بابا از بس که نیامدی
زمستان رفتنت برگشت
لباسهایت را بیرون ریخته ام
بوی تو را می دهند
شنیده ام سرد است
خواستم لباسهایت را برایت بفرستم
گفتند دیگر به کارت نمی آید
این بار می فرستم
به همه آنهایی که بوی تو را می دهند..
"حلما" نازدانه شهید محمد اینانلو نیز با اهدای لباس های پدر شهیدش به جمع پویش "مدافعان دور از حرم" پیوست.
@bisimchi1
@ShahidMiladMostafavi
شهید مدافع حرم سرگرد پاسدار ابوالفضل نیکزاد
ولادت؛۱۳۶۳/۰۴/۰۲
شهادت؛۱۳۹۵/۰۴/۲۳
تاریخ اعزام؛۱۳۹۵/۰۳/۲۳
محل تولد؛تهران-اصالت مازندران نور
محل شهادت؛حلب جاده الحاضر
@martyrabolfazlnikzad
السلام علیک یا فاطمه الزهرا
ایستاده بودم میان یک صف طولانی. میان زن ها و مردهایی که از چهره شان شوق سفر را می خواندم. همه جور آدم توی صف بود. بعضی با بچه هایشان آمده بودند، بعضی ها خانوادگی اما من تنها بودم. حس عجیبی داشتم. شوق و اضطراب در هم آمیخته بود توی قلبم. سر چرخاندم دنبالش. پشت سرم نبود. انتهای صف را نمی توانستم ببینم. روبرویم اما فاصله زیادی نمانده بود تا کشتی ای که باید سوارش می شدم. چشمانم هر سو به دنبالش می دوید. ناگهان دیدمش. یک پیچ بین ما فاصله بود. جلوتر از من توی صف ایستاده بود و مرا صدا می زد. برایم دست تکان داد.
گفتم: صبر کن من هم بیایم که با هم برویم.
گفت: خودت که داری می آیی. بیا من منتظرت هستم.
صف جلوتر می رفت و همه یکی یکی سوار کشتی می شدند که عازم بود. بین ما اما همان فاصله بود. یک پیچ...
درست چند روز قبل از اینکه سفرمان قطعی شود، این خواب را دیدم. برایش که تعریف کردم، خوشحال شد و گفت: ان شاالله کارهای شما هم هماهنگ می شود و به زودی می آیید زیارت.
گفتم: پس آن پیچ فاصله ای که بینمان بود چه؟
سکوت کرد و چیزی نگفت اما من حالا تعبیرش را خوب می دانم...
https://tlgrm.me/joinchat/DLhywECrdBuM5N_l-NjpHg
سردار شهید علیرضا توسلی ابوحامد:
«این برادران(زرهی) سربازان آقا امام زمان(عج) هستند»
حاجی خوشحال شد و گفت:
قبول کردند که از بچههای ما هم برای یگان زرهی استفاده شود ولی نیرویی میخواهند که واجد شرایط باشد
گفتم:
چه شرایطی؟
گفت:
فوق دیپلم،حداقل مدرک تحصیلی است که مورد قبول قرارگاه برای یگان زرهی است
گفتم:
مگر در بچههای ما چند نفر پیدا میشود که همچین مدرک تحصیلی را داشته باشند؟
حاجی خندید و چیزی نگفت...
خود حاجی شخصا لیست بچهها را تهیه کرد و به قرارگاه رفتیم
لیست را در مقابل مسئول زرهی قرارگاه گذاشت
مسئول زرهی نگاهی به لیست انداخت و به ابوحامد گفت:
«حتما داری شوخی میکنی، در این لیست که بالاترین مدرک تحصیلی دیپلم است و باقی همه یا سیکل دارند یا تا ڪلاس ششم و هفتم درس خواندهاند،این برادران از پس آموزشهای زرهی بر نمیآیند»
حاجی گفت:
«شما با توکل به خدا شروع کن، خدا خودش کمک میکند»
با اصرار فراوان ابوحامد بالاخره مسئول زرهی راضی شد که امتحان کند و در آخر گفت:
« ابوحامد من میدانم که نمیشود»
چند روزی از شروع آموزش نگذشته بود که مسئول زرهی به نزد ابوحامد آمد و به حاجی گفت:
من در طی خدمت بیست و چند سالهام در زرهی، اولین بار است که همچین چیزی را میبینم که یک نیرو با این سطح تحصیلات پایین بهترین کادرزرهی شود...
ابوحامد با لبخند همیشگی گفت:
«این برادران سربازهای آقا امام زمان(عج) هستند،تعجب نکن از این معجزات در فاطمیون زیاد میبینید»
راوی: رزمنده فاطمیون
روح الله اهل معرفت بود، دانشگاه به همه قرآن جیبی داده بود؛همیشه این قرآن تو جیبش بود، زمان اضافی که داشت مثل قبل و بعد کلاس یا زمان استراحت,قرآن میخوند، با قرآن مانوس بود.
شهیدروح الله قربانی
فاطمه عربی دختر 8 ساله شهید مدافع حرم وقتی به این قسمت شعر رسیدند" سلام به محضر شما اقا جون
اجازه هست شعر بخونم براتون" رهبر معظم انقلاب فرمودند بله.
همچنین در ادامه دختر شهید مدافع حرم وقتی به اینجای شعر رسیدند" بچه ها با من نمیشن صمیمی
میگن تو بابا نداری یتیمی"
رهبر معظم انقلاب فرمودند "غلط می کند کسی به شما بگوید یتیم پدرشما زنده هستند و در اسمان.
به نام خالق تمام دنیا
آفریننده ی مامان و بابا
به نام اون خدایی که خالقه
بابام به عشقش همیشه عاشقه
سلام به محضر شما اقا جون
اجازه هست شعر بخونم براتون
توی دلم درد دلایی دارم
به گریه و ناله کشیده کارم
نمیدونم چطور ز غم هام بگم
از غم دوری بابا جون یه کم
دلم براش تنگ شده خب بابامه
ولی از اون فقط یه عکس باهامه
خیلی دلم هواشو داره اما
رفته منو اینجا گذاشته تنها
وقتی که رفت یه روز خوش ندیدم
چقدر آقا زخم زبون شنیدم
بچه ها با من نمیشن صمیمی
میگن تو بابا نداری یتیمی
چرا اخه من چه گناهی کردم
رحمی کنید به سوز و آه و دردم
بعضی میگن کار بابام حقیره
خب نمی رفت تو سوریه بمیره
بعضی میگن نداشته رفتنش سود
میگن که رفتنش برای پول بود
اما ما که مشکل پول نداشتیم
گرسنه سر روی زمین نذاشتیم
هر کی ندونه من که خوب میدونم
داره میسوزه قلبم و درونم
مگه بابام عاشق زینب نبود
ذکر حسین رو لباش هرشب نبود؟
بابای من غیرتی بود مشتی بود
تو سیل دنیا دنبال کشتی بود
میگفت حسین کشتی خوشبختیه
زندگیه بی اون پر از سختیه
فکر کنم آقا که دیگه رسیده
توی بهشت اربابشونو دیده
بابای من دریای غیرت بود و
تا دید خطر نزدیکه رفته زود و
جونشو داده توی راه کریم
تا به اسیری حرومی نریم
جونشو داد به راه عشق امیر
تا زینبش نشه دوباره اسیر
قدرکاراشو خیلیا ندارن
که حتی گل رو قبر اون بذارن
نیست و دلم تنگه ولی بگذریم
حالا که پیش شماییم بهتریم
خیلی دلم تنگ شده بود براتون
برای خنده و نوازشاتون
خیلی خوشحال شدم ک پیشتونم
کاشکی میشد تا همیشه بمونم
آخه شما مثه بابا میمونی
خیلی خوش اخلاقی و مهربونی
فاطمه عربی دختر شهید مدافع حرم علی اکبر عربی در گفتگو با خبرنگار ما گفت: احساس خیلی خوبی داشتم وقتی حضرت آقا را از نزدیک دیدم کاش می شد ایشان را همیشه از نزدیک ببینم.
شهید والا مقام علی اکبر عربی جانشین فرماندهی گردان سه امام حسین(ع) از لشکر علی بن ابیطالب(ع) قم بود که 6 بهمن سال94 در درگیری با نیروهای تکفیری و تروریستی و در جریان آزادسازی شهرهای شیعه نشین نبل و الزهرا به خیل شهدای مدافع حرم شتافت، از این شهید سه فرزند به نام های فاطمه8، محمد مصباح و طهورا به یادگار مانده است.
دلنوشته های یک طلبه
@Mohamadrezahadadpour
از مدتها پیش از اعزام، مقدمات حضور در سوریه را آماده کرده بود. شوق و ذوق حضور در ماموریت را در وجودش حس میکردم. در لحظات آخری که از خانه خارج شدیم، حسی در من میگفت برگشتی در کار نیست.
از مقصد عملیات اطلاع نداشتم، اما از مطالعات پیش از اعزام و روحیاتش حس نگرانی به من دست داد. میدانستم که ماموریت سختی در پیش دارد؛ زیرا دورههای سختی را میگذراند. در مسیر گریه کردم و گفتم که حس خوبی ندارم، اما هر بار با شوخی فضا را تغییر میداد. میگفت «تو یک شیرزن هستی و من یقین دارم که همسرم از هیچ چیزی هراس ندارد.»
در دوران ماموریت هر روز به مدت 5 دقیقه تلفنی با یکدیگر صحبت میکردیم. حتی در این مدت هم نمیدانستم ماموریتش کجاست.
ابتدا از این پنهان کاری ناراحت بودم، اما وقتی یاد عشق ورزی و محبت همسرم افتادم، دریافتم که برای جلوگیری از تشنج در خانواده این موضوع را پنهان کرده است. این کارش را نشانه عشق او به خانواده دانستم. از این رو ناراحتی را فراموش کردم.
دو شب قبل از شهادتش خوابی دیدم که به یقین رسیدم صادق برنمی گردد. صبح آن روز تلفنی خوابم را برایش تعریف کردم. باز هم با شوخی و خنده سعی کرد تا من را از نگرانی برهاند.
فردای آن روز هر چه منتظر تماسش ماندم، خبری نشد تا اینکه روز بعد عموی همسرم با من تماس گرفت و پرسید که آیا از حضور صادق در سوریه اطلاع دارم؟ پاسخ منفی دادم. آن زمان هم خبر شهادتش را به من نداد.
خبر شهادت صادق را در کانال ارتش خواندم. یک لحظه احساس فلج شدن به من دست داد. دست همسرم همانجا برایم رو شد. خواهرم میگفت: «شاید شایعه باشد.» با پادگان تماس گرفتیم. ابتدا خبر را تکذیب کردند، اما بعد از یک ساعت فرد دیگری تماس گرفت و خبر شهادتش را تایید کرد. در آن لحظه خوابم را از ذهن گذراندم و آخرین کلماتی که به زبان آورد، را در ذهنم مرور کردم.
شهادت همسرم مرا در پناه اهل بیت(ع) قرار داد
هنوز نتوانسته ام با موضوع شهادتش کنار بیایم. حدود هشت ماه از شهادت همسرم گذشته، اما همچنان در شوک هستم و نتوانستم باور کنم که همسرم را از دست دادهام. هر بار که دلتنگش میشوم، یاد آخرین مکالتمان، همت بلند و هدف ارزشمندش میافتم و آرام میشوم. این موارد باعث میشود که بیش از پیش به دامن اهل بیت (ع) پناه ببرم. آرامشی هم که امروز دارم عنایت خداوند و اهل بیت (ع) بوده است.
بعد از شهادت همسرم، از سوی ارتش به سفر زیارتی مشهدمقدس رفتم. این سفر مصادف شد با میلاد امام رضا (ع) که به جهت جمعیت کثیر، زیارت آقایان و خانمها براساس ساعت برنامهریزی شد. آخرین روز اقامت ما در مشهد مقدس به همراه یسنا برای زیارت به حرم رفتیم. یکی از خدام گفت که زمان نظافت است و اجازه زیارت داده نمیشود. خطاب به خادم گفتم که روز آخر اقامت ما است و یسنا تا به حال زیارت نیامده است. خادم بعد از دقایقی مکث، اجازه ورود داد. در حرم هیچ کس به جز من و یسنا نبود. برایم اتفاق عجیبی بود. آن شب همسرم به خواب خواهرم آمده و گفته بود که تمام مدت زیارت، در کنار یسنا بودم.
بعد از شنیدن این خواب، ایمان یافتم که آن زیارت به کمک شهید اتفاق افتاده و همسرم همیشه همراه ما هست.
شهید هر شب چشمانتظارم میماند
پس از شهادتش بسیار به خواب من و خانواده آمده است. هر اتفاقی که پس از شهادتش قرار بود برایم پیش بیاید، شب قبل آن، همسرم در خواب من را نسبت به آن موضوع آگاه کرده است.
همسرم پس از شهادت نیز به من و یسنا توجه دارد. یک روز در حالی که منتظر شنیدن هشدار تلفن همراه برای بیدار شدن و اقامه نماز صبح بودم، خواهرزادهام من را بیدار کرد. ابتدا از این برخورد ناگهانی متعجب شدم، اما دقایقی بعد متوجه شدم که گوشی خراب شده است و اگر او بیدارم نمیکرد، برای نماز صبح خواب میماندم.
هر شب یک دور تسبیح صلوات و یک فاتحه برای شادی روح همسرم قرائت میکنم. یکبار منزل پدرم در حالی که خسته بودم، تسبیح به دست خوابم برد و نتوانستم برایش فاتحه بخوانم. آن شب به خواب خواهرزادهام آمده و گفته بود که مهدیه امشب من را چشم انتظار گذاشته است.
فردای آن روز خواهرزاده ام با من تماس گرفت و خوابش را تعریف کرد. از این که آن شب برای همسرم فاتحه نخواندم، شرمنده شدم.
فرزندی «مهدی باور» و «مهدییاور» میخواست
تمام تلاشم را در جهت تحقق آرمانها و اهداف همسرم انجام می دهم. مهمترین درخواستش تربیت صحیح فرزندمان بود. بهگونهای رفتار می کنم و فرزندمان را تربیت خواهم کرد که صادق انتظار آن را داشت. همسرم میگفت: «فرزند ما باید کودکی مهدیباور و نوجوانی مهدییاور باشد.» تمام تلاشم را برای تحقق وصیت و خواسته اش خواهم کرد.
همسرم به چند نکته توجه ویژهای داشت، اول اینکه اعتقاد داشت دعا و عبادت وقتی موثر است که همراه با دلجویی از بندگان خدا و کمک به آنها باشد. همیشه سعی میکرد کمکهای مالی و غیرمالی به نیازمندان داشته باشد. در کنار نماز اول وقت، در حد ممکن عمل به متسحبات را هم داشت. دوم اینکه دعا برای تعجیل ظهور امام زمان (عج) ورد زبانش بود. در این باره نیز مطالعات زیادی انجام می داد که کتابها را به عنوان یادگاری برای دخترمان نگه داشتم و در نهایت به امر ورزش اهمیت زیاد می داد.
در خصوص علت انجام این سه عمل، میگفت: «انجام و فهم این اعمال میتواند به سلامتی روحی و جسمی یک فرد کمک کند.» من نیز معتقدم توجه به این موارد کمک شایانی به ارتقای سطح جامعه خواهد داشت، زیرا اثرات فوق العادهی این اعمال را در وجود همسرم دیدم.
یسنا ولایی بزرگ خواهد شد
همسرم وصیت نامه کتبی نداشت. به صورت شفاهی گفت که در صورتی که برایش اتفاقی افتاد، من و یسنا در کنار خانوادهام بمانیم. از من نیز خواسته بود فرزندمان را به نحو احسن تربیت کنم. دلش میخواست که یسنا هم، همانند خودش پیرو خط رهبری باشد.
همواره تاکید می کرد که در صورت شهادت، به یسنا توضیح دهم که پدرش برای انجام ماموریت دفاع از کیان و حریم امامان معصوم (ع) جانش را نثار کرده است. نمیخواست یسنا کمبود پدر را احساس کند و یا کار پدرش را بیارزش بشمارد.
دخترمان را به عقد یک مرد استکبارستیز در خواهم آورد
من در حالی با همسرم ازدواج کردم که در جریان تمام خطرات و حوادث کاری وی بودم. همچنین دفاع از کشور و دین در هر کجای دنیا برایم قابل ارزش و احترام است. اگر یسنا روزی بخواهد با یک مرد نظامی ازدواج کند و این شخص همچون پدرش دغدغه دفاع از مظلوم را داشته و از سوی دیگر استکبارستیز باشد، قبول خواهم کرد. همه ما یک روز می میریم چه بهتر است که نام این مرگ شهادت باشد.
بیوگرافی
متولد: 8 آبان 68 – گالیکش
شهادت: 31 فروردین 95
شهادت: حلب – سوریه
وضعیت تاهل: متاهل – دارای یک فرزند دختر
تیپ ۶۵ نیروهای ویژه هوابرد ارتش جمهوری اسلامی ایران در دفاع از حرم حضرت زینب(س)
دفاع پرس
همسر شهید «صادق شیبک»:
دست همسرم بعد از شهادت، برایم رو شد!
تنها چیزی که موقع ازدواج برای من اهمیت داشت، صداقت و شرافت طرف مقابلم بود. وقتی برای اولین بار با وی روبهرو شدم، احساس عجیبی در تمام وجودم رخنه کرد. حس خیلی خوبی نسبت به صادق داشتم و یقین داشتم که سخنان براساس صداقت است، اما...
به گزارش سرویس مقاومت جام نیـوز، شنیدن خبر آزادسازی حلب شاید برای برخی افراد جامعه حائز اهمیت نبود، اما برای همسران شهدای مدافع حرم دلگرمی زیادی داشت. آنها از این امر که خون همسرانشان در آزادی مردم مظلوم و بی دفاع حلب و همچنین دفاع از حرم اهل بیت (ع) به ثمر نشسته است، خوشحال شدند. برخی از این شهدا با وجود همسر و فرزند برای رسیدن به اهداف والایشان راهی سوریه شدند. یکی از این شهدا، تکاور شهید مدافع حرم «صادق شیبک» است. این شهید بزرگوار نهمین شهید مدافع حرم استان گلستان، هفتمین شهید مدافع حرم ارتش جمهوری اسلامی ایران و دومین شهید مدافع حرم شهرستان گالیکش است، که به بهانه آزادسازی حلب، گفتوگویی با مهدیه بیگلری همسر این شهید مدافع حرم انجام داده ایم، که در ادامه میخوانید:
قرار دلتنگی در عید فطر به سرآمد
همسر خواهرم کارمند نیروی انتظامی بود و به خاطر شغلش در یکی از شهرهای شمال کشور ساکن بودند. مدتی به جهت ادامه تحصیل همراه با خانواده خواهرم زندگی میکردم. خانواده شیبک هم یکی از آشناهای خانوادگی، همسر خواهرم بود. در منزل خواهرم من را دیدند و برادرشان را برای آشنایی بیشتر معرفی کردند. پس از انجام تحقیقات پدرم و همسرخواهرم جواب مثبت دادیم.
تنها چیزی که موقع ازدواج برای من اهمیت داشت؛ صداقت و شرافت طرف مقابلم بود، وقتی برای اولین بار با وی روبهرو شدم، احساس عجیبی در تمام وجودم رخنه کرد. حس خیلی خوبی نسبت به صادق داشتم و یقین داشتم که سخنان براساس صداقت است. بعدها هر چقدر راجع به وی تحقیق کردیم بیشتر به این صداقت و پاکی پی بردم. همچنین صادق بسیار شخصیت آرام و سادهای داشت و این چیزی بود که خیلی توجه من را به خودش جلب کرد.
سال 91 عقد کردیم و همسرم بهار 95 به فیض شهادت نائل آمد. حاصل این زندگی کوتاه، یک هدیه از جانب خداوند به نام «یسنا» بود. یسناخانم 20 آذر ماه، سه ساله شد.
همسرم همچون باقی شهدا؛ از ویژگیهای خوب انسانی بهره مند بود که در واقع نمیشود آنها را با کلمات توصیف کرد. اقامه نماز اول وقت، صداقت، راستگویی، درک بالا، خوش قولی، خوش اخلاقی و احترام به بزرگترها، از جمله ویژگیهای برجسته صادق بود.
صادق در نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران (نوهد) مشغول به خدمت بود. با توجه به اینکه برادر و همسرخواهرم هم نظامی بودند، از خطرات و دشواریهای کاریاش آگاهی داشتم که شهادت نیز جزئی از این مشکلات بود. با دانش بر اینکه از تکاوران ارتش است، جواب «بله» را گفتم. به داشتن همسری که تمام زندگیاش را وقف دفاع از وطن و دین کرده است، افتخار میکردم.
نخستین عید فطر بعد از ازدواج، همسرم ماموریت بود. احساس دلتنگی می کردم. همان روز تماس گرفت و مثل همیشه، احساسم را از لرزش صدایم حس کرد. هر قدر سعی کردم عادی صحبت کنم، نشد. نیمه شب پیامک داد که تا چند ساعت دیگر به خانه میآیم. برای عید خودش را به خانه رساند و شیرینی آن عید برای همیشه در ذهنم ماندگار شد.
از آنجایی که دور از خانواده زندگی میکردیم، بسیار مراعات حال مرا میکرد. در انجام کار خانه و نگهداری از فرزندمان کمک حالم بود. علیرغم اینکه خسته بود؛ اما همیشه با خوشرویی و مهربانی با من برخورد میکرد. آنقدر غرق در خوشبختی بودم که هیچ وقت نبودش را تصور نمیکردم. چندین مرتبه با لحن شوخی از شهادت صحبت کرد؛ اما آن زمان جدی نگرفتم. از آنجایی که میدانست من طاقت دوری اش را ندارم، به طور جدی موضوع شهادت را مطرح نمیکرد.
حضور پنهانی در سوریه
قرار بود که ایام نوروز را در کنار خانواده همسرم سپری کنیم. حین سفر به من گفت که بعد از ایام نوروز به ماموریت می روم و در این مدت در کنار خانوادهام بمان. همچنین در قالب شوخی میگفت که عملیات برون مرزی است. به جهت اینکه تا تاریخ اعزام مدت طولانی مانده بود و ایشان هم، همیشه از این شوخیها میکرد، من جدی نگرفتم.
یک بار همراه بچه ها عازم منطقه شرهانی شدیم که عملیات محرم در اون منطقه انجام شده بود به ما گفتند که رمز عملیات با نام یا زینب سلام الله علیه بوده ...
سید تو مسیر رانندگی می کرد و تو حال خودش بود با موبایلش روضه گوش می داد و زیر لب زمزمه می کرد تا رسیدیم منطقه شرهانی
همه بچه ها پیاده شدند و رفتند
دیدم سید سر جاش نشسته گفتم سید جان بیا پایین دیگه !!! منتظر چی هستی ؟؟!!! گفت احسان جان نمی تونم بیام !!!گفتم یعنی چی ؟؟! این همه راه اومدیم رفتم کنارش دیدم چشماش پر از اشک بود ، گفت من لیاقت ندارم پاهامو تو این سرزمینها بزارم ، آخه من کجا و قدمگاه شهدا کجا ؟؟!صحبت می کرد و آروم آروم اشک از صورت قشنگش پایین می اومد از گریه های سید منم گریه ام گرفت ، هر دوتامون نشستیم زدیم زیر گریه یه دفعه روحانی کاروانمون اومد گفت چرا نمیاید پایین؟؟!
من گفتم سید حالش خوب نیست وایمیسم پیشش
شیخ هم اومد بالا شروع کرد از مظلومیت اهل بیت برامون صحبت کرد و وصل کرد به روضه رقیه و خرابه ی شام دیگه هیچ کس نمی تونست جلو گریه های سید میلاد رو بگیره با صدای بلند داد می زد
یا زهراااااااا
از فرط گریه بی حال شدیم
هنوز ناله های جانسوز سید میلاد تو گوشم می پیچید که دیدم من و سید رو گذاشتن رو یه برانکارد پشت یه آمبولانس دیگه هیچی نفهمیدم
و فقط صدای آمبولانس رو شنیدم
راننده فقط با سرعت می رفت
با صدای ضعیفی گفتم کجا؟؟؟!
گفت می ریم پست امداد گفتم بابا هیچیمون نیست
چشمم به جسم بی رمق سید میلاد افتاد گریه امانم نداد 😭صداش می زدم سید جان بیدار شو یه کم آب پاشیدم صورت سید تا به هوش اومد گفت احسان جان کجاییم
گفتم تو آمبولانسیم
رسیدیم پست امدادی چند تا آمپول زدند و بهتر شدیم تا برگشتیم نماز مغرب رو خوندیم و وارد منطقه نشدیم سید به من گفت شما می خوای برو من نمیام
نگاهی به قد و بالای سید کردم گفتم سید جان تو پاتو نمی زاری اینجا می خوای من برم
من هم نرفتم و بدون اینکه پامون بخوره برگشتیم اردوگاه
کانال شهید مدافع حرم پهلوان آقاسید میلاد مصطفوی
@ShahidMiladMostafavi
https://telegram.me/joinchat/Bc1v3z-zHaCvt3Rg1RLwmQ
شهید سال های گذشته در مرز چذابه در حال خدمت رسانی به زوار امام حسین (ع) بود... خیلی فروتن بود، اربعین مرز چذابه شلوغ بود،و تجهیز نشده بود و امکانات کامل برای تردد زوار در آن محیا نبود سردار شهید حاج علی محمد قربانی در محل کار در حال صحبت بودیم...
-تجمع زوّار در مرز خیلی زیاد شده و امکانات خیلی ضعیفه، باید یک فکری بکنیم. گفتم حاجی چه کاری میخوای انجام بدی؟
بالاخره یک نفر قبول کرد که همراه ایشان به مرز بروند و به زائرین امام حسین (ع) خدمت کنند.
ما به مدت یک هفته هر روز بعد از وقت اداری یک ماشین پر از مواد خوراکی و ... آماده میکردیم و به مرز چذابه میرفتیم و بین زوّار تقسیم میکردیم...
سردارشهیدقربانی با آن محاسن سفید خاضعانه از مردم پذیرایی می کرد...
هیچ گاه پست و میز و جایگاه، رفتار و منش ایشون رو تغییر نداد و به قول استاد پناهیان در مسیر دفاع مقدس باقی ماند، خادم آستان اباعبدالله بود شهادتش یک عمر مجاهدت خالصانه اش در ابعاد مختلف بود؛ از جهاد نظامی در دفاع مقدس و سوریه تا جهاد فرهنگی، تربیتی و اقتصادی در ورزش و بانک و مهم تر از همه خدمت به دستگاه اباعبدالله الحسین (ع)...
شهادت بهمن۹۴
نبل والزهرا
کانال جاماندگان قافله شهدا
@jamondegan
چطور تصمیم گرفت مدافع حرم شود؟
یک بار از سر کارش آمد و گفت میخواهم با شما صحبت کنم، کارهایت را انجام بده برویم قم. گفتم خب همین جا بگو. گفت نه برویم بعد میگویم. رفتیم قم و به قبرستان شیخها رفتیم. خیلی گریه کرد. بر مزار آیتالله ملکی تبریزی استاد امام خمینی از مقام ایشان و حضرت امام گفت. بعد گفت خدا دست یتیمها را میگیرد و مقام میدهد. حضرت محمد(ص) یتیم بود. امام خمینی یتیم بود. اینهایی که به جایی رسیدند یتیم بودند که خدا دستشان را گرفت. داشت من را آماده میکرد که اگر بچهها یتیم شدند فکر بدی نکنم و غصه نخورم.
بعد در مورد دنیا و آخرت صحبت کرد که نباید به این دنیا دل بست و اگر عمر نوح هم داشته باشی باید بروی. آن هم با دست پر و توشه ان شاءالله.
منبع: روزنامه جوان
کانال شهیدعبدالمهدی کاظمی
لینک کانال جهت پیوستن
telegram.me/shahid1abdolmahdi1kazemi
🌹
🍃🌹
🍃🍃🌹
شهادٺـــــ
یعنے
مٺفاوٺـــــ بہ آخر رسیدن
وگرنہ مرگ
پایان همہ قصہ هاسٺـــــ ....
شهید مدافع حرم
محمد ظهیری
@khadem_shohda
خــــادم الــشهــــدا