بسم رب الشهداء و الصدیقین
امروز روز آزمایش الهی است ، روزی است که گروهی اندک به ندای مولایشان لبیک می گویند و گروهی کثیر به بهانه های مختلف نه تنها لبیک می گویند ، بلکه در مقابل امام و مولای خود موضع می گیرند و امام را فردی عادی می دانند و من زمانی که شنیدم رهبر و امامم فرمود : سوریه باید حفظ شود وظیفه خود دانستم ، به عنوان سربازی کوچک در این جهاد شرکت کرده و حرف امامم را زمین نگذارم . ان شاء الله که مورد رضایت حق تعالی و امام زمان (عج) و رهبرم قرار بگیرد . و توصیه می کنم به افرادی که دستی در سفره بیت المال دارند و داعیه ی خدمت به اسلام ، بدانند که فقط و فقط باید از امامشان ، حضرت علی (ع) و رهبرشان سید علی ( مد ظله) پیروی کنند و در پایان از تمامی عزیزان تقاضامندم که این بنده حقیر را مورد عفو قرار دهند.
« خدایا به محمد و آل محمد برکت و نعمت ولایت را از این کشور مگیر»
آمین یا رب العالمین
التماس دعا
احمد رضایی
تاریخ وصیت۹۴/۱۰/۱۴
شب قبل عملیات آزادسازی نبل والزهرا
نحوه شهادت:
برخورد خمپاره بر روی تانک وازناحیه سر
شهید مدافع حرم احمد رضایی اوندری
شهادت۹۴/۱۱/۱۴
@Shohadaye_Modafe_Haram
«حشمت سهرابی» به سال 1348 شمسی، در روستای «ارمو» (توابع شهرستان «دره شهر» در استان «ایلام») متولد شد. وی پس از آغاز نبرد علیه «مزدوران سعودی» و «پیروان اسلام آمریکایی» در «سوریه»، جهت دفاع از حرم «بانوی مقاومت» حضرت زینب کبری(سلام الله علیها)» راهی این کشور شد و سرانجام به تاریخ دوم تیرماه 1392 شمسی، در منطقه «حماء» بال در بال ملائک گشود. پیکر پاک «حشمت سهرابی» در زادگاهش تشییع و تا ظهور مولایش به امانت سپرده شد.
از این مدافع حرمِ شهید، دو پسر به نام های حسین 11 ساله و محمد 7 ساله به یادگار مانده است.
آن چه پیش رو دارید، یادداشتی است که «حشمت سهرابی» 25 روز قبل از شهادتش به رشته تحریر درآورده است. از این یادداشت به خوبی می توان مهیا شدن این پاسدار ایلامی را برای بال گشودن حس کرد:
این جا می شود بهترین روزها و بدترین و تلخ و شیرین زندگی را مرور کرد. می توان دوران کودکی از آن جا که یاد یاری می کند را دوره کرد. می توان فکر کرد برای اصلاح و بهبود . رفتن و رفتن. چقدر دلبستگی. چقدر دلتنگی. آه خدایا! تمام عمر ما آدم نیمی به دلبستگی و نیمی به دل کندن در گذر است. کدام قبول توست؟ دل دادن و سردادن برای خوبانت که زیباست.
خدایا! ما را گرفتار دنیا نکن و مگذار دنیا فریبمان دهد که دانای حکیم فقط تویی.
١٣٨٢ الی ١٣٨٨ (دوران دانشجویی)
بسیجی نمونه و واقعی نه مثل خیلی ها فقط به اسم و قیافه، واقعاپا جا پای بسیجی های خمینی گذاشت، و اخلاصش بود در دعا کردن که به اینجا رسوندش، تو دعا میگفت خدایا ما رو به خمینی وبسیجیانش برسان و الحق که الان رسیده و چه حالی میکنه با شهداء.
نمی دونم اونور چه خبره ولی مطمئنا خیلی ها اومدن استقیال محمدحسین، چقد خوبه آدم از اونورش خاطرجمع باشه، بدونه یکی هست میاد دنبالش، تو این دنیا یه کشور غریب میری چه استرسی میگیره آدمو کجا برم و چه کنم ، حالااون دنیا که دیگه جای خود.
زیاد از عوالم برزخ و مراحل روح بعد از مرگ قبل قیامت خبر ندارم اما میدومنم محمدحسین جاش خوبه، شاید بگن اغراقه اما نیست، من دیدم عبادت هاش رو در پیشگاه معبودش، دیدم متمسک شدنها و متوسل شدنهاش پیش ائمه، من دیدم غبطه خوردنهاش به شهدا و رفاقتهاش رو با اونا، دیدم ضجه زدنهاش رو واسه غصه ای که چرا جامونده از شهداء.
محمدحسین وقتی معنی شهادت رو فهمیده بود عاشقش شده بود، اما مسیر رو درست رفت، مسیر عاشقی رو پیدا کرد و توش گام برداشت، اهل انزواء و زاری واسه شهید شدن نبود، مرد بود، پاکار بود، درد رو میفهمید و حرصش رو میخورد، بی تفاوت نبود ، صحبت از کار فرهنگی و مخصوصا کار شهداء و هیأت که میشد، سر از پا نمیشناخت و مرد میدون بود ،کم نمیآورد تکلیف گرا بود ، وظیفه شناس بود، چشمش به کلام رهبر بود و عاشق آقا سید علی.
محمدحسین خودش پیشوا بود واسه خیلی ها ، بسان پیامبر که قله دل سخت اعراب بادیه نشین رو با اخلاق خوش فتح میکرد، محمدحسین فاتح قلوب تک تک دوستان و آشناهاش بود، خوش برخورد ، مهربون، با محبت، گرم و صمیمی،... با همین برخوردهای خوبش شده بود محبوب دورو بری ها، مبالغه نیست اما تو اون شش سال کسی رو ندیدم که ازش دلخور باشه نه که مخالف نداشت اتفاقا داشت زیاد و خیلی قدرتمند، اونقدر قَدر که واسه رقابت با رأی و نظر اونها محمدحسین خودش یه جبهه ای رو تجربه کرد، جبهه ای که بهش دستور انفعال و بی تفاوتی و سکوت در برابر حرمت شکنی ها رو میداد ولی او اهل مسامحه و چشم پوشی نبود، چه بسا این جبهه خود نقشی بسزا در رشد و بالندگی وجه های شخصیتی او رز داشت، بحث های سیاسی رو خوب وارد بود، مسائل پیرامونش رو خوب رصد میکرد و ب وقتش منتقد خوبی بود و به وقتش حامی، با کسی عهد اخوت نبسته بود که اگر ببینه طرف حرف و رأی مخالف اصول و اعتقادات خدا و پیغمبر بزنه او سکوت اختبار کنه و مصلحت اندیشی رو پیشه کنه و چقدر که حرص میخورد از اینگونه سکوت کردنها.
محمدحسین در سنی که اوج جوانی وخامیست چنان بزرگ و خوش میدرخشید که زبانزد بود، جوان ١٩،٢٠ساله ای که حرفهایش حرف بود و بدان عمل میکرد، با اعتقاد گام برمیداشت و پیش میرفت ، برای رسیدن به اهدافش جلوی هیچ کس قد خم نمیکرد الا خدا و ائمه و شهدا که مخلصانه گوش به حرفشان بود.
گاهی اوقات حضورش ترس در دل برخی ها می انداخت، وجودش را بر نمیتافتند دنبال حذفش بودند، همانهایی که مسیرشان به بیراه میزد، همانهایی که حرمت خون شهدا را از یاد برده بودند، میدانستند که اگر دست از پا خطا کنند او در مقابلشان قد علم خواهد کرد و هنوز بسیجیتنی هستند که رهروی خمینی و آرمانهای اویند، هنوز شیریچه هایی هستند که دلشان برای انقلاب و شهدا بتپد.
محمدحسین واقعا عاشق بود، عاشق خدا دین ائمه و شهدا که اگر چنین نبود چه میتوانست سبب شد که اینگونه خود را از رفاه و آسایش محروم کند و هرگاه دنبال دعا و مناجات واحیاء، از خواب بزند ، سرما و گرما نشناسد ، خود را آواره کند برای رسیدن به مجلس روضه و مناجات، چگىنه خود وا وقف شهدا کند، بشود خادم الشهداء، بشود راوی راهیان نور، بشود مسیح برای بشاگرد و کهنوج.
جزء عاشقی سببی بالاتر نیست، و چه خوش معشوقه های داشت و چه خوش هوایش را داشتند، خدا و رسول و ائمه جای خود، چه خوشبحالش شده حالا با شهداء،، حتما حالا هم با محسن دینشعاری گرم رفاقت شده، با مجتبی علمدار بساط شعرخوانی داره، با همت و چمران وباکری چه گعده ها که نگرفته، و چه ...
کانال
@doostan_e_shohada_channel
با اینکه مداح نبود آخرین سالی که ماه محرم ایران بود توی حسینیه مداحی هم کرده بود. نمیخواهم حالا که پسرم شهید شده تعریف کنم، نه، اما واقعیتش این است که گاهی که خانواده دورهم مینشستیم، میگفتم مصطفی چرا اینجوری شده؟"
مصطفی جور دیگری شده بود دوستانش میگفتند وقتی آهنگی میگذاشتیم اعصابمان را خورد میکرد نمیگذاشت آهنگ گوش کنیم. در مرخصیهایی که برمیگشت بیشتر وقتش را در هیئت بود. آخرین تماسش با خانواده چند روز قبل از عملیات بصری الحریر بود. روز ولادت حضرت زهرا(س) زنگ زده بود تا روز مادر را تبریک بگوید. "همه خانواده دورهم جمع بودیم که مصطفی زنگ زد. با همه صحبت کرد و گفت که جایتان خالیست. گفتم رفتی زیارت حضرت زینب(س) من را هم دعا کن. گفت: مادر فردا عروسی داریم دعا کن. همان روز پسر بزرگم تصادف کرد مصطفی خبر نداشت احتمال میدادم که خبر به گوشش برسد و چند روز بعد تماس بگیرد. ولی تماس نگرفت و این آخرین تماس مصطفی بود."
گفته بود "شهادت را برای دل کندن از خانواده نمیخواهم؛ دلم با عشق دیگری است"..
https://telegram.me/joinchat/B6yLojvAndEG1TmuRGamgA
بیسیم چی
پای صحبت پدر
سوال:اگه الان "وحید" زنده و حاضر بود چیکار میکرد؟
جواب: اگه وحید اینجا بود باز هم بدون شک میرفت به جبهه همه ی کارهاشو تعطیل میکرد و میرفت اونجا
یعنی کار و زندگی و استراحت و… همه رو بیخیال میشد.
@shahidvahidnomi
در سال 1394 موفق به اعزام گردید. در قالب یگان فاتحین بسیج بصورت داوطلبانه به سوریه اعزام شد. با توجه به تخصصهایش مسئول چک و خنثی سازی و تخریب یگان مذکور در سوریه گردید.
روزهای پایان عمر دنیوی را بسیار شاد و سرزنده و پر انرژی سپری کرد.
در سوریه هم همچون همهی مراحل زندگی گهربارش همواره به فکر نوآوری و پیشرفت در یگان رزم بود. نوآوریهای نظامی و تخصصی بسیاری داشت و با برنامه ریزی صحیح وارد سوریه شده بود. آنگونه که مفید و مثمر ثمر باشد.
بالاخره در سحرگاه هشتم محرم (شب تاسوعا) سال جاری در حالی که نماز صبحش را خوانده بود در عملیات آزادسازی ریف جنوبغربی حلب در درگیری نزدیک با مسلحین داعش با اصابت گلوله از ناحیهی پهلوی چپ مجروح و در نهایت در بین الطلوعین همان روز به درجهی رفیع شهادت نائل آمد. یکی از فرماندهان ایشان در سوریه می گفت آنقدر خون شهید کریمی برکت داشت که در آن عملیات دیگر نه زخمی دادیم و نه شهید. در عوض وانت وانت جنازه بود که توسط دژخیمان داعش به عقبهشان اعزام می شد.
بالاخره پس از چند روز انتظار پیکر مطهرش وارد میهن اسلامی گردیده و در گلزار شهدای شمیران- امامزاده علی اکبر (ع) چیذر مدفون گردید
کانال شهیدان کمالی و مدواری
@kamali_modvari
مادر شهید می گفت عبدالله خیلی علاقه مند بود به سوریه برود و حنقیقتا من راضی نبودم و میگفتم دو تا دختر کوچک داری و باید اینها را سر و سامان بدهی.
اما عبدالله خیلی مصر بود که برود، یک روز آمد و گفت مادر جان شما پنج پسر داری بالاخره باید زکات و خمس این بچه ها را بدهی.
سوال من از شما این است که فردای محشر اگر" حضرت زهرا (س) "از شما بپرسد شما که چند پسر داشتی چرا یکی را برای دفاع از حرم دخترم نفرستادی چه جوابی داری؟
با همین جملات و حرفها دل من را به دست آورد و رضایتم را جلب کرد. همسر شهید باقری میگفت همسرم برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) خیلی مشتاق بود و اصلا نمیشد جلویش را بگیریم.
شوق عجیبی داشت تا در کنار خادمان و مدافعان حرم خدمت کند
مدافعان حرم
@lranlran
اجازه حضور ما را ابوحامد داد.
محرم دوسال پیش بود ما ۲۴، ۴۸ کار میکردیم،یعنی۲۴ ساعت با ارتش بودیم و ۴۸ ساعت با نیروهای حزبالله
تقریباً هر روزمان پر بود تا اینکه به ایام محرم رسیدیم،هفت محرم بود و ما هیچ هیئتی نرفته بودیم از نیروهای سوری و حزبالله اجازه گرفتیم که به هیئت برویم. پرسوجو کردیم که هیئت فارسیزبانان کجاست؟
گفتند: یک هیئت در یکی از مناطق دمشق هست،رفتیم در مجلس نشستیم همینطور که سخنران صحبت میکرد دیدیم جمعیتی با لباس نظامی که همه افغانستانی هستند وارد هیئت شدند.
هیئت که تمام شد و سفره غذا را پهن کردند دیدیم به ظاهر اهالی افغانستانی هستند، ولی یکی با لهجه قمی، یکی با لهجه تهرانی و یکی با لهجه مشهدی صحبت میکند.
چون افغانستانیهای مقیم سوریه با لهجه غلیظ عربی حرف میزنند و ما و آنها هیچ کدام زبان هم را نمیفهمیم، اما این دسته اینطور نبودند. کمی صحبت کردیم و گرم گرفتیم،ازشان خواهش کردیم که کاری کنید ما هم با شما باشیم
گفتند ایرانیها اجازه ندارند توی گروه ما باشند، چون بنا نیست نیرویی از ایران در جنگ سوریه حضور داشته باشد.
خیلی اصرار کردیم یکی گفت میدانی من که هستم که اینطور اصرار میکنی؟ گفتیم نه،گفت من مسئول حفاظت هستم. زدیم توی سر خودمان! چون کار حفاظت همین بود که اگر ایرانی داخل گروه میشد، او را بیرون میکردند و به شدت در این موضوع سختگیری داشتند.
نمیدانم چطور شد و خدا به دلش انداخت و با «ابوحامد» صحبت کرد. ابوحامد میگفت اگر شما شهید یا زخمی شدید چه کاری کنیم؟ گفتم اگر شهید شدیم ما را ول کنید و بروید به زخمیهای ما هم کاری نداشته باشید،فقط اجازه دهید در عملیاتها با شما باشیم.
زبان افغانستانی یاد گرفتیم
اولین عملیاتی که با تیپ فاطمیون همراه شدیم عملیات حجیره پشت حرم حضرت زینب(س) بود.عملیات بسیار خوبی بود و توانستیم پشت حرم را آزاد کنیم،روز تاسوعای دو سال پیش این عملیات انجام شد و ما هم توانستیم جزئی از تیپ فاطمیون باشیم.
70 روز با نیروهای تیپ در منطقه بودیم،مدتی میشد که در منطقه حضور داشتیم و عملیاتی هم نبود؛ برای همین تصمیم گرفتیم به ایران برگردیم.
با نیروهای تیپ صحبت کردیم که برای بازگشت دوباره به سوریه مشکلی برای حضور در تیپ نداشته باشیم
به محض اینکه به ایران برگشتیم مدتی کارهای مجروحیت یکی از دوستان را انجام دادیم.
بعد که خواستیم از کانال نیروهای فاطمیون به سوریه برگردیم، دیدیم اجازه نمیدهند به هر ترتیب ظاهرمان را تغییر دادیم، شناسنامه افغانستانی گرفتیم، زبان کار کردیم و دوباره عضو تیپ شدیم.
این پروسه نزدیک به دو ماه طول کشید،فقط یک ماه زبان کار کردیم،به دلیل لهجهای که گرفته بودیم، شک کردند و گمان نمودند از نیروهای نفوذی هستیم مرتب ما را به حفاظت میبردند،خیلی سختی کشیدیم تا اینکه ما را پذیرفتند.
کانال رسمی شهید مهدی صابری
https://telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVJlISmZRYZ3ZA
ماه رمضان بود و ما در سوریه بودیم که یکی ازافسرهای ارشد سوری ما را به ضیافت افطار دعوت کرد؛ با تعدادی از رزمندگان از جمله شهید بیضایی به میهمانی رفتیم و خیلی هم تشنه بودیم. دو سه دقیقه بیشتر تا افطار نمانده بود و می خواستیم وارد سالن غذاخوری شویم اما محمودرضا منصرف شد و گفت من برمی گردم رزمندگان لبنانی اصرار داشتند که با آنها به افطاری برود و من نیز مصر بودم که دلیل برگشتنش را بدانم.
شهیدبیضایی به من گفت شما ماشین را به من بده که برگردم و شما بروید و افطارتان را بخورید، من هم بعد از افطار که برگشتیددلیلش را برایتان می گویم. بعد از افطار علت انصرافش از میهمانی را پرسیدم و او در جوابم گفت: اگر خاطرت باشد این افسرقبلا نیز یکبار ما را به میهمانی ناهار دعوت کرده بود آن روز بعد از ناهار دیدم که ته مانده ی غذای ما را به سربازانشان داده اند و آنها نیز از فرط گرسنگی با ولع غذای ته مانده را میخورند!
امروز که داشتم وارد سالن می شدم فکر کردم اگر قرار است ته مانده ی غذای افطاری مرا به این سربازها بدهند، من آن افطار را نمی خورم...
راوی: سرهنگ محمدی (جانشین تیپ امام زمان(عج) سپاه عاشورا)
@rasmeparvanegi
«با سلام و صلوات به ساحت مطهر حضرت ولی عصر(عج) و نایب برحقش امام خامنهای و امام خمینی(ره) و شهدای گرانقدری که با خونهای ریخته شده خود در راه اسلام و حقانیت، راه روشن و هموار را به ما نشان دادهاند.
همیشه از خداوند خواستهام که مرا در پیدا کردن راه درست، (همان راهی که شیطان قسم خورده که بندگانت را از این راه گمراه میکنم) کمک و راهنمایی کند و در این راه ثابت قدم قرار دهد؛ خدا را شاکر هستم که مصداق آیهای که میفرماید: ✨وعَسَى أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ وَعَسَى أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَکُمْ (سوره بقره آیه ۲۱۶) شدهام.
خیلی وقتها شده است که چیزی را دوست داشتهام و از شر آن آگاه نبودهام و خداوند آن را از بنده دور کرده است و خیلی وقتها هم شده است که چیزی را دوست نداشتهام و از خیر آن آگاه نبودهام و خداوند رحمان آن را به حقیر رسانده است؛ خداوند رحمان را شکر گذارم که همیشه صلاح مرا خواسته است.
خدایا دوست دارم به شکلی پیش شما بیایم که شما دوست دارد، خدایا از من بگذر و مرا نزد امامانت در بهشت ساکت کن. خدا را شاکرم که مرا شیعه دوازده امامی خلق کرد و شاکرم که سایه پدر و مادر را بر سرم قرار داد. خدا را شاکرم که رهبرم سید علی حفظه الله است. خدا را شکر میکنم که خداوند قرآن را به ما هدیه کرد و مرا با این کتاب راهنمایی کرد. خدایا مرا در روز قیامت سرافراز کن. خدایا مرا به فیض شهادت برسان که از رفیقانم جانمانم.
اما پدر و مادر عزیز؛ از شما ممنونم که راه حسین(ع) را به من نشان دادید و مرا در مجالس حسین(ع) بردهاید و مادرم مرا با اشک بر حسین(ع) شیرداده و سیراب کرده است.
پدر و مادرم؛ همسر عزیزم؛ برادران و خواهرم؛ هرچه از خداوند میخواهید فقط از باب نماز اول وقت وارد شوید. همیشه برای همدیگر طلب دعای خیر کنید، زیرا دعا در حق برادر و خواهر دینی زودتر به اجابت میرسد.
در پایان هم از تمامی همکاران و برادران و خواهران دینی خود درخواست دارم که نکند مانند مردم کوفه پشت رهبری را خالی بگذارید و او را تنها بگذارید که گرگهای درنده آماده این چنین موقعیتهایی هستند.
از تمامی کسانی که بنده را میشناسند درخواست حلالیت عاجزانه دارم و امیدوارم برایم دعا کنند. از خواهرانم میخواهم که با حیا و خود سرخی خونم را را هدر ندهند و از برادرانم نیز خواهانم که غیرت علوی خود را حفظ کنند و به دنیا نفروشند. بنده خونم و شاهرگم را میدهم که تا مردم ایران و تمامی شیعیان و مسلمانان جهان در آرامش و آسایش زندگی کنند و جانم را فدا امر و دستور امام خامنهای و سردار و سرلشگرم حاج قاسم سلیمانی میکنم، انشاءالله خداوند حافظ مملکتم باشد.
والسلام علیکم و رحمهالله و برکاته
حقیر محمد کامران ۱۳۹۴/۹/۱۵»
@kamali_modvari
نمیدونم چه سری هست که کارای فاطمیون عجیب با فاطمه الزهرا گره خورده.تشکیل فاطمیون هم در روزهای فاطمیه بود.ابوحامد هم در ایام فاطمیه به میهمانی مادر رفت.دوشنبه6مهرماه بود که رضا خداحافظی کرد و تا کوچه بدرقه ش کردم و رفت.دو هفته بعدپیام داد که یک گردان گرفتم میخوام برم حلب،ان شاءالله برای آزادسازی کامل حلب و شهرک نبل و الزهرا.اسمش رو به نام نامی مادر زینب(س) گذاشتم گردان الزهرا(س).مسئولین قبول نمیکردنداصرار داشتند نام گردان باید از شهدای فاطمیون باشه اما من کار خودم رو انجام دادم.بلاخره قبول کردند.داریم میریم سمت حلب اونجا ابوحامد و بچه ها سفره ای پهن کردن برم که خودمو زودتر برسونم برام دعا کن.اون اولین و آخرین باری بود که رضا بهم التماس دعا گفت.برام عجیب بود غربت و دوری و خداحافظی رو تو این حرفش حس کردم اما نخواستم باور کنم.رفت و دوشنبه هفته بعد بشهادت رسید.نزدیکای ظهر.رضا عاشق مادرش حضرت زهرا(س) وحضرت اباعبدالله و حضرت زینب(س)بود.آخرهم در روزهای شهادت اباعبدالله در کنار حریم و دفاع از خواهرش به عشق مادرش بشهادت رسید.شهادتی که چون مولایش سر در بدن نداشت.چون عباسش دست و پا در بدن نداشت.چون علی اکبرش عربا عربا شد و چون مادرش که پشت در میان آتش بود.....رضایی که گمنامی را و اخلاص را از مادرش به ارث برد.سردار بی سری که بدون سروصدا و کب کبه و دب دبه پیکرسوخته اش در کنار دوستان و همرزمانش آرام گرفت.درست اندازه همان قنداقی که35سال پیش به این دنیا آمد همان اندازه هم از این دنیا رفت(روحش شاد و یادش گرامی)
https://telegram.me/joinchat/CpynCzxDQT9VgWNH0C5dcQ
بسم رب الشهید
این اواخر روزهایی بود که حامد جان حس غریبی از زندگی داشت. انگاری از درون داشت همه رو به چشم دل می دید . مثل همیشه خنده های معروفش روی صورتش گل کرده بود از سفر اولش که اومده بود از حال وهوای روحانی اونجا می گفت معلوم بود یه چیزی هست که اونجا دامنگیرش کرده...
شاید میخواست بگه ...اما نگفت! بعد هیات طبق روال هر هفته اومد و گفت بیا بریم برسونمت.
حرفهایی می گفت که مفهومش برام سخت بود. حتما از پروازش خبر داشت. باورش برام سخت بود وقتی میخواستم از ماشین پیاده بشم، دستاشو انداخت دورگردنم و گفت: نمی خوای برای آخرین بار خوب تماشام کنی؟
بعد هم رفت..... تاجایی که حتی پرنده ها هم توان رفتن رو دارن.
«جوان غیور تبریزی25ساله» لقبی بود که اهالی پایتخت بهش داده بودن ویکی از روزنامه های محلی هم گفته بود «اولین شهید دهه هفتادی ایران» .
نویسنده: میر علی حامدی
یکی از دوستان هیئتی شهید جوانی
کانال شهید حامد جوانی
@alamdar13