مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۱۹۴ مطلب در دی ۱۳۹۴ ثبت شده است

 تصویری از شهید عبدالمهدی کاظمی در معراج الشهدا مناطق عملیاتی جنوب

 شاید که در اینجا بود که به معراج رسیدی/ره عشق طی کردی و به ارباب رسیدی 

  باسمه تعالی

بارها خوانده بودم که همراهی با انبیاء و صدیقین و شهداء و صالحین واجد نعمت، مخصوص کسانی است که اطاعت خدا و رسول را پیشه کنند (نساء69) و سوالات گوناگونی ذهنم را به خود مشغول ساخته بود؛ 

براستی چرا تنها این 4 گروه مشمول نعمات خاصه الهی شده اند؟ 

چرا صراط مستقیم الهی در پیوند با ایشان معرفی شده است (حمد6)؟ 

چه رمزی است میان اطاعت از خدا و رسول و اوصیاء حضرتش، با معیت ایشان؟

 آیا جز این است که ایشان، خود سرآمد این ویژگی بوده و رمز بهره شان، تسلیم محض نسبت به خداوند و خلفاء او است؟

و اگر چنین است، حال پاسخ به این سوال آشکار میشود که چرا معیت آدمیان می بایست با ایشان واقع شود؟ انبیاء و صدیقین و شهداء و صالحین برترین انسان ها در تسلیم نسبت به خدا و رسول و اوصیاء وی هستند، آنان مظهر حیات اند و چشمه نعمات! حال که چنین است شایسته همراهی اند تا در همراهی با ایشان، آدمیان جلا یابند و شایسته معیت و همراهی با رسول و اوصیاء وی گردند!

پروردگارا! تو را سپاس گویم که در کریمه خویش، به تسلیم شهیدان و بهره از نعمات خاصه ات گواهی دادی! تو را سپاس گویم که اطاعت کنندگان از خدا و رسول را به همراهی با شهیدان مژده بخشیدی! و تو را سپاس گویم که این ردای نورانی را بر قامت رعنای حمید عزیز ما نیز پوشاندی!

حمید عزیز! ای نیکو رفیق! شهادت، این حیات آسمانی، گوارای وجودت!

منبع:

https://telegram.me/joinchat/BbFs6TvRqlzOY-6Wovf0KQ

شهید مهدی علی دوست بخش ۱

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۹ ب.ظ



آخرین باری که مهدی و دیگر همرزمانم به سوریه سفر می‏‌کردند برای خداحافظ رفتم، با هر کدام از رفقا که روبوسی می‏‌کردم، بر می‏‌گشتم مهدی را می‏‌دیدم و دوباره او را می‌بوسیدم. اگر اشتباه نکنم 12 بار شد.

شهید مهدی علیدوستی از شهدای مدافع حرم ایرانی بود که در سوریه و در مبارزه با تروریست های تکفیری به شهادت رسید.

حسن امیرآبادی دوست و همرزم شهید علیدوستی دقایقی به صحبت راجع به این شهید عزیز پرداخت و گفت:

آخرین خداحافظی مهدی را 12 بار بوسیدم

مهدی علیدوستی از رفقای صمیمی و دوست داشتنی من بود. که علاوه بر همکار، همسایه و همرزمم نیز محسوب می شد. او تنها همکاری بود که بیرون از محیط کار با هم مراوده داشتم. آخرین باری که مهدی و دیگر همرزمانم به سوریه سفر می‏‌کردند من هم برای خداحافظ رفتم، با هر کدام از رفقا که روبوسی می‏‌کردم، همین که بر می‏‌گشتم مهدی را می‏‌دیدم و دوباره با او روبوسی می‌‏کردم اگر اشتباه نکنم 12 بار مهدی را بوسیدم.

آخرین بار گفتم مهدی تا اشکم را در نیاوردی خواهش می‏‌کنم که سوار ماشین شو و برو. مثل همیشه همان لبخند خاصش روی لب هایش نشست و سوار اتوبوس شد. بعد از شهادتش اکثر عکس‏هایش که با رفقایش در گردان انداخته بود همان لبخند همیشگی اش می‏‌درخشید. 


شهید مهدی علیدوست بخش ۲

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۱۷ ب.ظ

 

پولش مشکل گشا بود

خاطرم هست یک ماه قبل از اعزام به سوریه بود که در محله مهدی کاری داشتم زنگ زدم که از پادگان به اتفاق هم برویم، در آن روز مشکلی برایم پیش آمده بود و مقداری پول نیاز داشتم به شهید علیدوستی گفتم مهدی 100تومان داری به من بدهی دو هفته دیگر به حسابت واریز می کنم. بلافاصله دست در جیبش کرد و 100 هزار تومان داد، به شوخی گفتم اگر می‌‏د‌انستم آنقدر پول همراهت داری مبلغ بیشتری درخواست می‏‌کردم، حالا از شوخی گذشته پول را احتیاج داشتی که همراهت بود؟ اگر لازم داری نمی‏‌خواهم زحمت بیافتی برادر! در جواب گفت نه یکی از رفقا این مبلغ را به من بدهکار بود و امروز صبح پس داد ان شاءالله حالا هم قرار است مشکل شما را برطرف کند. 

جای خالی مهدی در هیئت امام حسین(ع)

توی پادگان چند سالی بود که هئیت شور و حال سابق را نداشت، مهدی میان دار خوبی بود به او گفتم بیا برنامه هیئت را جدی تر پیگیری کنیم مداح می خواند او میانداری می‏‌کرد و بچه‏‌های پادگان حلقه می‏‌زدند و عزاداری می کردیم چند روز قبل از شهادت مهدی در همین ایام محرم برادرش سجاد آمد پادگان وقتی سجاد را دیدم دلم گرفت اشک در چشم هام حلقه زد انگار به من الهام شده بود مهدی قرار است پر بکشد. به برادرش گفتم هر سال مهدی اینجا بود حالا تو جایش را پر کردی.

در ماموریت ها دو بار تا مرز شهادت رفت

در منطقه شمال غرب برای پاک سازی میدان مین ماموریت داشتیم و در آنجا یک منطقه ای را برای میدان تیر درست کرده بودیم کنار سیم خار دار ها مین های متعددی بود باد و خاک نشانه ها و سیم خاردار ها را مستتر کرده بود مهدی رفت و یکی از مین در کنار پایش منفجر شد به سرعت رفتیم بالای سرش، موج انفجار مهدی را گرفته بود وقتی سر حال آمد به شدت گریه می کرد و ناراحت بود می‏‌گفت تا مرز شهادت رفتم اما شهید نشدم حال و هوای عجیبی داشت.

یک بار هم در سیستان و بلوچستان با تعدادی از همکاران برای انجام ماموریتی که مسلح بودیم سوار ماشین تویوتا شدیم و در بیابان در یک دست اندازی یکی از همکاران افتاد و دستش رفت روی ماشه و یک تیر شلیک شد که از کنار صورت شهید علیدوستی عبور کرد.

خبر شهادت

توی مسجد برای نیروهای بسیج کلاس های ضد شورش می گذاشت و کلا نیروی عملیاتی بود. در تلاش بود تا نیروهای جدید و زبده پرورش بدهد، وقتی خبر شهادتش را آوردند بچه های بسیج با من تماس گرفتند و گفتند: می خواهیم درب منزلشان پلاکارد بزنیم و من مانع این کار شدم چون می دانستم هنوز خانواده مطلع نیستند، پدر مهدی روحانی وارسته ای است و برای تبلیغ در ایام محرم به زادگاهش ارومیه عزیمت کرده بود به وسیله یکی از رفقا که با پدر شهید علیدوستی به ارومیه رفته بود خبر را رساندیم.



خاطره دایی شهید مهدی عزیزی از شهید

شنبه, ۱۹ دی ۱۳۹۴، ۰۶:۵۵ ب.ظ



     عطر حضور

 پارسال عکسش را بردم برای هییت مدرسه ی یاسین در شهرک رضویه و زدم روی دیوار.

امسال داشتند دیوارها را تعمیر می کردند. عکس گرد و خاکی شده بود.

برداشتمش و بردم توی کلاس 7/1 و گذاشتم روی کمد دیواری کنار تخته .

آن روز یادم رفت عکس را بردارم. عکس یک هفته ماند در کلاس.

چند هفته ای گذشت. یک روز نگاهم به مهدی افتاد رو به دانش آموزانم کردم و گفتم : 

بچه ها !  می بخشید ! امروز می خواهم عکس مهدی را با خودم ببرم.

سکوت فضای کلاس را پر کرد. قاب عکس را برداشتم . یک دفعه صدای بغض آلود یکی از بچه های ردیف کنار پنجره بلند شد:

آقا ! تو رو خدا نبریدش ما تازه با مهدی دوست شده ایم.

بچه ها با چشمان اشک آلودشان حرف دوست شان را تایید می کردند.

قاب را گذاشتم سر جایش . بچه ها لبخند زدند. دوباره آن بالا روی کمد کوچک دیواری ، عکسی نشست که پایین آن نوشته شده بود: مدافع حرم شهید مهدی عزیزی 



شهید داود جوانمرد

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۳۲ ب.ظ

داود جوانمرد، متولد 1349 تهران، فرزند اول خانواده است. وی پس از به پایان دوران دبیرستان در رشته علوم تجربی، در سن 16 سالگی به جبهه های دفاع از میهن شتافت. او در سال های آخر جنگ تحمیلی (حدود سال 1365) تقریباً سه سال در جبهه جنگید. 

پس از دوران دفاع مقدس، جوانمرد تصمیم گرفت به کردستان برود و با ضد انقلاب بجنگد. در آنجا حدود 3 سال فرمانده گردان منطقه عملیاتی سقز بود.

 پس از بازگشت از کردستان در سال 1376 به استخدام رسمی سازمان صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران درآمد؛ وی در این سال ها ابتدا در بخش حراست و سپس در معاونت فنی این سازمان فعالیت کرد. 

 شهید جوانمرد   در اوایل دی ماه در منطقه حلب سوریه مورد اصابت ترکش های خمپاره دشمنان اسلام قرار گرفت و به درجه رفیع شهادت نائل آمد. شهید عزیز داود جوانمرد اولین شهید صدا و سیمای جمهوری اسلامی ایران است

شهید مصطفی خانزاده

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۲۸ ب.ظ



 شهید مصطفی خانزاده از رزمندگان اهل خطه مازندران است که برای دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها به سرزمین سوریه سفر کرد و پس از جهاد و ایثار توسط تروریست‌های تکفیری به فیض شهادت نائل آمد. نرگس پنج ساله تنها یادگار این شهید والا مقام است. رضا رحیمی از همکاران و همشهریان اسماعیل خانزاده خاطراتی از این شهید را اینگونه روایت می‌کند:

 ارادت و دیدار هفتگی با علامه حسن زاده آملی

از کودکی با هم دوست بودیم و شهادتش برایم داغ سنگینی است. یکی از کارهای شهید خانزاده این بود که هر پنج شنبه به دیدار با علامه حسن زاده آملی می‌رفت.  اگر مشکلی داشت و فرصت دیدار میسر نمی‌شد، حتما آن روز مزار مادر این عالم فرزانه که در روستای اّهلْم محمودآباد دفن شده را زیارت می‌کرد.

خاطره دیگری که از این شهید عزیز دارم این است که محرم وقتی عزاداران اباعبدالله(ع) می خواستند وارد امامزاده ابراهیم(ع) که دقیقا روبروی منزلشان بود بشوند جلوی در می‌نشست و پای عزاداران را با آب درون تشت می‌شست.

 لبیک به ندای هل من ناصر ارباب

شهید خانزاده متولد 63 بود و در بحث تحصیل نیز ابتدا فوق دیپلم تربیت بدنی گرفت و در این مقطع نیز کارشناسی رشته مدیریت امور فرهنگی خواند. او یک دختر پنج ساله به نام نرجس دارد وقت رفتن به دوستان و رفقایش سفارش کرد هوای دخترش را داشته باشند که احساس یتیمی نکند. توی وصیت نامه‌اش نوشته بود خداوندا محبت همسر، پدر، مادر و دخترم باعث شده که نتوانم برای دفاع از حرم عمه جانم حضرت زینب (س) بروم به راستی که ندای هل من ناصر اربابم را شنیدم. می خواهم برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم به سوریه بروم تا به مولایم بگویم اگر در آن روز برای یاری شما نبودم امروز می‌خواهم جانثاری کنم.

به من قول داده بود

تعدادی از همسایگان ما هستند که در سانحه‌ای دچار بیماری و یا معلولیت جسمانی شده‌اند. هر زمان که فرصت داشت آن‌ها را با ماشین و هزینه شخصی خود به تفریح می‌برد تا حال و هوایشان عوض شود. خیلی انسان پر نشاط و با روحیه‌ای بود. شهید روح الله سلطانی مسئول عملیات بود او شش هفت ماه پیش به شهادت رسید. اسماعیل در مراسم ختم شهید سلطانی به بچه‌ها گفته بود روح الله به من قول داده بود تا پایان خدمت هر جا برود من را با خود ببرد حالا منتظرم ببینم به وعده اش عمل می‌کند یا نه! شهید خانزاده رئیس دفتر شهید سلطانی بود.

 پدر و مادرش را به کربلا فرستاد

یکی دیگر از کارهای زیبای او این است که چند بار می‌توانست به زیارت کربلا مشرف شود اما معتقد بود تا پدر و مادرم به حرم امام حسین(ع) نرفتند من هم نباید بروم. اربعین امسال پدر و مادرش را به کربلا فرستاد و گفت: «من نیز به زیارت عمه جانم حضرت زینب(س)‌ می‌روم».

 

 

شهید محمد جمالی

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۹:۲۰ ب.ظ


خواهر معزز شهید مدافع حرم آقا محمدجمالی:

شهید جمالی همیشه دنیا را به یک کوپه قطار مثال میزد ومیگفت وقتی که سوار قطار شدی هیچ وقت به این فکر نیستی که مثلا پردهای قطار عوض کنی یا مبلهای قطار را عوض کنید چون میدانید که زود به مقصد میرسید ونیازی به این کارها نیست ....برادرم هیچ چشم داشتی به این دنیا نداشت.


شهید روح الله صحرایی بخش ۱

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۲۸ ب.ظ


فرزند این مرد هیچ وقت پدرش را نخواهد دید 

روح الله صحرایی از رزمندگان لشگر عملیاتی 25 کربلا و اهل دیار آمل بود که روز 16 آذر در حومه شهر حلب و در نبرد با «مزدوران سعودی» و «پیروان اسلام آمریکایی» خلعت شهادت به تن پوشید.  به گزارش سرویس مقاومت جام نیـوز، روح الله صحرایی از رزمندگان لشگر عملیاتی 25 کربلا و اهل دیار آمل بود که روز 16 آذر در حومه شهر حلب و در نبرد با «مزدوران سعودی» و «پیروان اسلام آمریکایی» خلعت شهادت به تن پوشید. یکی از همرزمان شهید خاطرات خود را از دوران دوستی و لحظات رزم خود با روح الله صحرایی در سوریه اینگونه روایت می کند.

نیازی به ثبت نام نیست، در صحنه جهاد خودت را نشان بده

 چندین سال با روح الله رفاقت و آشنایی داشتم در برخی از ماموریت ها نیز همسفر بودیم. هیچ وقت غسل جمعه اش ترک نشد. همین چند وقت پیش می گفت که من هیچ نماز قضایی ندارم الحمدالله همه را تا به امروز خوانده ام. شهید صحرایی خیلی سرزنده و بشاش بود وقتی دور هم جمع می شدیم و گعده ای داشتیم با صحبت ها و شوخی هایش فضا را مفرح می کرد. در گردان امام سجاد(ع) بودیم. گردان ویژه ای برای عملیات تدارک دیده بودند و هر کسی برای شرکت در عملیات در آنجا نام نویسی می کرد. هر شخصی که در این گردان ثبت نام می کرد اسم اش در بین رزمندگان و همکاران گل می کرد و می گفتند فلانی آدم شجاعی است. بنده هم در این گردان عضو شدم، روح الله آمد به من تذکر به جایی داد و با تاکید و یادآوری اینکه برای چه امری ثبت نام کرده ام، گفت: « طبیعتا برای نبرد و جهاد به سوریه می خواهی بروی، اما به نظرم نیازی به اسم نویسی در آن گردان نبود. ان شاءالله به وقتش صحنه نبرد فرا می رسد و شما هم در آنجا به وظیفه خودت که جهاد و مبارزه است عمل می کنی».

شهید روح الله صحرایی بخش ۲

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۲۴ ب.ظ

در حین کمک به تیربارچی به شهادت رسید

پشت خاکریز و سنگر اگر ذره ای سرمان را بالا می آوردیم تک تیراندازهای تکفیری به سرعت ما را مورد هدف قرار می دادند. شهید صحرایی با اینکه نیروی پشتیبانی بود و به طور مداوم آب، غذا و مهمات به نیروها می رساند اما پا به پای بچه ها در مبارزه شرکت می کرد و در صحنه نبرد تاثیر خوبی داشت. بسیار دلیر و شجاع بود یکی از تیربارچی های گردان تیر خورد و مجروح شد. کمک تیربارچی فشنگ هایش بر روی زمین ریخته بود و شهید صحرایی خودش را برای کمک به او رساند که توسط تک تیرانداز مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به شهادت رسید. آقای شیخ الاسلام هم به همین شیوه و توسط تک تیراندازها به شهادت رسید. در حومه حلب  تا فاصله 150 متری تکفیری ها رسیدیم و در بین ما نبرد سنگینی اتفاق افتاد.

مناجات بعد از نماز صبح

همیشه بعد از نماز صبح حدودا بیست دقیقه سر سجاده می نشست و مناجات می کرد. در سفر سوریه این مناجات هایش پر رنگ تر شده بود. شهید روح الله در مسائل مالی به رفقا و اطرافیانش غالبا پول قرض می داد الان که شهید شده از همین گردان ما چند نفری هستند که یکی یکی بدهی شان را به خانواده شهید پرداخت می کنند. آقا روح الله متولد سال 62 و متاهل بود و با درجه نظامی ستوان دومی به شهادت رسید. فرزند اولش محمد رسول چهار ساله است و یک مسافر کوچولو هم دارد که چند ماه دیگر به دنیا می آید. تحصیلات وی لیسانس حقوق بود و  پدرش از جانبازان دفاع مقدس است. کلا آدم نترس مسئولیت پذیری بود. ضمنا اربعین شهید با روز تولدش مصادف شده است. قرار بود اربعین برویم کربلا اما این سفر سوریه پیش آمد  و قبل از آن یک ماموریتی به ایرانشهر برای مرزبانی هم داشتیم.

بخشی از وصیت نامه شهید محمد زهره‌وند

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۱۶ ب.ظ


شهیدمدافع حرم محمد زهره وند: ازهمسرم و دخترعزیزم ریحانه،از پدرومادرمهربانم میخواهم همیشه پشتیبان اسلام و ولایت فقیه باشیدوهیچ وقت نگذارید کسی به رهبر عزیزتر از جانم حرفی بزند و همیشه مدافع انقلاب و خون شهدا باشید.

شهید حزب الله جهاد مغنیه

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۱۰ ب.ظ

چند وقتی بود که حالم خیلی گرفته بود. بعد از شهادت جهاد یه خواب راحت نداشتم.

روزها گریه ... شب ها گریه ... فقط احساس انتقام تو رگ هام موج میزد ...

آخه قبل از شهادتش میشناختش . بهش قول داده بودم که بهار ابدی رقم بزنم. 

ولی آرووم و قرار نداشتم. دلم تیکه تیکه بود. 

احساسی که هیچکس نمیتونست بفهمه.  یه شب شهید رو تو خواب دیدم:سوار ماشین بود. 

منم سوار میکنه.  سوار شدم.  صندلی پشتی ماشین، دوتایی نشسته بودیم...

جهاد ... حالت عجیبی داشت.  خیلی غصه داشت. 

تا حالا باخودم فکر میکردم جهاد رفته و داره اون بالا بالاها خوش میگذرونه. ولی حالا با دیدن چشمای پر از غمش نظرم برگشته بود. 

چشمای جهاد دیگه برق شادی نداشت.  پر از غم بود.  پر از دردی که معلوم بود امونشو بریده. 

به هر دری میزدم بخندونمش. وای نمیشد.  تااینکه یه گوشی موبایل دستش دیدم. 

خندیدم و گفتم جهاد ! این جا گوشی هم به شما میدن؟ لبخند زد ...

خنده ش پر درد بود.  اینو خوب فهمیدم.  روی صفحه اصلی گوشیش فقط یه جمله بود :

"روحی فداک یا  زینب  (س) باهم تو ماشین بودیم و ماشین همچنان میرفت. 

زیاد حرف نمیزد.  بیرون ماشین پر از حیوونای مختلف بود.  فقط با اشاره حیوونا رو نشون میداد و اسم میبرد :

سگ، ... خوک، ... روباه، ... بعد رو کرد به من و گفت : اینارو دیدی؟ اینا همه آدم ان ...

سیرت شونو میبینی؟ من اصلا رضایت ندارم.  دلم آتیش گرفت. 

تازه دلیل اون غم بزرگ تو چشماش فهمیده بودم.  تازه فهمیده بودم چرا اینقدر ناراحته. 

چرا اینقدر داغون و بهم ریخته است.  چرا اینقدر پریشوونه.  سیرت حیوانی ماها دلشو داغون کرده بود ...

دیگه خبری از اون خنده هاش نبود ... نه نبود ... دیگه حتی لبخنداشم پر از درد بود. 

درد هایی که کسی جز خودش نمیفهمند. 

راوی ادامه میده :

جهاد ! سوگند تو را به مادرت زهرا (س)  ما رو ببخش. 

الهی ! همه عمر سرکرده خوی حیوانی خویش بودم و تو را که از گنجی گرانبهاتری احساس نکردم؛ هوایی معشوق خود به هرکجا میروم و میدانم که بهترین راه رسیدن به تو ای معشوق خوب شهادت است؛ مرا همسفر شهدا گردان ! 

الهی شهادت ....

”  راوی: زع

شهیداحسان فتحی چم خانی

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۸:۰۲ ب.ظ

پیکر مطهر شهید احسان فتحی چم خانی از پاسداران تیپ تکاور امام حسن مجتبی(علیه السلام) و از مدافعان حرم در سوریه، در شهرستان بهبهان تشییع و در گلزار شهدای این شهرستان در کنار مزار برادر شهیدش بارونی فتحی چم خانی که در عملیات رمضان (تیرماه 1361) به شهادت رسیده بود به خاک سپرده شد.

پیکر شهید فتحی چم خانی که دوشنبه 16 آذرماه 94 در مبارزه با نیروهای تکفیری و داعش در سوریه به فیض شهادت نائل آمد، صبح روز پنج شنبه 19 آذرماه مصادف با سالروز رحلت حضرت رسول اکرم(صلی الله علیه و آله) و شهادت حضرت امام حسن مجتبی(علیه السلام) به بهبهان منتقل شد.

پاسدار شهید احسان فتحی چم خانی (متولد 12 اردیبهشت ماه 1369 شهرستان بهبهان)،  ,و دومین فرزند پسر خانواده و همچنین دومین فرزند شهید خانواده بود. نخستین شهید مدافع حرم از شهرستان بهبهان است که در دفاع از حرم اهل بیت به شهادت رسیده است پدرشون رو تو کودکی از دست دادن طبق گفته ی دوستان این  شهید این شهید عزیز هروقت دست به اسلحه میشد اول وضو میگرفتن و بعد مبارزه می‌کردند.

شهید محمد سخندان بخش ۱

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۵۳ ب.ظ



قرار بود یه تپه بنام تک درخت رو آزاد کنیم...

بخاطر موقعیت استراتژیکش و تسلطی که به منطقه داره چند بار دست به دست شده...آخرین باری که دست ما بود کلی خمپاره و سلاح سنگین حوالمون کردن...که یه خمپاره 120 درست به فاصله ی 10 متری پشت سرمون خورد که ته ترکش ریز درست به پشت گردن و دقیقا روی ستون فقراتم اصابت کرد و درد شدیدی در اون ناحیه حس کردم و وقتی دستمو گذاشتم پشت گردنم دیدم خونی شده و یه ترکش ریز به اندازه یه عدس رو که از یقه ی لباسم رد شده بود، از زیر پوستم در آوردم...بعد یکی از رفقا گفت لباستم سوراخ سوراخ شده...دیدم سه تا سوراخ دقیقا همون لحظه که دستمو آورده بودم بالا و اشاره به یه نقطه ای کرده بودم زیر بغل و حتی زیر پیراهنیمو که معمولا به بدن چسبیده رو سوراخ سوراخ کرده و از طرف دیگه رفته بود بیرون...هیچ کس باورش نمیشد که حتی یه خراش هم در اون ناحیه برنداشته بودم...و اینجا بود که یاد اون جمله ی شهید حسن قاسمی افتادم که:"اینهم روزی ما نبود"

و اینکه "و نحن اقرب الیه من حبل الورید"(و ما از رگ گردن به شما نزدیکتریم)"ینی خواستن بفهمونن که هنوز لایق نشدی.

خلاصه،پیشنهاد داوطلب برا آزادسازی منطقه رو دادیم...ازبین بچه ها 7 نفر داوطلب شدن...8 نفر رفتیم برا انجام کار...یاد جمله ی شهید سید ابراهیم با شهید حسن قاسمی افتادم(قبلا فایل صوتی شهید رو بصورت کامل گذاشتم خدمتتون) برا همین رمز عملیات رو یا علی بن موسی الرضا گذاشتیم...دقیقا همون صحبتهای شهید سید ابراهیم اومد تو ذهنم...گفتم ینی میشه امام رضا یکی از ماها رو کربلایی کنه؟؟؟

بخاطر صاف بودن زمین منطقه و همچنین عدم وجود عوارض مناسب، مجبور شدیم پس از طی مسافتی از درون مزرعه ی ذرت، از داخل زمین زراعی چغندر که پوشش گیاهی کمتری داشت رد بشیم...در همین اثنا تیر بار دشمن گرفت رومون و یکی از رفقا مجروح شد...که سه نفر هم همراهش (یه نفر تامین و پوشش آتش و دو نفر دیگه برا برگردوندن مجروح)مجبور به برگشتن شدن...بالاجبار سه نفری کار رو ادامه دادیم...این حقیر و شهید محمد سخندان و یکی دیگه از رفقا بنام سیدکرار...تقریبا بیشتر مسیر یعنی از نقطه ی رهایی تا هدف که حدود 3 کیلومتر بود، 500 متر فاصله داشتیم که بخاطر دید وتیر دشمن که به رگبار بسته بود مجبور شدیم رو زمین دراز بکشیم...حدود 20 دقیقه زمینگیر بودیم (فیلمش موجود هست) بعد بخاطر وجود موانعی مجبور شدیم از جا بلند شده و تا اول مزرعه ی ذرت بعدی که حدود 20 متر بود رو بدویم...هماهنگ کردیم و چون از دو نقطه به سمتمون تیر اندازی میشد و بخاطر پوشش گیاهی زیاد نتونستیم سنگرشون رو پیدا کنیم تا خفشون کرده و همچنین از تاکتیک آتش و حرکت استفاده کنیم...با یک یاعلی بلند شدیم و با سرعت به سمت ذرتها دویدیم...که رگبار گلوله ی دشمن بلند شد و دیگه جای درنگ نبود...نه میشد بخوابی و نه بایستی...شرایط سخت و دشواری بود...در نهایت سه نفری پریدیم لای ذرتها...که صدای یا زهرای سید ذاکر همراه با ناله ی شدیدی (محمد سخندان)بلند شد...هر کدوممون با فاصله ی تقریبا 10 متر از دیگری خودمون رو پرت کردیم داخی ذرتها...چون تراکم ساقه های ذرت تو مزرعه زیاد بود...با تحرکمون سر ساقه ها که حالت خوشه ی گندم داره تو هوا تکون میخورد و موقعیتمون رو به دشمن لو میداد...دیدیم ناله ها و ذکر سید ذاکر بیشتر شد...با احتیاط خودمون رو بهش رسوندیم که در این فاصله و با تکون خوردن ساقه ها، گلوله های دشمن بعضا ساقه ها رو قطع میکرد و گاهی هم به اطرافمون برخورد میکرد...

شهید محمد سخندان بخش ۲

پنجشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۴، ۰۷:۳۸ ب.ظ

خلاصه....سید ذاکر از همون فاصله گفت: 2 تا گلوله خوردم...یکی به دستم و یکی هم به کمرم، و تو همین فاصله ذکر یا زهرا از زبونش کنده نمیشد...با خواندن آیه ی مبارکه ی "وجعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لایبصرون"با سینه خیز در حالی که سعی میکردیم ساقه ها تکون نخورن،خودمون رو بهش رسوندیم...در لحظه ی اول دیدم گلوله ای به روی شاهرگ مچ دست راستش خورده و خون با شدت میزنه بیرون، در نگاه بعدی متوجه خونریزی دست چپش شدیم، بعد از اینکه آستینش رو زدم بالا گلوله ی دیگه ای وسط ساعد و اونم روی رگ اصلی و خونریزی شدید....که فورا با شریان بند جلوی خونریزی رو خواستیم بگیریم که دیدیم تقریبا خونی براش نمونده و شدت خونریزی کم شده بود...و بعد بستن شریانهاش، متوجه خونریزی در ناحیه ی پهلو و پا و پشت شدیم...سینه خشاب رو باز کردیم....و دیدیم که 3 گلوله ی دیگه به بدن مطهرش اصابت کرده...به پشت و ران و پهلو....که فکر میکنم علت ذکر یا زهرا گفتن مکررش، دردی بود که در ناحیه ی پهلوش احساس میکرد و یاد بی بی دو عالم افتاده بود...و بعد چند دقیقه در آخرین روزهای ماه محرم به دعوت اربابش لبیک گفت و خودش رو به قافله رسوند.. 

و در اون شرایط وقتی دیدیم دو نفری کاری ازمون بر نمیاد و باید پسکر مطهرش رو بکشیم عقب، من که مشکل داشتم و همچنین پیکر مطهرش سنگین بود،کمک کردم و گذاش

تم روی کول سید کرار،بعد از برداشتن سلاح و تجهیزات هر دو نفر، از تو مزرعه کشیدیم عقب و همیجور که ذرت ها تکون میخورد، تیربار میگرفت سمتمون...با هر زحمتی بود خودمون رو رسوندیم عقب و این مسیر طولانی حدود یک کیلومتر، حمل پیکر با سیدکرار بود...و از طریق بیسیم دو نفر کمکی برا انتقال خودشون رو رسوندن، تا 100 متری سنگر رسیدیم، و اونجا هم حدود نیم ساعت سر جالیز تو یه کانال آب زمینگیر بودیم، چون به محض سربلند کردن به سمتمون تیراندازی میشد....با بیسیم با بچه ها هماهنگ شد و آتیش سنگینی ریختن تا تونستیم خودمون رو بدون پیکر (سرعت عملمون رو کم میکرد و ممکن بود مجددا مشکل پیش بیاد و چون مطمئن بودیم که تو زمین خودمونه)بکشونیم تو سنگر...ساعت 10 صبح رفته بودیم و حالا حدود 3 عصر شده بود...و تا تاریکی هوا صبر کردیم و بعد پیکر مطهرش رو کشیدیم عقب....

سید نبود....ولی تو لشکر فاطمیون اسمش رو گذاشت سید ذاکر...بی بی دو عالم دستش رو گرفت و یکی از تیرها به پهلوش اصابت کرد و در لحظات آخر تنها ذکرش یا زهرا بود....روز جمعه...ساعت 12 ظهر...مثل حسن قاسمی و سید ابراهیم که اونام ظهر جمعه پرکشیدن...

بله ...اونروز 8 نفر بودیم....رمز عملیاتمون هم یا علی بن موسی الرضا بود...و یه بچه مشهد کربلایی شد...