مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۶۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است

سخن مادر شهید محمد خانی در مراسم تشییع پسرش

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۰۶ ب.ظ



 محمد حسین همیشه می گفت هر کس را بهر کاری ساختند و ما را برای دفاع از حرم آل الله آفریدند.

در میان مومنان مردانی بر سر عهد و پیمانی که با خدا بستند ثابت قدم ایستادند و بعضی از آنها در این راه به شهادت رسیدند و بعضی های دیگر هم همچنان در انتظارند ... محمد حسین امانتی بود از جانب حق نزد من و من او را بزرگ کردم به سوی حق فرستادم ...

محمد حسین عاشق شهادت بود و در قنوت نمازش «اللهم ارزقنی شهاده فی سبیلک » را آرزو می کرد، خداوند دعایش را مستجاب کرد و خود خریدارش شد ...

محمد حسین پیرو ولایت و مطیع امر رهبر بود.

پسرم شربت شیرین شهادت گوارای وجودت و تو لایق شهادت بودی حالا که با شهدا همنشین شدی سلام ما را به شهدا برسان و دست ما را بگیر ... .

خداوندا امانتت را با چهره‌ای خونین و سرخ به سوی تو می فرستم، خدایا او را ازما قبول کن ... .

منبع:

@sangarshohada

شهید محرمعلی مراد خانی

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۵۹ ب.ظ

همرزم شهید:

شهید مرادخانی سال 62 در کردستان در محور «دزلی مریوان» مسئول ادوات و آتش‌ بود. فرمانده سپاه مریوان گفته بود تا من نرسیدم حق تیراندازی و آتش ندارید. دیده‌بان ستون زرهی عراق را دیده بود که به سمت ما در حال حرکت است. شهید محرمعلی مرادخانی دستور آتش را با مسئولیت خودش صادر کرد.  

همکاران و دور و بری‌های شهید مرادخانی گفتند محرم این کار خطرناک است و اعدام صحرایی‌ات می‌کنند. محرم در جواب گفت: اشکال ندارد من به نظرم درست‌ترین کار ممکن را انجام داده‌ام. ما که نمی‌توانیم دست روی دست بگذاریم تا دشمن به ما برسد. ستون دشمن را زدند و به خاطر این تصمیم به جای شهید مرادخانی کلی از دشمن تلفات گرفتیم. وقتی فرمانده مریوان آمد از محرم تقدیر کرد و گفت کار درستی انجام دادی برادر اگر من هم بودم همین کار را انجام می‌دادم. الحمدالله که به آروزی دیرینه اش رسد و با اینکه چند ماهی بود بازنشسته شده بود به سوریه رفت و به شهادت رسید.

شهید مرادخانی به مسئله امر به معروف و نهی از منکر تاکید ویژه‌ای داشت. به نظرم شهادتش هم برای نهی از منکر بود. همیشه می‌گفت ما به عنوان یک بچه حزب اللهی موظفیم که مباحث امر به معروف و نهی از منکر را با روش صحیح در جامعه تبیین کنیم. حاج محرمعلی معتقد بود که اگر این موضوع را جدی نگیریم دشمن از همین موضع نفوذ می کند. به این مسئله ایمان داشت.

منبع:

کانال شهید بیضایی

شهید جاویدالاثر مجید قربانخانی

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۴۹ ب.ظ


 تاریخ تولد  :   1369/5/5

تاریخ شهادت:1394/10/21

فوق العاده شوخ طبع و خوش خنده بود بهش میگفتن دلقک گردان  خیییییییلی خاکی و مهربون... دنبال حتی کوچکترین کار خیر یا کمک... بااااا ادب بیشتر از سنش مسایل پیرامونش رو متوجه میشد و درک بالایی داشت.

خیلی خوشتیپ بود از همه نظر میپرسید درباره تیپش براش مهم بود  نترررررس و شجاع توی رفاقت کم نمیذاشت فوق العاده مشتی و بامعرفت بود.

خانواده دوست و عزیزدردونه و تک پسر خونه با همه می جوشید. خیلی با غیرت بود  خیلی ام راستگو بود. اهل گردش و تفریح

اصلاااا آدم آرومی نبود خیییییلی صبور بود. تو دلش هیچی نبود دل بزرگ بود. اعتقادات مذهبی قلبی اش خیلی زیاد بود ، بدون اینکه تو ظاهر بخواد نشون بده.

عاشق عکس بود، "هرجا میرفت عکس مینداخت برای همه رفیقاش میفرستاد و میگف جاتون خیلی خالیه" بدی دیگران رو زود فراموش میکرد ولی خوبی رو به خاطر میسپرد... عاشق مادرش بود طاقت نداشت غم کسی رو ببینه سری یه حرکتی میکرد کلا تمام غم و دردت یادت میرف....

 هر جای زیارتی هم که میرفت پیام میداد و یاد میکرد. اگه حرفی تو دلش بود تا جایی که میشد حرفش رو میزد حتی با خنده و شوخی ولی کسی رو نمیرنجوند از خودش به زندگی و زندگی کردن خیلی امیدوار بود و لذت بردن از زندگی رو دوست داشت ولی اصلا از یاد مرگ غافل نبود.

عاشق و سینه سوخته ی حضرت زینب سلام الله علیها بود و برای ظهور آقا صاحب الزمان (عج) عمل رو انتخاب کرد ، تا حرف!... و آخر هم زیر پرچم بی بی موند و شد یکی از علمداران ظهور...

خاطرات بیان شده از دوستان و نزدیکانش

منبع:

@ghorbankhanimajid



دفعه آخر قبل از رفتنشون با ما تماس گرفتن و خواهش کردن که برام دعا کنید . تا که برم پیش داداش حسن . و ادامه دادند . چرا بچه هاى مشهد میان و زود شهادت رو می گیرند . من هم در جوابشون گفتم بچه هاى مشهد لحظه آخر میرن پابوس امام رئوف و شهادت رو از امام رضا علیه السلام میگیرن .

من اصرار کردم بیاین مشهد دل ما براى شما و خانواده تنگ شده . بدون تعلل گفتند چشم . دو روز بعد مشهد بودند . یک هفته اى پیش ما بودن . ادب و معرفت خاصى داشت روز آخر وقت خداحافظى گفتند آمدم پابوس حضرت و شهادت رو خواستم شما هم برام دعا کنید . تا زود به داداش حسن برسم . ادب کرد معرفت داشت خدا براى خودش انتخابش کرد . و زود به داداش حسنش رسید . 

فرازی از وصیت نامه شهید عقیل بختیاری

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۴۴ ب.ظ



 

پدرم ، امام حســین (ع) باش ، چند نفر از خانواده اش را در راه خدا قربانى کرد؟.. حتى از نوزاد شش ماهه اش هم گذشت. . . 

پدرم بُگذر و بُگـذار روز قیامت جزء شفاعت کننده ها باشى ، آرى پدران شهــدا هم میتوانند شفاعت کنند . . . 

مادرم ، دست و پایت را مى بوسم ، حلالم کن ، که من کودکى بسیار کرده ام ، حلالم کن مادرم . . . 

مادرم ، مانند مادر وهـب باش ، چیزى که در راه خدا دادى پَـــس نگیر ، دعایم کن مانند همیشه . . . 

خواهرم ، شما هم حلال کن ، اگر سخت بر شما گرفتم ، براى عاقبت بخــیرى خودت بود و دوست نداشتم اشتباهات من را تکـرار کنى . . . 

حجـابت ، عفافت ، صبـرت ، قیامَت . . . همه زینبى . . . 

در دنیا هیـچ افتخارى چون اینکه شیعـه و بسیـجى  هستم و هیچ آرزویى ندارم جُــز شهادت . . . 

منبع:

@shahid_aghil_bakhtiari

@Shohadaye_Modafe_Haram

گفتگو با مادر شهید حمیدرضا اسداللهی

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۳۶ ب.ظ



 دوستی با خانواده مغنیه و زیارت حرم حضرت زینب(س)

 نزدیک سالگرد شهید هادی ذوالفقاری بود. بنر عکس شهید ذوالفقاری را جلوی مسجد زده بودند. یکبار که از نزدیک مسجد رد شدم حس کردم پاهایم سست شد. توان راه رفتن نداشتم، قبلا هادی را دیده بودم خیلی حالم بد شد. آمدم خانه گفتم حمید آقا عکس شهید ذوالفقاری را که دیدم خیلی حالم بد شد. گفت: مادر اگر پسرت شهید شود چه کار می‌کنی. 

از سال پیش یک وقت‌هایی حرف از رفتن می‌زد. پسرم به عراق و لبنان زیاد رفت و آمد داشت. گفتم حمید مواظب باش لبنان جنگ است؛ می‌گفت نگران نباش اتفاقی نمی‌افتد. یا بیشتر مواقع که در ماموریت داخلی بود می‌گفتم اینقدر همسرت را تنها نگذار.

چند ماه پیش رفته بود لبنان و با خانواده شهید مغنیه دوست شده بود و باهم رفت و آمد داشتند. همسرش را گذاشته بود لبنان و خودش به سوریه رفته بود. وقتی برگشت گفت مادر رفتم حرم حضرت زینب(س) را زیارت کردم چقدر به دلم نشست. تعجب کردم، پرسیدم در جنگ چطور رفتی حرم؟! که جواب داد نه چیزی نبود خیلی راحت زیارت کردم.

 هر وقت برای زیارت جایی می‌رفتیم حمید نمی‌توانست دل بکند و دوست نداشت از زیارت برگردد. اگر به مشهد یا جای زیارتی دیگری می‌رفتیم باید آنقدر معطل می‌شدیم تا از حرم دل بکند. او خیلی به اهل بیت(ع) علاقه داشت.

منبع:

@khaatshekan

از خاطرات ماندگار شیخ شهید علی تمام زاده

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۲۸ ب.ظ




دیروز معرکه ای در منزل داشتیم بیا و ببین در خانه نشسته بودم که دیدم یکی یکی اقوام و آشنایان دارن میان خونه!

 اول خیال کردم برای مهمانی هست هرچند تازه از تعطیلات نوروزی فارغ شده بودیم وتبعا صله ارحام را هم بجا آورده بودیم (اونم چندبار چندبار! 

 اما بازم گفتم بارک الله به قوم و خویش! حقا که اینها از من در معنویات و رفتن به مهمانی و صله رحم و علی الخصوص چتربازی جلوترن!

فقط وقتی دیدم همه فامیل بدون استثناء (از برادر ها و خواهرها بگیر تا داماد ها و پدر و مادر و...) مسابقه صله رحم گذاشتن و جمع همه جمع است! فهمیدم که باید کاسه ای زیر نیم کاسه باشد!

 بله درست حدس زده بودم آمده بودن باصطلاح مرا از رفتن به منطقه منصرف کنند! جالب اینکه از همه نوع ابزار هم استفاده می کردند همه گزینه هایشان(!) را روی میز چیده بودند!! هم تشویق می کردند و هم تهدید! سیاست چماق و هویج بود دیگر! از تحریم شیر مادر و عاق والدین بگیر تا تشویق های آنچنانی در صورت انصراف!.  ارائه دلایل علمی و عقلی و تحلیل های آنچنانی هم کم نبود سر آخر هم بعد از خواهش و التماس کار به قسم دادن و اینها کشید گریه مادر و خواهر هم شده بود چاشنی ماجرا! خلاصه سرتان را درد ندهم چنان روزی بر من گذشت که مسلمان نشنود کافر نبیند!

ناخواسته یاد حرف های ابوحامد (شهید علیرضا توسلی) افتادم که بدین مضامین می گفت ما در سه جبهه متفاوت می جنگیم اولین جبهه جامعه خودمان هست بعضی افراد تحت تاثیر شایعات و تبلیغات و شبهات می گویند موضوع یک کشور بیگانه چه ارتباطی با ما دارد؟ چرا باید خطر مرگ را بپذیریم و جراحت را بجان بخریم؟ مگر کشور خودمان مورد تهاجم قرار گرفته که برای کمک به آنجا برویم و هزینه بدهیم؟  و... در حالی که جنگ امروز تکفیریها با ما ادامه و امتداد همان جنگ یزید و معاویه با لشکر امیرالمومنین وامام حسن و امام حسین صلوات الله علیهم است 

وقتی از این جبهه سربلند بیرون آمدیم تازه بر می خوریم به جبهه دوم که خانواده خودمان است!  مخالفتها و دلسوزی های اهل خانه و کاشانه جزو عوامل بازدارنده در جبهه دوم هست محبت پدر و مادر نسبت به فرزند جوانی که می خواهد راهی میدان نبرد شود  و یا محبت جوان رزمنده نسبت به همسر و فرزندانش و خلاصه علایقه خانواده در کنار واکنش ها و مخالفتهای شدید و بازدارنده ای که از سوی خانواده ها می شود مانع از ورود به این میدان نبرد است اگر کسی توانست از این دو جبهه سربلند بیرون بیاید و موفق به پشت سر گذاشتن این دو جبهه سخت شد تازه می رسد به جبهه سوم که آسانترین جبهه نبرد است و جبهه سوم که مقابله با کفار و تکفیریهاست برای رزمندگان نسبت به آن دو جبهه در حکم تفریح است!!


گفتگو با همسر شهید علی پرورش

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۱۶ ب.ظ


اولین باری که به یک همسر شهید فکر کردید و خودتان را جای او گذاشتید، چه حسی داشتید؟

با خودم می‌گفتم چطور می‌تواند نبودن همسرش را تحمل کند. اما الان خودم…

خودتان توانستید؟

تنهایی سخت است. به‌خصوص اگر در یک شهر غریب باشی.

از خانواده‌ی شما کسی تهران نیست؟

خیر. خانواده‌ی خودم و همسرم خرم‌آباد هستند. اینجا کسی را نداریم. مردّدم که بمانم یا بروم.

 چرا؟

این‌جا از لحاظ امکانات برای تحصیل بچه‌ها بهتر است، اما آن‌جا حداقل بچه‌ها تنها نیستند و فامیل دور و برمان هست. مزار شهید هم آن‌جاست.

با همسرتان چطور آشنا شدید؟

فامیل بودیم. نه فامیل درجه یک؛ همسایه بودیم و رفت‌وآمد داشتیم.

از ایشان یک فرزند دختر به نام «فاطمه» که هم اکنون مشغول تحصیل دردبیرستان است و دو فرزند پسر به نامهای «محمد» دانش آموز مقطع راهنمایی و «امیررضا»ی دو ساله به یادگار مانده است.

شهید علی پرورش در تمام سالهای خدمتش اقدام به نوشتن وصیت نامه نکرده بودند اما شب قبل از شهادتش بر اثر خوابی که می بیند و خود وی از آن تعبیر به شهادت می‌کند، وصیت نامه‌اش را برای اولین و آخرین بار می نویسد و در آن برای همه دوستان، اقوام وآشنایان و برای خانواده اش الطافی را که خداوند به پیامبران گرامیش داده ونعمت های را که به اهل بیت رسول اکرم (ص) عطا فرموده است را از ذات مقدس پروردگارش مسئلت کرده و آنان را به صبر و شکیبایی و ثبات قدم در راه اسلام و انقلاب و پیروی از مکتب ولایت دعوت می‌کند.


منبع: 

https://telegram.me/joinchat/B6yLojvAndFYhOL9lB4MqQ



خاطره دوست شهید میثم نظری از او

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۱۱ ب.ظ


شبی که خبر شهادت میثم اومد، مسئول خیریه کن زنگ زد و گفت: «آقای فلانی، خبر دارین آقای نظری شهید شدن؟»

گفتم: «بله میدونم. ولی شما میثم رو از کجا میشناسین؟»

گفت: «آقا میثم شبها کالاهای مورد نیاز نیازمندها رو میبردن و توزیع میکردند...»

ظاهرا حتی خانواده اش هم از این موضوع بی خبر بودند.

  در حین مراسم همش داشتم پدر شهید رو میدیدم. لبخند از روی لبهای او کنار نرفت... 

مرحله بالاتر از ایمان، یقینه. قطعا اینها به یقین رسیدن.

منبع:

https://telegram.me/joinchat/B6yLojvAndFYhOL9lB4MqQ



شهید سعید علیزاده

سه شنبه, ۱۳ بهمن ۱۳۹۴، ۰۸:۰۷ ب.ظ

  

 سعیـــــد علیزاده در روز (۱۲/ ۹۴/۱۱)  در منطقه حلب در حین دفاع از حرم مطهر حضرت زینب کبری(س) به شهادت رسید و بار دیگر سمنان شهیدی دیگر را در دفاع از حرم تقدیم جهان اسلام کرد.

شهید سعید علیزاده از پاسداران تیپ 12 قائم (عج) سپاه استان سمنان بود که حین عملیات مستشاری در سوریه به شهادت رسید.

منبع:

@Shohadaye_Modafe_Haram

شهید رضا اسماعیلی

دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۴۴ ب.ظ


ابراهیم حاتمی‌کیا در مراسم بزرگداشتی که ابتدای امسال برای او گرفته بودند گفت که با دیدن تصاویر رضا از خودش خجالت می‌کشد. حاتمی کیا گفته بود: «چند وقتی است که تصویر یکی از بچه‌های افغانستانی که به‌دست داعشی‌ها سرش بریده شده بود از جلوی چشم من نمی‌رود. من خجالت می‌کشم که در سوریه نبودم و این نوجوان... و درست در همین لحظه و همین نقطه است که عقب افتاده‌ام. من خجالت می‌کشم که در سوریه نبودم. احساس می‌کنم عقب افتادم. یک‌زمانی خودم را پیشرو می‌دانستم ولی جبهه وسعت گرفت و می‌بینم که خیلی عقب هستم و خجالت می‌کشم وقتی بچه‌های افغانستانی یا بچه‌هایی که بی‌سروصدا در منطقه می‌جنگند کشته می‌شوند.»

آقارضا اسماعیلی داستان جالبی دارد. آقارضا یک جوان افغانستانی بود. یک جوان ورزشکار بود. عشق ساخت بدن. ژست می‌گرفت و عکس می‌انداخت و عکس‌های بدن رزمی‌کار و ساخته شده‌اش را می‌گرفت و به دوست و آشنا نشان می‌داد و پز می‌داد. آقارضا کارگر بود. مثل بیشتر مهاجرین افغانستانی و مثل بیشتر آنها با غیرت کار می‌کرد. گذشت و گذشت و گذشت تا سوریه شلوغ شد. اوایل بی‌تفاوت بود، هنوز خبری نبود، اما کم‌کم‌ توجهش جلب شد. تا اینکه یک روز شنید حرم خانم زینب(س) را در دمشق تهدید کرده‌اند. گفتند خرابش می‌کنیم و جسارت می‌کنیم و تا نزدیکی‌هایش هم رسیده‌اند. نمی‌دانم شاید سر ساختمان بود، شاید هم باشگاه، شاید هم پیش همسر تازه‌عروسش... اما طاقت نیاورد. بلند شد و رفت.

چه کار می‌کرد؟ می‌نشست و نگاه می‌کرد؟ هر روز خبرش را می‌شنید که حرم عقیله بنی‌هاشم را تهدید می‌کنند و دم نمی‌زد که سوریه به ما چه مربوط؟ آقارضا رفت به رزم. اما یک عادت داشت بدون این سربند «یا علی ابن‌ ابیطالب» به رزم نمی‌رفت.عشقش همین یک سربند بود و با همین سربند هم اسیرش کردند.

با همان سربند اسیرش کردند. دشمنان اهل بیت(ع). و اتفاق دوباره تکرار شد؛ «ذبحوا ‌الحسین(ع) من قفاها...»

 

 


 

خاطره حاج قاسم از شهید علیرضا توسلی

دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۴۳ ب.ظ


حاج قاسم :

در یک عملیات چند گردان به طور مشترک در عملیات شرکت کرده بودند و همه گردان ها به جز گردان فاطمیون شکست خورده بودند . از حاج قاسم سلیمانی سوال کردند که نبرد را ادمه بدهیم یا عقب نشینی کنیم ؟

حاج قاسم گفت : آقای توسلی در عملیات هستند ؟

گفتیم : بله . حاج قاسم گفت : پس ادامه بدهید که ان شالله پیروزید .

 منبع:

https://cafebazaar.ir/app/ir.saelozahra.shohada.modafean





 سلام

آقا "مهدی" تو محله مث یه "برادر" بزرگتر هوای همه بچه‌ها رو داشت از اونجایی که دوچرخه سواری یکی از ورزشهای حرفه ایش محسوب میشد، فوت و فن مکانیکی دوچرخه ها تو دستش بود.

 گاهی خودش میومد در خونمون دوچرخه هامون و میگرفت میبرد خونشون و تعمیر میکرد یه روز هم دعوتمون کرد خونشون تا از نزدیک ما رو هم آشنا کنه با این فوت و فن ها اونجا تو خونشون من اخلاق فوق العاده اش رو در برخورد با خواهر کوچکش دیدم.

"میرزا حسن" هستم،از بچه‌ محل های آقا "مهدی" کوچه 8 میشستیم، اون سالها ابوذر غربی من که چندسالی از محبت نگاه و صداش بهره مند بودم ولی هر کس یه بار فقط باهاش سلام علیکی داشت،بی اغراق شیفته اش میشد.

سلام منو به "مادرشون" برسونین و بگین حتمأ سفارش ما رو به حضرت "زهرا سلام الله علیها" بکنن میخوام دنباله رو خوبی برا آقا "مهدی" باشم.

 منبع:

@Shahid_Saberi

@Shohadaye_Modafe_Haram

آخرین نمازجمعه

دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۳۴ ب.ظ


ظهر بود و موقع نماز، از همرزمش خواسته بود با هم به مسجد بروند ولی او موافق نبود، می گفت اینجا #مسجد اهل سنت است، از لحاظ امنیتی صحیح نیست! ولی محسن قبلاً هم آنجا رفته بود. با مسجدی پر از جمعیت نماز جمعه برگزار شد. بعد از نماز محسن هم صحبت امام جماعت شده بود. روبوسی سلام و علیک. برایشان خیلی جالب بود تا بحال نظامی‌ها را در آن مسجد ندیده بودند. یکی از اهالی به محسن گفت که سید است، شجره نامه‌اش را نشانش داد، اجدادش به امام جعفر صادق(ع) می‌رسید. محسن شجره نامه را بوسید و بر روی چشم گذاشت. معتقد بود تأثیر فرهنگی رزمندگان ایرانی بیشتر از تأثیر نظامیشان است. قرار گذاشتند که از هفته بعد در نمازجمعه آن مسجد شرکت کنند ولی این آخرین نمازجمعه محسن بود.

 منبع:

@Shohadaye_Modafe_Haram

شهید محمد زهره‌وند

دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۴:۲۷ ب.ظ


شرایط سختی بود آتش دشمن سنگین بود، موقع عقب اومدن متوجه عدم حضور محمد شدم 

باهاش تماس رادیویی گرفتم که پشت بیسیم میگفت من جفت پاهام تیرخورده شما برید کسی برنگرده دارن میان سمتم 

داشتم گریه میکردم از اینکه نمیتونستم کمکش کنم. 

بعد چند دقیقه ک باهاش تماس گرفتم صدایی غیر صدای محمد شنیدم. 

محمد هم مثل ارباب بی کفن ابی عبدالله ع بدون سر به سوی معشوق پرکشید.

منبع:

@Shohadaye_Modafe_Haram