مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۹۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

خاطره دوست شهید محمود رضا بیضایی از او

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۴۷ ب.ظ



 ساعت نزدیکای هشت شب بود که پیام اومد

محمودرضا بود

باز کردم

بی مقدمه نوشته بود:

«آقا چی کار کنم امشب دلم هواتو کرده»

لحن پیام خیلی مهربون بود

در عین تعجب خیلی حال کردم با پیامش

عادت نداشتم اینجور بهم پیام بدیم

راستش حیا میکردم از محمود....

غالبا یا باهم کوری میخوندیم

یا شوخی میکردیم

اما پشت همه ی این حرفا...

حیا میکردم از محمود

که مثلا بگم قربونت بشم

که بگم دلم برات تنگ شده....

حیا میکردم از محمود

جواب دادم شهرستانم، بیا اینجا.

لحنش شد مثل همیشه، نوشت: «برو بابا اونجا چه کار میکنی»

جواب دادم: دعاگوی دوستانیم ؛)

نوشت: «هفته بعد مسافرم گفتم قبل از رفتن ببینمت منتهی دورم از اونجا»

دلم گرفت

نزدیک پنج ماه بود ندیده بودمش

باز هم داشت میرفت و حسابی دلتنگش شده بودم

براش نوشتم: بابا کجا میخوای بری باز؟من تا پنجشنبه شهرستانم،ببین برنامت چیجوریه،یه جور ردیف کن ببینمت، دل ما هم بسی تنگ شده برات.....دقیق کی میری؟

جواب داد: «یا شنبه یا دوشنبه.امشب پادگانم.ای کاش یه جوری میشد اینجا بودی»

تا حالا نشده بود قبل رفتنش خبرم کنه بگه دارم میرم، اون هم اینجوری. دلم یه جوری شد.نوشتم:کجایی الان،همین شنبه میری؟

گفت:«الان پادگانم،آره احتمال زیاد شنبه.اگه فردا کار نداشتی همین امشب میومدم دنبالت»

داشتم داغون میشدم.شده بود یکی دوبار من رو قاچاقی برده بود پیش خودش.هر دفعه که پیشنهاد میداد حتی اگه کار داشتم قبول میکردم و میرفتم پیشش و شب پیشش میموندم.اما ایندفعه نمیتونستم برم.هم شهرستان بودم و هم کار داشتم.و محمود یه جورایی داشت اصرار میکرد و من شرمنده ازینکه نمیتونستم جواب مثبت بهش بدم و داغون از اینکه حسابی مشتاقش بودم و محمود میخواست سه روز دیگه بازم بره.

نوشتم:نه متأسفانه اینجا حسابی کار دارم،کاش زودتر میگفتی شاید میتونسم میومدم :(

برام نوشت:«فردا از صبح کار داری»

جواب دادم:آره از هفت صبح مشغولم

نوشت:«پس کارت ساخته است گلم،مراقب خودت باش»

متوجه منظورش نشدم،جمله اش برام خیلی مبهم بود.انگار یهو خالی شدم.براش نوشتم:یاعلی.رفتی زیارت ما رو هم دعاکن.

و

پاسخ داد:«ان شاءالله»

مکالمه مون تموم شد اما من...

بلند شدم و همش قدم میزدم،تو دلم آشوب بود

از اون همه اصرار برای دیدنم

از ناتوانیم برا دیدنش

از دلتنگیش

از...

عین آدمهای منگ شده بودم

دوست نداشتم مکالمه مون تموم بشه.دلم میخواست بازهم پیام بده

نمیدونستم چی ولی میخواستم بازم بهش پیام بدم

نمیدونم چی شد که این بیت رو براش فرستادم

«نفرین به وفاداریت ای دوست که با من

پیمان سرِ پیمان شکنی بستی و رفتی..»

و این آخرین پیامم بود که برای محمود فرستادم...

و محمود رفت...

و من دیگه ندیدمش...

و درست دَه روز بعد

خبر اومد که محمود بیضایی هم کربلایی شد...

و یه حسرت تا ابد رو دلم موند...

که چرا اون شب نرفتم پیشش

که اون شب اگر میرفتم چه اتفاقاتی میافتاد

که محمود چرا اینقدر اصرار به دیدنم داشت

که محمود چه چیزی میخواست بهم بگه

که محمود اصرار داشت من رو ببینه و منه ابله نخواستم...

که کاش لااقل اون شب بعد از اون همه پیامک بازی لااقل بهش یه زنگ میزدم و صدای نازش رو میشنیدم..

 منبع:

telegram.me/Agamahmoodreza

شعری برای شهید سیاوش امیری

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۳۲ ب.ظ


  

    شهر دود آلود است امیر آورده‌اند

کشته دامادی به تیر آورده‌اند

رخت دامادی به تن آورده‌اند 

عاشقی گلگون کفن آورده‌اند


وصیت نامه شیهد میردوستی

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۳۱ ب.ظ

 سلام همسرم؛

از تو می خواهم فرزندمان را در راه حق و پشتیبان ولایت بزرگ کنی و به او بیاموزی که همیشه در این راه باشد.

و بعد از شهادتم بخاطر من گریه نکن؛ چون من در راه خدا شهید شدم.

و به پسرم بگو که پدرت برای امنیت کسانی مثل خودش در این راه رفت.

ان شاا... بتوانم جبران کنم.

سلام به پدر و مادرم؛ سلام به شما که تا بزرگ شدنم زحمات بسیاری کشیده این.

پدرم ممنونم؛ بابت همه چیز ممنون.

 از این که به من آموختی پشتیبان ولایت باشم و همیشه من را در این راه تشویق می کردی.

مادرم ممنونم که همیشه به من لطف داشتی.

و از شما پدر و مادرم می خواهم بعد از من از همسرم و پسرم مراقبت کنید. آن ها را بعد از خدا به شما سپردم.

از خواهران و برادرم می خواهم که در راه ولایت و پشتیبان آن باشند و حجاب خود را نگه دارند و مراقب همدیگر باشند و با هم باشید.

فرزندم، آقا محمد یاسا، پسرم؛

نمی دانم چه زمانی این نامه را می خوانی؟ از تو می خواهم در زندگی ات پشتیبان ولایت باشی و مراقب فریب دشمن باشی.

شرمنده که نتوانستم باشم؛ دوستت دارم پسرم. مراقب خودت باش. یا علی.

اگر شهادت بنده به گونه ای بود که در کما یا مرگ مغزی رفتم اعضای بدنم را اهدا کنید.

به امید این که این گونه باشد.

 21 / 7 / 94

نکاتی برای مدافعان حرم

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۲۸ ب.ظ


نکاتی که اولین بار قبل از اعزام، توسط یکی از علما به مدافعین گوشزد شد(توی یادداشتهام پیداشون کردم):

برای سربازی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف نکات ذیل را بکار ببندید

1_ یادگیری هنر رزم

2_ خودتان را به سلاح ایمان و تقوا مسلح کنید

3_ حدالامکان روزهای دوشنبه و پنجشنبه را روزه بگیرید

4_ از امروز مسابقه ای ایجاد شده برای آمادگی کسب عنوان مجاهد فی سبیل الله

5_ قرآن میفرماید:السابقون السابقون... 

6_ برای اینکه صفات خیر را در خود بالا ببریم فقط برای خدا کار کنیم...فستبقوالخیرات... 

7_ سر سفره برای همه چیز دعا کنیم و قبل از شروع غذا هر نفر یک دعا با صدای بلند بخواند

راوی ابوعلی.

درد دلی با شهید صدرزاده (سید ابراهیم)

سه شنبه, ۲۲ دی ۱۳۹۴، ۰۴:۱۸ ب.ظ


گاهی تمام نشانه هارا درست پیدا میکنی،راه رادرست میروی،اما فقط راه رفته ای.گاهی هم راه میروی ونشانه ها تورامی خوانند. توهمان نشانی بودی که مراخواند.فقط کمی دیرصدایت به گوشم رسید. هربارتصویرت رامیبینم نگاه عمیق وفکورت یک سوال به هزار سوال بی جوابم اضافه میکند،مصطفی چطور به اینجا رسید؟ آن هم در مدتی کوتاه؟ کاش  وقتی ازتو میشنیدم می آمدم فقط یک بارتورا میدیدم.،او برای گفت از زخمی شدنت از مسجدساختنت،ازبسیجی پروردنت،ازخودسازیت،از عشقت به ابراهیم ها...آخ ابراهیم ... شهیدهمت اگربود به تو میبالید. حال چه صدایت کنم؟مصطفی یا سیدابراهیم؟ هرنامی که داشته باشی برای من همان برادری هستی که ندیده مرید  مرام ت شدم. شهید مصطفی صدر زاده با نام جهادی سید ابراهیم، پا جای پای شما میگذارم به نیت شهادت با شعار«کلنا عباسک یا زینب»

نقل از دوست شهید صدرزاده.

                                                                                                                     


 چند روزی میشد که اومده بود سوریه... سیدابراهیم گفت تو بچه ها دنبال چند نفر بگرد که به دردمون بخورن...

یکی میخواستیم برای مسئولیت قسمت نیروی انسانی که هم خط خوبی داشته باشه و حداقل دیپلم باشه...

بین بچه های جدیدالورود که به خط شده بودند پرسیدم یه نفر که خطش خوبه دستش رو بلند کنه....

یه نفر دستش رو بلند کرد گفت من خطم خوبه...پرسیدم تحصیلاتت چقدره؟

گفت:سوم ابتدایی

منه بیمعرفت گفتم نه بشین...به دردمون نمیخوری...

با ناراحتی ناشی از برخورد این حقیر که تو چهره اش هویدا بود، نشست...

مجدد پرسیدم که کسی جواب نداد...

جعفرجان دوباره بلند شد و با لحن و چهره ی آمیخته با التماس و همچنین لهجه ی شیرین افغانستانی گفت :ابوعلی بیذار من بیام به دردت میخورم..."کاتب خوبی میشم"...هر چی فکر کردم نتونستم یه سوم ابتدایی رو بذارم مسئول نیروی انسانی گردان...خلاصه از ترفندهای سید ابراهیم استفاده کردم و یه استخاره گرفتم که خیلی خوب اومد...

اومد و مشغول شد...اصلا فکر نمیکردم اینقدر زیبا بنویسه...یه خطاط به تمام معنا (فقط هم خط ریز بلد بود) برام جای تعجب بود که با این سواد پایینش چطوری اینقدر زیبا مینویسه...

و البته علاقه ی زیادی هم داشت...ازش جریان رو جویا شدم...

مفصلا توضیح داد که کلاس خط میرفته و علاقه ی شدید و استعدادش باعث شده بود به این حد برسه...

بعد چند روز یه اتاق با امکانات بهش تحویل دادیم و یکی رو گذاشتیم کنار دستش، چون غلط املایی خیلی داشت و گاهی مجبور میشدم نامه هایی که می نوشت رو دو سه بار بازنویسی کنه...از آخر هم یه دور نامه رو کامل مینوشتم و میدادم بهش تا پاکنویس کنه ...

بعد هر چی مراجعات در رابطه با پیگیری اموراتی مثل دکتر و مرخصی و... بود رو میفرستادیم پیشش تا نامشو بنویسه...حسابی سرش شلوغ شده بود...

یه روز با سید ابراهیم از جلو درب اتاقش رد میشدیم که دیدیم یه برگه نوشته و رو درب اتاقش نصب کرده...به این مضمون:

"لطفن بیدون هماهنگی با مسعول نیروی انسانی وورود ممنون"

من کلی خندیدم...سید گفت بابا اینا به اندازه ی وسعشونه...دوتا پیشنهاد دادم که سید قبول نکرد...اول گفتم ورقه رو از روی درب بکنم و دوم اینکه در بزنم و توجیهش کنم که در هر دو صورت سید مخالفت کرد و با حرکتش بهم فهموند امر به معروف و نهی از منکر مراتب داره...

و عکس العملش این بود:

ابوعلی یه برگه به همین اندازه بردار و روش بنویس "ورود به اتاق بدون هماهنگی در هر ساعت از شبانه روز بلامانع است" و نصب کن رو درب اتاقمون...

فرداش دیدم ورقه روی درب اتاق نیروی انسانی نیست...

جعفرجان هر روز بهتر از قبل میشد...اون خوی ناسازگاری اولیه اش(چند بار با بچه ها دعواش شده بود)کلا تغییر کرده بود...

با همه بگو و بخند میکرد....

شب عملیات بصرالحریر تعداد کمی فندک اتمی تحویلمون داده بودن که به مسئولین دسته تحویل بدیم برا روشن کردن فیتیله ی بمب های دست ساز...بین بچه ها تقسیم کردیم ولی شلوغی و ازدحام باعث شد عادلانه تقسیم نشه و صدای همه در بیاد...سید ابراهیم گفت قضیه چیه منم بهش توضیح دادم...خیلی حالم گرفته شد که به گوش سید رسیده بود و همین قضیه باعث شد فکرم مشغول بشه و حسابی قاطی بکنم...

جعفر جان متوجه شد و گفت ابوعلی غصه نخور درست میشه...

بعد چند دقیقه خودش رو رسوند و یه جعبه بهم داد...گفتم چیه اینا...گفت همونی که کم داشتی...باز کردم دیدم حدود 50 تا فندکه...گفتم از کجا آوردی؟

گفت از لوژستیک(تو نامه هاش اینطوری می نوشت)ون زدوم (کش رفتم)...

خلاصه بعدش رفتم و از لجستیک حلالیت طلبیدم...

التماس دعا.

 نقل از: الاحقیر ابوعلی


شهیدعبدالصمدامام پناه

دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۰۸ ب.ظ



 زندگینامه اولین مدافع حرم از خطه آذربایجان

سیدصمد در سال 1348 به دنیا آمد. شهر تبریز میزبان اولین قدم های کودکی اش شد. 7 ساله بود که به مدرسه رفت و تحصیلاتش را تا اخذ مدرک دیپلم ادامه داد. عاشق امام و جبهه و شهادت بود ولی حیف که دیر به عرصه رسیده و فرصت طلایی را از دست داده بود؛ فرصت و امکان شهادت در راه خدا را. تنها کاری که فکر می کرد آبی بر آتش درونش بریزد، رفتن به قم و ملحق شدن به جرگه ی طلبگان و شاگردان امام زمان (عج) است تا بلکه فرجی به دست او حاصل شود و او را به آرزویش برساند. 

صمد خود را شدیداً سرگرم درس خواندن و مطالعه کرد؛ با دست نوشته ها و آثار شهید دکتر چمران و گروه چریکی او آشنا شد و علاقه اش دوچندان گردید. تأثیری که دکتر چمران در سیدصمد گذاشت، فوق العاده بود و او را در تصمیم قبلی اش ثابت قدم تر کرد او هم مثل شهید چمران، در سر اندیشه ی رفتن به لبنان را می پروراند؛ همان اندیشه ای که باعث شد در تابستان سال 1369 محل خدمت نظام وظیفه را ترک گفته و سعی کند از مرز ترکیه خارج شده و به سوی کشور آرزوهایش سفر کند؛ کاری که باعث شد تنبیه شود. 

او داشت خود را برای شهادت مطهر می کرد. طی چهار سال تحصیل در حوزه ی علمیه ی قم مکاتباتی هم با آیت الله خامنه ای، پیشوا و مرجع خود داشت و حرف دلش را با ایشان درمیان می گذاشت. او در تاریخ 4/6/1374 آزاد شد و نیروی آن صمد را فارغ البال به سوی آرمانش هدایت کرد. ابتدا به سوریه رفت و از آن جا وارد لبنان شد تا در کنار سایر برادران دینی مقابل ظلم صهیونیست بایستد. صمد در یکی از دست نوشته اش این گونه نگاشته: 

« مسلمانان دو قبله دارند، کعبه برای عبادت و قدس برای شهادت»

صمد مدت 8 ماه در جبهه ی لبنان جنگید و یک دستش را در راه دفاع از اسلام به پیشگاه احدیت تقدیم کرد و بالاخره در تاریخ 26/1/1375 در سنّ 27 سالگی ملکوت را مقابل چشمانش دید و با آغوش باز پذیرایش شد ولی بر آستان حضرتش بی سر و بی دست باید رفت. او ابایی نداشت و سر و دست را با کمال میل تقدیم کرد. 

5 روز بعد پیکر خون آلودش را به خانواده تحویل داده و در گلزار شهدای وادی رحمت تبریز به خاک سپردند.

شهادت لبنان




شهید حمزه علی یاسین شهیدی از حزب الله

دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۰۷ ب.ظ


به یاد مهدی .. عزیزی

چند ماه بعد از شهادت مهدی به منطقه شام عزیمت کردم .اتفاقا به همان منطقه ی محل شهادت مهدی !روزی بایکی از بومیان منطقه مواجه شدم که ساعت مچی مهدی را به مچ خود بسته بود !تعجب کردم که ساعت مهدی دست او چه کار می کند ؟ازاو سوال کردم که این ساعت را از کجا آورده ؟آن جوان بومی گفت که مهدی به او هدیه داده .اصرار کردم که حاضرم از او این ساعت را خریداری کنم اما او در جواب به من گفت اگر همه ی دنیا را به من بدهید این ساعت را نخواهم داد !از او 

پرسیدم قضیه هدیه دادن ساعت چیست ؟

جوان گفت :صبح روز شهادت ،مهدی به محل اقامت ما آمد ونماز را همان جا اقامه کرد .من در اتاق نشسته بودم و محو تماشای نماز خواندنش بودم .اما بعداز نماز ونیایش آن شهید عزیز به سمت من برگشت ،بعد از سلام واحوالپرسی ،ساعت مچی خود را درآورده وبه من هدیه داد .خیلی خوشحال شدم واز او تشکر کردم ......  .....

وصیت نامه شهید مهدی صابری

دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۴۱ ب.ظ



بسم الله الرحمن الرحیم

  فدای علی اکبرلیلا؛

عشقت میان سینه من پاگرفته / شکر خدا که چشم تو ما را گرفته

دریاب دل ها را تو با گوشه نگاهی / حالا که کار عاشقی بالا گرفته

عمریست آقاجان دلم از دست رفته / پایین پای مرقدت مأوا گرفته

گیسو کمند خوش قد و بالای ارباب / شش گوشه هم با نور تو معنا گرفته

از کودکی آواره روی تو هستم / دست دلم را حضرت زهرا گرفته

مانند جدت رحمة للعالمینی

حیف است دست خالی مرا را نبینی

امروز 3 شنه 5 اسفند 1393 مصادف با سالروز ولادت بانوی دمشق؛ عقیله بنی هاشم زینب کبری (س) دست به قلم شدم تا سیاه مشقی به نام "وصیت نامه" بنویسم.

خدایا!

خدای من ؛ خدای خوب و مهربانم...خیلی خیلی قشنگ تر و زیباتر از اون چیزی هستی که من با این سطح پائین معرفت و شناخت که اصلاً نداشته محسوب می شه ، فکر می کنم.

روسیاهم. روسیاهم که با 25 سال سن نتونستم تو رابطه ی عبد و معبودی اونجوری که باید و شاید وظیفه ی عبد رو به نحو شایسته و بایسته انجام بدم.

ازت ممنونم ؛ ممنونم که من رو انسان آفریدی ؛ انسانی مثلاً مسلمان و لایق شکر، فراوانتر محب امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب علیه وآله السلام...

ممنونم که دوران حیاتم رو تو این بازه ی زمانی قرار دادی و هم توفیقات و افتخارات خیلی خیلی زیادی ؛ نمونه اش حب شهزاده علی اکبر (علیه السلام) عنایت کردی.

الهی ؛ أنت رب الجلیل و أنا عبدک الذلیل... "خدایا ؛ من رو بپذیر"

برهمگان واضح و مبرهن است که وقتی شما مادر، پدر و خواهران عزیزم این دست نوشته را می خوانید من دیگر در بین شما نیستم!

می خوام کمی راحت تر و خودمانی تر بدون استرس و رودربایستی باهاتون صحبت کنم.

اول از همه شما پدر مهربونم؛ 

بابا، انصافاً به حالت غبطه می خورم. همیشه[ ناخوانا ] ازم جلوتر بودی. پدری رو در حقم تموم کردی و نشون دادی بهترین بابای دنیا هستی. دوستت دارم پدر. خدا می دونه لذت بخش تر از زمانی که دستت رو می بوسیدم و صورتم رو می بوسیدی تو عمرم نداشتم. و هیچ موقع از خودم بی نهایت متنفر نمی شدم الا وقتایی که دلت رو به درد می آوردم... منو ببخش بابا

مامان ، مامان ، مامان...

همین الآنش چقدر دلم برات تنگ شده! خدا می دونه. خیلی دوستت دارم. بیشتر از اون چیزی که فکر می کنی! قدرت رو ندونستم. حیف. تو دلم هزار تا حرف هست که تو این چند جمله و چند ورق جا نمی شن و اون حس و حالش رو هم نمی تونم با قلم برات توصیف کنم. مامان ؛ زیباترین موجود عمرم؛ قشنگ ترین کلمه عمرم؛ عشقم؛ نفسم ؛ همه وجودم ؛ دوستت دارم

روایتی از همسر فرمانده (شهید حمید تقوی فر)

دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۳۵ ب.ظ


 لبیک یا ابامریم 

کنار شهرک محل زندگی مان ، باغ سبزی کاری بود .

هر از گاهی "حاج حمید" به آنجا سری می زد و به پیرمردی که آنجا مشغول کار بود کمک می کرد.

یک بار از نماز جمعه بر میگشتیم که حاج حمید گفت : به نظرت سری به پیرمرد سبزی کار بزنیم و از احوالاتش با خبر بشیم ؟!

مدت زیادی بود که به خاطر جا به جایی خبری از او نداشتیم .

زمانی که رسیدیم پیرمرد مشغول بیل زدن بود .

حاج حمید جلو رفت بعد از احوال پرسی ، بیل را از او گرفت و مشغول بیل زدن شد .

پیرمرد سبزی کار چند دسته سبزی به حاج حمید داد .

سبزیها را پیش من آورد و گفت : این سبزیها را بجای دست مزد به من داد .

گفتم : از خانمم می پرسم اگر نیاز داره بر می دارم .

گفتم : نه سبزی احتیاج نداریم .

در ضمن شما هم که فی سبیل الله کار کردی .

بعد از شهادتش ، یکی از همسایه ها به پیرمرد گفته بود که حاج حمید شهید شده است .

پیرمرد با گریه گفته بود : من فکر کردم اون آدم بیکاری است که به من کمک می کرد . 

اصلا نمی دونستم شغلی به این مهمی داره و سردار سپاهه .

قائدنا الی ابد الامیر ابا مریم

شهید القائد حمیدی تقوی فر

شهید معروف به فیسبوکچی

دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۲۷ ب.ظ


فیسبوکی هـــــــــــــــــــــــــــــا هم به بهشت میروند!

به خاطر اینکه تو فیس‌بوک فعالیت می‌کرد و همیشه آنلاین بود و در جهت نشر فرهنگ مقاومت، در شبکه‌های اجتماعی فعالیت می‌کرد، دوستاش اسمشو گذاشته بودند: فیس‌بوک‌چی …

ایشون شهید محمد علی ابوحسن معروف به کاظم هستند که در منطقه قنیطره واقع در جولان سوریه، به همراه شهید جهاد مغنیه و شهید الله‌داد و جمعی دیگر از مجاهدان حزب‌الله، توسط تیم تروریستی اسرائیل به شهادت رسیدند.

روحش شاد

اولین شهید مدافع حرم از ایل قشقایی

دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۰۸ ب.ظ

                                                                                                                                              

بسیجی شهید مهرداد قاجاری، از ایل قشقایی، طایفه دره شوری و اهل شهر خومه زار از توابع شهرستان نورآباد ممسنی از استان فارس در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) در سوریه به شهادت رسید.

 شهید «مهرداد قاجاری» از ایل قشقایی، طایفه دره شوری و اهل شهر خومه زار از توابع شهرستان نورآباد ممسنی از استان فارس در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) در سوریه به شهادت رسید.

اهالی استان فارس شهید قاجاری را اولین شهید از قوم قشقایی می‌دانند. همچنین او اولین رزمنده تیپ تکاور امام سجاد علیه السلام کازرون بود که اواخر آذر ماه 94 عازم سوریه شد و در  14 دی ماه در سن 32 سالگی طی عملیات مستشاری توسط تروریست‌های تکفیری‌ در حومه شهر "حلب" به جمع شهدای مدافع حرم پیوست. از او یک دختر 2 ساله به نام "آنیسا" بود.

پیکر مطهر این شهید بزرگوار هنوز به کشور منتقل نشده.

نحوه شهادت شهید رضا کارگر برزی در سوریه

دوشنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۴، ۰۵:۵۸ ب.ظ



 آقا "رضا" روز بیست و چهارم ماه رمضان سال ۱۳۹۲ شهید شد، به گفته دوستان و همرزمانش، آقا "رضا" ایام ماه رمضان رو روزه میگرفت و گاهی هم در شرایط سخت و کمبود افطار میکرد و روز شهادتش روز جمعه، روز قدس بود

 آقا "رضا" با توجه به اینکه شب قبلش در منطقه کارهای مربوط به خودش رو انجام میداده و تا سحر مشغول کارش بوده، بعد از صرف سحری، نزدیک‌های صبح خبر میدن که دوستانش در کمین گرفتار شده و تعدادی مجروح شدن و یکی از دوستانش هم شهید شده

ایشون برای کمک به همرزمانش و همچنین بر‌گرداندن مجروحین و دوست شهیدش به همراه فرمانده‌اش به منطقه میره

در اونجا پس از درگیری از ناحیه سینه و پهلو با سه گلوله قناسه زخمی میشه

بچه‌های رزمنده رو سوار وانتی میکنن و به بیمارستانی که در اون نزدیکی بوده میرسونن

آقا "رضا" پشت وانت بوده و سر یکی از مجروحین را هم روی پاش گذاشته

بعد به به بیمارستان میرسن، مجروحین را با برانکارد به بیمارستان میبرن اما آقا "رضا" با پای خودش به بیمارستان میره که از شدت خونریزی داخلی که بخاطر از بین رفتن جگر، کبد و شکستن استخوان سینه‌اش بوده، به شهادت میرسه.

آقا "رضا" به خانواده‌اش گفته بود «من اسیر نمیشم، پیکرم برمیگرده و سالم به نزد شما میام»

"رضا" به قولش عمل کرد و پیکرش سالم به وطن بازگشت

پاسدار مهندس شهید "رضا کارگربرزی" عضو سپاه‌قدس در منطقه کفرء کار در مدرسه ترکان در جنوب حلب در سال ۱۳۹۲ به فیض شهادت میرسه

منبع: 

@Shohadaye_Modafe_Haram


بعد از نماز صبح روز شنبه ۱۶ آبان ۹۴ در حومه حلب به شهادت میرسند اول محمد حسین آمیخورند و به درجه شهادت نائل میشن آقا میثم میرن جلو تا پیکر مطهر آقامحمدحسین رو برگردونن عقب که یک توپ ۱۴ به سر شون اصابت میکنه سر از بدن جدا میشود چیزی از سر باقی نمیماند که برگردد 

و هر دو در یک روز و در فاصله زمانی کوتاه به شهادت میرسند

منبع: 

@Shohadaye_Modafe_Haram