گفتوگو با همسر شهید مدافع حرم محمدحسین حمزه
بیستویکمین شهید خانواده حمزهها کیست؟
محمدحسین میگفت: دعا کن نفر دوم بعد از شهید محمد طحان، من باشم. میگفت: دوست دارم محمدمحسن و زینب وقتی راه رفتن یاد گرفتند، اولین قدمهایشان را روی قبر من بردارند. معتقد بود تا جوان هستیم باید برویم.
گروه جهاد و مقاومت مشرق - مدت زیادی طول کشید تا توانستم با «سیده خدیجه میرنوراللهی» همسر شهید مدافع حرم محمدحسین حمزه قرار مصاحبه بگذارم. شلوغی سر همسر شهید در روزهای بعد از شهادت همسرش خواسته قلبی شهید بود. محمدحسین به همسرش گفته بود «دوست دارم آنقدر سرت شلوغ باشد که فرصت نداشته باشی به نبودنهایم فکر کنی و غصه بخوری.» شهید محمدحسین حمزه در یک خانواده مجاهد و ایثارگر به دنیا آمده بود. محمدحسین بیستویکمین شهید خانواده حمزهها بود که در مأموریت مستشاری و دفاع از حرم به شهادت رسید. گفتوگوی ما را با سیدهخدیجه میرنوراللهی همسر شهید پیشرو دارید.
از آشناییتان با شهید بگویید. شما اهل قزوین بودید و ایشان اهل سمنان بودند چطور با هم ازدواج کردید؟
پدر من و پدر محمدحسین در دانشگاه قم همدوره بودند. چند سالی دو خانواده کنار هم در قم زندگی میکردیم. بعد ما به تبریز رفتیم و خانواده محمدحسین هم به سمنان بازگشتند. ما معمولاً هر سال به مشهد و زیارت امام رضا (ع) میرفتیم. هر بار در مسیرمان وقتی به سمنان میرسیدیم به منزل آنها میرفتیم، یعنی ارتباط دو خانواده پس از فارغالتحصیلی پدرانمان هم ادامه داشت. سال ۸۶ مادر محمدحسین موضوع ازدواج ما را با مادرم مطرح کرده بود. محمدحسین متولد ۱۳۶۵ بود، مادرم به شوخی گفته بود یعنی او اینقدر بزرگ شده که میخواهید برایش زن بگیرید؟ خلاصه مراسم خواستگاری انجام شد. دو خانواده همدیگر را خیلی خوب میشناختیم گرچه من خیلی با خصوصیات اخلاقی و رفتاری محمدحسین آشنا نبودم. در واقع پدر ایشان را بیشتر از خودش میشناختم، اما میدیدم که همیشه محمدحسین چفیه بر گردن داشت. همیشه این سؤال برایم مطرح بود که چرا اینقدر به چفیه علاقه دارد و در عروسی و عزا از آن جدا نمیشود. در ذهن داشتم اولین سؤالم از محمدحسین در شب خواستگاری همین باشد. آن شب قبل از اینکه من سؤالی بپرسم، محمدحسین گفت: من از شما خواستهای دارم که امیدوارم مخالفت نکنید. گفتم در باره چه؟ گفت: هیچ وقت از من نخواهید این چفیه را از خود دور کنم. با تعجب پرسیدم چرا؟ اینقدر برایت ارزشمند است؟ گفت: این هدیه مقام معظم رهبری امام خامنهای است. خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم به طوری که بلافاصله نتوانستم پاسخی دهم. بعد موافقت کردم. آن شب صحبتهای ما خیلی خوب بود. احساس کردم توافق و تفاهم خوبی داریم. دو هفته بعد جواب مثبت دادم. بعد هم که مراسم عقد و عروسی برگزار شد. مهریهام ۱۴ سکه بود، اما پدر محمدحسین ۱۰۰ سکه هم به عنوان هدیه به آن اضافه کرد.
همسرتان نظامی بودند؟
بله، اتفاقاً بلافاصله بعد از مراسم عقد، محمدحسین برای انجام یک مأموریت رفت. یک هفته گذشت. حتی تماس تلفنی نداشتیم. تعجب کردم، با خودم میگفتم یعنی ایشان همیشه باید اینطور باشد. البته با زندگی نظامیها آشنا بودم. پدر من هم پاسدار و جانباز جنگ تحمیلی است. خود ما برای همین وضعیت پدرم بارها از این شهر به آن شهر مهاجرت کردیم. صبوری مادر در نبودنهای پدر برای من بهترین و مهمترین درس بود که قبلاً آن را آموخته بودم، اما بالاخره وقتی محمدحسین میرفت و دو ماه بعد برمیگشت، برای من سخت بود.
شما سه فرزند از محمدحسین به یادگار دارید. گویا آخرین فرزندتان بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد!
بله، ما ۱۰ سال زندگی مشترک داشتیم. محمدمحسن متولد ۸۷ است، زینب متولد ۹۰ و علی اصغر هم متولد ۹۵ است. فرزند سوم ما بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. محمدحسین به شوخی میگفت: هر چه بچه بیشتر داشته باشی بعد از شهادت من بیشتر سرگرم بچهها میشوی و دلتنگیهایت کمتر میشود.
چقدر مشتاق شهادت بود؟
خیلی از شهادت میگفت. اعزام اول محمدحسین با شهادت دوست صمیمیاش محمد طحان همراه بود که به طور کلی حال و هوایش را تغییر داد. آرام و قرار نداشت. زمان برگزاری مراسم تشییع محمد طحان هم در سوریه بود. به من میگفت: دعا کن نفر دوم بعد از شهید محمد طحان، من باشم. میگفت: دوست دارم محمدمحسن و زینب وقتی راه رفتن یاد گرفتند، اولین قدمهایشان را روی قبر من بردارند. معتقد بود تا جوان هستیم باید برویم.
بهمن ۱۳۹۴ زیارت آقا امام رضا (ع) رفته بودیم. حسین بچهها را به من سپرد و با یکی از دوستانش به حرم برگشت. دوستش میگفت: محمدحسین نزدیک ضریح رفت و خیس عرق برگشت. گفتم «حسین برگه شهادتت رو گرفتیها؟» بدون اینکه حرفی بزند، نگاهی مظلومانه به من انداخت، پیشانیام را بوسید و رفت. آن روز آنقدر محو بود که حتی متوجه گمشدن زینب نشد! نزدیک بابالرضا گفتم «حسین آقا زینب کو؟» تازه انگار به خودش آمده باشد، دوان دوان به رواق برگشت و زینب را پیدا کرد. گفتم «حسین کجایی؟» گفت: «اصلاً تو حال خودم نیستم...» این آخرین سفر ما بود.
با شنیدن این حرفها نگران نمیشدید؟ به هر حال به عنوان یک خانم حق دارید که نگران زندگیتان باشید.
من دوست داشتم محمدحسین به آرزوهایش برسد، اما با خودم میگفتم آیا میتوانم بدون او زندگی کنم. من دور از خانواده خودم و در سمنان بودم و نگران روزهای بدون حضور او میشدم. قبل از شهادت حسین، زیاد خواب دوستش «شهید محمد طحان» را میدیدم. بعد از آن تقریباً هر شب با حسین و بچهها سر مزار شهید طحان میرفتیم. مرتبه اول که حسین به سوریه رفت، آنقدر دلتنگ حسین بودم که سر مزار او رفتم و گفتم «محمد آقا فقط اینبار کمک کن که حسین صحیح و سلامت برگردد.» در حال حاضر خانواده محمدحسین بسیار عزیز و بزرگوار هستند و پس از شهادت همسرم تنهایم نگذاشتند و کنارم هستند. پدر ایشان از جانبازان جنگ تحمیلی است.
پس سابقه جهادی در خانواده همسرتان موروثی است؟
بله دو دایی همسرم به نامهای علیاکبر و علیاصغر از شهدای دوران دفاع مقدس هستند. محمدحسین از کودکی با این فضا آشنا بود. شهید و شهادت را با همه وجودش درک میکرد. پدرش سالها در جبهه حضور داشت و جانباز بود. از خانواده و فامیل محمدحسین تعداد زیادی شهید شده بودند. باید بگویم محمدحسین بیستویکمین شهید خانواده حمزههاست. وقتی خبر شهادت محمدحسین را به پدر و مادرش دادند خیلی مقاوم و صبورانه برخورد کردند، گریه و زاری نکردند، به راهی که شهیدان رفت اعتقاد دارند.
جایی خواندم که گویا اول خبر اسارت شهید منتشر شده بود؟
سالروز میلاد حضرت علی (ع) و روز پدر بود که خبر شهادتش را شنیدم، اما قبل از آن یک هفتهای بود که زمزمه اسارت یا شهادت محمدحسین در سمنان پیچیده بود. من هم شنیده بودم، اما باور نمیکردم. خبر این بود: «شهید محمدحسین حمزه جمعی تیپ۱۲قائم آل محمد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی استان سمنان، در مأموریت مستشاری و دفاع از حرم زینب کبری (س) و حضرت رقیه (س) به فیض شهادت نائل آمد.»
حتی پوسترهای محمدحسین را به عنوان شهید چاپ کرده بودند، اما من میگفتم خودم چند روز پیش با او صحبت کردم، امکان ندارد شهید شده باشد. رفتوآمدها به خانهمان زیاد شد. تا اینکه یک بار چند جانباز دفاعمقدس به خانه پدر محمدحسین آمدند. با دیدن آنها شک کردم. نزد پدر محمدحسین رفتم و گفتم اگر اتفاقی افتاده به من بگویید، نمیخواهم آخرین نفری باشم که از شهادت محمدحسین مطلع میشود. ایشان گفت: خبر قطعی نداریم برخی میگویند اسیر شده و برخی هم میگویند به شهادت رسیده است. کمی بعد چند نفر از سپاه آمدند. درمیان جمعیت حاضر عموی محمدحسین را که جانباز و آزاده است دیدم. چفیه را بر صورتش انداخته بود و گریه میکرد. دیگر برایم قطعی شد که محمدحسین به شهادت رسیده است.
واکنش پسربزرگتان محمدمحسن به شهادت پدرش چه بود؟
از پدر محمدحسین خواستم اجازه دهد خودم خبر شهادت را به پسرم محمدمحسن بدهم. ماشین گرفتم و به سمت مدرسه رفتم. معلم محمدمحسن گریه میکرد. تا من را دید گفت: چرا اجازه دادی همسرت برود؟ چرا با روحیه بچه بازی میکنی؟ گفت: خبر داری؟ گفتم بله راضی هستم به رضای خدا.
بعد محمدمحسن را آوردند. گفت: مامان خانم معلم ما از صبح گریه میکند. گفتم بیا برویم داخل ماشین باید به خانه برگردیم. وقتی محمدمحسن داخل ماشین نشست گفتم یادت هست به تقاضای پدرت در حرم امام رضا (ع) دعا کردی او شهید شود؟ من از تو پرسیدم چرا چنین دعایی کردی گفتی، چون شهادت بهتر از مردن است؟ گفت: بله یادم است. گفتم بابا به آرزویش رسید. بعد دو دستی به سرش زد و گریه کرد. در تمام طول راه گریه کرد. تا پدربزرگش را دید سمتش دوید و خودش را بغل پدربزرگش انداخت. ایشان هم محمدمحسن را محکم در آغوشش فشرد و هر دو یک دل سیر با هم گریه کردند. از همان روز خانه ما محل رفت و آمد افراد مختلف از دوست، فامیل و آشنا گرفته تا مسئولان شهر شد. نوارهای مداحی، صوت مدافعان حرم، ظاهراً نشان از شهادتش میداد، اما من نمیخواستم شهادتش را باور کنم. فکرش را هم نمیکردم که بتوانم پیکر محمدحسین را ببینم. قرار شد تنها با محمدحسین دیدار کنم. شهید سفارش کرده بود مشکی نپوشم، اما شرایطی پیش آمد که نتوانستم به این سفارشش عمل کنم. بعد از ۱۰ روز پیکرش به وطن بازگشت. رفتم کنار پیکرش. چهرهاش زیباتر شده بود. انگار به خواب آرام فرو رفته بود. گفتم محمدحسین بامعرفت قرار بود بیایی همگی با هم به زیارت ارباب برویم. خودت تنها رفتی؟ میگفتم و گریه میکردم. هر چه در دل داشتم با محمدحسینم در میان گذاشتم. اصلاً فکرش را هم نمیکردم با دیدن پیکرش اینقدر آرام شوم. پیکرش را بعد از تشییع در امامزاده یحیی (ع) سمنان به خاک سپردیم. محمدحسین صبح ۲۶ فروردین ۹۵ در شهر حماه سوریه مورد اصابت ترکشهای خمپاره تروریستها قرار گرفته و به آرزویش رسیده بود. من در حالی با این خبر روبهرو شدم که هنوز فرزند سوممان متولد نشده بود.
برای تربیت فرزندانتان در نبود محمدحسین چه برنامهای دارید؟
میخواهم با کمک خانواده خودم و محمدحسین بچهها را همانطوری تربیت کنم که او دوست داشت. دینمدار، با ادب و با معرفت باشند. همه سعیام را میکنم. امروز بچهها پرچمدار مسیری هستند که پدرشان با خونش نشانمان داد. بچهها در مراسم مختلف دل نوشتههای پدرشان را قرائت میکنند. علی اصغر هم که هنوز کوچک است.
اگر امکان دارد خاطرهای از محمدحسین برایمان تعریف کنید.
محمدحسین آمر به معروف و ناهی از منکر بود. اعتقاد داشت امر به معروف و نهی از منکر یک واجب شرعی است که قضا ندارد و باید در لحظه ادا شود. در این خصوص خیلی اذیت هم شد، بارها کتک خورد. از من هم میخواست همراهیاش کنم تا اثرگذاری آن بیشتر شود. واقعاً در این زمینه دغدغه داشت. بیحجابی در سطح جامعه را نمیتوانست تحمل کند. وقتی آنها را میدید به هم میریخت و اذیت میشد. دیگر اینکه به ادای خمس و زکات خیلی حساس بود و حتیالمقدور به منزل کسانی که میدانست اهل خمس نیستند نمیرفتیم یا اگر ناچاراً میرفتیم و چیزی میخوردیم خودش خمس آنچه را که خورده بودیم میپرداخت.
منبع: روزنامه جوان