خاطره دوست شهید محمود رضا بیضایی از او
ساعت نزدیکای هشت شب بود که پیام اومد
محمودرضا بود
باز کردم
بی مقدمه نوشته بود:
«آقا چی کار کنم امشب دلم هواتو کرده»
لحن پیام خیلی مهربون بود
در عین تعجب خیلی حال کردم با پیامش
عادت نداشتم اینجور بهم پیام بدیم
راستش حیا میکردم از محمود....
غالبا یا باهم کوری میخوندیم
یا شوخی میکردیم
اما پشت همه ی این حرفا...
حیا میکردم از محمود
که مثلا بگم قربونت بشم
که بگم دلم برات تنگ شده....
حیا میکردم از محمود
جواب دادم شهرستانم، بیا اینجا.
لحنش شد مثل همیشه، نوشت: «برو بابا اونجا چه کار میکنی»
جواب دادم: دعاگوی دوستانیم ؛)
نوشت: «هفته بعد مسافرم گفتم قبل از رفتن ببینمت منتهی دورم از اونجا»
دلم گرفت
نزدیک پنج ماه بود ندیده بودمش
باز هم داشت میرفت و حسابی دلتنگش شده بودم
براش نوشتم: بابا کجا میخوای بری باز؟من تا پنجشنبه شهرستانم،ببین برنامت چیجوریه،یه جور ردیف کن ببینمت، دل ما هم بسی تنگ شده برات.....دقیق کی میری؟
جواب داد: «یا شنبه یا دوشنبه.امشب پادگانم.ای کاش یه جوری میشد اینجا بودی»
تا حالا نشده بود قبل رفتنش خبرم کنه بگه دارم میرم، اون هم اینجوری. دلم یه جوری شد.نوشتم:کجایی الان،همین شنبه میری؟
گفت:«الان پادگانم،آره احتمال زیاد شنبه.اگه فردا کار نداشتی همین امشب میومدم دنبالت»
داشتم داغون میشدم.شده بود یکی دوبار من رو قاچاقی برده بود پیش خودش.هر دفعه که پیشنهاد میداد حتی اگه کار داشتم قبول میکردم و میرفتم پیشش و شب پیشش میموندم.اما ایندفعه نمیتونستم برم.هم شهرستان بودم و هم کار داشتم.و محمود یه جورایی داشت اصرار میکرد و من شرمنده ازینکه نمیتونستم جواب مثبت بهش بدم و داغون از اینکه حسابی مشتاقش بودم و محمود میخواست سه روز دیگه بازم بره.
نوشتم:نه متأسفانه اینجا حسابی کار دارم،کاش زودتر میگفتی شاید میتونسم میومدم :(
برام نوشت:«فردا از صبح کار داری»
جواب دادم:آره از هفت صبح مشغولم
نوشت:«پس کارت ساخته است گلم،مراقب خودت باش»
متوجه منظورش نشدم،جمله اش برام خیلی مبهم بود.انگار یهو خالی شدم.براش نوشتم:یاعلی.رفتی زیارت ما رو هم دعاکن.
و
پاسخ داد:«ان شاءالله»
مکالمه مون تموم شد اما من...
بلند شدم و همش قدم میزدم،تو دلم آشوب بود
از اون همه اصرار برای دیدنم
از ناتوانیم برا دیدنش
از دلتنگیش
از...
عین آدمهای منگ شده بودم
دوست نداشتم مکالمه مون تموم بشه.دلم میخواست بازهم پیام بده
نمیدونستم چی ولی میخواستم بازم بهش پیام بدم
نمیدونم چی شد که این بیت رو براش فرستادم
«نفرین به وفاداریت ای دوست که با من
پیمان سرِ پیمان شکنی بستی و رفتی..»
و این آخرین پیامم بود که برای محمود فرستادم...
و محمود رفت...
و من دیگه ندیدمش...
و درست دَه روز بعد
خبر اومد که محمود بیضایی هم کربلایی شد...
و یه حسرت تا ابد رو دلم موند...
که چرا اون شب نرفتم پیشش
که اون شب اگر میرفتم چه اتفاقاتی میافتاد
که محمود چرا اینقدر اصرار به دیدنم داشت
که محمود چه چیزی میخواست بهم بگه
که محمود اصرار داشت من رو ببینه و منه ابله نخواستم...
که کاش لااقل اون شب بعد از اون همه پیامک بازی لااقل بهش یه زنگ میزدم و صدای نازش رو میشنیدم..
منبع:
telegram.me/Agamahmoodreza