مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۹۵ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

لایق شهادت ...

يكشنبه, ۲۹ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۵۶ ب.ظ

از دنیا که بگذریم...

از همان...

دلبستگی هایمان...

همان خودِ خودمان..!

از همه‌ی اینها که گذشتیم...

تازه می شویم لایق ...

لایق شهادت ...

شهید هادی شجاع

سالروز شهادت

iD ➠ @sangarshohada



مادر شهید خطاب بہ رهبر انقلاب :

پسرم را در حالیڪه

مثل ابالفضل دست نداشت

و مثل اربابش سر نداشت

برایمان هدیہ آوردند ...

شهید محمدرضا خاوری

فرماندہ لشڪر فاطمیون

سالروز شهادت

@ravayate_fath

به نماز اول وقت خیلی حساسیت داشت

جمعه, ۲۷ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۵۴ ب.ظ


همکار شهید مدافع حرم محمدآژند:

شهید محمدآژند به نماز اول وقت خیلی حساسیت داشت. دوسال پیش وقتی همکارها با اتوبوس اداره از ماموریت اصفهان برمیگشتیم وقت اذان مغرب گفتیم هروقت وایسادیم شام بخوریم نماز میخونیم ، اما یه دفعه دیدیم که محمد ناراحت شد و گفت: 

من میخوام پیاده شم نماز بخونم و خودم با ماشین راه میام تهران همین باعث شد یه جا باستیم و نماز اول وقت بخونیم. محمد گفت اگه الان وقت نماز از دنیا بری در حالی که نماز نخونده باشی بی نماز رفتی  ، این حرف محمد برام درس بزرگی از دین داری شد.

 @Agamahmoodreza


بسم الله الرحمن الرحیم

قربة الی الله

گفت:

آدم خاصی بود مرتضی،

قیافش خیلی خشک بود ولی واقعیت چیز دیگه ایه.

گفت:

تن و بدن آماده ای داشت.

فرز و چابک بود، لاغر بود ولی عضلانی.

گفت:

شاید یکی از جنبه های شخصیتیش جنبه ی ورزشکار بودنش بود. چیزی که من ازش تو ذهنم هست یکیش همین ورزشکار بودنشه.

گفت:

داشتم تو میدون موانع کار میکردم و ازین مانع به اون مانع می پریدم و جست میزدم و سینه خیز میرفتم و.... تا رسیدم به یکی از موانع که یه گودال بزرگ بود. گودالی به عمق دو، دونیم متر و دهنه ای 4،5 متری. از یک سرش باید میپریدم داخل گودال و از سر دیگه اش خودم رو میکشوندم بالا.

تو مسیر حسابی خسته شده بودم. خودم رو انداختم تو گودال. خم شدم و دست گذاشتم رو زانوهام، چند تا نفس عمیق کشیدم تا نفسم تنظیم بشه. آخرین بازدم رو با فشار از دهنم خارج کردم و کمر راست کردم. عرق پیشونیم و با آستین پاک کردم و بسم اللهی گفتم و یاعلی دویدم سمت دیواره ی گودال تا خودم رو بکشم بالا.

پریدم و دست انداختم لبه گودال تا خودم رو بکشم بالا. هر چی سعی کردم نتونستم خودم رو بکشم به طرف لبه گودال، هر چی پا زدم که بیام بالا نشد. دستم رو رها کردم و افتادم تو گودال. چند قدمی دور خیز کردم تا دوباره امتحانش کنم. چاره نبود، این مانع رو نمیشد پیچوند، بالاخره باید از توش در میومدم. یا علی گفتم دویدم سمت دیواره و دوباره شروع کردم به پا زدن. هر چی جون داشتم گذاشتم وسط تا خودم رو بکشم بالا و پام رو برسونم به لبه ی گودال تا کار این مانع رو هم یکسره کنم.

گفت:

مشغول زور زدن و بالا کشیدن خودم بودم که احساس کردم یه سایه از بالا سرم رد شد، یعنی در واقع از بالاسرم پرواز کرد، کانه عقابی که از رو سرم رد بشه.

خودم رو به هر زوری بود کشیدم بالا و نگاه کردم ببیم چی بود اون سایه.

سر که بلند کردم دیدم مرتضی  است که داره میدوه و مانعها رو عین پله ی خونه شون دوتا یکی رد و میکنه و جست میزنه و میره.

یه نگاه به دهنه گودال کردم، یه نگاه به مرتضی که داشت عین میگ میگ میدوید.

فکم مثل کایوت، گرگ تو میگ میگ خورد زمین!!!

یعنی چه جوری این دهانه رو پریده بود؟؟؟

یعنی چه جونی داشت مرتضی.

با دیدن مرتضی که اونجور میدوید قدرت از زانوم گرفته شد و همونجا وا رفتم...

.

گفت:

به شهر حمله شدیدی شده بود و ما رو تا وسط شهر عقب کشیده بودن. درگیری خیلی سنگین شده بود. اوضاع سختی بود. از بعد نماز صبح جنگ بی امون، امونمون رو بریده بود. تو پناه دیواری کنار خیابون نشته بودیم. زانوهام دیگه توان نداشت که...

.

مرتضی بود که با موتور اومد پیشمون...

تعجب کردم وسط اون شلوغی مرتضی اونجا چی کار میکنه. آخه یگانشون جای دیگه مامور بود.

از اوضاع شهر چند تا سوال کرد و رفت تا خودش از نزدیک ببینه.

همینکه مرتضی اومد انگار زانوهام جون گرفت. دوباره پاشدیم و یاعلی گفتیم و شهر رو پس گرفتیم.

گفت:

مرتضی اصلا تو اون نبرد شرکت نکرد، ولی همون حضور و سرکشیش دلگرمی و قوت زانومون شد.

.


گفت:

رفیق خوب قوت زانوی آدمه.

.

گفت: مرتضی مثل عقاب بلند پرواز بود... همیشه تو اوج...

.

ﻫﻤﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﺩﺍﺭ ﮐﻪ ﺁﺳﯿﺐ ﮐﻢ ﺭﺳﺪ

ﺁﻥ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭼﻮﻥ ﻋﻘﺎﺏ ﺑﻮﺩ ﺁﺷﯿﺎﻥ ﺑﻠﻨﺪ

فرمانده

قوت زانو

عقاب

حسین قمی

سربازان آخرالزمانی امام زمان عج

فدایی حضرت زینب سلام الله علیها

شهیدمرتضی حسین پور

@bi_to_be_sar_nemishavadd

هنوز فرصت پـرواز هست

جمعه, ۲۷ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۴۶ ب.ظ


هنوز فرصت پـرواز هست 

هنوز باران مے بارد ...

و عشـــــــــق ...

تصـویرِ خستگے ناپذیـرِ

مردانِ بهشـت است ...

رزمنده دیروز مدافع امروز

شهید سردار جانمحمد علےپور

شهادت مرداد96

@modafeonharem

ده برابرش تو خیلی جاها جبران کرد..

جمعه, ۲۷ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۴۳ ب.ظ


یادمه یه روز تو دانشگاه نشسته بودیم که گفت پاشو بریم..

 کجا؟! شهرک

چرا؟!

ماشین باباتو بردار بریم قیطریه..

چه خبره؟!

بریم حالا..

 ما هم که نمیتونستیم نه بگیم.. 

رفتیم قیطریه نگو میخواسته وسایل جهاز خواهرشو بگیره.. 

خلاصه از اونجا به ما گفت بریم میدون خراسون.. 

منم گفتم میریم اونجا بعدم یک ناهار میزنیم و بعد دانشگاه..

 رفتیم میدون خراسون با کلی دردسر.. 

باز یک تیکه دیگه جهاز برداشتیم از اونجا هم رفتیم منزلشون سمت آزادی که این وسایل رو بزاریم.. 

آخرش هم 5 هزارتومن بهم داده میگه بیا اینم پول بنزین دمت گرم خدافظ..😐

حالا خودش دو قدم کسی رو با موتور میبرد 20 تومن پول بنزین میگرفت😂..

با خودم میگفتم دمش گرم عروسیمون جبران میکنه میترکونه...

الان کجایی؟! دقیقا کجایی؟!

ما کجاییم!!.

البته انصافا ده برابرش تو خیلی جاها جبران کرد..

مشکل اینجاست که جای خالیش هر روز بیشتر از دیروز حس میشه...

 نقل شده از دوست شهید

عکس محرم 92

دلتنگی

بدون تو زمان برام مثل یه دیواره....

 @shahid_dehghan

تو پیش اربابی و من دورم از قافله ی عشق

جمعه, ۲۷ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۴۰ ب.ظ

برادرم 

در این شب های محرم 

ناراحتم که نیستی در این ماه حسینی

اما

تو پیش اربابی 

و 

من دورم از قافله ی عشق 

شهید حسن تمیمی

خادم اهل بیت

@shahidhasantamaimi

پاسداران انقلاب

جمعه, ۲۷ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۳۷ ب.ظ

سپاہ زینبیون:

 شھید والا مقام طارق حسین از لشکر زینبیون 

ما پاسداران انقلابیم 

@sipahezainabiun

در هر فرصتی قرآن می خواند

جمعه, ۲۷ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۳۵ ب.ظ


«بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن»

گذرے بر سیره شهید 

 شهید عزیز در هر فرصتی قرآن می خواند چه درسفر چه تفریح یا مهمانی هر جایی بودیم خود را ملزم می دانست مقدار قرآنی را که برای خود مشخص کرده بود تلاوت کند .ایشان اوایل روزی ده صفحه از قرآن  و بعدها که در دوره عقیدتی یکی از اساتیدشون گفته بودند مسلمان باید روزی یک جزء قرآن بخواند از اون به بعد روزی یک جزء از صبح تا شب هر موقع فرصتی پیدا می شد قرآن جیبش را در می آورد و قرآن می خواند تا جزء را تمام کند . دو زمان دیگر نیز ایشان مقید بودند طبق برنامه  حتما قرآن قرائت کند: یکی هر شب قبل از خواب سوره واقعه که این اواخر سور مسبحات (حدید-حشر-صف-تغابن ) نیز به آن اضافه شده بود ... به یاد دارم بعضی از شبها خواب چشمانش را می گرفت چند بار بین قرائت برای یک لحظه خوابش میبرد از خواب می پرید و دوباره ادامه می داد و بعضی شبها که از خستگی نمی توانست سوره واقعه را بخواند حتما بعد از نماز صبح آن را می خواند . و همچنین قرآن خواندن در سحر را خیلی دوست داشت سحر که برای نماز شب بیدار می شد قبل از نماز شب اول قرآن می خواند بعد نماز شب بعد از شهادتش در صفحه ای از دفترچه محاسبه اعمالش دیدم یکی از گناهان خود راچنین بیان می کند : نخواندن قرآن در دل شب !!!

شهید عبدالرضا مجیری

راوی : همسرشهید 

 @sangarshohada

سالروز شهـادت دو شهید مدافع حرم

پنجشنبه, ۲۶ مهر ۱۳۹۷، ۰۹:۴۵ ق.ظ

فرازے از وصیت نامہ

بہ دوستان بگویید ڪه از حریم شهدای مدافع خبر بگیرید و سر بزنید ڪه بحق حضرت زینب و حضرت رقیہ خودم شفاعت میڪنم.

شهید مصطفی کریمی

سالروز شهادت

iD ➠ @sangarshohada


تویی آن ،

سوژہ ی عڪاسیِ این چشم غزل 

ڪاش در قاب غریبانہ ی جان 

عڪس شوی . . .

پاسدار مدافع حرم

شهـید مهـدی علیدوست

اولین شهـید مدافع حرم قم

سالروز شهـادت

@ravayate_fath

حتما شهید می شود

چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۲۴ ب.ظ


خواهر شهید مدافع حرم احمد اعطایی:

مدت زیادی قبل از رفتن،به شوخی می گفت:می خواهم به سوریه بروم.او به من گفته بود که برای انجام مأموریت دو ماهه می رود ولی مکان آن را مشخص نکرد.البته با حرف هایی که از قبل می زد،شک کرده بودم که قرار است به سوریه برود.چند روز بعد از رفتنش،یکی از دوستانم تماس گرفت و گفت: جای برادرت خالی نباشد،او را در فرودگاه امام دیده ایم.آنها متوجه شده بودند که احمد سوریه رفته است.بعد از شنیدن این خبر،خیلی گریه کردم.همان شب،خواب دیدم که یک خانم،دو کتاب به من داد که عکس شهید سید مجتبی هاشمی پشت جلد آن بود.به او گفتم:چشم هایم خیلی درد می کند و نمی توانم کتاب بخوانم.آن خانم گفت:می دانم که برای برادرت گریه کرده ای و چشم هایت درد می کند .این کتاب در مورد شهداست واسم تمام شهدا در آن کتاب نوشته شده است.وقتی کتاب را ورق زدم،دیدم اسم احمد اعطایی در آن ثبت شده است .صبح که از خواب بیدار شدم،به همسرم گفتم:اگر احمد این بار هم برگردد،حتما شهید می شود.

 @Agamahmoodreza

شهیدی که اخلاق مدار بود (جاسم حمید)

چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۲۱ ب.ظ

هیچ وقت خود را برتر نمی‌دانست

دوست حاج جاسم صحبت هایش را این گونه تکمیل می‌کند: «نیروهای سوری و ایرانی که او را می‌شناختند شیفته منش و اخلاق حاج جاسم بودند، هیچ کدام از نیروهای ایرانی به خود اجازه نمی‌دادند که بروند و در جمع نیروهای سوری بنشینند اما حاج جاسم این کار را می‌کرد. با حاج مصطفی دو نفری می‌رفتند و در جمع نیروهای سوری می‌نشستند، چای آنها را می‌خوردند و رفاقتی با آنها صحبت می‌کردند و گپ می‌زدند، تا جایی که حتی تیم حفاظت سوریه به حاج جاسم‌اشکال کردند که شما چرا در جمع نیروهای سوری رفت و آمد می‌کنی و برای مدتی پرونده حاج جاسم را بستند و اجازه نمی‌دادند وی به سوریه برود.حاج جاسم هیچ وقت خودش را برتر از بقیه نیروها یا کسی که نگهبانی می‌داد، نمی‌دید، هیچ وقت خود را فرمانده نیرو نمی‌دید بلکه خود را هم سطح و رفیق نیروها می‌دید.

بعد از شهادت شهید ابوحامد، حاج جاسم مسئول عملیاتی منطقه شیخ هلال شد، در حدود دو هفته‌ای که ما در منطقه عملیاتی بودیم حاج جاسم عقب نرفت. نیم ساعت راه تا مقر اصلی بود و ما به حاجی اصرار می‌کردیم که حداقل برای دوش گرفتن چند ساعتی به عقب برگردد. اما وی قبول نمی‌کرد، دائم در منطقه بود حتی برای خواب هم برنمی‌گشت، شب و روز بیدار بود، دائم در ارتفاعات تردد می‌کرد در پاتکهای دشمن به قدری خوب فرماندهی می‌کرد که دشمن جرات نداشت بیشتر از یکی دو کیلومتر جلو بیاید و حرکت دشمن را در نطفه خفه می‌کرد. حاج جاسم به نیروهایش انگیزه می‌داد، نیروهای حاج جاسم دوست داشتند در منطقه بمانند.»

خوابی که با شهادت تعبیر شد

همرزم شهید سردار حاج جاسم حمید نحوه شهادت وی را این گونه شرح می‌دهد: « نحوه دقیق شهادت را اطلاعی ندارم چون آن موقع ایران بودم، اما آنچه از دیگران شنیده ام را نقل می‌کنم.

حاج مصطفی رشیدپور که صمیمی‌ترین دوست جاسم بود گفت خواب حاج جاسم را دیدم که شهید می‌شود و وقتی بنده این خبر را به حاج جاسم گفتم گفت خیلی ممنونم ازتو که این خبر را به من دادی و امیدوارم ان‌شاءالله همینطور باشد و اگر شهید شدم شفاعتت می‌کنم.

حاج جاسم سال بعد از شهادت حاج مصطفی غصه می‌خورد که بسیار حیف شد که سال قبل شب ولادت حضرت زینب در سوریه بودیم اما اکنون مصطفی دیگر کنارم نیست... داستانی که برایتان گفتم را حتی در قالب یادداشت نوشته‌ام و حتی پخش شد و معروف به عیدی حضرت زینب(س) معروف شده است و اینکه خودم خواب دیدم حاج مصطفی و جاسم کنار هم می‌خندند و بسیار خوشحال هستند.حاج مصطفی در ایام مجروحیت در ایران در منزل خودشان بودند و در دوران جراحی از دنیا می‌رود.»

ماجرای شهادت حاج جاسم از زبان همسر

سهیلا شمونی، همسر سردار شهید حاج جاسم حمید درباره چگونگی اطلاع یافتن از نحوه شهادت همسرش برایمان این گونه گفت: «در روزی که این اتفاق جانسوز رخ داد به عیادت مادرم که در بیمارستان بودند رفته بودم.بعد از ساعتی دیدم همسایگان به بیمارستان آمدند و به جهت اطلاع یافتن از این ماجرا از من خواستند تا با آنها به خانه بروم به همین جهت دم در بیمارستان بود که آنها این ماجرا را به من اطلاع دادند.

قبل از شهادتش قریب به 9 بار به سوریه رفته بود. آخرین بار که رفت و مصادف با شهادتش شد نوه ما محمد آقا متولد شد. ساعت 12 شب سردار شهید شد و محمد ساعت 12 شب به دنیا آمد. این در حالی بود که با هماهنگی بیمارستان، دخترم را زودتر در بیمارستان بستری کردیم تا بلکه او به جهت اطلاع از حادثه شهادت پدرش اتفاقات ناگواری برایش به وجود نیاید. اما متوجه شدیم که همان شب که سردار شهید شد به خواب دخترم آمد و گفت که من به آرزویم رسیدم.»

همسر شهید از وصیت حاج جاسم می‌گوید:« سردار وصیت هایش بیشتر درباب ایمان و تلاش در مسیر ارتقاء تقوا خطاب به همسر و فرزندان بود و بسیار به مسئله اقامه نماز اول وقت توصیه می‌کرد و به قدری بر این امر واقف بود که فراموش نمی‌کنم در اولین مرتبه که با خانواده به مدت دو هفته ما را به سوریه برد در فرودگاه با اینکه زمان پرواز با اذان یکی شده بود وی نمازش را در حالی که عوامل پرواز از تاخیر ناراحت شده بودند اقامه کرد.

شهید جاسم در امر کمک به نیازمندان بسیار تلاش می‌کرد چراکه بعد از جریان شهادت همسرم متوجه دختر و پسر جوانی شدیم که با ناراحتی بسیار جویای احوال سردار شده بودند به جهت اینکه می‌گفتند شهید حاج جاسم بسیار کمک حال ما در طول زندگی بود و از هیچ کمکی درباره ما دریغ نمی‌کرد. درباره وضعیت حاج جاسم در سوریه آن طور که من با وی در سفر دوم به مدت یک ماه بودم فاصله استراحت گاه تا منطقه عملیاتی به اندازه سه کیلومتر بود. به گونه‌ای که صدای توپ و گلوله به وضوح شنیده می‌شد و من و دیگر خانم‌هایی که در استراحتگاه ساکن بودیم با بیان احادیث و دعا و قرآن خواندن برای موفقیت حاج جاسم و دیگر همرزمانش به درگاه خداوند استغاثه می‌کردیم و حاج جاسم از هشت صبح که از خانه بیرون می‌رفت تا 10 که به ما ملحق می‌شد در میدان جنگ حضور داشت. حتی شب که می‌آمد با او به تل زین‌العابدین واقع در نزدیکی حرم حضرت زینب(س) می‌رفتیم و او از وضعیت حضور خود در منطقه و جایگاه تکفیری‌ها و اسم مناطق و دیگر اطلاعات با ما صحبت می‌کردند. »

لحظه خداحافظی همسر با پیکر حاج جاسم

همسر شهید جاسم حمید ادامه می‌دهد:«درباره لحظه ملاقات من با پیکر همسرم فراموش نمی‌کنم لحظاتی را که پیکر همسرم را وقتی از تهران به فرودگاه اهواز آوردند جهت استقبال و تشییع همسر شهیدم به ما گفتند به سوی پیکر بروید اما فرزندانم به مسئولین تشییع گفته بودند نگذارید مادر ما صورت پدر را ببیند ولی وقتی اصرار کردم لحظه‌ای این کار را کردند که دیدم تمام صورت همسرم از بین رفته بود. نحوه شهادت حاج جاسم به این شکل بود که نیروهای تکفیری بمب‌های تلویزیونی را تدارک دیده بودند و در مسیر کار می‌گذاشتند، البته این بمب‌ها به صورت حسی عمل می‌کرد به این معنا که وقتی بار سنگینی از آن رد می‌شد منفجر می‌شد با این وجود قبل از رفتن همسرم با ماشین همرزمانی با موتور رفته بودند ولی آسیبی بدانها نرسید تا اینکه همسرم با چند تن از همرزمانش این مسیر را طی کرد که منجر به شهادت او و زخمی شدن همراهانش شد.

سردار در سوریه در استان حمام سمت فرماندهی محور شیخ هلال را به عهده داشت که به طول 80 کیلومتر بود و البته دوستان همرزمش زندگی نامه او را در مواردی با فیلم از فعالیت هایش در سوریه در قالب سی دی‌هایی منتشر کرده‌اند ولی آنچه که حائز اهمیت است اینکه او در ایامی که به تهران می‌آمد به ما تنها از شرایط خوب موجود در سوریه می‌گفت تا ما نگرانی نداشته باشیم. دوستان شهید بعد از شهادت به او لقب «فاتح بوکمال» داده بودند به جهت اینکه این منطقه منطقه مرزی عراق و سوریه محسوب می‌شد و حتی نیروهای آمریکایی نیز از این مسیر رفت و آمد می‌کردند حال با جانفشانی نیروهای مقاومت آن منطقه حساس نجات پیدا کرد.»


سخن پایانی

همسر شهید تصریح می‌کند: « بنده به  عنوان نکته پایانی در جواب کسانی که مخالف حضور مدافعان حرم در سوریه بوده و هستند می‌گویم اگر امثال شهدای جوان مدافعین حرم و حاج جاسم در مناطق عملیاتی حضور پیدا نمی‌کردند آیا شرایط امن در ایران وجود داشت و آیا به نظر آنان کشور اسلامی ایران به سوریه تبدیل نمی‌شد؟ بنده حتی اکنون معتقدم اگر کسانی بتوانند در نبرد دشمن شرکت کنند و عده‌ای با آنها مخالفت کنند قطعا باید در مقابل خداوند جوابگو باشند.»

منبع: کیهان

شهیدی که اخلاق مدار بود

چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۱۷ ب.ظ


حاج جاسم نخستین ماموریت خود در سوریه را از آبان یا آذر سال 94 آغاز کرد و از آنجایی که به صورت داوطلبانه عازم نبرد با تکفیری‌ها شده بود، اعزام ایشان به سوریه خیلی راحت نبود. علیرغم اینکه هشت سال در جبهه‌های دفاع مقدس بودند و فعالیت‌های گسترده‌ای در این مسیر داشتند باز هم با اعزام پدرم مخالفت می‌شد.»

پسر ارشد شهید در ادامه می‌گوید:« پدر و دوستش شهید مصطفی رشیدپور به خیلی‌ها متوسل شدند و در این مسیر بسیار پافشاری کردند. با وجود مخالفت‌هایی که با آنها می‌شد خسته نمی‌شدند و به هر کسی که احساس می‌کردند کاری می‌تواند انجام دهد رو می‌زدند. پدر هیچ وقت برای کارهای شخصی خودشان و حتی برای راه انداختن کارهای ما که فرزندشان بودیم به هیچ کسی رو نزده بود اما در این مورد هر کاری که می‌توانست انجام داد و بالاخره توانست نظر مسئولان مربوطه را جلب کند.»

شهیدی که اخلاق مدار بود

برادر شهید نیز شخصیت حاج جاسم را این چنین توصیف می‌کند: «احترام زیادی برای من که برادر بزرگترش بودم قائل بود، می‌توانم بگویم که وی من را به عنوان پدر احترام می‌کرد. جاسم انسانی افتاده حال، متواضع، خوشرو، خوش اخلاق و جذاب بود، با هر شخصی از هر تیپ و سلیقه‌ای که مواجه می‌شد خوش برخورد و خوشرور بود. من در تشییع پیکر برادر شهیدم دوستانی از تهران، کرج، نیشابور و شهرهای دیگر دیدم که هم از اخلاق و رفتار این شهید تعریف می‌کردند. آقای رحیمی‌منش از بچه‌های نیروی انسانی تهران به من می‌گفت هر جایی که حاج جاسم حضور داشت خیال ما از آنجا راحت بود.

جاسم انسان فوق‌العاده صبوری بود، از هیچ مسئله‌ای زود ناراحت نمی‌شد در اختلافاتی که گاهی پیش می‌آمد سعی می‌کرد کوتاه بیاید و مشکل را ختم به خیر کند.با هر کسی که برای اولین بار برخورد می‌کرد طوری با او گرم می‌گرفت که انگار سال‌ها است او را می‌شناسد.»

حاج طاهر دوست حاج جاسم است، سال‌های سال او را می‌شناسد و خاطرات فراموش نشده‌ای از شهید دارد.طاهرعطایی روایت دوستی با حاج جاسم را این چنین توصیف می‌کند: «جاسم با گذشت سال‌ها از دوران دفاع مقدس هیچ گاه از فضای معنوی آن دوران فاصله نگرفت و فراموش نکرد، همیشه بسیجی بود، مقید به مستحبات و نمازهای نافله بود، یکبار در شادگان به همراه حاج جاسم به منزل شهید بهبهانی رفتیم و قرار شد قبل از دیدار با خانواده شهید به مسجد بین راه برویم و نماز مغرب و عشاء را به جماعت بخوانیم، وقتی رسیدیم حاج جاسم که دائم الوضو بود به محض رسیدن به مسجد نمازش را با جماعت خواند و ما مشغول وضو گرفتن شدیم، بعد از اینکه وضو گرفتیم و به مسجد آمدیم نماز تمام شده بود. به حاج جاسم گفتیم شما جلو بایست تا ما به شما اقتدا کنیم. حاج جاسم گفت من نمازم را خواندم گفتیم نماز قضا بخوان، سرش را پایین انداخت و با حجب و حیای خاصی گفت شاید من نماز قضا نداشته باشم.»

سعه صدر بالا و احترام به عقاید دیگران

ابراهیم حمید برادر کوچک حاج جاسم نیز می‌گوید: «یکی از خصوصیات شهید، سعه صدر و منطقی بودن وی بود، حاج جاسم در تمامی مسائل با سعه صدر برخورد می‌کرد، بنده در خیلی از مسائل با برادر شهیدم اختلاف سلیقه و اختلاف نظر داشتم اما او وقت می‌گذاشت و با سعه صدر و متانت با من بحث می‌کرد البته در بسیاری از موارد ما با هم به یک نتیجه مشترک نمی‌رسیدیم، دیدگاه من با شهید بزرگوار اختلاف زیادی داشت اما آنچه برای من ارزشمند است این بود که حاج جاسم علی‌رغم اینکه نمی‌توانست من را قانع کند یک بار نشد که ناراحت شود یا حرفی بزند که من را آزرده کند، شهید بزرگوار حقیقتا به عقاید دیگران احترام می‌گذاشت.حاج جاسم با اخلاق خوب و خوشرویی که داشت دیگران و حتی کسانی که با ایشان اختلاف نظر داشتند را به خود جذب می‌کرد.»

در جواب کسانی که مخالف حضور مدافعان حرم در سوریه بوده و هستند می‌گویم اگر امثال شهدای جوان مدافعین حرم و حاج جاسم در مناطق عملیاتی حضور پیدا نمی‌کردند آیا شرایط امن در ایران وجود داشت؟!

گروه جهاد و مقاومت مشرق - می خواهیم برگی دیگر از تاریخ را بخوانیم که برگرفته از کتاب زندگی یک شهید است که تمام هستی خود را برای عقیده دفاع از آزادگی و انسانیت در میدان نبرد خرج کرد. باید همه مردم دنیا بدانند که لبخند کودکی در آغوش بی‌جان مادر یعنی چه! باید بدانی وقتی پلیدی بر سر کودکان و مادران بی‌گناه و بی‌دفاع آوار می‌شود چه می‌کنی؛ آیا آنکه قلبی در سینه دارد برای تپیدن می‌تواند سکوت کرده و اکران زنده سینمای جنگ و نفرت را بدون مداخله به تماشا بنشیند؟ مثل این روایت که از انسانی است که قلبی پرنده و روحی آزاده داشت.


دلیر مرد این هفته قصه ما مانند هزاران انسان دیگر آرزوهای بسیاری داشت که بماند اما می‌دانست هنگام عمل است و باید چه کرد.

راستش نوشتن از شهدا، آن انسان‌هایی که می‌روند تا ما بمانیم کمی دشوار و شاید هم طاقت فرسا باشد چرا که باید تمام وجودت را منسجم و قلم را در جهت او حرکت‌دهی و شاید هم قلم نتواند پشتکاری که شهادت نفس‌های آخر شهید را گرفته باشد را یادآور شود.

به محله زیتون کارمندی اهواز، منزل شهید مدافع حرم حاج جاسم حمید (عبادی)رفتم و با همسر و خانواده محترم او به گفت وگو نشستم.

آری صفحه فرهنگ مقاومت این هفته به سراغ مردی رفت که یادآور روزهای سخت و دشوار انقلاب است و او هرگز هیچ مقطعی از انقلاب را رها نکرد و شیرمرد وار در کنار انقلاب ماند. روایتی تلخ و شیرین از زندگی مردی بزرگ، مردی به نام حاج جاسم حمید که عاشقانه پر کشید و سرش را در راه وطن داد و پیکر عاشقش چون سیدالشهدا(ع) به آغوش خانواده بازگشت.


حاج خلف برادر بزرگ شهید است.او زندگی برادرش را این گونه روایت می‌کند:«پدر و مادرم شش فرزند دختر و شش فرزند پسر داشتند، ما در یک خانواده مذهبی بزرگ شدیم، قبل از انقلاب در ایام محرم و صفر مراسم عزای امام حسین(ع) در خانه ما برگزار می‌شد، جاسم هم که در این خانه رشد یافته و بزرگ شده بود اهل مسجد بود و علاقه خاصی به اهل‌بیت(ع) داشت.


جاسم دوره ابتدایی را تمام کرد و تازه وارد دوره راهنمایی شده بود که انقلاب پیروز شد، هنوز بسیج تشکیل نشده بود، من، برادرانم و پدرم که مسجدی بودیم از نزدیک در جریان اتفاقات مرتبط با انقلاب قرار داشتیم، حاج جاسم از همان سنین کم در فعالیت‌های انقلابی مسجد شرکت می‌کرد تا اینکه جنگ آغاز شد.

جاسم هم از طریق مسجد در سن 14 سالگی عازم جبهه و جنگ شد. وی از عملیات والفجر مقدماتی تا آخر جنگ در جبهه حضور داشت.

لشکر صدام تا کنار دیوارهای اهواز، پاسگاه حمید و منطقه دب حردان رسیده بود. یک روز انفجاری در انبار مهمات صورت گرفت و ضایعاتی در لشکر 92 زرهی پیش آمد. انفجار مهیبی بود، انگار یک تکه از زمین به آسمان پرتاب شد، تمام آسمان را گرد و غبار گرفته بود، بعد از آن حادثه بسیاری از مردم از اهواز هجرت کردند، همان روزها بود که جاسم وارد سپاه و جبهه شد.

تیپ امام حسن مجتبی(ع) نخستین یگان آبی- خاکی کشور و از چند دسته و گروهان تشکیل شده بود که در عملیات‌های بسیاری از جمله عملیات خیبر به عنوان یک نیروی خط‌شکن عمل می‌کرد. برادر من هم ابتدا در این تیپ بود.

جنگ که تمام شد، جاسم از سپاه بیرون آمد و فعالیت‌های انقلابی خود را در بسیج ادامه داد و برای امرار معاش به مشاغل آزاد روی آورد. مدتی هم از طریق سپاه در حراست نبرد لوله مشغول به کار شد که در آن زمان مسئولیت حراست چندین چاه نفت را با کمک سی یا چهل نفر نگهبان در منطقه بر عهده گرفت.»


آخرین روزهای بودن در کنار پدر

حاج جاسم به کار خودش مشغول بود تا اینکه قضایای داعش و دفاع در سوریه پیش آمد. به خاطر اتفاقاتی که در عراق و سوریه افتاد و با توجه به نظر رهبر معظم انقلاب، تشخیص داد که باید در سوریه حاضر شود و از حرم اهل بیت(ع) دفاع کند.

احمد پسر بزرگ شهید نیز از رزم آفرینی‌های پدرش می‌گوید: «اعزام پدر به سوریه به صورت جهادی و داوطلبانه بود، بسیاری از دوستان و همرزمان پدر در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیدند، گاهی پدر واسطه می‌شد و خبر شهادت و بعضا پیکر شهدا را به خانواده آنها می‌رساند، از طرفی بعضی از دوستان و همرزمان پدر به جمع مدافعان حرم در سوریه پیوسته بودند. خاطرات دوران دفاع مقدس و خبر جنگ مدافعان حرم با تکفیری‌ها در سوریه باعث شد تا پدر از نظر روحی به شدت مشتاق دفاع از حرم و پیوستن به یاران و دوستان شهیدش شود.پدر در یکی دو عملیات در عراق هم شرکت داشت.

پدر از دوران نوجوانی به دنبال هدفی مقدس مسیر مبارزه و انقلابی‌گری را طی کرده بود. در این مسیر احساس می‌کرد دوباره باب شهادت، آن هم در سوریه باز شده و او می‌تواند به هدفش برسد.

سَری که در سوریه جا ماند

برادر بزرگ شهید ادامه می‌دهد: «من سی سال است که روز عاشورا در حسینیه زیتون مقتل خوانی می‌کنم، حاج جاسم علاقه خاصی به مقتل خوانی داشت، دفعه آخری که من روی منبر مقتل می‌خواندم حاج جاسم پایین منبر نشسته بود، منقلب شده بود و به شدت‌گریه می‌کرد. بعد از مراسم حاج جاسم از من خواست که او را برسانم در راه گفت احتمال دارد به سوریه برود.گفتم تو با این سن و سال می‌خواهی بروی سوریه چه کار کنی؟چند ماه از این قضیه گذشت. یک روز همسرش به من زنگ زد و گفت حاج جاسم رفت. بعد از آن من نتوانستم با جاسم تماس بگیرم، 45 روز بعد برگشت. به دیدنش رفتم و با او صحبت کردم. به خیال خودم وی را نصیحت کردم که به خاطر زن و فرزندانش دیگر نرود اما حاج جاسم تصمیم خودش را گرفته بود. گفت اگر قرار باشد من شهید نشوم در سوریه هم باشم این اتفاق نمی‌افتد،اگر هم قرار باشد بمیرم همان بهتر که در راه دفاع از حرم و با شهادت از دنیا بروم.

هر بار که به سوریه می‌رفت دو سه ماهی می‌ماند و وقتی به مرخصی می‌آمد، دو سه هفته در ایران بود تقریبا هفت هشت بار اعزام شد. حال و هوای حاج جاسم مثل ما نبود در یک وادی دیگری سیر می‌کرد بعضی شبها تا صبح در اتاق می‌ماند و اوقات را به مناجات و دعا وگریه سپری می‌کرد. »

عقد اخوت حاج جاسم با دوست شهیدش

وی ادامه می‌دهد:«حاج جاسم همیشه شهیدوار می‌زیست و هیچ وقت مقوله شهادت را از ذهنش دور نکرد، ما در جمع دوستان و همرزمان قدیمی خود از شهادتشان اطلاع داشتیم از روحیات و حالات معنوی وی مطمئن شده بودیم که بالاخره شهید می‌شود.

زمان جنگ حاج جاسم یک دوست بسیار صمیمی به نام شهید اصغر محمدی در یگان ما داشت وی در عملیات والفجر 10 در کردستان عراق شهید شد، حاج جاسم هیچ وقت جدا از این شهید بزرگوار زندگی نکرد، در این 29 سالی که از دوران جنگ می‌گذشت حاج جاسم همواره با فکر و خیال شهید محمدی زندگی کرد می‌توان گفت یک قسمت از وجود حاج جاسم با شهید اصغر محمدی شهید شد، حاج جاسم رابطه دوستانه و بسیار خوبی نیز با شهید مصطفی رشیدپور داشت تا جایی که این دو بزرگوار با هم عقد اخوت بسته بودند، در تمام دوران جنگ با هم بودند بعد از شهادت مصطفی، جاسم دیگر جاسم سابق نبود، من ندیدم حاج جاسم بعد از شهادت این دو دوست صمیمی‌اش از ته دل بخندد اگر لبخندی هم می‌زد تصنعی و زورکی بود.

ما بعضی شبها به زیارت قبور شهدا می‌رفتیم، حاج جاسم سر مزار تک تک دوستان شهیدش می‌نشست و فاتحه می‌خواند. سر مزار مصطفی که می‌نشست‌اشک می‌ریخت و با او درددل می‌کرد. یک بار به من گفت طاهر نگذار کنار مصطفی کسی دفن شود. وقتی مردم، من را کنار مصطفی یا پیش پای مصطفی خاک کنید. نگذار من از مصطفی دور باشم.

قسمت نشد که حاج جاسم را کنار مصطفی دفن کنیم. در سوریه که بودیم حاج جاسم از استان حما زنگ زد، آن موقع من با شیخ یاسین در یک محور دیگر بودیم، حاج جاسم گفت حمید قنادپور شهید شده، حمید قنادپور هم یکی از دوستان زمان جنگ ما بود، بالاخره حمید قنادپور را کنار مصطفی و حاج جاسم را پیش پای مصطفی دفن کردیم. »

از زبان یک همرزم

یکی از همرزمانش جاسم در سوریه می‌گوید:«حاج جاسم با مصطفی رشیدپور دوستی عمیقی داشت، رابطه دوستی آنها یک رابطه آسمانی بود، در سوریه که بودیم با هم به زیارت می‌رفتیم، یک‌بار که به زیارت حضرت زینب(س) رفته بودیم، آقا مصطفی خود را به ضریح حضرت زینب(س) چسباند و شروع کرد به‌گریه کردن، حاج جاسم هم رفت کنار آقا مصطفی نشست چفیه‌اش را روی سر هر دوئشان انداخت و با هم‌گریه کردند، دیدن این صحنه‌ها برای من خیلی جالب بود.

پادگان ما نزدیک حرم بود، تقریبا تا حرم بیست دقیقه راه داشت، شب قبل از تولد حضرت زینب(س) فرصتی پیش آمد و حاج جاسم به زیارت حضرت مشرف شد، فردای آن شب من به آقا مصطفی گفتم با هم برویم زیارت و حاجی هم قبول کرد، درب حرم حضرت زینب(س) را هر شب ساعت 7 می‌بستند، آن شب ما کمی دیر راهی زیارت شدیم، به حرم که رسیدیم دربهای حرم را بسته بودند، حاج مصطفی خیلی ناراحت شد و بهم ریخت، می‌گفت چرا حضرت زینب(س) ما را به حرم راه نداد، شهید مصطفی حال و هوای معنوی خاصی داشت، فردای آن شب به همراه حاج کاظم فرمانده میدانی‌مان کمی زودتر حرکت کردیم، آن روز در حرم حضرت زینب(س) خیلی خوب از ما پذیرایی کردند، خادم‌ها به ما شیرینی دادند و گفتند برای بچه‌های منطقه ببرید، کنار ضریح بودیم که یک روضه‌خوان ایرانی هم آمد و گفت می‌خواهم برایتان روضه بخوانم، آن روز حاج مصطفی خیلی‌گریه کرد طوری که من به حاج کاظم گفتم انگار برای حاج مصطفی یه خبرهایی است، با اینکه در حرم حضرت عکس گرفتن ممنوع است یک نفر آمد و از ما عکس گرفت، من هنوز آن عکس را دارم.

من در برخورد اولی که با حاج جاسم داشتم شیفته اخلاق و رفتار او شدم، همیشه از خدا می‌خواستم که در جمع بسیجیان واقعی قرار بگیرم دوستی من با حاج جاسم، حاج مصطفی و حاج کاظم استجابت دعای من بود.


عهد شکنی کرد و رفت و ... دیگه برنگشت

چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۱۲ ب.ظ

اوایل شیطنت های دبیرستانش من رو از رفاقت باهاش میترسوند..

من اونموقع نسبت بهش خیلی آروم تر بودم... 

و فکر میکردم اینکه بخوام صمیمیتم رو باهاش علنی کنم من رو از چشم مدیر و معاون و مشاور مدرسه میندازه..

 واسه همین بیشتر ارتباطمون بیرون مدرسه بود چه دورانی بود!!

 وقتایی که بیرون مدرسه با هم گشت و گذار داشتیم شبها تا اخر وقت به هم پیامک میدادیم ولی تو مدرسه انگار نه انگار که رفیقیم.. 

ولی بعد از مدتی وقتی مرام و معرفت و پاک بودنش رو درک کردم خیلی قضیه فرق کرد..

دیگه اواخر دوران دبیرستان بود و با خودم میگفتم آیا ارتباطمون بعد از فارق التحصیلی هم ادامه داره؟؟

تا اینکه وقتی فهمیدیم با هم دانشگاهی و هم رشته ای هستیم جور دیگه واسه رفاقتمون برنامه ریختیم.. 

عید غدیر 92 بود که عهد بستیم هرجا هستیم با هم باشیم...

(بماند که یکبار عهد شکنی کرد و رفت و ... دیگه برنگشت..)

روز ثبت نام دانشگاه محمد خیلی ذوق داشت.. 

یادم نمیره اون روزی رو که 8 صبح قرار داشتیم و من تا 10 خواب بودم.. محمد کارهای ثبت نام اولیه ش رو انجام داده بود و تا ساعت 11نشسته بود سر قرار دم مترو بهارستان منتظر من.. 

بدون اینکه حتی بهم زنگ بزنه

وقتی دیدمش اول فکر کردم تازه اومده نگو به خاطر من فقط منتظر مونده..

من رو برد کافی نت برای ثبت نام اینترنتی.. 

شناسنامه و مدارکم رو گرفت خودش شروع کرد به تکمیل مراحل ثبت نام...

 شاید نشنیده باشید که محمد حافظه خیلی خوبی داشت و بعد از اون جریان واسه همیشه شماره شناسنامه و کد پستی تلفن منزل و حتی کد سریال شناسنامه من رو حفظ بود...

حتی از اون سال تمام انتخاب واحد های من رو محمد اول وقت برام انجام میداد که با هم تو یک کلاس باشیم😄

ترمای بعد از رفتنت  خیلی دیر انتخاب واحد کردم...

و خیلی کلاس ها رو غیبت خوردم...

و خیلی روز ها رو بدون تو....

نقل شده از دوست شهید

دلتنگی

شهید محمدرضا دهقان

@shahid_dehghan

شهـید مجتبی کرمی سالروز شهادت

چهارشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۷، ۰۷:۰۶ ب.ظ

ارادت خاص پدر به امام حسن مجتبی(؏) باعث شد تا نام فرزندی که در بیستم آذرماه سال ۶۵ در روستای کهنوش از توابع تویسرکان همدان متولد شد را مجتبی بگذارند.

سال ۸۲ وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و جزو نیروهای گردان تکاور ۱۵۴ حضرت علی‌اکبر علیه‌السلام شد. همزمان در کنار آموزش های نظامی تکاوری توانست مدرک ڪارشناسی خود را بگیرد. سال ۸۸ در سن۳۲ سالگی ازدواج کرد، ثمره این ازدواج دختری به نام ریحـانه بود که در زمان شهادت پدر سه سال سن داشت.

او در سال ۹۱ در حین ماموریت های نظامی به شدت مجروح شد تا جایی ڪہ احتمال می دادند به شهادت برسد اما تقدیر صفحه سرنوشت او را جور دیگری رقم زد تا اینکه در دفاع از حرم آل‌الله و در ۲۵ مهرماه ۱۳۹۴ مصادف با سوم محرم با اصابت تیر تک‌تیراندازهای دشمن به سرش به همرزمان شهیدش پیوست.

او در وصیت نامه‌ای که از خود به جای گذاشته خطاب به دختـرش نوشته است : 

اڪنون که باب جهـاد در راه خدا به امر ولی و مولایم ابلاغ شده عـازم نبـرد می‌ شوم به دختر سه ‌ساله‌ام ریحانه ‌جان بگویید که دوستش داشته و دارم ولی دفـاع از حـرم حضرت زینب (س) و دردانه‌ی سه ساله امام حسین (؏) واجـب بود . خیلی دوست داشتم که دخترم ریحانه حافظ قرآن شود اگر امکان داشت برایش محیا کنید .

پاسدار مدافـع حـرم

شهـید مجتبی کرمی 

سالروز شهادت 

@zakhmiyan_eshgh


 شهید مجید قربانخانی 

 صحبتم با حضرت امام خامنه ای ,آقا جان گر صد بار دگر متولد شوم برای اسلام و مسلمین جان میدهم

واز رهبر انقلاب و بنیاد  شهدا و سپاه پاسداران و همین طوربسیج خواهشمند هستم که بعد از به شهادت رسیدن من ,هوای خانواده ام را داشته باشید.

والسلام و علیکم و الرحمة الله و برکاته 

شهید مجید قربانخانی

@zakhmiyan_eshgh