قصه از جایی شروع شد که تازه رسیده بودم زینبیه به این در و اون در میزدم که یه جا مشغول بشم به پست معلم خوردم و افتادم به التماس که برم تو فاطمیون اونم بعد از کلی تحقیق و تفتیش وقتی ازم مطمئن شد گفت باید با ابو حامد و فاتح صحبت کنم.
حالا مگه میشد اینا رو پیدا کرد دائم تو خط بودن تا اینکه یه شب گفت بیا جلو در بیمارستان بهمن جانشین ابوحامد حاج فاتح اینجاست.
منم با سرعت دو کیلومتر دویدم تا رسیدم دیدم یه بنده خدا مسن و یه جوون با ریش پروفسوری وایسادن بعد از سلام خودم رو معرفی کردم رو به اونکه سنش بالا بود و شروع کردم به التماس درخواست آخرش که رسید گفت خب بگین اقا فاتح درست کنه کارتونو تازه فهمیدم این فاتح نیست اون یکیه.
فاتح هم خیلی جدی و خشک گفت نه نمیشه بیای این کدورت ادامه داشت تا عملیات ازاد سازی ملیحه که بعد از سه بار فرار از دست دوستان سبزپوش بلاخره قانع کردمشون که بذارن کار کنم.
سه روز بچه ها میرفتن خط اما فاتح نمیذاشت من برم این شده بود برام مثل بنزین رو آتیش تا روز هجوم آخر که
بلاخره با هر فیلم و کلکی بود سبزها رو راضی کردم برم جلو باز فاتح رسید گفت نه اگرهم ابوزهرا میره جلو فقط پشتیبانی.
خلاصه هر طوری بود رفتیم صبح با شناسایی رفتم ظهر مسول دسته شدم شب مسول محور و آخرشب هم دو تا گلوله مشتی نوش جان کردم.
صبح روز بعد اولین کسی که اومد تو همون بیمارستان بهمن ملاقاتم فاتح بود با لبهای خندون گفت حالا دیدی چرا نمیذاشتم بری جلو بازم میخوای بیای با ما؟ گفتم آره حتما.
گفت حقا که بچه مشهدی پررو هستی و کلی باهام شوخی کرد درد گلوله رو فراموش کرده بودم و از اون روز فهمیدم پشت اون چهره جدی و خشک فرمانده یک قلب مهربان و دوست داشتنی هست با کلی شوخی و خنده
فاتح بعدها درتل قرین درعا بشهادت رسید...
روحش شاد راهش پر رهرو
کانال شهید مهدی صابری
@Shahid_Saberi
پدر معزز شهید :
سیداحسان از کودکی پاکطینت و مهربان بود و علاقه وافری به راز و نیاز با خدا و نماز خواندن داشت همین ویژگی سبب شد تا برای دفاع از حرم اهلبیت (ع) سرازپای نشناسد و داوطلبانه به دفاع از مظلومان برخیزد.
سیداحسان برای دفاع از حرم اهلبیت (ع) به سوریه، عراق و لبنان رفته بود، در آخرین سفرش به سوریه که قرار بود 30 روز آنجا باشد میخواست مردم روستایی که به دست داعش گرفتار شده بودند را نجات دهد اما گروههای تروریستی داعش متوجه حضور او و همرزمانش میشوند.
همسر معزز شهید :
مراسم عقدمان را در جوار مزار شهدای گمنام برگزار کردیم و نام فرزندمان را احسان قبل از تولد فرزندش انتخاب کرد
کردند. اگرچه چشمان پدر نتوانست تولد پسرش سیدمحمدطاها را نظارهگر باشد و شیرینی پدر شدن را لمس کند و پرتاب خمپاره و اصابت ترکش در سوریه موجب شهادتش شد.
بزرگترین آرزوی همسرم شهادت بود که این آرزو بعد از پنج سال و دو ماه از زندگی مشترک به اجابت رسید.مداومت به خواندن زیارت عاشورا و خواندن دو رکعت نماز حضرت فاطمه زهرا (س) بعد از هر نماز صبح از ویژگیهای منحصربه فرد همسر شهیدم بود به گردن سیداحسان سبب میشود تا در سیزدهمین روز حضورش در سوریه جام شهادت را بنوشد.
سید احسان حاجیحتملو یکی از پاسداران سپاه پاسداران انقلاب اسلامی و از تیپ 45 جوادالائمه(ع) شهرستان گرگان بود که در بهمن سال 1393 در دفاع از حرم اهلبیت (ع) و مبارزه با تکفیریهای جنایتکار در حلب سوریه به مقام رفیع شهادت نائل شد.
کانال شهید محمود رضا بیضایی
خطاب به همسر شهید: چه سالی با حمیدرضا ازدواج کردید؟ چه زمانی به شما اطلاع داد که قصد رفتن به سوریه را دارد؟
حمیده ضرابیها، همسر شهید: سال 86 ازدواج کردیم. سه سال پیش نخستین بار به من گفت که دیگر نمیتواند بی تفاوت زندگی کند و باید برای حفظ حرم اهل بیت(س) به سوریه برود.
آن زمان دخترمان حلنا کوچک بود و مستاجر بودیم به همین دلیل مخالفت کردم. اما هر روز برایم از شرایط دشوار منطقه و سوریه میگفت. در نهایت رضایت دادم که برود. سه دوره 45 روزه به سوریه رفت. برای اینکه من و خانوادهاش نگران حالش نشویم به ما میگفت که در آنجا آشپز هستم. حتی یک بار مبلغی را از دوستان و مراکز مختلف جمع کرد و 600 کیلو مرغ خرید و به سوریه فرستاد. اما ما باور نکردیم که او در آنجا آشپز باشد.
خطاب به مادر شهید: اولین بار که مطلع شدید حمیدرضا قصد سفر به سوریه دارد چه گفتید؟
مادر شهید: خوشحال بودم که نسبت به وقایعی که در کشورهای اسلامی رخ میدهد بی تفاوت نبود. ولی زمانی که گفت میخواهم به سوریه بروم گفتم "کمی صبر کن تا دخترت بزرگ شود، بعد برو." اما تصمیمش را برای رفتن گرفته بود.
آخرین بار که قصد رفتن به کربلا را داشت، هربار که به خانه می آمد، میگفتم "صبر کن پسرت به دنیا بیاید، پسرت را ببین بعد برو. از طرفی مستاجر هستی اگر برایت اتفاقی بیافتد خانوادهات چه کار کنند؟!" جواب داد: "خانوادهام را به خدا و سپس به شما میسپارم". به پدر و برادرانش هم همین توصیه را کرده بود.
آخرین دیدارتان چه زمانی بود؟
مادر شهید: برای خداحافظی پیش من نیامد. پس از رفتنش با او تماس گرفتم. صدای صلوات میآمد. گفت در مسیر سوریه هستم. رسیدم با شما تماس میگیرم. گفتم تو که کار خودت را کردی ولی حداقل برای خداحافظی میآمدی. گفت "خداحافظی برایم دشوار بود" حلالیت گرفت و خداحافظی کرد. در این 45 روز هم با همسر و برادرانش در تماس بود ولی با من صحبت نکرد.
با پدرش که حرف میزد معلوم بود چندباری خطر از بیخ گوشش رد شده. به شوخی چندباری حرف از شهادت زده بود اما بار آخر می گفت دعا کنید اینبار شهید شوم. بعد از شهادتش هم همه میگفتند که مصطفی خودش میخواست و دعا کرده بود که برود. می گفتند چرا حرف شهادت را میزنی؟ تو که خانواده خوبی داری. گفته بود به خاطر دل کندن از خانواده نیست، دلم با عشق دیگری است. مادر از عشق و علاقه مصطفی میگوید که اگر نبود او را به سوریه نمیکشاند: "با من از شهادت حرف نمیزد می دانست ناراحت میشوم. اگر عشق و ارادهاش نبود بار اولی که برگشت دیگر به سوریه نمیرفت اما خودش میخواست که برود. خودش میخواست که وارد رزم شود."
فکرش را نمیکردم که شهید شود این را میگوید و از ماهها بیخبری از مصطفی حرف میزند: "خیلی طول میکشید. دو هفته بود که با من تماس نمیگرفت. معمولا هر هفته یا ده روز یک بار زنگ میزد و خبری از خودش به من میداد. دو هفته اول را که زنگ نزد گفتم حتما نتوانسته تماس بگیرد.
انتظارت تمام شد، مصطفی برگشته
بعد از 6 ماه بلاخره روز موعود فرا رسید. روزی که مصطفی از سفر دور و درازش برگشت. مادر از صبح دوشنبه پریشان بود. استرس داشت و نگران بود. انگار که دنیا برایش تنگ شده باشد بی تابی می کرد. حالش را نمیفهمید. احساس میکرد که تپش قلب گرفته بهانه گیری میکرد و با اینکه مهمان داشت حالش خوش نبود. غروب دیگر طاقت نیاورد رفته بود کمی استراحت کند تا شاید حالش بهتر شود. برادرش را دید که با چهرهای ناراحت و گریان به خانه آمد، فکر میکرد برای پدرش اتفاقی افتاده. حالش بدتر شده بود تا اینکه برادر گفت: انتظارت تمام شد، مصطفی برگشته.
"فهمیده بودم که این تپش قلب و ناراحتی برای چه بوده. برای اینکه وجودم و قلبم در راه بود. آرام شده بودم. استرس نداشتم، سینهام که از شدت ناراحتی درد گرفته بود خوب شد، قسمتی از وجودم در راه بود."
من جایم راحت است، چرا غصه میخوری؟!
چند روز پیش از اینکه خواب مصطفی را نمیبینم ناراحت بودم. خیلی گریه کردم. یکی از فامیلها به خانهمان آمد و گفت خواب مصطفی را دیده که با یک لباس سفید و زیبا آمد من را بغل کرد و گفت من جایم خیلی راحت است چرا غصه میخورید.
https://telegram.me/joinchat/B6yLojvAndEG1TmuRGamgA
بیسیم چی
هیچ گردان و دسته نظامی ایرانی در سوریه نیست
در حال حاضر وضعیت خوبی در سوریه وجود دارد،اگر بگوییم ۵۰ درصد کشور دست نیروهای تکفیری است و ۵۰ درصد دست نیروهای ماست.
نکته مثبتی که این وسط وجود دارد این است که نیروهای ما همه یکی و متحد هستند.
اما قسمتی که دست نیروهای دشمن است بین گروههای مختلف مانند جیش الحر، النصره، داعش و غیره درگیری است.
نکته مهم دیگر در درگیریهای سوریه این است که هیچ گردان و دسته نظامی از ایران در سوریه نیستایران تنها حضور مستشاری دارد و کمک کرده تا سوریها نیروهای دفاع وطنی داشته باشند دفاع وطنی هم سعی کرده است تا روی اعتقادات و اخلاق بچهها کار کند.
این همان چیزی است که سید حسن نصرالله نیز در سخنرانیهای خود به آن اشاره کرده و گفته اگر سراسر سوریه را بگردید ۵۰ نفر ایرانی را پیدا نمیکنید.
کانال شهید مهدی صابری
https://telegram.me/joinchat/BsmY8DzPRVJlISmZRYZ3ZA
شین مثل شهید
این روزها خیابان های شلوغ شهر بوی عید و اسکناس های نو میدهد !
همهمه ی مردم شهر در بازارهای رنگارنگ مرا یاد خیلی چیزها می اندازد ، از شادی و شوق کودکانه بچه های شهرم تا اشکها و نگاه های مضطرب محمد مصباح شش ساله شهرم !
داشت فراموشم می شد که آرامش و امنیت مثال زدنی این روزهای ایران اسلامی در عمق منطقه پرآشوب خاورمیانه ، نعمتی بزرگ و البته گرانیست که براحتی میسر نشده است !
برای امنیت و آرامش و شور و نشاط این روزهای شهر ما بهای گزافی پرداخت شده !
میدانید چه بهای گزافی؟
بهایی به سنگینی و گزافی خون جوانان شهرم ، بهایی به قیمت داغدار شدن مادران و پدران شهیدان هیودی و ابوالقاسمی و حاجیوند!
و سنگین تر از اینها ، به بهای یتیم شدن محمد مصباح شش ساله شهرم!
محمد مصباح جان عید آمده اما بابا نیامده! بابا رفته !
همه سفره هفت سین می چینند و دورش مینشینند ، اما سفره تو محمد مصباح جان از سفره همه ما زیباتر است!
قرآن و تو و مامان وخواهرانت و عکس بابا و آینه ای که دوباره عکس بابا را نشان میدهد!
اما محمد مصباح جان غصه نخور اگر حالا بابا فقط یک عکس است ، خدایی هست که مهربانتر از باباست مهربانتر از مامان است و او امسال کنار عکس بابا نشسته و تو را در آغوش گرفته است.
او بیش از پیش تو را دوست دارد و هوای تو را دارد.
سفره عید تو امسال خدا دارد ! چیزی که سفره ما ندارد !
هفت سین تو امسال هفت شین میشود ;
شهید شین اول و شین دوم شور و حال توست ، شین سوم شقایق سرخی که از خون بابا دمیده ، شین چهارم شبنمی که بر چشمان مادرت نشسته!
شین پنجم شادی است که از خانه دل تو پر کشیده ، شین ششم شکسته شدن دل تو با شنیدن اسم بابا و شین آخر شعور کودکانه توست که هر کسی ندارد!
محمد مصباح جان امسال میخواهم به یاد علی اکبر بابای قهرمان تو و مثل تو سفره عیدم را هفت شین بچینم!
اما شین اول و آخر سفره من شرمندگیست !
شرمندگی در مقابل خون پاک علی اکبر بابایت !
آری محمد مصباح جان شرمنده ام ، من نمیتوانم در محضر نگاه های معصومانه و نگران تو حتی حضور یابم !
محمد مصباح جان شرمنده ام که حتی جرأت حضور برای تبریک عیدت را هم ندارم ، هر چه با خود فکر میکنم نمیدانم اگر این روزها با تو روبرو شدم چه بگویم ؟
بگویم شرمنده ام که با دخترم یا پسرم آمده ام خرید عید! آمده ام برایش ماهی گلی بخرم و شرمنده ام که امسال علی اکبر بابایت نیست که نازت را بکشد ; علی اکبر بابایت نیست که تو وخواهرانت فاطمه خان و طهورا کوچولورا بغل کند و برایتان ماهی گلی و هفت سین خوشکل بخرد ; بگویم شرمنده ام که مثل دیگر مدافعان حرم به خونخواهی علی اکبر بابایت قیام نکرده ام !!!
نه محمد مصباح جان مرا عفو کن !
مرا حلال کن ، تک تک ما را حلال کن که امنیت و آرامشمان به قیمت یتیم شدن تو و دو خواهرت فراهم شده !
محمد مصباح جان مردم شهر من بامعرفت هستن ، یک شهر است و یک محمد مصباح یک فاطمه و یک طهورا !
مردم شهر من قدردان صبوری های تو و مادر قهرمانت هستن و هرگز علی اکبر دلت را فراموش نمیکنند!
محمد مصباح جان این آخر سالی تو فقط یک کلمه به ما بگو ؟
آیا ما را حلال میکنی؟
کانال شهدای مدافع حرم قم
@sh_modafeaneqom
به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، این بار گفت و گویمان متفاوت است. قرار است از فرزند شهیدی بگوییم که هنوز به دنیا نیامده است. از شهیدی بگوییم که داراییش را فروخت تا هزینه ی سفر به سوریه اش را تامین کند.در یک بعد از ظهر پاییزی مهمان خانه ی ساده و دوست داشتنی شهید مدافع حرم "حمیدرضا زمانی" در اسلامشهر شدیم. خانه کوچک اما دل های اعضای خانواده به وسعت دریا بود. پدر، مادر، همسر و برادران شهید هر کدام از شهیدشان گفتند تا بدانیم راه و رسم شهادت کور شدنی نیست. از روزهای رفتن، از اخلاق خوب و مهربانی های شهید گفتند. در بین صحبتهایشان هر بار که نام "حمیدرضا" میآمد گویپدر شهید: یک دختر و پنج پسر دارم که حمیدرضا فرزند دوم خانواده بود.
از روحیات و اخلاقیات شهید برایمان بگویید.
پدر شهید: از کودکی سعی کردم فرزندانم را بسیجی پرورش دهم. خدا را شاکرم که تمام فرزندانم هیاتی و عاشق اهل بیت(ع) هستند.
در دوران دفاع مقدس از سال 60 تا اتمام جنگ تحمیلی در پشتیبانی جنگ بودم که موادغذایی و پوشاک را به رزمندگان میرساندم. مدتی را هم در خط مقدم جنگیدم. هرگز تصور نمیکردم شهادتی که آرزوی خودم بود سالها بعد نصیب فرزندم شود.
اگر دیگر فرزندانتان هم قصد حضور در سوریه و دفاع از حرم حضرت زینب(س) را داشته باشند، اجازه می دهید؟
پدر شهید: بهترین مرگ؛ شهادت است. هرگز فرزندانم را از رفتن به سوریه و عراق منع نمیکنم، همان طور که حمیدرضا را منع نکردم بلکه تشویقشان هم میکنم.
اگر خانوادهها از رفتن فرزندان و مردان خود جلوگیری کنند، چه کسانی از اسلام و حرم حضرت زینب(س) دفاع کنند؟
رزمندگان دوران دفاع مقدس و فرزندان امروز کشورمان ثابت کردند که تا پای جانشان در حفظ ارزشهای انقلاب و مرزهای اعتقادیشان میجنگند.
آخرین گفت و گو با پسرتان را به یاد دارید؟
پدر شهید: شهریور ماه بود که به نزدم آمد و گفت "ماشینم را فروختم و بدهیهایم را پرداخت کردم. مابقی پول فروش ماشین را هم برای مخارج رفتن به سوریه با خود میبرم." همسرش هم که باردار بود به من سپرد که مراقبش باشم.
توسط: ابو علی: از روز اول باهم بودیم .تختش کنار تختم بود؛هر شب حدود نیم ساعت قبل از اذان صبح بلند میشد، نماز شبش رو میخوند و از کتاب دعای جیبیش مشغول خواندن دعا و مناجات می شد.
سفره صبحانه رو بعد از نماز صبح پهن میکردن روز پنجشنبه دیدم برای صبحونه نیومد؛ ما که صبحونه خوردیم بعد از نظافت عمومی مقر؛ از پادگان خارج شدیم و اون روز پیاده روی تاکتیکی در صحرا داشتیم ؛ بعد هم میدون تیر و…ظهر برگشتیم پادگان ، برای نماز و نهار دیدم بعد از نماز سر سفره ننشست ؛ غذاشو برداشت و یواشکی اومد بیرون؛ بعد از نهار معمولا یک ساعت استراحت داشتیم و بعدش دوباره کلاس.
دیدم اومده رو تختش نشسته و طبق معمول مشغول خوندن دعا شده ؛ بعد از یه استراحت کوتاه قرار شد مجددا بریم میدون تیر. خلاصه اون روز تا غروب مشغول بودیم به تمرینات فشرده ؛ سخت و طاقت فرسا.
غروب که برگشتیم تقریبا اذان شده بود و نماز مغرب رو خوندیم، همیشه بعد از نماز جماعت ؛سفره غذا پهن می شد.
دیدم شهید نجفی بلافاصله بعد از نماز از بچه ها خداحافظی کرد و اومد تو آسایشگاه.
من هم زودتر شامم رو خوردم و سریع اومدم آسایشگاه ؛ دیدم شهید نجفی روی تخت نشسته و مشغول غذا خوردنه.
میخواست ظرف غذاشو ازم پنهون کنه تازه متوجه شدم چه خبره ، بله اون روزه بود.
قرمه سبزی ظهر رو گرفته بود و گذاشته بود زیر تختش، وقتی رفته بودیم بیرون از پادگان برای تمرینات؛ گربه هم اومده بود و ظرف یه بار مصرف رو باز کرده بود و گوشتهای قرمه سبزی رو خورده بود.
چند تا حرکت ازش دیدم که واقعا از خودم خجالت کشیدم و شرمنده شدم.
بهش گفتم داداش این ظرف غذا رو گربه دهان زده چطوری اینو میخوری؟؟؟
گفت: از لحاظ شرعی که مشکل نداره.
اگه من این ظرف غذا رو بندازم بیرون اسرافه . حتی شامش رو نگرفته بود که برای افطارش بخوره.
می گفت: چون اینجا پادگان آموزشیه و به جهت عادت کردن به شرایط سخت، بچه ها گرسنه میشن…من اگه سهمیه ی شامم را بگیرم…این نهار ظهرم میمونهو اسراف میشه ، اینطوری چند نفر دیگه از بچه ها بیشتر غذا میخورن… اون قسمت از غذا رو که گربه دستکاری کرده بود جدا کرد و نشست روره اش رو باز کرد... بله اینا یواشکی های بعضیهاس.
تو منطقه آب برای وضو و غسل نداشتیم ؛ باید از یه جای دور آب میاوردیم.
به علت زیر آتش گرفتن شهر توسط خمپاره های دشمن گاهاً با مشکلات روبرو بودیم ؛ آب رو کم کم وبا ظرف میرسوندیم به منبع بالای مقر.
البته اونم بخاطر اصابت ترکشهای مختلف سوراخ سوراخ شده بود .
خدا حفظ کنه شیخ ابو حسین رو که بهمراه چند تا دیگه از رزمنده ها یه منبع آب آوردن ؛ یکی از بچه ها هم شغلش لوله کشی بود ، نصبش کرد.
فردا ظهرش(قبل از عملیات) رفتم روی پشت بام تا ذخیره ی آب رو نگاه کنم.
منبع آب رو دور زدم تا خودم را به درب آن برسانم ، یه دفعه دیدم پشت منبع یه نفر نشسته، اول جا خوردم؛ بهتر بگم یه کمی هم ترسیدم، دیدم شهید نجفی نشسته وخلوت کرده ، اشکش جاری و صورتش خیس خیس بود؛ با کتاب دعای همیشگیش که تو نماز ها و خلوتهای سحرش ازش استفاده می کرد. ورق کتاب هم از قطرات اشکش خیس شده بود، خواست صورتش رو ازم پنهون کنه ولی با سوال من مجبور شد به صورتم نگاه کنه.
تاریخ شهادت اسفند 1393 تل قرین
شهید با اینکه هیکل درشتی نداشت ولی از قدرت بدنی و آمادگی جسمانی خوبی برخوردار بود و در خیلی از تست های ورزشی از خیلی از جوونا هم جلو تر بود.
در اولین روزایی که رفته بودیم برا دفاع از حرم عقیله ی بنی هاشم حضرت زینب (س) ، یکی از عرب ها که هیکل خوبی هم داشت ، برا اینکه ببینه آمادگی جسمانی ما چطوریه و ما رو یه محکی بزنه ،اومد پیش ما و گفت کدوم یکیتون حاضرین که با من مسابقه ی نرمش شنا بدید ( منظورم شنای تو آب نیست ، نرمش شنا)
(ضمنا دوستان شهید به شهید عزیز آبادی می گفتن عزیز ) عزیز گفت بذارین من برم روی همین رو کم کنم گفتیم ولش کن بابا گفت نه بذارین برم بالاخره رفتن برا مسابقه شروع کردن با هم به شنا رفتن
این عربه تعدادی شنا که رفت خسته شد و افتاد ولی عزیز همچنان شنا می رفت و ادامه می داد عربه چشماش گرد شده بود و دهنش باز مونده بود از این همه قدرت بدنی و آمادگی جسمانیه عزیز بالاخره ما رفتیم و به عزیز گفتیم بسه دیگه عزیز و دیگه نذاشتیم ادامه بده عربه با تعجب سوال کرد که شما همتون اینجوری هستین؟؟!!
منم با خنده گفتم که این هنوز پیرمرد ماهست..
ارسالی مخاطبان
https://telegram.me/joinchat/B6yLojvAndEG1TmuRGamgA
بیسیم چی
گفت وگو با سردار شهید «رضا خاوری»؛: سوری ها گفتند «فاطمیون» نباشند عملیات نمی کنیم
چند ماه پیش با سردار شهید “رضا خاوری” به گفتوگو نشستیم. بسیار خوش رو و مهربان بود. بعد از شهادت ابوحامد(علیرضا توسلی) دیگر آرام و قرار نداشت. وقتی از ابوحامد میگفت بغضی گلویش را میگرفت. در ادامه ماحصل گفتوگوی ما با این شهید بزرگوار را میخوانید:
زمانی که جنگ داخلی سوریه آغاز شد ما و یکسری از نیروهای افغانستانی که در جنگ ایران و عراق حضور داشتند و به “مهاجر” معروف بودند و قسمتی از سپاه محمد(ص) که در جنگ افغانستان فعالیت و داخل ایران زندگی میکردند دستبهدست هم دادند و یکدیگر را پیدا کردند. جلسات دعای خانگی راه انداختند و در این بین با یکدیگر ارتباط برقرار کردند. با رایزنیهایی که انجام شد اعلام کردند که میخواهند در دفاع از حرم شرکت کنند.
بهمحض شروع جنگ سوریه استارت کار زده شد و با مقامات تماس گرفتند و قرار شد تا ۱۰ نفر از مهاجرین به سوره بروند. هسته اول ۲۵ نفر بود، ولی موافقت اولیه با ۱۰ نفر انجام شد. گفته شد این ۱۰ نفر بروند تا ببینیم اصلاً میتوان آنجا بمانند و شرایط را تحمل کنند. ابتدای سال ۹۲، ۱۰ نفر برای اعزام آماده شدند. آن زمان اجلاسی هم به نام وحدت شامل علمای اهل تسنن و تشیع در تهران برگزار شد که به خاطر این برنامه اعزام کمی با تأخیر انجام شد.
گروه نخستی که قرار بود ۱۰ نفر، باشد ۲۲ نفر شدند. ابوحامد، عظیم واعظی و رضا اسماعیلی جزو گروه ۱۰ نفره بودند. قرار بر این شد تا آموزشهایی ببینندٔ بعد به سوریه بروند؛ اما فرصت نشد و بدون آموزش رفتند. البته بعضیها تجربه حضور در را جنگ داشتند، ولی به مرور زمان آموزشها را از یاد برده بودند.
فاطمیون روحیهی دفاع وطنیهای سوری بودند
بچهمدرسهایِ گروه، رضا اسماعیلی بود که اولین ذبیح فاطمیون لقب گرفت. اولین شهید هم عظیم واعظی و امیر مرادی بودند که در کلیپها صحنه شهادتشان به نمایش درآمده است. این ۲ جزو اولین شهدا بودند. اتفاقاً در همان عملیاتی که این ۲ شهید شدند دفاع جانانهای کردیم. ۱۰ نفر از فاطمیون در کنار حدود ۲۰ تا ۳۰ نفر از نیروهای جیش سوری حضور داشتند و از سنگرهای خیبر یک تا خیبر ۹ عراقیها و کتائب سیدالشهدا عملیات را پوشش میدادند. منتهی بقیه سنگرها سقوط میکند و فقط سنگر فاطمیون میماند که یکی ۲ نفر شهید و سه نفری هم زخمی میدهند و در مجموع پنج نفر از نیروهای فاطمیون بیشتر باقی نمیمانند. همان چند نفر، شهدا را یک گوشهای گذاشتند اسلحهها را برداشتند و شروع کردند به تیراندازی به طرف دشمن، نیروهای ما که تیراندازی میکردند دشمن هم کم نمیآورد مدام تیرها بین ما و دشمن ردوبدل میشد.
نیروهای دفاع وطنی سوریه اول فقط به نیروهای فاطمیون نگاه میکردند، بعد آنها هم شروع به دفاع میکنند. واقعاً وجود نیروهای فاطمیون در روحیه جیش الوطنی ها تأثیر داشت.
زمانی که فاطمیون به منطقه ملیحه سوریه رفتند، ابتدای کار نیروهای دفاع وطنی بود و بسیاری از مواقع میترسیدند. ولی وقتی فاطمیون را دیدند روحیه گرفتند و ترسشان ریخت.
اگر فاطمیون نباشند عملیات نمیکنیم
در عملیات «ملاح» پیشبینی شده بود که عملیات نفوذی است و باید حدود ۱۲ کیلومتر به عمق دشمن نفوذ کرده و بعد از رد شدن اقدامات ویژهای را انجام دهیم. برای همین گفته بودند باید نیروهای ویژه این عملیات را انجام دهند. با خودمان گفتیم آخر ما کار ویژه بلد نیستیم؛ اکثر این بچهها از سر کار گچکاری و بنایی به اینجا آمدهاند نیروی ویژه نداریم. بااینحال گفتند اگر نیروهای فاطمیون نباشند اصلاً روی این عملیات حساب نمیکنیم.
با همه این صحبتها، نیروها ۶ کیلومتر داخل شدند و خط اول را باز کردند، ولی مسائلی پیش آمد که محاسبه نشده و امکانات زرهی و آتش پشتیبانی فراهم نشده بود. دشمن در محدوده آتش سنگینی ریخت و نتیجه این شد که با دادن ۲۹ شهید و اسیر و مفقود ازآنجا عقبنشینی کردیم.
شهید مدافع حرمی که شهادتش را از قبل میدانست/ خبر سوریه رفتن را مادر به او داد
شهید اسماعیل حیدری از مدافعان حرم ایرانی و مهدی باغبانی مستندساز ایرانی در تل عزان شهید شدند. در بازپسگیری این منطقه ما ۲ شهید بیشتر ندادیم و تنها چند نفر هم زخمی شدند، ولی برای تثبیتش ۸ شهید دیگر تقدیم کردیم؛ چون دشمن عملیات سنگینی کرد.
یکی از آن شهدا برای ابوحامد تعریف میکرد که قبلاً طی حادثهای در کما رفته بود و ماجرایی همچون سیاحت غرب برایش اتفاق میافتد. تعریف میکرد که با شهید هادی باغبانی گشتوگذار میکردند بهجایی میرسند و شهدایی را میبینند که یک سر و گردن از شهدای دیگر بالاتر ایستادهاند و افتخار هم میکردند. میپرسند اینها چه کسانی هستند؟ میگویند اینها شهدای شعبانیه هستند که در ماه شعبان شهید میشوند و رو میکند به هادی و میگویند تو هم در ماه شعبان شهید میشوی. اتفاقا خود این شهید میدانست در ماه شعبان شهید میشود و با شوقوذوق تعریف میکرد که می دانم اصلا خدا این فرصت را به من داده تا برگردم کارهای نیمهتمام را انجام دهم. فیلم صحبتهای این شهید هم موجود است و آن را داریم.
ماجرای بعدی هم از لطف اهل بیت(ع) هم مربوط به یکی از دوستان است یواشکی رفته بود سوریه و به خانواده گفته بود در عسلویه کار میکنم. چند روز قبل عملیات زنگ زده بود به خانه مادرش با نگرانی پرسیده بود کجایی تو؟ گفته بود جنوب دارم کار میکنم، چه طور مگه؟ گفته بود تو جنوب نیستی من دیشب خواب دیدم روی یک تپه امام حسین ایستاده است و شما را صدا میزند که بیایید. من تو را بین آنها دیدم. این مسائل را بچهها دیده و شنیده بودند.
سحرهای ابوحامد
یکبار به دلایلی در سوریه مجبور شده بودیم روی پشتبام مدرسهای بخوابیم. صبح بلند شدم دیدم ابوحامد گوشهای نشسته. صبح سردی بود باد هم میآمد من زیر سه تا پتو داشتم یخ میکردم. دیدم ابوحامد مثل هر صبح بعد از نماز صبح قرآنش را خوانده و چون روی پشت بوم آنتن میداد اینترنت گوشی را فعال میکرد به خانواده پیام میداد و اخبار روز را چک میکرد و بقیه روز را به دیگر کارهایش میرسید.
بازگشت شهدای فاطمیون نشان داد سیاستهای مسئولان در قبال مهاجران افغان اشتباه بوده است
پیکرهای شهید سید حسین حسینی و شهید محمود کلانی که به ایران برگشت یکی از سرداران آمده بود سفارش کرده بود که تحقیق کنند قرار است این شهدا بیایند چه اتفاقی میافتد. همه مسئولان نگران بودند که اگر مهاجرین بفهمند ممکن است شورش کنند و عکسالعمل نشان بدهند. بعد که شهدا آمدند و مراسم برگزار شد دیدند اتفاقی نیفتاد.
حتی اوایل مردد بودند که روی دیوار کاغذ ترحیم بزنند یا نه و بگویند که مثلاً این فرد در سوریه به شهادت رسیده. خود خانواده شهدا اولین حرکت را کردند و روی شهدا اسم مدافع حرم گذاشتند. بعد که دیدند مهاجران واکنشهای منفی به این قضیه ندارند به این نتیجه رسیدند افکاری که برخی دوستان نسبت به مهاجران افغان دارند اشتباه است. دیدگاه برخی در این باره غلط بوده.
با موجی که ایجاد شد خود لشکر فاطمیون شهادت داد که برداشتها و سیاستگذاریها در قبال افغانستان و تشییع افغانستان اشتباه بوده. تشیع افغانستان کمتر از تشیع حزبالله نیست بلکه تواناییهایی دارد که دیگران ندارند.
وزارت خارجه یک برداشت دارد جای دیگر برداشتی دیگر که در تناقض باهم است و خلاصه آنکه مهاجرین در ایران بدون هیچ ادعایی زندگی میکنند و پای همه ارزشها ایستادهاند.