نامه ای از یک پدر
نامه ای از یک پدر
برای فرزندانش ...
نامه شهید علی ناصری
برای فرزندانش
فاطمه و محمدرضا
@Sardaranebimarz
نامه ای از یک پدر
برای فرزندانش ...
نامه شهید علی ناصری
برای فرزندانش
فاطمه و محمدرضا
@Sardaranebimarz
از به دنیا آمدن مبینا و حالات شهید برامون بگین؟
یک سال و نیم بعد از ازدواجمان خداوند مبینا را در 31 خرداد سال 90 به ما هدیه داد. تا زندگی مشترکمان شیرینتر و زیباتر باشد. قبل از اینکه مبینا دنیا بیاید ماههای آخر من خیلی از اتاق عمل می ترسیدم و مدام استرس داشتم و گریه می کردم، وقتی مسلم از سر کار می آمد تمام وقتش را برای من می گذاشت و مدام با من صحبت می کرد تا من را آرام کند و کمی از شدت ترس و دلهره من کم کند. بعد از اینکه مبینا دنیا آمد خیلی خوشحال بود و چون نمیتوانست داخل بخش بیاید نیم ساعت به نیم ساعت به من زنگ می زد و می گفت: خانم من که نمی توانم بیایم پیش شما، شما حداقل بیا تا من ببینمت و دو سه روزی که من بیمارستان بودم از صبح زود می آمد بیمارستان تا آخر شب، هر چقدر هم من می گفتم برو خانه خسته میشوی می گفت: نه یک وقت شما به چیزی نیاز دارید من اینجا باشم خیالم راحتتر است، کنارتان نیستم، اما فاصله زیادی هم با شما ندارم و حتی وقتی از بیمارستان به خانه رفتم در دوران نقاهت مثل یک پرستار مهربان از من مراقبت میکرد، تا اینکه من بهبودی کاملم را به دست آوردم.
مبینا در زمان شهادت چه سنی داشت؟
مبینا موقع شهادت باباش 4 سال و 4 ماه داشت.
دختر ها خیلی عاطفی هستند و ارتباط خاصی با پدر دارن ؛ ارتباط مبینا با پدر و بلعکس به چه صورت بود؟
همیشه میبینیم که دختران علاقه شدیدی به پدرشان دارند و مبینا هم به پدرش خیلی وابسته بود و ارتباط عاطفی قوی بین این پدر و دختر بود، روزهای آخر که مسلم آماده سفر میشد سفارش مبینا را به من میکرد، و بعد از آسمانی شدن پدرش بنرها و عکسهای پدرش را که میدید در عالم کودکی اش فکر می کرد که پدرش به مسافرتی چند روزه رفته و قرار است که برگردد. اما من به مبینا گفتم : پدرت رفته پیش خدا، و مبینای من با فکر و خیال اینکه پدرش پیش خداست، کمی آرام شده است.
شما اصلا متوجه نشدین ایشون به سوریه میرن و تا کی نمیدونستین؟
مسلم مأموریت زیاد میرفت، اما این مأموریت آخرش با همه سفرهای قبلیاش فرق داشت، به من که نگفت قرار است به سوریه برود، چون من خیلی از لحاظ روحی وابستهاش بودم و اگر یک روز صدایش را نمیشنیدم، شبیه افسردهها میشدم. روز آخر که می خواست برود و چمدانش را که جمع می کرد مدام از این اتاق به آن اتاق می رفت، و من از رفتارش اضطراب همه وجودم را گرفت، خودم تا پادگان رساندمش، اما نمی دانم چرا ، چه حسی بود که نمی توانستم خودم را کنترل کنم و مدام گریه میکردم، اصلا انگار اختیار اشکهایم را نداشتم . هر کاری می کرد که من را آرام کند من بی قرارتر می شدم. و در بین صحبتهایش مدام تأکید میکرد که مراقب مبینا باشم و رفت؛ دل من انگار که همه مصیبتهای عالم بر سرش آمده، نمیدانم چرا اینقدر غمگین بودم.
کی متوجه شدین سوریه هستن؟
از سوریه با شما تماس داشتن؟
تا اینکه چند روز بعد از مأموریتش با تماسهای تلفنی که با هم داشتیم و از حرفهای برادر شوهرم عبدالکریم که آن هم مدافع حرم است من متوجه شدم که مسلم برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم (علیهالسلام) رفته است.21 مهر سال 94 بود که با من تماس گرفت و بعد از حال و احوال گفت : تا یک هفته– ده روز دیگر نمیتوانم زنگ بزنم منتظر تماسم نباش. دو روز بعد 23 مهر عصر پنجشنبه من اصلاً منتظر تماسش نبودم داشتم با برادرم تلفنی صحبت میکردم که دیدم پشت خطم مسلم است. آن روز خیلی با هم صحبت کردیم و بیشتر نگران مبینا بود که نکند بچه بهانه پدر را بگیرد که هم من و هم خودش اذیت شویم. هر وقت مسلم مأموریت میرفت نمیگذاشتم که با مبینا تلفنی صحبت کند، چون بعد از اینکه مبینا صدای پدرش را میشنید بهانههایش بیشتر می شد و اما آن روز تا گفت گوشی را بده به دخترم، مبینا را صدا کردم و گوشی را به او دادم و بعد از اینکه با مبینا صحبت کرد گوشی را خودم گرفتم. گفت: سلام به پدر و مادرت برسان و مواظب خودت باش و خداحافظی کرد. فردای آن روز مسلم زخمی شده بود. هرچند هیچوقت تصور نمیکردم روزی مسلم من نیز به شهادت برسد، اما حالا که شهید شده، به راهی که رفته است افتخار میکنم. او امکان داشت به مرگ طبیعی از دنیا برود، اما حالا شهادتش را افتخار دنیا و آخرت خودش و ما ساخت و خوشحالم که سرنوشتی این چنینی یافت.
چطور از شهادت با خبر شدین؟
آخرین روز که با من تماس گرفت فردای ان روز زخمی شده بود و من تا 13 روز از مسلم خبر نداشتم از هرکس هم میپرسیدم میگفتن که مسلم جایی هست تلفن در دسترسش نیست تا اینکه روز 6 آبان خیلی استرس عجیبی داشتم رفتم بیرون برای مبینا خرید کنم یکدفعه گوشی رو از کیفم بیرون اوردم زنگ زدم برای برادرشوهرم دیدم صداش داره میلرزه با شنیدن صداش متوجه شدم که یه اتفاقی افتاده هر چی قسمش دادم که بهم بگو گفت بیا خونه مادرم بهت میگم وقتی رفتم خونه مادر مسلم هنوز کسی خبر نداشت با صدای پای من که دویدم داخل همه متوجه شدن 10 دقیقه بود که دیدم از بنیاد شهید اومدن اونجا بهم گفتن مسلم شهید شده.
اگر الان ایشان بودند و میخواستن به سوریه برن موافق بودین و قبول میکردین؟
اره حتما میذاشتم بره ولی بخاطر اینکه منو نگران نکنه بهم نگفت که داره میره.
شهادت در کجا و به چه شکل بوده ؟
مسلم رابط بین تیپ المهدی زرهی اصفهان بود، موقع استراحت بود ک ه تانک آنها را با موشک میزند، سه تا از رزمندهها همان جا داخل تانک شهید میشوند و ترکش به مسلم هم اصابت میکند، خودش میرود داخل آمبولانس مینشیند و از خونریزی زیاد بیهوش می شود و ترکش پشت گردنش داخل بیمارستان عمل میکند و دو روز هم در بیمارستان زنده بوده و به دلیل خونریزی داخلی به شهادت میرسد. در تاریخ 30 مهر سال 94 زندگی مسلم در این دنیا تمام میشود و در نزد پروردگارش در ردیف بهشتیان «عند ربهم یرزقون» قرار میگیرد.
از خصوصیات اخلاقی ایشان چی بود؟
کظم غیظ مسلم مثال زدنی بود. به یاد ندارم که عصبانی شده باشد. هر حرفی که میخواست بزند لبخند رو چاشنی میکرد، هر وقت با هم به گلزار شهدا میرفتیم، مدت زیادی میان مزار شهدا میماند و از عطر وجودشان بهره میبرد. هر وقت تلویزیون مستند شهدا را پخش می کرد، آرام آرام زیر لب زمزمه میکرد شهیدان زنده اند الله اکبر. تا می توانست نماز را به جماعت میخواند و نماز شبش هم ترک نمی شد حتی در سفرها و یا مأموریت هایش. در جمع آرام و ساکت بود، اما در منزل خودمان شلوغ و شوخطبع بود. در منزل در کار خانه و غذا درست کردن به من کمک می کرد. احترام به پدر و مادرش در اولویت برایش قرار داشت و به صله رحم خیلی اهمیت میداد. ما با هم خیلی ارتباط خوبی داشتیم و بیشتر با هم دوست بودیم. روزها که به سر کار می رفت یک مرتبه و یا دو مرتبه زنگ می زد و با من و مبینا صحبت می کرد و همیشه هم میگفت من هر کاری میکنم به خاطر تو و مبیناست. هیچ موضوع مخفی ما با هم نداشتیم همیشه هر موردی در زندگیمان پیش می آمد با هم مشورت و با کمک هم مشکلاتمان را حل میکردیم.
شهید مسلم نصر متولد چه سالی هستند؟
شهید متولد 59/6/2 در شهرستان جهرم هستند.
نام فامیل شما و همسرتان نصر است، نسبت فامیلی واسطه آشناییتان شد؟
من و مسلم با هم فامیل بودیم و رفت و آمد خانوادگی هم داشتیم، اما من چند سالی بود که مسلم را ندیده بودم، رفت و آمد ایشان نسبت به بقیه اعضاء خانواده اش کمتر بود و یک مدت هم دانشجو دانشگاه افسری تهران بود.
چند سال با شهید نصر زندگی کردید؟
من سعادت داشتم 9 سال با شهید زندگی کنم و یک دختر بنام مبینا خانم دارم
در کدام شهر سکونت دارید؟
شغل شهید ارتباطی با اعزام ایشان به سوریه داشت؟ و هدف ایشان از رفتن به سوریه چه بود؟
چند بار به سوریه اعزام داشتند و شما از اعزام شهید با خبر بودین ؟
اولین بار بود که اعزام شدن و چیزی هم به من نگفتن که دارن به سوریه میرن چون خیلی من آدم استرسی هستم و دوست نداشتن من نگران بشم.
در چه سال و تاریخی اعزام شدند؟
در تاریخ 13 مهر 94 اعزام شدن
از ازدواج و روزهای اول زندگی برامون بگید؟
خانواده اش به خواستگاری من آمدند و با توجه به شناخت کاملی که داشتیم جواب مثبت دادیم، روز خواستگاری وقتی قرار شد با هم تنها صحبت کنیم، کمی در مورد خصوصیات اخلاقی و اعتقادی خودش و من صحبت کردیم و مسلم بیشتر صحبتش بر روی شغلش بود. گفت : من یک نظامی هستم و یه جورایی کسانی که نظامی هستند همسر اولشان شغلشان است. و من عاشق شغلم هستم و اکثر اوقات در ماموریت هستم، آیا شما می توانید سختی های زندگی با یک فرد نظامی را تحمل کنید؟ من که یک شناخت قبلی نسبت به مسلم داشتم و همیشه هم دوست داشتم همسرم پاسدار باشد بله را دادم و در هوای سرد 28 دی ماه سال 85 من و مسلم سر سفره عقد ساده و بدون تجملات اما زیبا نشستیم.
شما چند سال داشتین ؟
من آن زمان کلاس سوم دبیرستان بودم و می توانم بگویم بهترین دوران زندگیام دو سالُ نیم عقدمان بود، همیشه در حال گردش بودیم و اکثر اوقات پاتوقِمان گلزار شهدا و کنار قبور مطهر شهدا بود. ظهرها که می خواستم از مدرسه برگردم اگر مسلم سرکار نبود، دم در مدرسه منتظرم می آمد می ایستاد تا با هم به خانه برگردیم و خیلی هم در درس خواندنم کمکم می کرد. حتی ثانیه ای نمی توانستیم دوری یکدیگر را تحمل کنیم و بیشتر اوقات به من می گفت: خانم دوست دارم برای همیشه در کنارم باشی. 21 آبان سال 88 رفتیم زیر یک سقف تا زندگی زیبا و شیرین را با یکدیگر بسازیم.
گروه فرهنگی آناج: بیشک درک ما را که "قبرستان نشینان عادات سخیفایم" بر فهم مرام "آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود برنشسته است" راهی نیست لکن فراموش نمیشوند آنان که زندهاند و نزد خداوند روزی میخورند، ولو سالها بگذرد و سالگردها بیاید ... بعد از گذشت سه سال غمی نمناک در قلب ها احساس میشود اما نه به سنگینی اندوه کوثر کوچک که شاید اکنون در فراق پدر به شش سالگی رسیده باشد.
به بهانهی سالگرد شهید محمودرضا بیضایی یاد خاطرهای میافتم و تحلیلی سخیف و نادرست که میگویند: آنان که دست از جان شستند و به کام مرگ روانه شدند از دنیا سیر شده و دل از خانواده و عزیزان خود بریده بودند! اما مگر میشود نامهربانی را در وجود شهیدانی تعبیر کرد که خود تجلی و مهر و کرم خداوند روی زمین بودند؟!
سهیل کریمی که مدتی را در سوریه در کنار محمودرضا زیسته و انفاس الهی او را از نزدیک درک کرده بود، به خبرنگار آناج گفت: البته او از دخترش دل نکنده بود و خیلی از شبها که باهم درد دل میکردیم مدام از دخترش کوثر میگفت؛ با تمام وجود آنجا کار میکرد اما فکرش در ایران بود؛ گوشی ایشان همیشه روشن بود و هرگز خط ایران را خاموش نمیکرد.
وی افزود: چه خوب است که من در بانک انصار حساب دارم و پیامک بانک که امکان خوبی است، خانمم الان بیست هزارتومان از حساب من برداشت و من هم یاد خانمم افتادم و هم فهمیدم که 20 هزار تومان از حسابم برداشت کرده است.
این مستندساز ادامه داد: حسین(شهید بیضایی) همیشه ارتباطش را با کوثر حفظ میکرد و در آخرین روزهایی که به عملیاتی رفته بود در فاصله حدودا ده متری که دشمن آن نقطه را میزد، میخواست بدود که یک لحظه به یاد کوثر افتاد، لحظهای درنگ نمود و دوباره شروع به دویدن کرد.
کریمی در خاطرهای دیگر از شهید بیضایی گفت: محمود رضا تعریف میکرد وقتی همه چیز برای رفتن مهیا شده بود! ارتباطم را با کوثر و خانمم قطع کردم.
وی در پایان با اشاره به اهمیت و ضرورت حضور در سوریه، خاطرنشان کرد: کسانی که از ایران به سوریه میروند (که عمدتا نیز داوطلبانه میروند) کسانی هستند که میدانند جنس این جنگ از جنس جنگ ایران و عراق است و میدانند که اگر امروز آنها به میدان نروند دشمن به طرف آنها خواهد آمد.گفتنی است شهید محمودرضا بیضایی که با توجه به تحولات میدانی کشور سوریه و هتک حرمتهای اخیر به حرم حضرت زینب کبری(س) به دست گروههای صهیونیستی ـ وهابی، برای دفاع از حرم خاندان اهل بیت(ع) به سوریه رفته بود، ظهر روز یکشنبه 29 دی ماه سال 1392 مصادف با ولادت حضرت رسول(ص) توسط تروریستهای تکفیری و مخالفان حکومت بشار اسد در سوریه به مقام رفیع شهادت نائل آمد. از این شهید والامقام فرزندی کوثر نام به یادگار مانده است.
شهید مرتضی حسین حیدری متولد ۱۸ آبان137۴ در شهر مقدس قم بود.
پدرشون از روحانیون بزرگوار هستن و در خانواده ای پرورش پیدا کرد که عشق و ارادت به اهل بیت ع موج میزد.
ده سال پیش رفته بودم حسینیه مون که برادر بزرگتر مرتضی منو دید گفت چرا تنهایی؟
گفتم رفیقی ندارم.
همونجا دست رفاقت بهم داد
فرداش مرتضی رو دیدم اول فکر کردم برادرش (همون رفیقم)هست
بهش گفتم:
چقدر شبیه...هستی که گفت: اون برادر بزرگترمه
هم اونجا بود که مهرش به دلم نشست و رفاقتمون شروع شد.
همه چیزمون یکی شده بود بدجوری وابستش شده بودم.
هر روز بهش زنگ میزدم و میخواستم باهاش باشم ولی حیف که مرتضی جلو زد و من جا موندم ...
مرتضی خیلی سر به زیر و آروم بود, در عین حال جسور و شجاع و عشق و ارادت خیلی زیادی به اهل بیت ع داشت و بطور خاص ارادت زیادی به بی بی حضرت زینب س داشت.
بچه هیئتی بود و اکثر مراسمای مربوط به اهل بیت ع شرکت میکرد.
تو ماه مبارک رمضان همیشه هیئتمون مراسم افطاری داشت و مرتضی همیشه با دل و جون با لب تشنه خدمت میکرد.
تا اول دبیرستان درس خوند و بعد بمدت ۴ سال یعنی قبل از اینکه بره سوریه مشغول کار تو مسجد امام حسن عسکری ع شد .
بهش میگفتم مرتضی جان کارهای دیگه ای هم هستن که پولش بهتره میگفت: پول مهم نیست کار مسجد ثواب داره و واقعا با دل و جون کار میکرد.
من خودمم مدتی اونجا باهاش کار میکردم.
همیشه تشییع شهدا رو از بالای مناره مسجد می دیدیم و حسرت میخوردیم که چرا جاموندیم آخرشم مرتضی از همون مسجد امام حسن عسکری ع تشییع شد.
وقتی که جنگ شروع شد و داعش حرم رو تهدید کرد
شوق جهاد داشتم ، منم درس رو ترک کردم و تنها اشتیاقی که در وجودم موج میزد این بود که سرباز بی بی حضرت زینب س باشم و بی بی این جان ناقابلو هم بپذیره.
ولی اجازه والدین دیر شد...
خیلی وقتا در مورد رفتن با هم حرف میزدیم.
بهش میگفتم مرتضی بزن بریم میگفت: نه فعلا وقتش نیست
نمیدونم چرا این حرفو میزد.
اربعین سال گذشته بود بهش گفتم مرتضی ویزا زدی؟
گفت: پول ندارم
گفتم واسه من دیگه دروغ نگو میدونم تو حسابت انقدر پول داری...
البته باهاش شوخی میکردم.
ازمن اصرار از اون انکار بالاخره گفتم تو که میدونی حرفایی که بهم میزنیم بین خودمون میمونه پس بگو اصل قضیه چیه که بالاخره گفت :دارم میرم
گفتم وایسا منم اجازه بگیرم و با هم بریم گفت :وقتشه که برم بعد بهش گفتم وایسا من برم کربلا و بیام
گفت :باشه ولی وقتی ما رسیدیم کربلا شنیدیم که رفته...
مرتضی با من نیومد کربلا اما کربلایی شد و علمدار بی بی زینب س
البته اربعین سال قبلش مرتضی رفته بود پابوس ارباب و اون سال من چون درگیر کارای جامعه المصطفی بودم توفیق نشد که برم.
وقتی بهش گفتم مرتضی جان اربعین بریم کربلا گفت الان دیگه وقت رفتن و فدای بی بی شدنه ولی قول داد که صبر کنه تا برگردم...
یادمه اونشبی که بهم گفت میره، یکی از بچه ها فهمید و با مرتضی کلی عکس گرفت
بهم گفت: نمیخوای با مرتضی عکس بگیری گفتم منکه میدونم مرتضی صحیح و سالم برمیگرده و طوریش نمیشه عکس و واسه این میگیرن که آخرین دیدار باشه ولی من امید به دیدار دارم غافل از اینکه مرتضی رو بی بی همون بار اول خرید.
توهجوم منطقه خناصر، مرتضی عقب بود و بعضی هم خط مقدم...
دشمن بدجور بچه ها رو زیر آتش گرفته بود...
نمیدونم#مرتضی چطور خودشو میرسونه خط مقدم...
اخه مرتضی خیلی شجاع وجسور بود
مثل همه دلاور مردان تیپ زینبیون .
توهمین بین یه خمپاره میاد و ۹۰ درصد ترکش ها به مرتضی میخوره
میخوره.
ازکمر تا زانوی مرتضی گوشتی باقی نمونده بود و حتی ترکشی بین استخوان لگن مرتضی گیر کرده بود اما با این حال یک روز و نیم طاقت میاره طوری که دکتر حیرت زده شده بود که چطوری یک روز و نیم طاقت اورده و سرانجام ۶ اسفند با لب تشنه به دیدار اربابش میره.
قبل شهادتش دلشوره عجیبی داشتم.
خواب دیدم تو یه جایی هستیم همه منتظر اعزامیم.
رفقامونم بودن یک دفعه مسئول اونجا اومد به منو سه نفر دیگه گفت بیاین بیرون هواپیما پرواز داره ماشین دم دره بقیه خواب بودن ما اومدیم بیرون من دوقدم هم برنداشته بودم به اون یکی رفیقمون گفتم :صبر کن مرتضی رو نیاوردیم. اومدم برگردم که یهو از خواب پریدم.
یه دلشوره بدی افتاد تو دلم واسه رفیقم و مرتضی...یه حس خیلی عجیبی داشتم.
بعد دوسه روز دیدم رفیقم دستش تیر خورده،
قسمش دادم، گفت مرتضی سالمه!
ولی دلشورم تموم نمیشد سه شنبه بود ...
ولی شنبه هفته بعدخبر شهادتشو شنیدم
در واقع ما نبودیم که مرتضی رو جا گذاشتیم.
مرتضی بود که از ما جلو زد و ما رو جا گذاشت.
روحش شاد...
گروه فرهنگی سرداران بی مرز
https://telegram.me/joinchat/D7HRmT8L2XFeVuNZ7v8YUQ
➖➖➖➖➖➖
اولین شهید مدافع حرم ایرانی؛ شهید محرم ترک :
تولد : 1357/10/1
شهادت :1390/10/29، سوریه
کانال رسمی شهداء مدافع حرم ساوه
@Modafean_saveh
ریحانه ،دخترم، برخی از حالاتم را خوب فهمیده است. مثلا میداند وقتی میگویم «یاحسین» یعنی جایی از بدنم درد میکند، یا وقتی خسته باشم، روحی یا جسمی، میگویم «یا علی». ریحانه اما هنوز نفهمیده است وقتی میگویم «یا صاحب الزمان» در چه حالی هستم.
یکسال قبل، درست یکسال قبل، صبح که از خواب بیدار شدم به رسم عادت تلفن همراهم را بررسی کردم. بجز یک پیغام خبری نبود. پیام را که خواندم فریاد زدن «یا صاحب الزمان». فاطمه همسرم ترسید، دستم لرزید، تلفن افتاد، شانهام لرزید. پیام عباس (پسر حاج سعید) کوتاه بود: « انا لله و انا الیه الراجعون...» من دوباره یتیم شده بودم.
ما زودتر از همه به معراج شهدا رسیدیم. به نگهبانی گفتم «پدرم را آوردهاند...» و بعدش بغض کردم. زانوهایم میلرزید. ریحانه و هانیه بازی میکردند، فاطمه گریه. در دفتر معراج نشستیم تا تابوت را آماده کنند. کسی آمد خودش را معرفی کرد، از بنیاد شهید بود. گفتم الان حالم خوش نیست، اجازه بدهید بعدا. قبول کرد. برایمان آب و چایی آوردند، اشتها نداشتم. بچههای معراج ریحانه و هانیه را از ما جدا کردند و به محوطهی بازی بردند. تابوت را از سردخانه بیرون آورده بودند. عباس و برادرانش هنوز حرکت نکرده بودند. من بودم و فاطمه و یک خانمی که میگفتند مادر یکی از شهدای مدافع حرم است.
یادم افتاد یک هفته قبل دعوتمان کرده بودند مراسم ختم قرآن. از آسانسور که بیرون آمدم حاج آقا جلوی در منتظرمان بود. از صورتش نور میبارید. همانجا دلم ریخت. به خودم گفتم: «آخـــ... که حاجی هم رفت». یادم آدم فردایش که با محمدحسین از اداره برمیگشتم با هزار مِنُمِن گفتم حاجی رفتنی است و محمدحسین هم گفت: « جوری محمدمهدی را میبوسید که خودم هم فهمیدم برگشتی ندارد»
یکساعت بعد از ما بچهها رسیدند. عباس گریه نمیکرد. نگرانش بودم. میدانستم که باید گریه کند، باید سبک شود. بجایش محمدحسین جبران میکرد. نگران همسرش بودم که بار شیشه داشت. عروسها دور تابوت شیون میکردند، علیاکبر اما دور تر ایستاده بود و آرام آرام اشک میریخت. نمیدانم شاید یاد سفر اربعین افتاده بود: «عزیزان توجه داشته باشند...». مادر هنوز نرسیده بود. میگفتند هنوز باور نکرده است. تا برسد ساعت ۵ شده بود. تا برسد پیر شده بودیم. تا برسد مُردیم. تا که رسید خورشید غروب کرد.
گفتند دیگر نمیتوانیم پیکر را بیرون بیاوریم، باید کفن کنیم. فکر کنم محمد بود که کفن را آورد. همه را بیرون کردند. دوربین موبایلم را روشن کردم تا هر طور شده بیرونم نکنند. صلوات فرستادند. پیکر را کفنپیچ کردند. اول محمدحسین پیکر را بغل کرد، بعد علیاکبر. من آخرین نفر بودم. به پایش افتادم. در تمام عمرم اینگونه به پای کسی نیفتاده بودم و اینطور به کسی التماس نکردم. من آدم متضرری بودم که باید بارش را میبست، باید خودش را به جایی وصل میکرد، باید کاری برای آخرتش میکرد.
حالا یک سال از آن روز میگذرد و من هر شب جمعه به این فکر میکنم که الان حاج سعید دارد شال و کلاه میکند برای زیارت ارباب. او در اوج خوشی و سعادت «عند ربهم یرزقون» است
و من... در این مجازآباد، در حسرت شهادت مینویسم:
شهید سعید سیاح طاهری
کانال رسمی شهداء مدافع حرم ساوه
https://telegram.me/Modafean_saveh
خاطره ای از شهید مدافع حرم پهلوان آقا سید میلاد مصطفوی و دیدن عکس شهید حاج محمد رحیمی در سردر اردوگاه
سال ٨٩ - ٩٠ بود نزدیکای عیدنوروز قرار بود بریم اردوگاه شهید درویشی برا خادم الشهدایی
سیدمیلاد قبل از اینکه بریم می رفت اکثرا کارای جا موندش رو انجام می داد یکی دو روز قبل اینکه بریم رفت دیدن مادر شهید محمد رحیمی (عمه صداش می زد)
و گفته بود عمه دعا کن ما رو شهدا قبول کنند و اونجا همه جوره همراهمون باشند ، واقعا هرکاری هم بکنیم شرمندشونیم و اینکه به حاج محمد سفارش کن حتما بیاد اردوگاه 😭
و تو همه شرایط بهمون کمک کنه می گفت این شهیدان که خودشون کارهارو ردیف می کنن ما هیچ کاره ایم .
بالاخره وسایلامونو و بچه ها رو جمع و جور کردیم و راه افتادیم و کلا تو راه و تو و ماشین سید با اینکه راننده بود هوای همه بچه ها و مخصوصا سربازها رو داشت و سعی می کرد از همونجا رو بچه ها کار کنه.
تو اردوگاه بچه ها یه حسینیه ای درست می کردن تا زائرا هر روز نمازاشونو اونجا بخونن هم دیوارای حسینیه و داخلشو جوری طراحی می کردن که مثل نمایشگاهی بشه تا زائرا که میان حسینیه حس و حال معنوی داشته باشن .
یک روز حاج امیر فرجام همراه کاروان به اردوگاه اومده بودن که متوجه عکسی شد که روی سر در حسینیه ای که واقعا بچه ها شب و روز روی اون وقت گذاشته بودن تا سریعتر برای زائران آماده بشه شد...
اون عکس چند نفر از رزمندگان بود که چند نفرشون شهید شده بودن و یکیشون که دقیقا بالای ورودی حسینیه قرار داشت کسی نبود جز شهید حاج محمد رحیمی ...
حاجی سیدمیلاد رو صدا زد و گفت سید این عکسارو می شناسی؟؟؟
سید با تعجب نگاه می کرد !!
در همین حین حاجی فرمود رفیقته حاج محمد !!!!
سید اینو که شنید دیگه تو حال خودش نبود اون روز کلا سید و به زور آخر شب دیدیم خیلی حالش دگرگون شده بود
می گفت من قبل اومدن رفتم سر مزار شهید رحیمی و دیدن مادرش با کلی سفارش که حاج محمد بیاد اینجا و تو همه شرایط کمکمون باشه !!!
بعد گفت واقعا شهدا ته معرفتند و معلوم می شه حاج محمد و سایر شهدا همیشه و همه جا حواسشون به ما بوده و این ماییم که با چشم دنیاییمون نمی تونیم خیلی چیزا رو ببینیم...
یادش بخیر همیشه می گفت رفاقت با شهدا دو طرفه اس...
راوی :دوست شهید
کانال شهید مدافع حرم پهلوان آقا سید میلاد مصطفوی
@ShahidMiladMostafavi
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام رفقا
هم سنگری ها
معرفی شهید امروز از شھدای مدافع حریم اسلام
شهید جهاد مغنیه
سلام من شهید جهاد عماد مغنیه، سال 1991 در"طیربا"لبنان در خانواده ای مبارز بدنیا اومدم پدرم،عماد مغنیه اسم عموی شهیدمو که درمبارزه با صهیونیستها شهیدشد رو برام انتخاب کرد.
من تحصیلات عالیه ی خودمو تو رشته مدیریت در دانشگاه آمریکایی بیروت، یکی از بهترین دانشگاههای خاورمیانه شروع کردم فقط یکی از درسام باقی مونده بود تا مدرکمو بگیرم.
ولی تصمیم گرفتم برم سوریه اونجا حزب الله تونست به کمک ایران و سوریه زیرساخت های "جولان" رو به دست بگیره و پایگاه مهمی اونجا بزنه, مسئول اول این پایگاه من بودم.
راستی طی این چن سال چندباری ام به ایران اومدم
حتی مشهدم رفتم
بعدازاینکه صهیونیست ها عموهام, فواد و جهاد رو به شهادت رساندند. بعدشم پدرم رو
من چهارمین شهید از خانواده مغنیه هستم
ما کم نیاوردیما لازم باشه بازم شهید میدیم
بعد شهادت پدرم عماد ، رابطه تنگاتنگی با سید حسن نصرالله و سردار سلیمانی پیداکردم بطوری که خیلیا سید حسن نصرالله و سردارسلیمانی رو پدرای معنوی من میدونستن.
بالاخره 29بهمن ماه هم که تو یه بازدید از منطقه رد منودوستامو از روییه گوشی گرفتن و زدن
و درنهایت به آرزوم رسیدم .
البته خود صهیونیستها هم نمیدونستن که دارن جهاد رو میزنن وقتی بعدا فهمیدن خیلی خوشحال شدن
مزارم تو در منطقه ضاحیه بیروت
نمیتونید بیاید ولی همین که به یادم باشید کافیه.
ساعت سه نصفه شب بود که خبر شهادت رضا رو توی سایت خوندم .
هزار بار. با خودم گفتم تو اشتباه میکنی و این فقط یه شباهت اسمیه. شش صبح رفتم پیش یکی دیگه از هم دوره ای های دانشگاهمون. بهش گفتم و کلی به این طرف آون طرف زنگ زدیم تا فهمیدم خبر صحت داره
دنیا روی سرمون خراب شد.
بعد با دوستم راه افتادیم سمت سبزوار برای وداع با رضا.
ارسالی دوست و هم دانشگاهی شهید
شهید رضا دامرودی
https://telegram.me/joinchat/AAAAAECkj1SQr44ZhhSSpA
شهید آقا محمودرضا بیضائی
حدیث هست که مردی از قم ،
( نه اهل قم )مردی از قم ، قیام میکنه،
حق طلبی میکنه
دورشو افرادی با قلبهای نورانی می گیرن
حکومتی تشکیل میدن،
(قبل از ظهور)بعد از حکومت وارد جنگی طولانی میشن
کشته هاشون شهیدن
تا اینکه نهضتشون به نهضت امام زمان "عج" وصل میشه.
این چیزی که ما فکر می کنیم تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما
این چیزیه که به ما گفته شده.
نقطه به نقطه برای ما هدف گزاری شده تا راه رو گم نکنیم توی آخر الزمان و
توی این لحظه ما راهمونو گم نکنیم.
@Agamahmoodreza
روایتی از زندگی شهیدی که رفت تا انتقام سیلی مادر را بگیرد
حــــــــــســـــیـن هــــــــــریـــــری
نامجهادی «ســـــــــیـــد عـــــمـار»
از خانه بیرون میآیی، دست ادب بر سینه میگذاری و به ولی نعمتت علی ابن موسی الرضا(ع) سلام میدهی،
چگونه میتوانی با خیالی آسوده سر بر بالین بگذاری در حالی که مقبره حضرت زینب(س) طعمه نیروهای تکفیری شده است.
یک دل پاک، یک ایمان راسخ، یک چفیه بسیجی و یک یا حسین(ع)؛
بند پوتینت را سفت کردی و رفتی که راه پدرت را ادامه دهی.
اسیری حضرت زینب(س) و غم رقیه(س) در مقابل چشمانت میآید که اینگونه رگ غیرتت بلند میشود و برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) سر از پای نمیشناسی.
از شهید بسیجی «حسین هریری» برایت میگویم که همشهری ما بود و پا به پای تمام بچه هیئتیها در مراسمات مذهبی شرکت میکرد
یافتن دوستان و همرزمان شهید هریری کار آسانی نبود، خود را برای تدارکات مراسم وداع با شهید آماده میکردند و میخواهند امشب در فراغ او سنگ تمام بگذارند و برای مظلومیت حضرت رقیه(س) بگریند.
به گفتوگو با حیدر رضایی، یکی از دوستان شهید حسین هریری نشستیم که مشروح آن به شرح ذیل است:
تخریب چی شهید حسین هریری، متولد سال ۶۸ بود و کارشناسی حقوق را از دانشگاه قوه قضاییه دریافت کرد و در قطار شهری مشهد مشغول به کار بود؛ از کودکی در پایگاه بسیج مسجد هجرت حوزه یک عمار حضور و فعالیت داشت و در برپایی تمامی برنامههای قرآنی، نماز جماعت، نماز جمعه پیش قدم میشد.
پیش از شهادت نیز به سوریه اعزام شده بود ولی قسمت بود در اربعین حسینی پیکر مطهرش در زادگاهش تشییع شود؛ از سالهای گذشته که او را میشناختم، عشق به جهاد و دفاع از حرم اهل بیت(ع) را داشت و نیت کرده بود که برای دفاع از حرم بی بی زینب(س) به سوریه برود.
پدر و مادر این شهید در نجف مستقر بودند ولی با شهادت شهید حسین هریری به مشهد آمدند و در مشهد به آنها خبر شهادت فرزندشان را دادند؛
پدر شهید هریری از رزمندگان جبهه و جنگ بود و رد تمامی مراسمات شهدای فاطمیون و مدافعان حرم حضور داشت.
پدر و مادر شهید هریری روحیه جهادی و دفاع مقدسی داشتند،
مادر شهید روحیه زینبی داشت و با افتخار میگفت که سایر فرزندانم نیز باید اسلحه دستشان بگیرند و فدایی راه زینب(س) شوند.
پیش از آنکه شهید هریری به سوریه عزام شود پیامی را به دوستان خود ارسال میکند و در آن میگوید، "میروم تا انتقام سیلی مادرم را بگیرم "
شہیدحسینهریرے
تاریخشہادت: 22آبان 95
((تعجیل در فرج آقا امام زمان(عج)و شادی ارواح طیبه شہدا علی الخصوص شهید حسین هریرے و شهید عباس آبیارے صــــــــلـوات))
************@mearaj_eshgh********************
((ڪانال مـــعـراج عــشـق))
همرزم شهید دامرودی این چنین میگوید:
در روستای عبطین در یک مدرسه مخروبه کمین کرده بودیم.رفتیم روی پشت بام.حوالی ظهر بود که حملات خمپاره ای شروع شد.
نوار فشنگ تیربارش را برداشت
و از هم جدا شدیم...
رضا جلوتر از ما حرکت کرد.
جایی که او شهید شده بود نیروهای ما سنگر بسته بودند.
من روز بعد متوجه شدم که رضاشهیدشده.
گفته بودند زخمی است
خیلی شفاف حرف نمیزدند..
داخل خودرو نشستیم یکی از رزمنده ها یک ارپی جی به من داد و گفت نگهش دار.مهمات خودم خیلی سنگین بود گفتم نمیتوانم نگهش دارم.خیلی سنگین است.
یک نفر که پشت سرم بود گفت تیربارچی شهید شده و صاحب آرپی جی تیربار شهید را برده!
برگشتم نگاهش کردم،متوجه شدم که رضا شهید شده
رضا اولین وتنها شهید گردان 120 نفره تیپ تکاور لشگر 5نصر هستش.
نقل از همرزم شهید
شهید رضا دامرودی
کانال رسمی شهید رضا دامرودی
https://telegram.me/joinchat/Cdbj5ECkj1TQtvu_n9G3HQ
بسم رب الشهداء
چند ماهی از شهادت آقا رسول و آقا محمودرضا می گذشت.
من در حد اسم دو شهید آشنایی داشتم، غافل از اینکه محمد، سخت به تکاپو افتاده برای شناختن این دو شهید و بعدها متوجه شدم سخت دلبسته ی هر دو شده.
یه روز یادمه شروع کرد به توضیح دادن راجع به آقا محمودرضا بیضایی:
"اسمش محمودرضاست اما اسم نظامیش حسین نصرتیه. اهل تبریز؛ یه دختر داره مثل فرشته ها، اسمش کوثره.
می دونستی بعد از چند ماه اولین کسی که روز تاسوعا چراغ های حرم عمه ی سادات (س) رو روشن کرده، آقا محمودرضا بوده؟"
چنان با هیجان و با حوصله از شهید بیضایی می گفت که اگر خبر نداشتم، فکر می کردم حتما باهاش آشنا بوده!
آخرش گفت: "ببین! من سایت برادر شهید بیضایی رو دارم، می تونی ازش اطلاعات بگیری!"
من مات مونده بودم! اطلاعات بگیرم برای چی؟!!
گفت: "چی میشه صفحه ی اینستای خودتو بزنی به نامش؟ من آقا رسول رو معرفی می کنم توی اینستا، تو هم آقا محمودرضا"
و شروع کرد از غربت این دو شهید گفتن...
راست می گفت. با این که ماه ها از شهادت این دو عزیز می گذشت، اما کمتر کسی ازشون اطلاعات داشت.
حتی یادمه یه روز ناراحت اومد و گفت:
"امروز رفته بودم بهشت زهرا (س)؛ یه بنر زده بودن برای شهدای مدافع؛ دو طرف بنر دو تا عکس متفاوت از آقا محمودرضا بود. زیر یکی نوشته بود محمودرضا بیضایی؛ زیر یکی نوشته بود حسین نصرتی!
مردم حتی انقدر نمی دونن که این دو نفر یکی اند!!!"
خلاصه خودش شروع به کار کرد. اسم صفحه ی منم عوض کرد؛ صفحه شد به نام #شهید_محمودرضا_بیضایی
اوایل خودش صفحه رو اداره می کرد، تا بعدها که داد دست من.
حدود بیست روز از شهادت برادرم گذشته بود که به خودم اومدم و دیدم صاحب پیج آقا رسول و آقا محمودرضا به رفقای شهیدش رسیده... حالا دیگه لازم بود آقا محمودرضا رو توی اینستا به همه معرفی کنم...
کجای کار ما می لنگه؟! چرا محمدرضا با معرفی و شناسایی آقا رسول، به وصال رسید و ما هنوز اندر خم یک کوچه ایم؟!
همیشه یاد کوثر خانم بود. می گفت: "آقا محمودرضا یه رقیه ی کوچولو داره..."
چقدر گاهی دلتنگ بود برای زیارت مزار آقا محمودرضا. اما دستش نمی رسید.
محمدرضا دست دراز کرد و دست های آقا رسول و حسین آقای نصرتی رو گرفت...
گاهی فکر می کنم نفر بعدی که دستش برسه به دستهای محمدرضا کیه؟ این زنجیره ادامه داره؟!
به قلم خواهر بزرگوار شهیدمحمدرضادهقان
▫️ 29 دی ماه، سالگرد شهادت شهیدمحمودرضابیضایی (حسین نصرتی) گرامی باد.
@Shahid_Dehghan
به بهانه سالگرد شهادت شهید جهاد مغنیه
بنی فاطمه گفت دفعه اولی که جهاد را دیدم با دوستانش به مشهد آمده بود که وقتی متوجه حضور من شدند آمدند کنارم. او چهره مرا از جلسات مداحی که دیده بود میشناخت و به خاطر علاقه اش به اهل بیت و عزاداری به سبک جوانان ایرانی مداحی های مرا دیده و شنیده بود. آن دیدار خیلی به طول نیانجامید. یادم می آید که موقع رفتن از من خواست حتما سفری به لبنان داشته باشم. میگفت جوانان لبنانی بسیار با ایرانی ها علاقمندند به خصوص نسبت به حزب الهی ها.
این دیدار گذشت تا اینکه او برای آخرین بار حدودا دو ماه مانده بود به شروع ماه محرم به ایران آمده بود. یکی از دوستانش که می دانست من در فلان تاریخ در حرم خواهم بود هماهنگ کرده بودند که همدیگر را ببینیم.
آن شب ما از ساعت حدودا 2 بامداد تا اذان صبح در حرم بودیم و صحبت کردیم.
در آن دیدار بود که جهاد از ارادتش به مقام معظم رهبری و سید حسن نصرالله برایم حرف زد و دائم میگفت می خواهم با اسرائیل مبارزه کنم. از سبک عزاداری های ما خوشش میآمد و بسیار با ارادت نسبت به سید الشهدا(ع) صحبت میکرد. میگفت اگر بشود حتما برای محرم به ایران میآیم. میگفت از مداحی محمود کریمی خوشم میآید و مداحی «اللهم الرزقنا شهادت» را که من خوانده بودم برایش جذاب بود.
شاید به نظر اغراق بیاید و اینکه حالا چون شهید شده این حرف را می زنم ولی باور کنید ذره ای از حرفهای جهاد دنیایی نبود و به راستی او لایق شهادت بود.
راوی:(سیدمجید بنی فاطمه)
تنهاکانال رسمی ستاد پشتیبانی شمالغرب کشور
https://telegram.me/poshtibanimodafea