فرزند برای یک انتخاب آگاهانه نادرست است. او میگوید: به من برمیخورد وقتی دیگران میگویند چرا جلویش را نگرفتی؟ پسرم خودش این راه را انتخاب کرد، من چطور میتوانستم به او بگویم نرود؟ این بچههای مدافع حرم میروند تا ما راحت باشیم. خودخواه نیستند که فقط به فکر زن و بچه خود باشند. فقط میخواهیم مردم اینها را بفهمند. این بچهها را باید درک کنید و بفهمید.
او در پایان با اشاره به کسب درجهای که باعث افتخار دنیا و آخرتش خواهد شد، چنین میگوید: من تازه فهمیدهام که چه کسی هستم. امروز فهمیدم چه درجهای گرفتم. بچه ام آن دنیا برایم جا گرفته است. چه سعادتی بالاتر از این. درجه من شد «مادر شهید». از دوریاش میسوزم و میسازم اما میدانم فرزندم در راهی رفته که افتخار است.
شهید مدافع حرم سلیم سالاری با نام جهادی امیر افتخاری در سال ۱۳۴۵ به دنیا آمد. او به دلیل فعالیتهای سیاسی توسط بعثیها از عراق به ایران تبعید شد. او بعد از اخراج از عراق راهی دفاع از اسلام و جبهههای جنگ تحمیلی شد. پس از آن سالها، برای دفاع از حریم عقیله بنیهاشم(ع) چهار مرتبه به سوریه اعزام شد و سرانجام در ۳۱ فروردین ماه سال ۱۳۹۴ در عملیات بصری الحریر به آرزوی همیشگیاش شهادت رسید و بعد از ۱۰ ماه انتظار پیکر پاکش برگشت.
اثر جدید «حسن روح الامین» با موضوع شهدای فاطمیون
در مراسم عطر افشانی مزار شهدای فاطمیون در مشهد رونمایی شد.
جام نیوز
چراغ راه آینده ما شعار آزادگی و فداکاری شهدای ماست.
امام خامنه ای
سالروز شهادت شهید مدافع حرم شهر اهواز، حبیب جنت مکان گرامی باد
@modafeonharem
سالـروز پـــــــرواز شهید مدافع حرم
محسن کمالی دهقان
شهادت:۲۷ فروردین۱۳۹۴
محل شهادت: سوریه-حلب
https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g
شھداے مدافع حرم قم
"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛
بسم رب الشهداء و الدیقین🌷
چند وقتى در ایران بودیم. سیدابراهیم خداحافظى کرد و به سوریه رفت، اما چندین مرتبه دست من را عمل کردند. یک بار پینها را دوباره کار گذاشتند؛ دفعه بعد گفتند باید پیوند عصب و تاندون انجام شود و بار سوم هم قسمتى از لگنم را شکافتند و پیوند استخوان انجام دادند. باید براى تکمیل مداوا در ایران مىماندم.
دکترها مىگفتند: "این دست، دیگر براى شما دست نمىشود. اگر پلاتین را بردارید، شست شما مىافتد و باید به صورت دائم آنجا باشد." دیگر با آن کنار آمدم و درحالىکه دستم را گچ گرفته بودند، به منطقه رفتم. حتى یکى دونفر در پرواز گفتند: "تو چرا سوریه مىروى؟ با این دست که نمىتوانى خوب کار کنى"، اما دیگر طاقت ماندن در ایران را نداشتم. با اینکه انگشتم خوب جوش نخورده بود، گچ دستم را شکستم تا مزاحم فعالیتم نباشد؛ اما دیگر این انگشت مثل گذشته نشد و حتى قدرت کشیدن ماشه تفنگ را هم نداشتم.
چون دستم عصب ندارد، خیلى سخت است که حتى پیچ گوشتى و آچار در دستم بگیرم. زمانى هم که به خرید مى روم، فقط با دوتا انگشتم نایلون را مىگیرم. خیلى وقتها شده که سوئیچ ماشین از دستم افتاده است. یکبار هم آب جوش روى انگشتم ریخت و انگشتم مثل توپ باد کرد. سرتاسر آن تاول زده بود ولى متوجه نشدم
یکى از فرماندهان سپاه، من را به عنوان مشاور فرمانده، با نیروهاى لشکر به سوریه برد. نیروهایى که با آنها رفتم، جزء صابرین بودند. این افراد ورزیده بودند و مهارت زیادى در درگیرىهاى مرزى سیستان و بلوچستان داشتند؛ اما براى اولین بار بود که به سوریه مىآمدند. به همین دلیل، فرمانده آنها من را مشاور معرفى کرد تا از تجربیات و آشنایىاى که با منطقه داشتم استفاده کند.
سیدابراهیم قبل از من به سوریه آمده بود و در پادگانى در جنوب حلب مستقر بود؛ فرماندهى پادگان به عهده او بود. نیروهاى جدید به آن پادگان مىآمدند و از آنجا تقسیم مىشدند. سید ضمن اینکه فرمانده پادگان بود، از همان نیروها یگان ناصرین را هم تشکیل داد.
یکى دو بار آمار سیدابراهیم را از بچههاى فاطمیون گرفتم. گفتند سیدابراهیم معمولاً در خانات است. خانات چند کیلومترى از ما فاصله داشت. چند بار به سراغش رفتم اما موفق نشدم او را ببینم. به بچهها سپردم اگر سیدابراهیم آمد، بگویید ابوعلى با شما کار داشت. دقیقاً مثل قضیه تدمر براى من پیش آمد؛ یعنى سیدابراهیم بدون اینکه مرا بیدار کند، رفته بود. از اینکه سیدابراهیم دلش نیامده بود مرا بیدار کند، اعصابم خرد شد.
با یکى از بچهها که ماشین داشت، هماهنگ کردم و به خانات رفتم. او را در مقرّ فرماندهى دیدم و در بغل همدیگر پریدیم. گفت: "به زودى هجوم داریم. شما هم مىآیید؟" گفتم: "کِى؟" گفت: "فردا صبح." گفتم: "پس بچههاى خودم را چه کار کنم؟" گفت: "بپیچان و بیا."
شب را پیش سیدابراهیم ماندم. درِ گوشم گفت: "ابوعلى بخوابیم. سحر مىخواهیم پاى کار برویم، یک وقت خواب نمانیم." خودش خوابید. من تا یک ساعت بعد از آن بیدار بودم. وقتى دیدم سید خوابیده است، گوشىام را نزدیک بردم تا از او عکس بگیرم. فلش گوشى روشن بود و حواسم نبود آن را خاموش کنم؛ هرچند که در آن تاریکى چیزى هم دیده نمىشد.
مست خواب بود. شاسى را که زدم، فلش به صورت او زد و از خواب پرید. گفت: "چه کار مىکنى؟" خیلى دلم سوخت. با خودم گفتم: "او وقتى مىبیند من خواب هستم، بدون اینکه مرا بیدار کند، تمام مسیرى را که آمده برمىگردد، اما من به خاطر یک عکس او را بیدار کردم." چیزى نگفت و چشمهایش را بست. فکر مىکنم بىخواب شد و بلند شد نماز شب خواند.
صبح زود با بچهها پاى کار رفتیم و در عملیات سابقیه شرکت کردیم. شهید حاج عمار، فرمانده تیپ سیدالشهداء، فرمانده محور بود. امیرحسین حاج نصیرى هم در آن عملیات بود.
سیدابراهیم با یگان ناصرین در آن عملیات شرکت کرده بود. خیلى بىکله جلو مىرفت و مىخواست به دیوارهاى شهر بچسبد. عمار هم خیلى به سیدابراهیم گیر مىداد و مىگفت بااحتیاط جلو بروید.
من از وسطهاى کار آمده بودم و آنجا مسئولیتى نداشتم. قبل از شروع حمله، سیدابراهیم برنامه عملیات را تشریح کرد و گفت اگر براى من اتفاقى افتاد، مسئولیت به عهده سید است. سید از بچههاى صابرین بود. آنها مأمور شده بودند به سیدابراهیم در گردان ناصرین کمک کنند. بعد از سید، اسم فرد دیگرى را آورد که او را نمىشناختم. بعد هم گفت در غیاب اینها مسئولیت با ابوعلى و بعد از او هم به عهده شیخ است. توجیه نیروها که تمام شد، خیلى سریع پیشروى را آغاز کردیم و الحمدالله بدون دردسر و درگیرى، سابقیه را گرفتیم.
پیشروىها طى طرحى به نام والعادیات بود. قرار بود مناطقى را آزاد کنیم و جلو برویم. سابقیه و خلسه و زیتان جزء این مناطق بود. بعد از سابقیه، در دو روزى که استراحت دادند، سیدابراهیم را بردم تا به بچههاى گردان خودمان سر بزنیم.
من آنقدر از سیدابراهیم تعریف کرده بودم که آنها هم دوست داشتند او را ببینند، ولى به خودِ سید قضیه را نگفته بودم. به او گفته بودم: "بیا مُخ فرمانده ما را بزن تا من را آزاد کند و در عملیاتهاى بعدى با شما بیایم." سید هم گفت: "هر طور شده، تو را آزاد مىکنم. نامهات را مىگیرم تا به محل ما مأمور شوى." فرمانده ما مخالفت کرد و گفت: در بین نیروهاى ما کسى تجربه حضور در سوریه ندارد." از اینکه دو سه روز نبودم و بدون اجازه در عملیات سابقیه شرکت کرده بودم، دلخور شده بود. گفتم: "حاجى شما که الان مأمورین ندارید. بگذارید با سیدابراهیم بروم." بالاخره راضى شد تا با سیدابراهیم بروم. سیدابراهیم مقدارى با بچههاى ما حرف زد و کمى هم سربهسر مشهدىها گذاشت.
چون در عقبه به بچههاى ما مأموریتى ابلاغ نشده بود، لباس مىشستند، بازى مىکردند و به آموزش مىرفتند. آنها حسابى کلافه و دلخور بودند. به من مىگفتند: "ابوعلى، خوش به حالت که براى عملیات مىروى." من هم از پیشرفت عملیات براى بچهها تعریف مىکردم که تا کجا رفتیم، چهکار کردیم و آنها سراپا گوش بودند.
"ابوعلى کجاست؟" زندگى نامه خودگفته شهید مدافع حرم مرتضى عطایى (ابوعلى)؛
بسم رب الشهداء و الصدیقین
ما را به درمانگاه تى ٤ و از آنجا به بیمارستان حمص منتقل کردند. در بیمارستان حمص سیدابراهیم را هم دیدم که مجروحیتش در مقایسه با بقیه بچهها کمتر بود. شکستگى استخوان نداشت و فقط ماهیچه پشت پاى او تعدادى ترکش خورده بود.
سیدابراهیم در آنجا به قول خودش، خیلى نوکرى بچهها را مىکرد. تیر به شکم یکى از بچهها خورده بود. خونریزى داخلى کرده بود و درد خیلى شدیدى داشت. از درد به خود مىپیچید و آهوناله مىکرد. تمام دست و صورت و حتى لاى انگشتهاى پایش پُر از خون شده بود. سید هم مثل للهَِ نوکرى بچهها را مىکرد.
من و دیگران به فکر خودمان بودیم، ولى سیدابراهیم بااینکه مجروح بود، از روى تخت بلند مىشد و مىگفت: "چه مىخواهى عزیزم؟ اگر کارى دارى من انجام مىدهم." چند دستمال هم خیس کرده بود و خونهاى خشک شده لاى انگشتهاى دست و پاى فرد مجروح را تمیز مىکرد. با آرامش خاصى تمیز مىکرد؛ درصورتىکه شاید دیگران از این کار چندششان شود.
به تمام بچهها مىرسید و حتى براى بچهها ساندویچ شاورما خرید که غذاى سورى خیلى لذیذى است. ما هم گرسنه بودیم و یک شکم سیر شاورما خوردیم. موقع رفتنم به اتاق عمل که رسید، دکتر پرسید: "چیزى خوردى؟" من کمى عربى متوجه مىشدم و گفتم: "آره، نیمساعت قبل چیزى خوردم." دکتر گفت: "او را بیهوش نکنید." سهچهارتا آمپول زدند و دستم کاملاً کرخت شد. دِریل آوردند و کارشان را شروع کردند.
🔸یک پارچه گرفتند جلوى صورتم و گفتند: "نگاه نکنید." گفتم: "خیالى نیست"، اما کلّه کِشَک مىکردم تا ببینم وقتى مریضها بیهوش هستند، چه بلاهایى سر آنها مىآید. دیدم دریل را طرف انگشت شستم آورد. چون مىخواست پین کار بگذارد، استخوان بالاى شستم را قدرى سوراخ کرد. استخوان مچم را هم سوراخ کرد و یک پین پانزده سانتى به دستم به عنوان آتل بست.
بعد هم انگار که بخواهند کورس بگذارند و رکورد بشکنند، مدام به ساعت نگاه مىکردند. حدود سه ساعت طول کشید. وقتى عمل تمام شد، یکى از دکترها گفت: "این عمل شما پنجساعته بود، اما من سهساعته براى شما انجام دادم." بعد هم بخیه درب و داغانى زد. چون گوشت کم آورده بود، جاى خالى انگشتم را با گاز استریل پر کرد و گفت: "بروید تمام است."
بعد هم بخیه دربوداغانى زد. چون گوشت کم آورده بود، جاى خالى انگشتم را با گاز استریل پر کرد و گفت: "بروید تمام است."
براى من وحشتناک و جالب بود. وحشتناک براى اینکه یکى از دکترها سیگار مىکشید و در حالى که از بیرون هم صداى تیراندازى مى آمد، یکى دیگر از دکترها خیلى خونسرد با دریل کار مىکرد و چنین بلایى سرانگشتم مىآورد و جالب از این جهت که یکى از پزشکها مسیحى، یکى سنّى و سومى هم شیعه بود.
فرداى آن روز سیدابراهیم و تعدادى از بچهها را مرخص کردند، اما به من گفتند باید تا سه روز دیگر اینجا باشید. به سیدابراهیم گفتم: "من را اینجا تنها نگذارید. من در غربتِ اینجا سکته مىکنم. مرا هم با خودتان ببرید."
با دکتر و رئیس بیمارستان صحبت کردم، اما قبول نکردند. سیدابراهیم وقتى دید خیلى پکر هستم گفت: "دقیقه آخر که ماشین حرکت کرد، درِ ماشین را باز مىکنیم، شما هم قاطى ما بیا برویم. لباسها یکشکل است و کسى متوجه نمىشود که شما را از بیمارستان دزدیدیم."
صندلىهاى عقب آمبولانسى را برداشته بودند و مثل گوسفند ما را عقب ماشین انداختند. موقع خروج از بیمارستان، پرسنل متوجه قضیه شدند و ماشین را نگه داشتند. سیدابراهیم پیاده شد. بدون اینکه حرفى بزند، باقى بچهها هم از ماشین پیاده شدند. رئیس بخش آمد و گفت: "شما بروید اما ابوعلى باید بماند." سیدابراهیم قاط زد گفت: "إلّا و بالله، ابوعلى باید با ما بیاید."بچهها هم همه از سیدابراهیم حرفشنوى داشتند. اگر مىگفت بمیرید، همه مىمردند. آنها هم گفتند: "ما از اینجا نمىرویم."
دکترها گفتند شما بیمارستان را به هم ریختید. سیدابراهیم گفت: "ابوعلى روح، کّلِ جماعت روح." وقتى که دیدند اینها کلهشق هستند و ولکُن ماجرا نیستند، رئیس بخش، تلفنى با رئیس بیمارستان هماهنگ کرد و برگه ترخیص من را دادند.
دو سه ساعتى که در ماشین بودیم، بچههاى افغانستانى مىگفتند و مىخندیدند و با هم شعر مىخواندند. سید باآهنگ مىگفت: "کلنا داغونتیم یا زینب". بچهها تکرار مىکردند: "کلنا داغونتیم یا زینب." سینه هم مىزدند و فضاى خیلى جالبى بود. سید درباره همه بچهها جملاتى با همان وزن شعر مىگفت. مثلاً مىگفت: "رحیم سرش شکسته/ انگشت ابوعلى کَنده." همه را باآهنگ مىخواند.
بعد از اینکه به دمشق رفتیم، قرار شد براى تکمیل مداوا به بیمارستان بقیه الله تهران منتقل شویم. گفتم: "اگر مىشود، ما را در یک پرواز بگذارید." خلاصه با هم به بیمارستان بقیه الله رفتیم. در یک اتاق بودیم و تختمان کنار هم بود. به قول بچهها فقط در شهادت از هم فاصله گرفتیم.
در بیمارستان بقیه الله باندها را باز کردند. باندها به زخمهایم چسبیده بود و موقع کندنشان انگار جگرم را مىکندند. آنجا فهمیدم که همه کارهاى درمانگاه سوریه الکى بود و دکتر همه آن کارها را دوباره روى دست من انجام داد.
روایتى از شهید مدافع حرم على یزدانى
«شهادت مزد پرکارى»
شهید علی انسان خستگیناپذیر و پرکاری بود. برایش زمان مهم نبود. اولویت با تمام شدن کار بود، چه در منزل و چه در محلکار. وقتی کاری به او سپرده میشد تا به نتیجه نمیرسید آرام نمیگرفت.
وقتی یکی از دوستانش از فرماندهاش از احوالات شهید علی میپرسد، او در جواب میگوید: «شهید علی بسیار پرکار بود و مزد پرکاریش را هم گرفت».
از سردار سلیمانی پرسیدند، «چگونه میشود به فیض شهادت رسید؟» ایشان ابراز میکنند، با پرکاری در راه خدا و شهید علی اینچنین به فیض شهادت میرسد.
@labbaykeyazeinab
بسم الله
قربة الی الله
دلنوشته ای از...
نوشت:
بسم الله
برسد به دست اسماعیل...جلیل...طه...حیدر...مالک...یوسف...احمد...صادق...اسد...حسین...عباس...محمدرضا...
برسد بدست سیدالشهدایی ها...
برسد به دست جامونده ها...
برسد به دست عزانی ها...
پنجره ی اتاقم رو باز کردم. هوا لطیف بود و وصف نشدنی. نم نم بارون، نقاشی خدا روی زمین، سبزی زمین و رنگارنگی درختها مستم کرده بود...هوا داشت نفس میکشید...زمین داشت نفس میکشید... و من نفس میکشیدم... که نسیم خنکی تنم رو لرزوند...سرمایی لذت بخش... خواستم پنجره رو ببندم که انگار در زمان رها شدم و تا به خودم اومدم دیدم که...
اواسط آبان بود و هوا رو به سردی گذاشته بود. هنوز جون خونه سرد بود، با اینکه همه تو اتاق مخابرات جمع بودیم ولی باز سرد بود. زمین سرد بود اما دلامون گرم گرم بود. صبحانه رو که خوردیم بچه ها از اتاق زدن بیرون.
خیالمون راحت بود که امروز هم بخاطر هوا عملیات نمیشه.
عمار چفیه اش رو به سرش بست و طبق معمول اولین بیسیم بی صاحبی که دید برداشت و بدون جوراب رفت به طرف در تا پوتینش رو پا کنه. میگفت جلسه داره. جلیل گفت عمار جان لااقل یه جوراب پات کن میری جلسه. عمار یه نگاهی به دور و برش کرد و یه جورابِ بی پا رو رصد کرد و سرِ پا جوراب رو پوشید و رفت تا پوتین رو پا کنه. جلیل دوباره صدا زد عمارجان پس بعد جلسه بیا تا ماهم یه جلسه ای داشته باشیم. عمار باشه ای گفت و از اتاق خارج شد.
پشت سر عمار از اتاق زدم بیرون. جلوی در حسابی گل بود. پوتینم رو پام کردم و اومدم رو ایوون. عجب هوایی بود. بارون ریز و نرمی میبارید و هوا مه داشت. نهایتا صد متر بیشتر دید نداشتیم. کمی از مزرعه ای اونور جاده دیده میشد و مابقی مه بود مه. زمین سبز بود سبز...تلفیق سبزی علف ها با قرمزی گل جلوی خونه و خاکستری خیس جاده چه لطافتی درست کرده بود.
اسماعیل که داشت با قدیر حرف میزد در جواب قدیر خنده ای کرد و رفت سمت عمار تا برن جلسه. میثم تو آستانه در دست انداخت و پنجره بالایی در رو گرفت و چندتا بارفیککس رفت و بعدش کنار مالک روی مبل کهنه ای که روی ایوون گذاشته بودیم لم داد و از این هوای بارونی تعریف کرد. علی(روح الله) مثل همیشه با تجهیزات کامل و کوله پشتی به دوش رفت به طرف موتور، عباس گفت علی داداش کجا؟ علی همینجور که میرفت گفت با انصار قرار دارم.
حاج ابو سعید با سر باندپیچی شده و اورکت گشادی که تنش بود با همون لبخند قشنگش اومد رو ایوون و پشت سرش حیدر با اون لباس کامپیوتری کهنه اش. حیدر گفت ما بریم به بچه های آتیش یه سر بزنیم. حاج ابو سعید قدیر رو صدا کرد و گفت شما نمیای؟ قدیر جواب داد نه حاجی شما برید من با طه میرم بهداری دستم رو نشون بدم.
طه هم که تو ماشین نشسته بود صدای ضبط رو زیاد کرد و نوای روضه ی رضا نریمانی فضای مه آلود و با طراوت اونجا رو غرق خودش کرد.
و من غرق در لذتی وصف نشدنی بودم.
نمیدونستم بخاطر هوای بارونی و لطیف اونجا بود یا برای نفس کشیدن در کنار این اولیاءالله... هوا به غایت لطیف و دلچسب بود... و خنده ی روی صورت بچه ها در نهایت بشاشیت و شادیِ واقعی...
لحظه ها فراموش نشدنی و موندگار...
نسیم خنکی زد و سردم شد...به دیوار خونه تکیه دادم...همون خونه ای که تا چند روز دیگه علی و قدیر جلوش مثل یک ققنوس میسوزن و به بهشت میرن... سرم رو چرخوندم و نگاهم به سر میثم افتاد که از نم بارون خیس شده بود...همون سری که تا چند روز دیگه به شوق اربابش هوایی میشه...
با نگاهم راه رفتن حاج ابوسعید رو دنبال کردم تا سوار ماشین شد...شاید این همون ماشینیه که تا چند ماه دیگه پیکر غرق خونِ حاجی رو میاره عقب.
تو مه، چشم به دنبال ماشین عمار دوندم...عماری که قرار بود چند روز دیگه...
چشمام رو بستم و با تمام توان هوا رو داخل ریه ام کشیدم...
چشهام رو که باز کردم، جلوی پنجره، تویِ اتاق، خیسِ بارون...خیسِ بارون...خیسِ بارون...
به همین راحتی جاموندیم بچه ها،
به لطافت همین هوا پرکشیدین...
حالا باید بگم، دیدار به قیامت؟
اگه به رفاقتتون شک داشتم میگفتم
ولی شک ندارم...
منتظرتونم بچه ها...
شاید
تویه روز بارونی...
بارون
حلب
عزان
عمار
میثم
روح الله
قدیر
ابوسعید
اسماعیل
اینجا تیپ سیدالشهداء
شهیدروح الله قربانی
شهیدقدیرسرلک
شهیدمحمدحسین محمدخانی
شهیدمیثم مدواری
شهیدحاج سعیدسیاح طاهری
@bi_to_be_sar_nemishavadd
بخشی از دستنوشتههای شهید مدافع حرم نوید صفرى در مورد «مراقبت و محاسبه نفس»
مراقبه باید با محاسبه باشد»
شرایط «مراقبه» سخت است. اینکه مراقب باشیم دروغ نگوییم، غیبت نکنیم، ناسزا نگوییم، خلاصه فعل بد و حرام انجام ندهیم، درست است، همه اینها صحیح است و باید ترک آنها گفت. اما چه مىشود که گاهى حالى خوش و گاهى حالى ناخوش داریم یا حالات عالى پس از زیارات یا جلسات موعظه کمکم و به مرور زمان از بین مىرود، حتى با اینکه به خود قول مىدهیم که «مراقبه» داشته باشیم و همین کار را مىکنیم اما پس از مدتى مىبینیم که همان انسان سابق هستیم. به نظر من این موضوع برمىگردد که ما «مراقبه» انجام مىدهیم اما «محاسبه» نه. یعنى وقتى ناخودآگاه اشتباهى از ما سر مىزند یا غیبتى را مىشنویم، بىتفاوت از او مىگذریم و «استغفار» نمىکنیم و حساب نمىکنیم که بابت این اشتباه باید چه کنیم. مثلاً اگر فکرمان جایى رفت که نباید برود به خودمان قول بدهیم بابت هر پرواز بىموردِ مرغ دل، شب هنگام موقع خواب، در اوج مستى خواب ١٠٠ صلوات بفرستیم تا «جبران» مافات شود، انشاءالله.
@labbaykeyazeinab
هو الشهید
ما که ماندیم "مجنون" نبودیم
قدر یه دنیا دلم گرفته مهدی
نه از آخر قصه قشنگ تو که شهادت در دفاع از حرم عمه سادات به دست شقی ترین قوم رو کره خاکی که صهیونیست واسرائیل خونخواره وهمینم آرزوت بود
از دلواپسی واسه آخر عاقبت خودم
بعضیها ازهمون اول معلومه پرستو میشن
مهدی(لطفی) آسمونی بود واهل زمین نبود.
هنیئا لک یا بطل
https://www.instagram.com/seyyedamirhoseini/
سید امیر حسینی
"مُجاٰوِراٰنِ ڪَریٖمِہ ... مُداٰفِعاٰنِ عَقیٰلِہ"
https://t.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g