خاطره ای از شهید تمام زاده
خاطره ی این عکس شهید حجت الاسلام شیخ علی تمام زاده (ابوهادی) که برا اولین بار منتشر میکنم....
به نفر سمت راست که حاجی بهش اشاره میکنه،گفتم علی نورانی شدی هاااا
حاجی بهش اشاره کرد و گفت نورش رو لز من گرفته...
خاطره ی این عکس شهید حجت الاسلام شیخ علی تمام زاده (ابوهادی) که برا اولین بار منتشر میکنم....
به نفر سمت راست که حاجی بهش اشاره میکنه،گفتم علی نورانی شدی هاااا
حاجی بهش اشاره کرد و گفت نورش رو لز من گرفته...
مسیر بازگشت بچه ها ، تقریبا بسته شده بود. با پی ام پی(نفربر) خودمان را به نزدیک روستای الخوابی رساندیم تقریبا الخوابی هم سقوط کرده بود دشمن با گلوله از ما استقبال می کرد باطری بیسم اش تمام شده بود!
مجتبی مجتبی ابوعلی!
مجتبی جان خودتون را به منبع آب برسونید ما آنجا با پی ام پی منتظرتون هستیم. صدای خش خش بیسیم بی رمقش آخرین جملات سید مجتبی را به سختی به ما رساند. هنوز آخرین کلماتش که از گلوی خسته و تشنه اش می آمد تو گوشم می پیچید:
از بیست تا پرستو فقط سه تامون سرپا هستیم... و دیگر هیچ.
مجتبی مجتبی ابوعلی... مجتبی مجتبی ابوعلی...
سید مجتبی اگر صدای من را می شنوی شاسی بیسیم را فشار بده ...
مجتبی مجتبی ابوعلی... مجتبی جان می دونم باطری بیسیم ات شارژ نداره اگر صدای من را می شنوی شاسی را فشار بده!
مجتبی جان اگر هنوز زنده ای شاسی بیسیم را فشار بده... سید مجتبی تو رو خدا شاسی را فشار بده...
از بالا دیدم که تکفیری ها سید را دوره کردن ، رسیدن بالای سرش ، دیگر داشت اسیر می شد درست همان لحظه ای که دشمن از به دام افتادن یکی از شیر مردان فاطمی خوشحال بود سید مجتبی ضامن نارنجک را رها کرد...تکه های گوشت بود که از آسمان مثل باران بر زمین می بارید...
شب عملیات سید مجتبی حسینی فرمانده دلاور گروهان تیپ قهرمان فاطمیون برای سلامتی بچه ها اسپند دود می کرد!
همان طور که بچه ها تشنه بودند سینه می زدند و عشق بازی با ارباب خود می کردند سید مجتبی آتش اسپند را بالای سر تک تک بچه ها می گرداند و با دود معطرش قربان صدقه آنها می رفت ...
ای کاش یک نفر اسپند را دور سر خودش می گرداند...
تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۹/۵
قسمتی از وصیتنامه شهید:
لازم است بگویم دفاع از حرم حضرت زینب (س) را بر خود واجب میدانم و سعادت خود را خط مشی این خانواده دانسته و از خداوند میخواهم تا مرا در این راه ثابت قدم بدارد.اگر در حال حاضر تعدادی از برادران در جبهه های سخت در حال جهادند دلخوش هستند که جبهه فرهنگی تداوم جبهه سخت است که توسط شما جوانان رعایت میشود و امید است که خواهران در این زمینه با حفظ حجابشان پیشگام این جبهه باشند.
مادر این شهید بزرگوار با اشاره به سوالی که پسر شهیدش یک سال قبل از اعزام از او پرسیده بود گفت:
محمدرضا به راحتی رضایت پدرش را جلب کرد اما جلب رضایت من برایش خیلی سخت بود روزی از من سوالی پرسید که دو هفته با روح و روان من بازی کرد و مدام برای پاسخ دادن به آن با خود کلنجار می رفتم
او از من پرسید مادر اگر روزی حضرت زینب (س) از شما بپرسد تو جوانی داشتی که همه دوره های آموزش جنگی را دیده بود و نگذاشتی زمانی که حرم من نا امن است و حریم شیعه و بچه شیعه ها به ناحق کشته می شوند برای دفاع از آن بیاید چه جوابی داری به ایشان بگویی؟؟
https://telegram.me/joinchat/BbFs6TvRqlzOY-6Wovf0KQ
روز قبل شهادتش بود و یک روز مونده بود که برگرده تهران.
بچه ها باهاش شوخی میکردن و میگفتن روح الله
تو که میخواستی شهید بشی پس چی شد...!
با یه لبخند قشنگی گفت: رفیق من اگر خدا بخواد که شهید بشم، همین جلوی قرارگاه هم میتونه منو شهید کنه..!!
فردای آنروز دقیقا رو همون نقطه که گفته بود، موقع خداحافظی از بچه ها، با شهید قدیر سرلک در اثر
انفجار به سوی معشوق پرکشیدند...
نقل از همرزم شهید
با شنیدن خبر شهادت احمد، خنده ام گرفت
شهید «احمد عطایی» وقتی فهمید مادرم از دستم ناراحت است گفت: وسایلت را جمع کن برو، حاج احمد ارادت ویژهای به مادرش داشت میگفت: «همیشه دعای او برایم کارساز بوده و اگر دعای مادرم نبود پاسدار نمیشدم».
شهید احمد اعطایی از مدافعان حرم حضرت زینب(س) است که پس از مجاهدت و ایثارگری در راه اسلام توسط تروریست های تکفیری به شرف شهادت نائل آمد. یکی از جوانان مسجد حضرت امام حسن عسگری(ع) که مدتی با شهید اعطایی در تعمیرات و برق کاری این مسجد همکاری داشته خاطرات خود را اینگونه روایت می کند:
برق کاری در مسجد امام حسن عسگری(ع)
تابستان سال گذشته در صدد این بودم که حرفه برق کاری را یاد بگیرم اولویت کاری مسجد با بنایی بود. رفتم مسجد حاج احد را دیدم که وسط شبستان مسجد ایستاده است و به چگونگی نقشه کشی و برق کاری فکر می کند. گفتم می خواهم برق کاری یاد بگیرم و ضمنا در این مدت به شما کمک کنم. استقبال کرد و گفت: اینطوری کار زودتر تمام می شود. شهید اعطایی آدم شوخ طبع و مهربانی بود کلا همکاری با او لذت بخش بود. البته گاهی هم در بین کار عصبانی می شد. پنج شنبه و جمعه از صبح مشغول می شدیم و روزهای دیگر هم ساعت 2 که شهید اعطایی از اداره می آمد به مسجد می رفتیم.
وسایلت را جمع کن و برو
در خانه مشکلی برایم پیش آمده بود با ناراحتی رفتم سرکار، حاج احمد بلافاصله گفت: چی شده چرا ناراحتی؟ من هم گفتم با مادرم حرفم شده. جزئیات ماجرا را توضیح دادم. خیلی از دستم عصبانی شد و گفت وسایلت را جمع کن و برو کسی که با مادرش دعوا کرده کار خیرش در مسجد هم قبول نیست. بعد هم گفت من هر چه دارم به برکت دعای مادرم است. واقعا هم همین طور بود خیلی به مادرش ارادت داشت و با احترام خاصی با او برخورد می کرد. می گفت: «برای جذب در سپاه در روند کار اداری ام به مشکل برخوردم و کلا ناامید شدم. اگر مادرم دعا نمی کرد پاسدار نمی شدم». به من سفارش کرد اگر می خواهی در دنیا و آخرت عاقبت به خیر شوی حتما باید دم مادرت را ببینی.
ناهار را با خانواده می خورد
معمولا ناهار را از بیرون برایمان سفارش می دادند. اما احمد آقا برای ناهار به خانه می رفت. کلا به همسر و فرزندانش خیلی اهمیت می داد. دو تا پسر به نام های محمد علی و محمد حسین داشت. خیلی به محمد علی علاقه مند بود می گفت از اینکه به او غذا می دهم و لبخندش را می بینم خیلی لذت می برم. حتی وقتی غذای بیرون می خورد برای خانواده اش همان را می خرید. می گفت در روایات این مسئله اخلاقی تاکید شده است. در این مدتی که پیش او کار کردم مونتاژ مهتابی، نقشه کشی و تمیزکاری را از او یاد گرفتم. خیلی با دقت کار می کرد و معتقد بود چون برای مسجد کار می کند باید زحمت بیشتری بکشد. با وجود اینکه پول نمی گرفت با جان و دل کار می کرد.
صلوات خاصه حضرت زهرا(س) در قنوت
ارادت عجیبی به حضرت فاطمه(س) داشت همیشه در قنوت صلوات خاصه حضرت زهرا(س) را می خواند وقتی شهید اکثر رفقایش که با او هم سن و سال تر بودند می گفتند خیلی دست به خیر بود. کلا اگر کسی نیاز مالی داشت دریغ نمی کرد حتی گاهی پیش می آمد که قرض می کرد و به دوستانش و کسانی که نیازمند بودند کمک می کرد حتی گاهی آن را می بخشید. وقت رفتن به بچه های مسجد گفته بود یکی جایی در بین تصویر شهدای مسجد برایم خالی کنید.
آخرین بار
آخرین باری که حاج احمد را دیدم کار مسجد کمی ناقص بود اما او باید می رفت، می خواست لحظات آخر کنار خانواده اش باشد.
در آن روز کلی کار کرده بودیم و حسابی خسته شدیم؛ وقتی داشت می رفت رو کرد گفت: من می روم یکی دو ماه کنار خانواده ام باشم. دوباره می آیم بقیه کارها را انجام بدهیم. در این مدتی که این جا کار می کردم بچه ها خیلی در خانه تنها بودند می خواهم کمی به خانواده ام برسم اما سه یا چهار روز بعد بچه ها گفتند به سوریه رفته است.
خبر شهادت
نشسته بودم پای کامپیوتر که برایم پیامی آمد؛ اولش اهمیت ندادم و گفتم چیز مهمی نیست، تبلیغاتی است. ولی بعدش گفتم شاید یک نفر کار مهمی داشته باشد.
پیام را که باز کردم این متن را دیدم: «پاسدار رشید اسلام و مداح اهل بیت مدافع حرم حضرت زینب(س) برادر بسیجی احمد اعطایی در سوریه به شهادت رسید اخبار برنامه ها متعاقبا اطلاع رسانی می شود.»
اول تعجب کردم، بعد خندیدم، بغض کردم و آماده شدم که به مسجد بروم. وقتی وارد مسجد شدم و عکس اش را روی در و دیوار مسجد دیدم بغضم ترکید، نمی دانستم چه بگویم. پاهایم سست شده بود و نشسته بودم رو پله های جلوی در مسجد و زار زار اشک می ریختم. نفهمیدم چطور وارد زندگی ام شد، اما بعد از رفتن او خوب فهمیدم چه نقش بزرگی در زندگی من داشته است.
خوب فهمیدم که همیشه نباید حرف زد، یک جاهایی هم باید عمل کرد الان با گذشت روزها هنوز هم نتوانستم جای خالی اش را با چیزی عوض کنم.
به نام معشوقی که بهای عشقش خون سرخ است...
نامش علی رضا ست...
این روزهای آخر دیگر پای ماندن نداشت...
تمام خواب و خیالش بعد از کربلا, دمشق بود ...
آرامش صدایش و سوی نگاه هایش, برای قلب کوچکم خبری داشت...
پیش آمد و دیده های نازنینش را به دیده گان نگران من سپرد و زمزمه کرد : هوای مامانو و داداش کوچولومونو داشته باش...
وقت رفتن ,آخرین نگاهش برایم حکم سختی را برید...
نسیم نبودنش سخت ما را پریشان کرده بود...
یازده ماهی بود که غربت ندیدنش در و دیوار خانه را دلگیر کرده بود...
نزدیک اربعین ارباب بود مسافرمان رسید...
اما با بالهای زخمی و خونی در تابوتی چوبی...
سکوت سنگینش ناگفته های عظیمی را بر قلب مجروحم حک میکرد...
باور کن...
باور کن...
این علی رضاست...
آیه ی خدا, داداش علی رضا شهادتت مبارک...
خیالت راحت من هوای مامان و داداش کوچولومونو دارم...
با آرامش عباس حریم حرم باش...
هوای حرم این روزها سخت تنگ است...
اما دل من تنگ تر از ضریح های خلوت حرم است...
آره داداش...
اغراق میکنم...
دل تنگت هستم...
تقدیم به شهید والا مقام علی رضا غلامی و خانواده عزیزشان
پدر معزز شهید :
در مدت کمی که در عراق بود بر حسب نبوغ نظامی و رشادتی که از ویژگی های منحصر رزمندگان ایرانی است، خیلی زود بین رزمندگان عراقی شناخته شده می شود.
کاملا رفتار و اخلاقش نشان می داد که این رفتن، بازگشتی نخواهد داشت. کارهای باقی مانده ی خانه اش را به سرعت تمام کرده بود؛ برای اینکه بعد از شهادتش همسر و فرزندش در رفاه باشند. از همه ی بستگان و آشنایانی که می شناخت، رفته و حلالیت گرفته بود.
دو روز قبل از شهادتش با او تماس داشتم که در آن تماس همسر و فرزندش را به من سپرد. البته در آخر هم گفت اگر فرصت کردی به آنها سر بزن اما اگر هم فرصت نداشتی خودتان را به زحمت نیندازید، "من آنها را به خدا سپرده ام و خیالم از بابت آنها راحت است"
مادر معزز شهید:
آخرین بار که می خواست برود پیش من آمد و حلالیت گرفت. من باز هم همان موضع قبلی ام را تکرار کردم و گفتم که اگر من مخالفتی دارم فقط به خاطر تنهافرزندت آرتین است. به هر ترتیب او رفت و بعد از رفتنش ناخوادگاه دلم گرفت. آنطور که او خداحافظی کرد؛ بر دلم گواه شد که این دیدار، آخرین دیدار است.
وحید می گفت مادر من همچون اسمم تک هستم. خودم و کارهایم نمونه است.البته بعد از شهادتش نشان داد که واقعا خاص است. وحید در نهایت تنهایی رفت. هم بسیجی بود هم خودش رفته اقدام به رفتن کرده بود وابستگی به هیچ ارگان نظامی نداشت. هنگام تدفین عطر خوبی از پیکر شهید به مشامم رسید، بعد از روز تدفین دوبار دیگر همان "بو" را در خانه احساس کردم.
بسم رب الشهدا و الصدیقین
مرگ پلی است به سوی جهان ابدیت و انشالله این پل با شهادت رقم بخورد، صبر در مصیبت اجر عظیم الهی را دارد، در مصیبتها، فقط برای امام حسین(ع) گریه کنید.
2 روز روزه بدهکارم. یک سال از مالم برای روزه و نماز صرف شود، یک سوم مال قانونی بنده صرف ایتام، هیاتهای سیدالشهدا، فقرا و امور خیریه شود. در قبرم تربت سیدالشهدا، شب اول قبر، نماز وحشت، زیارت عاشورا را فراموش تان نشود.
از همه اقوام، دوستان، همسایگان و آشنایان طلب حلالیت دارم، پدر و مادر عزیز هیچ وقت نتوانستم خدمتی به شما بکنم، حلالم کنید، همسر عزیزم که همیشه رنج دادهام شما را، حلالم کنید.
فرزند عزیزم را به درس خواندن، تقوای الهی، نماز و حجاب توصیه میکنم. حلالم کن، خواهرانم و برادرم حلالم کنید.
رهبر عزیزم را که راه امام عصر(عج) را ادامه میدهد، فراموش نکنید و یاریش نمایید.
از ٩۴/۴/١٨ خمس مالم را حساب کنید.
در صورت امکان آشنایان ١روز برایم نماز قضا بخوانید,بدهکاری هایم در سررسید موجود است.
وکیل پدرم میباشد(در کلیه امور پولی).
منبع:
https://telegram.me/joinchat/BbFs6TvRqlzOY-6Wovf0KQ
مادرمعزز شهید:
کمال سال 1355 به دنیا آمد. گل سرسبد خانهمان بود و هوش و فعالیت زیادی داشت. هروقت از تلویزیون قرآن پخش میکردند، مینشست پای آن و سعی میکرد شیوههای قرائت را یاد بگیرد. آنقدر به قرآن و احکام علاقه داشت که تند و تند از روی برنامه یادداشت برمیداشت و در دفترچههایش جمع میکرد. من دقیقاً نمیدانستم چکار میکند. اما از اینکه فرزند صالحی داشتم که اینقدر به یادگیری قرآن علاقه داشت، از ته دل خوشحال بودم. همیشه احترام من و پدرش را نگه میداشت. بعدها که بزرگتر شد و از طرف کارش به اصفهان مأمور شد، به من قول داده بود نگذارد غم دوری بکشم و هر هفته رنج راه را به جان میخرید تا به من سربزند و نگذارد دلتنگش شوم. واقعاً این بچه دل خدایی داشت.
کمال صدای خوبی داشت. سوزی در مداحیاش بود که از عشق و علاقهاش به امام حسین(ع) و اهل بیت (ع) نشأت میگرفت. خیلی وقتها تمرین مداحی میکرد و از من میخواست بگویم صدایش چطور است. چه داشتم به او بگویم؟ وقتی میدیدم این جوان اینقدر عاشق امام حسین(ع) است حرفی برای گفتن نداشتم جز آنکه بگویم صدایش هرچه است سوزش را از عشق به مولایش حسین(ع)هدیه دارد.
خواهر معززشهید:
«کمال همیشه به ما که خواهرش بودیم توصیه حجاب میکرد. البته ما خانواده مذهبی هستیم و حجاب در خانواده ما رعایت میشود. اما برادرم کمال جوان غیرتی بود و خیلی روی این مسائل حساسیت داشت. من گاهی با او سر این مسئله بحث میکردم. اما او استدلال میآورد که اگر خدا از ما خواسته مراقب مسائل دینیمان باشیم، ما هم وظیفه داریم که همدیگر را به رعایت اصول دعوت کنیم. وقتی هم که به شهادت رسید، من از شدت ناراحتی میخواستم فریاد بزنم. اما دختر شهید جلو آمد و گفت: عمه جان پدرم وصیت کرده نباید صدای ما را نامحرم بشنود.»
«کمال روی امر به معروف و نهی از منکر حساسیت خاصی داشت. گاهی در ماشین بودیم و میدید خانمی حجابش را رعایت نمیکند، ولو شده با زدن بوق سعی میکرد او را متوجه اشتباهش کند. میگفتم کمال جان او که متوجه نمیشود تو برای چه بوق میزنی. میگفت اگر اهل باشد خودش متوجه میشود.»
سردارشهیدکمال شیرخانی مداح و حافظ قرآن کریم مدافع حرم حضرت زینب (س) و حرمین عسکریین(ع) جانباز جبهه های سوریه پس از هجوم وحشیانه مزدوران آمریکایی به شهرمقدس سامرا از سوریه به عراق هجرت کرده و پس از زیارت نجف اشرف و کربلای معلا در یک درگیری و دفاع جانانه از حرمین عسکریین (ع) توسط گروهک تکفیری داعش در تاریخ 14 تیرماه 93 در شهر سامرا بشهادت رسید.
بسم الله...
پیکر شهید میردوستی که آمد هیچ رسانه ای خبر ویژه ای از این شهید والا مقام منتشر نکرد. با ۲۰ تن از رفقا تماس گرفتم تا با خانواده شهید ارتباط بگیرم. تا اینکه به لطف یکی از رفقای پاسدار با سید قاسم میردوستی صحبت کردم.
اولین مصاحبه کوتاه را منتشر کردم. بعد هم رفتم منزلشان و با پدر و مادر و همسر شهید صحبت کردیم و نوشتم.
سید محمد حسین اولین شهید دهه هفتادی از مدافعان حرم است.
محمد یاسا فرزند یک ساله شهید بازیگوشی میکند. موهای بور و چشم های رنگی اش فتوکپی پدرش بود. خانم میرشاهی مادر شهید میگفت محمد یاسا شبیه پدرش راه می رود شبیه او غذا می خورد و شیطنت هایش هم مانند اوست.
خانواده ای حزب اللهی و انقلابی، گرد جنگ هشت ساله هنوز بر سر و روی پدر شهید به یادگار مانده بود. این روزها آقا سید نیز برای مبارزه با تکفیری ها اعزام شده است...
پدربزرگ آقا سید محمد حسین از روحانیون با صفای استان گلستان بوده که با شهید نواب همکاری هایی داشته، ضمنا این پدر و مادر مومن و ایثارگر برادرهایشان به شهادت رسیده بودند.
یعنی بابای محمد یاسای قصه ما هم عمویش شهید شده و همچنین دایی. آقا سبد میگفت فرزند گوی سبقت را در شهادت از من ربود. من با سی سال خدمت در سپاه پاسداران توفیق شهادت نداشتم اما آخرین فرزند من به این فیض عظیم دست یافت.
از شما چه پنهان بغض بیخ گلویم را گرفت وقتی محمد یاسا برایم سیب آورد و با زبانی کودکانه سخن گفت. اصلا خودت که پدر باشی بیشتر و بهتر می فهمی این درد را...
همسر شهید میگفت هر وقت بچه هایی را میبیند که در آغوش پدرشان هستند بی قرار تر می شود...
می گفت محمد حسین معتقد بود اگر ماها نرویم هزاران محمد یاسا یتیم می شوند...
دلم بیشتر به درد آمد، آدم ابوالبشر که دنیا را دوست دارد ببین چطور دل می کند از این دنیا و به جهاد با شقی ترین افراد زمانه خود می رود.
رضا شاعری، خبرنگار حماسه و مقاومت
بسم رب الشهداء والصدیقین
چهار پسر داشتم بالأخره یکی از اینها حق اهلبیت نبود؟!!!
مادر از دلتنگی هایش می گفت و پدر از آرام کردن مادر... پدر سید به خاطر مادر تمامی آثار شهید رو از بین برده بود... مادر با این حال هی یاد از پسرش میکرد و بی تابی ...
سید حمید با این که زیاد درس رو ادامه نداده بود، اما اشعار بسیار زیبایی می گفت... روی کاغذ مینوشت میزد بر دیوار اتاقش... گاهی هم مداحی میکرد...
بهش میگفتم تو که آخر بلد نیستی، چطور این اشعار را می گویی؟؟؟
با لبخند میگفت میگم دیگه... عنایت اهل بیته...
مادر سید برایمان می گفت و می گفت...
انگار در محضر مادر شهید علم الهدى نشته بودیم یا خانواده شهید ابراهیم هادی برایمان از آزادگی های فرزندشان برایمان می گفتند و یا ...
مادر میگفت: سید حمیدم هیچ وقت لباس نو نمی پوشید... هر وقت لباس نویی برایش میگرفتیم فقط یک بار تن میزد تا ما ناراحت نشیم و بعد لباس کهنه ای می پوشید... لباس را به هم محلی های کم درآمدمان می داد...
پدرش می گفت: موقع تشییع جنازه، بعضی کارگر هایی که سن بالایی هم داشتند آمده بودند... می گفتند او حق پدری بر گردن ما داشت... هر روزی که ما کار نداشتیم و پولی نبود، به ما کمک می کرد...
وقتی می خواست کمک کنه، پول را نمی شمرد، هر چه در جیب داشت می داد... به او میگفتم باباجان اینها واقعا محتاج نیستند لازم نیست به آنها کمک کنی... ولی میگفت : نه بابا بالأخره دست دراز کرده و ....
پدر می گفت: من خودم دوازده سال با شوروی در افغانستان جنگیدم، هر وقت از خاطرات میگفتم، سید حمید می گفت ای کاش الان هم جنگی بود و ما میرفتیم می جنگیدیم...
با برادر بزرگترش سید عباس، به بهانه زیارت میایند ایران... وقتی تهران میرسن، به پدر زنگ میزنند و می گوید که می خواهم بریم سوریه...
پدر سید گفت: اگر از همان افغانستان هم به من گفته بود، ممانعت نمیکردم ... چون می خواستن به جهاد بروند و جهاد مقدس است... من چهار پسر داشتم بالأخره یکی از اینها حق اهلبیت نبود...
وقتی از محضر پدر و مادر شهید مرخص شدیم، فکرم در خاطرات شهدای دفاع مقدس و پدر ها و مادرهایشان میچرخید... انگار دوباره دفاع مقدس شده و گلچین شهادت دست به انتخاب زده...
نکند حفظ علی بر همگان عار شود
نکند حق علی در عمل انکار شود
محرم راز علی ،نخل و دل چاه شود
سیلی خصم زبون ،نقش رخ یار شود
ای مردم شما را قسم می دهم به آن چیزی که ایمان دارید.نأب بر حق امام زمان (عج) و حضرت امام خامنه ای را همانند امام علی(ع) خانه نشین نکنید.چرا که در این دنیا تنها چیزی که مرا آرام می نماید ،نگاه زیبا و قشنگ و پر درد این آقا بود.