مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

خاطره ای از شهید محمد رضا علیخانی

جمعه, ۳ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۵۵ ب.ظ


شهید علیخانی برای رفتن آنچنان اشتیاق داشتند، که بعد از رفتن ورسیدن به مقصد،خانواده ی خود رامطلع کردند  تا مبادا عواطف پدرانه مانع از رفتنش شود.

در دوران حضور مستشاریش در سوریه فقط به آموزش نیروهای سوری اکتفا نمیکردند بلکه حضور مستقیم و مداوم ایشان در خط مقدم مبارزه با تروریست های فاسد آنچنان بود که اکثر همرزمان این شهید بزرگوار بیان می کنند که مهم ترین دلیل حضور شهید علیخانی در سوریه رسیدن به درجه رفیع شهادت بود  و آن هم شهادتی که در راه دفاع از حرم ناموس مولایش حسین(ع) باشد.

 ایشان با وجود اتمام ماموریتشان در سوریه و در حالی که آماده بازگشت به سمت ایران بودند،اطلاع یافتند که همرزمانش درمحاصره  قرار گرفتند

ایشان به اتفاق چند تن از همرزمان دیرینه اش،در یک ماموریت را به صورت داوطلبانه  با رشادت فراوا ن محاصره را شکستند و نیروهای خودی از محاصره دشمن آزاد شدند، و حتی مقدمات آزادسازی شهر خانطومان نیز فراهم شد.

سرانجام نیروهای دشمن موقعیت آنان را شناسایی کرده و در نهایت با پرتاب موشک(کورنت)،شهید علیخانی و همرزمانش مورد اثابت قرار گرفتند که در پی آن شهید علیخانی و دوست و همرزم دیرینه اش شهید فرامرز رضازاده در اثر شدت جراحات وارده به درجه رفیع شهادت نائل شدند.

 آقا محمودرضا

پاره های تنم در خانطومان جا مانده...

جمعه, ۳ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۵۳ ب.ظ


خاطره همرزم شهید

شهید مفقود الاثر علیرضا بریری

با عرض سلام .خاطره در مورد شهید علیرضا بریری از لشکر ۲۵ کربلا و مازندران ما در منطقه خان طومان مستقر بودیم و تازه با این بزرگوار آشنا شده بودم. که درست چند روز بعد دشمن به ما حمله کرد و این مرد در پشت خاکریز آروم و قرار نداشت با تیربار شلیک میکرد و میدوید این طرف با آرپیجی خودم دیدم دوتا تانک دشمن رو زد خلاصه با هرچه دم دستش بود میجنگید اونروز باور بفرمایید با شجاعت ایشون ما پیروز شدیم و دشمن عقب نشینی کرد.بعد چند روز که فرصتی دست داد از این دلاور که حالا نورانی تر شده بود پرسیدن چرا اینقدر با شوق وذوق میجنگی و آوم و قرار نداری جوابی داد که مو بر تنم سیخ شد گفت :من در موقع جنگ حضرت زینب ..سلام الله علیها.. را میبینم که به من نگاه میکند و لبخند میزند من ابتدا باور نکردم تا اینکه آن روز آمد روز سقوط خانطومان .من با همه ی شلوغی حواسم به علیرضا بود او باز شروع کرد به جنگیدن و چه جانانه میجنگید و صحنه ای را که میدیدم باور نمیکردم ...این شهید بزرگوار وسط معرکه جنگ به پشت سرش نگاه میکرد و لبخندی میزد که اورا آسمانی تر میکرد این نگاه کردنش چند بار تکرار شد و من یقین کردم خود بی بی نظاره گر ایشون هستند من به فراخور کارم خودم را به جایی دیگر رساندم و در این حین مجروح شدم و دیگه چیزی نفهمیدم تا تهران ‌...در بیمارستان خبر شهادت علیرضا و چند تن ار رفقای نازنینم‌ را دادند که گریه میکردم و پزشک فکر میکرد از درد جراحت گریه میکنم او هیچ وقت نفهمید که پاره های تنم در خانطومان جا مانده...

   @ labbaykeyazeinab

شهید《 حسین فدایی 》به روایت همسرش..

جمعه, ۳ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۴۷ ب.ظ


در سال 1353دیده به جهان گشود؛وی انسانی خونگرم،مهمان نواز صبور،مذهبی و اهل مطالعه بود

اوقات فراغت خود را در کلاس انگلیسی و مراسمات فرهنگی و مذهبی میگذراند

حرفه او سنگ کاری و اهل صله رحم بود؛اخلاص و صداقت جزء خصایص او بود

عشق به جهاد در راه خدا و شهادت در راه حسین فدایی را به سوریه کشاند

در تاریخ22/2/1392به سوریه   اعزام شد بارها در سوریه مجروح شده و آخرین مجروحیتش در شهر حلب هنگامی که همراه با شهید حجت در ماشین بودند مورد هدف موشک قرار می گیرند و جراحت عمیقی از ناحیه صورت به ایشان وارد می شود.

لقبشان ابومحمود و از آنجایی که از شجاعت و جسارت بالایی برخوردار بودند شهید ابوحامد به ایشان گفته بودند که باید شمشیر برّان فاطمیون باشی به  نام ذوالفقار

همسر شهید در ادامه می گوید :

شب قبل از شهادت با ما تماس گرفتند و احوال ما را جویا شدند سرانجام در تاریخ 17/9/1394در منطقه حلب در حالی که اوضاع آرام بود گلوله ای به ایشان اصابت می کند به دلیل صعب العبور بودن منطقه و خونریزی داخلی ،زمانی خود را به نیروهای خودی می رسانند؛که به درجه رفیع شهادت نائل آمده است

آری مردان خدا این چنین مرگ را به بازی گرفته بودند و برای دفاع از همه ارزش های الهی از خود و از اهل و مالشان گذشتند و برای رسیدن به لقاءالله سر از پا نمی‌شناختند...

کانال رسمی سردار شهید

 ‌﴿حسین فدایی ﴾

ذولفقار

@shahidfadayi313

تقدیم به ساحت نورانی خبرنگار شهید محسن خزایی

در را که باز می‌کنم چشمم روی صفحه تلویزیون خشک می‌شود. تو را نشان می‌دهد. ذهنم گیر می‌کند روی یک کلمه خبرنگار شهید و بعد دوباره تو را می‌بینم با نگاه پرشور و لبخند پراز رضایتت که دستانت را در هوا تاب می‌دهی و رجز می‌خوانی.

حالا مرور کردنت شده کار هر روزه‌ام. تو را که صدایت ناخودآگاه توی سرم نقش می‌بندد و هزار تکه می‌شود تا همین چند روز پیش اسم خبرنگار شهید برای‌مان با نام غلامرضا رهبر و محمود صارمی تداعی می‌شد وحال نام تو کنار نام این دو خبرنگار شهید می‌درخشد. راستش خیالمان قد نمی‌داد دوباره خبرنگاری دیگر آسمانی شود فکرش را نمی‌کردیم دوباره خبرنگاری در میانه آتش و خون در راه ادای رسالت خبررسانی‌اش ردای سرخ بپوشد. سوریه معرکه آتش و خون است، معرکه‌ای که این سال‌ها، جوانان ما در راه لبیک به ندای دفاع از حریم اهل بیت، دست از زندگی و جوانی و آرزوهای‌شان شسته‌اند. می‌روند و چاک چاک برای‌مان می‌آورندشان. این معرکه تو را نیز به خود خواند تو را که بالاترین آرزویت شهادت بود؛ تو را دعوت کرد تا در ادای رسالت خبرسانی‌ات حنجره‌ای برای رساندن صدای مظلومیت برادران و خواهران سوری‌مان باشی. دوباره آهنگ صدایت در ذهنم می‌نشیند: راه شهیدان ازلی است...

چه کلام شیرینی، چه خیال نابی، چه قریب بعیدی. مرحبا آفرین بر تو که پای حرفت ایستادی. اصلا شهدا همه‌شان همین طورند. بعد ولایت‌مداری‌شان از همه ابعاد وجودی‌شان پر رنگ و لعاب‌ترست. راستش شنیدن خبر شیرین اما تلخ شهادت تو در حال و هوای این روزهای منتهی به اربعین بیشتر دل‌مان را سوزاند. حال و هوای ما جامانده‌ها اصلا خوب نیست. یکی مثل تو می‌رسد به هم‌نشینی اباعبدالله و خیل عظیمی از مشتاقین هم می‌روند به زیارتش. ما دلمان تنگ است و حسرت‌مان ابدی. ما را دریاب. ما را که امروز از هر دو گروه جامانده‌ایم. نه راهی به قافله پرنور شما داریم و نه پای‌مان به زیارت می‌رسد. ما امروز بیش از هر زمان دیگری دست و دلمان گیر خواسته‌های دنیای‌مان مانده است. شما که به غایت و انتهای این راه رسیده‌ای ما خسته‌های در راه مانده را دریاب.

ما را دریاب که خیال حضور این روزهایت در جوار سیدالشهدا قرارمان را برده است. دلمان لک زده برای شهید شدن. دست‌مان را بگیر و برایمان دعا کن. دعا کن ما نیز در راه ادای رسالت خبررسانی و خبرنگاری‌مان عاقبتی سرخ و خونین داشته باشیم.

نویسنده: سیده‌زینب سیداحمدی

خاطره ای از شهید میلاد مصطفوی

جمعه, ۳ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۳۸ ب.ظ

خاطره ای کاروانی از جوانان شهر قزوین و صحبتهای شهید مدافع حرم پهلوان آقا سید میلاد مصطفوی با این جوانان عزیز در اردوی راهیان نور

یه شب ساعت یازده شب بود که کاروانی از قزوین اومده بود ، اکثرا جوانهایی بودند که اهل شهدا و این طور مسائل نبودند 

سید تا این جوانها رو دید به من گفت احسان جان بیا بریم سراغ این جوانها براشون صحبت کنیم ، خلاصه با دو سه نفرشون گرم گرفت و شروع کرد صحبت کردن ، اول از واجبات دین صحبت کرد از نماز خوندن گفت بعد وصل کرد به  شهدا و از رشادتهای شهدا برای اون بچه ها می گفت ، اونها چنان با اشتیاق محو صحبتهای سید بودند 

با صحبتهای سید کم کم به تعداد بچه ها اضافه می شد بچه ها سوال می کردند و سید جوابهای زیبایی می داد واقعا من یقین پیدا کرده بودم که همه این جوابها و صحبتهایی که سید می کرد عنایت شده بود و به همین خاطر تاثیر عجیبی روی مخاطبین گذاشته بود.

من چشمام گرم خواب شده بود گفتم سید من میرم بخوابم گفت احسان جان خواب همیشه هست ولی این جوانها رو از کجا دوباره میخوای پیدا کنی باهاشون صحبت کنی ، من گوش ندادم رفتم خوابیدم 

چند ساعت بعد بیدار شدم که نماز شب بخونم دیدم سید سر جاش نیست خیلی گشتم دنبالش دیدم نیست رفتم پشت بام ببینم خلوت همیشگیشه دیدم نیست از پشت بام دیدم سوله بچه های شهر قزوین برقش روشنه

اومدم پایین رفتم جلوتر دیدم سید با شمع وجودی خودش وسط محفل نشسته و همه دورش حلقه زدند 

غریب به هشتاد نفر دورش نشستند و با جان و دل دارن به حرفاش گوش میدن از خجالت آب شدم 

خنده و اشک بچه ها با هم قاطی شده بود 

سید هم خاطرات می گفت هم طنز و نکته های اخلاقی 

اشاره کردم میای نماز شب بخونی گفت نمیام اینا از نماز شب واجب ترن

تا اذان صبح صحبتهای سید میلاد ادامه داشت

اذان که دادند بچه ها رو محیا کرد برای نماز صبح اومد طرف من گفت احسان جان الحمدالله به برکت شهدا مجلس عجیبی بود تو این جمع آدم بی نماز تا دلت بخواد زیاد بود ، حتی چند نفرشون گفتند اهل مشروب خواری هم بودیم اما الان دیگه اومدند که با  شهدا رفیق بشن

اون لحظه بود که فهمیدم زمانی که امثال من تو خواب خواب غفلت بودیم هنر سید میلاد این بود که خیلی ها رو از خواب غفلت بیدار کنه و دوباره با خدا آشتی 

کانال شهید مدافع حرم پهلوان آقاسید میلاد مصطفوی🇮🇷

@ShahidMiladMostafavi

https://telegram.me/joinchat/Bc1v3z-zHaCvt3Rg1RLwmQ


"بسم رب الشهدا و الصدیقین"

خوشا آنان که الله یارشان بی

ز حمد و قل هو الله کارشان بی

خوشا آنان که دائم در نمازند ...

چیزی نشده، هنوز یکسال نشده ...

هنوز گیجی و گنگی از دست دادن مرتضی [ابوعلى] از سر ما کم نشده، شاهد پرپر شدن یکی دیگر از رفقا، دلاورا، فاطمی ها  بودیم.

الحق که شهدا را از صف آخر چیدند.

اینجاست که مدعی و ادعا به سخره گرفته میشه، بیچاره دل من که فکر میکنیم چون دمی با اولیاء الله بودیم شدیم رزمنده و مجاهد و مدافع حرم.

سادگی و بی آلایشی ...

چهره همیشه خندان و لبی سرشار از محبت گوشه ای از سیمای این رفیق عزیز ما بود.

محمد حسن، یا خودمانی بگویم محمد حسین (ببخش که تو را رفیق خودم حساب کردم، شهدا کجا و امثال من!)،

یادم هست روزی که مرتضی [ابوعلى] منطقه رو برای مرخصی ترک کرد، بد جور دلتنگی توی خانطومان و خط پیچیده بود. خدا شاهد است که شاهد نعره های شکایت بودم که چرا ...

یکیش که داد نمیزد ولی خیلی مشخص در فراق مرتضی میسوخت محمد حسین بود.

انگشتش و دستش و باند پیچی کرده بودیم. بعد از اون روز هجوم لعنتی رفت و آمدش پیش ما بیشتر شده بود.

بار اول بعنوان دیدن اطرافم و محیط پیرامون که سر میکشیدم همه جا رسیدم موقعیت گردان عمار.

ابوعلی و شهید جواد و شهید محسنی بودند. یادم نیست کس دیگری بود یا نه، ولی خیلی خوش برخورد و ... چایی و ... مهمان شدم.

محمد حسین هیکلی و چاق بود. بهش میگفتم پسر تو شهید بشی نمیشه حملت کرد. لااقل تو که میخوای بخوری کورنت بخور، میخندید فقط.

بعد از اینکه مرتضی رفت خونه، میدانستم که محمد حسین از یکی از بچه های مسئول راضی نیست. دیدمش چهره اش اخم کرده و داره رد میشه صداش کردم. اول متوجه نشد. قبلش یکی از بچه های فاطمیون که کمکی من بود دچار افت فشار شدید شده بود و سرم داشت. هر کی رد میشد یه بلایی سر شوخی سرش در میآورد. مثلا دست و پاهاش و مثل جنازه بسته بودند و ...

صداش کردم اومد. گفتم بیا ببین این و میشناسی؟ بچه ها رو اشاره کردم که میخوایم باهاش شوخی کنیم. اونها هم که پایه بودند. حالا شب یلدای بگم هیچ وقت با یک فاطمی شوخی نکنید چون کم خواهید آورد. خلاصه محمد حسین اومد. گفت چی شده؟ شهیده؟

گفتم ببین میشناسیش. یهویی بچه ها خنده شون گرفت. کلا فضا عوض شد. کارش که تمام شد. رفتیم توی حیاط پست امداد. درد دل و ...

دلش پر بود. باورم نمیشد که کسی اینقدر دلتنگ کس دیگری بشه. محمد حسین دلتنگ مرتضی [ابوعلى] بود و مرتضی دلتنگ سید ابراهیم. باهاش حرف زدم. گفت نمیزاره برم مرخصی. 

خلاصه جور شد و اومد مرخصی. 

بعد پیام دادن ها ادامه داشت و داشت. تا اینکه من رفتم و برگشتم. گفت باید بره. یکی از دوستان گفت که این بره ایندفعه شهید میشه. چرا که نه؟ 

بهش جز لوای شهادت چیز دیگری نمی آمد. بهش پیام دادم و با هم روز شماری اعزام. ممکن نبود حرف بزنیم از سید ابراهیم و مرتضی حرف نزنه. 

گفت من الان ... 1 ساعت دیگر میرم.

تا رسید حلب و عکس برام فرستاد. نگرانش بودم. گفت که مراقب خودش هست و بود.


وقتی شنیدم شهید شده اصلا تعجب نکردم. 

وقتی گفتن پیکرش مانده اصلا متحیر نشدم.

کسی که مادر دنیایی اش را از دست داده.

و شهید میشه، مادرش بلا شک بی بی جانمان حضرت زهرا [سلام الله علیها] است. اینست قرار عاشقانه ابوعلی و سید ابراهیم.

به قول (...) عزیز؛ ابوعلی اون دنیا هم دست از رفیق بازیش بر نمیداره.

تصور کنید، تمام زاده و سید ابراهیم، ابوعلی، محمد حسن قاسمی، شهید جواد، محمد حسین اینا و کلی عزیز و رفیق دیگر پیش هم باشند بهشت و هم گلستان میکنند. 

امکان نداشت کسی با شهدا در زمان حیاتشان رو به رو بشه و حالتش عوض نشه.

خاک عالم بر سر جامانده ای چون من  که دلیل میدانیم و دلیل می تراشیم دوباره.

یا رب از ابر هدایت برسان بارانی 

پیشتر، زانکه چو گردی به هوا برخیزم.

دم عشق دمشق

@labbaykeyazeinab

گذری کوتاه بر زندگی و منش بسیجی مدافع حرم شهید ابوذر غواصی در گفت‌وگوی «جوان» با برادرش
ابوذر غواصی آرماتوربند ماهری بود. شغل آزاد داشت و دستش به دهانش می‌رسید. هیچ کس هم اجبارش نکرده بود برای دفاع از حریم اهل بیت، رزمنده جبهه مقاومت اسلامی شود...
نویسنده : علیرضا محمدی 
ابوذر غواصی آرماتوربند ماهری بود. شغل آزاد داشت و دستش به دهانش می‌رسید. هیچ کس هم اجبارش نکرده بود برای دفاع از حریم اهل بیت، رزمنده جبهه مقاومت اسلامی شود. اما یک حسی در وجود ابوذر، مثل خیلی از شهدای مدافع حرم، او را به سرزمینی دور‌دست کشاند که نامش در تاریخ تشیع معنا و مفهوم خاصی دارد. «شام» کربلای ابوذر بود که خاکش بی‌صبرانه قدوم امثال او را طلب می‌کرد. ابوذر غواصی به سوریه رفت تا تاریخ غمبار شام بار دیگر تکرار نشود... داستان زندگی شهید غواصی را از برادرش سلمان جویا شدیم. گویا قرار بود این دو با هم اعزام شوند که ابوذر زرنگی می‌کند و زودتر دست به کار می‌شود. او در حالی به مشهد خان‌طومان می‌رود که سه فرزند خردسال از خودش به یادگار گذاشته بود. گفت‌وگوی ما با سلمان غواصی برادر شهید را پیش رو دارید.

ریشه حرکت شهید ابوذر غواصی به سوی جنگی که کیلومترها از خاک کشورمان فاصله دارد، از کجا نشأت می‌گیرد؟
پدر ما مرحوم کاووس غواصی در دوران جنگ چند بار به صورت بسیجی در جبهه حضور یافته بود. 25 درصد جانبازی داشت و زمانی هم که به جبهه می‌رفت، سه فرزند پسر قد و نیم قد داشت. درست مثل ابوذر که وقتی مدافع حرم شد، سه پسر خردسال داشت. زندگی این پدر و پسر شباهت‌های زیادی با هم دارد. به نظر من ریشه تصمیمی که ابوذر را به جبهه مقاومت اسلامی کشاند، به همان پایه‌های اعتقادی متصل است که پدرمان را رزمنده دفاع مقدس کرد.

فوت پدرتان به دلیل عوارض مجروحیت بود؟  اگر می‌شود خانواده‌تان را بیشتر معرفی کنید.
پدرمان سال 68 فوت کردند. سه روز بعد از ارتحال حضرت امام. اما به دلیل عوارض جانبازی نبود. ایشان مقنی بودند و درون چاه دچار برق‌گرفتگی شدند. ما اصالتاً اهل روستای صحرارود شهرستان فسا هستیم. الان هم در همین روستا زندگی می‌کنیم. در خانواده ما ابوذر بزرگ‌ترین فرزند بود. متولد 11 آذرماه 1360. بعدی من هستم که متولد سال 61 هستم و بعدی احسان که سال 63 به دنیا آمده است. در زمان جنگ پدرمان با وجود سه فرزندش به جبهه می‌رفت. بعد از جنگ و در سال 67 تنها خواهرمان به دنیا آمد. ما خانواده‌ای مذهبی داریم. مادرمان زن زحمتکشی است که بعد از فوت پدر، تنهایی ما را بزرگ کرد. البته عمویم و برخی از اقوام هم کمک حال خانواده ما بودند. موقعی که پدر به رحمت خدا رفت، ما همگی کوچک بودیم. اما از همان زمان کم‌کم سعی کردیم کار کنیم و به اندازه خودمان کسب درآمد کنیم. گاهی من و ابوذر در سنین هشت، نه سالگی چغندر قندهایی که مردم روی زمین‌های‌شان کشت می‌کردند را تمیز می‌کردیم تا به کارخانه فرستاده شوند. از قبالش مبلغ کمی دریافت می‌کردیم. یا کارهای دیگری انجام می‌دادیم. رفته رفته هم که به مشاغل تخصصی ورود کردیم. مثل ابوذر که از اول دبیرستان ترک تحصیل کرد و به بازار کار ورود یافت. او استاد آرماتوربندی بود و از همین راه امرار معاش می‌کرد.
پس شغل برادرتان نظامی نبود و با این وجود برای دفاع از حرم اهل بیت راهی سوریه شد.
بله، ابوذر شغل آزاد داشت. کاملاً داوطلبانه و به صورت بسیجی هم عازم شد. من و ایشان از چندین سال پیش در روستای‌مان عضو بسیج بودیم. تا اینکه حدود سه سال قبل ابوذربسیجی گردان فجر فسا شد. از طریق همین گردان هم اقدام به اعزام کرد. البته اعزامش به سختی صورت گرفت. بسیجی بود و با وجود سه فرزند کوچک سخت می‌توانست مجوز اعزام بگیرد. با این وجود ناامید نشد و خیلی پیگیری کرد. حتی یک بار که برای کارهای جهادی به عراق اعزام شدیم و میانه راه کربلا به نجف در موکب علی بن موسی الرضا(ع) فعالیت جهادی می‌کردیم، او به این امید آمده بود که بتواند خودش را به مدافعان حرم برساند. در همان کربلا هم خواب دیده بود پیامبراعظم(ص) باغی بهشتی را به او نشان می‌دهد و شرابی بهشتی به ایشان می‌خوراند. رسول گرامی اسلام در عالم رؤیا به ابوذر بشارت داده بود که این باغ متعلق به تو است. بعد از بازگشت از عراق، ابوذر خودش را در میان اعزامی‌ها جا داد. می‌توانم بگویم به او الهام شده بود بالاخره عازم می‌شود و عاقبت هم 24 بهمن ماه 1394 به سوریه رفت و 13 فروردین ماه 95 در خان طومان به شهادت رسید.
در صحبت‌های‌تان گفتید شهید غواصی سه فرزند خردسال داشت. این بچه‌ها چند ساله هستند؟
هر سه فرزندش پسر هستند. اولی علی که شش ساله دارد. دومی طاها که پنج ساله است و سومی محمدباقر که دو سال دارد. آخرین فرزندش موقع رفتن پدرش کمتر از یک سال و نیم داشت.
خود شما هم فرزند دارید؟ حتی گفتن اینکه آدم سه بچه را بگذارد و برود، کار راحتی نیست. به نظر شما ابوذر چطور توانست از همه تعلقات دل بکند؟
بله، من هم سه دختر دارم. خوب درک می‌کنم وقتی ابوذر می‌رفت، با وجود سه فرزند قد و نیم قدش چه کشید. واقعاً هم کار راحتی نیست که بهترین داشته‌های دنیا، یعنی فرزندانت را بگذاری و بروی. اما امثال ابوذر خوب می‌دانند این تعلقات و داشته‌های دنیایی را با چه چیزی عوض می‌کنند و به خاطر چه هدفی می‌گذارند و می‌روند. ابوذر 10 سال تمام زیر نظر استاد اخلاقش آیت‌الله حیدری فسائی که در حوزه علمیه قم تدریس می‌کنند، به خود‌سازی پرداخته بود. آیت‌الله حیدری بعد از شهادت ابوذر به ما گفتند هر وقت شهید تماس می‌گرفت تا برنامه‌های خودسازی‌اش را دریافت کند یا گزارشی از عملکردش ارائه دهد، می‌دیدم او 500 قدم از توصیه‌هایی که داشتم جلوتر رفته است. نتیجه این خودسازی‌ها، بال و پری شدند که ابوذر را لایق مدافع حرمی اهل بیت کردند وگرنه من و ایشان قصد داشتیم با هم اعزام بشویم. اما ابوذر لایق‌تر بود و توانست زودتر برود.
به عنوان برادرش در خصوص تصمیمی که برای اعزام گرفته بود، با هم گفت‌وگو یا مشورتی کردید؟
ما فکر و عقیده‌مان یکی بود. عرض کردم که قصد داشتیم با هم اعزام شویم اما ابوذر زیرآبی رفت و به خودم که آمدم دیدم برای آموزشی به شیراز اعزام شده است. زنگ زدم و گلایه کردم که بی‌معرفت قرار بود با هم اقدام کنیم. او هم استدلال‌هایی آورد که نشد و چنین و چنان. خلاصه وقتی به خانه برگشت، مفصل با هم حرف زدیم. لابه‌لای گفت‌وگوی‌مان گفتم مدافع حرم اهل بیت شدن لیاقت می‌خواهد. برگشت به من گفت: کاکاو! مدافع حرم اصطلاحی است که ما خودمان باب کرده‌ایم وگرنه حریم و حرم اهل بیت چه نیازی به من و امثال من دارد. خدا خودش از حریم آل‌الله دفاع می‌کند. اما این وسط اهل بیت به گردن ما منت گذاشته‌اند که به واسطه و بهانه دفاع از حرم، خودمان را بسنجیم و بسازیم. همان زمان که ابوذر این حرف‌ها را می‌زد یک جورهایی احساس کردم که او فکرهایش را کرده و کاملاً تصمیمش را در این خصوص گرفته است. حتم کردم که با نیت خالصانه‌ای قدم در این راه می‌گذارد.
اشاره کردید که شهید غواصی تحت نظر یک استاد اخلاق خودسازی می‌کرد، این تلاش‌ها نتیجه‌ای هم در روحیات و اخلاقش داشت؟
صد در صد داشت. ابوذر در مجلسی که احساس می‌کرد احتمال گناه وجود دارد شرکت نمی‌کرد. مثلاً به خانه‌ای که در آن ماهواره بود نمی‌رفت. یا غالباً به عروسی‌ها نمی‌رفت و فامیل هم فهمیده بودند که نباید به او کارت دعوت به عروسی بدهند! یا در مجلسی که غیبت می‌شد، به فراخور شرایط طرف صحبت‌کننده، سعی می‌کرد موضوع بحث را عوض کند یا رک و راست درخواست می‌کرد غیبت را کنار بگذارند. خانه برادرم کنار مسجد جامع صحرارود است. خادم مسجد می‌گفت «ابوذر خیلی وقت‌ها نیمه شب‌ها برای راز و نیاز و نمازش به مسجد می‌رفت و برای اینکه من از این رفت و آمدها ناراحت و معذب نشوم، درخواست کرده بود کلیدی یدکی به او بدهم. به شرطی پذیرفتم که هدیه‌ای به من بدهد. او هم انگشترش را به من داد.» این خادم مسجد هنوز انگشتر برادرم را به عنوان یادگاری از یک شهید در دست دارد.
یک صفت مشترک شهدا بخشندگی است. شهید غواصی هم در کار خیر دست داشت؟
من و ابوذر غالباً نمازهای ظهر و عصر و مغرب و عشا را در مسجد جامع صحرا‌رود می‌خواندیم. یکی دو بار بعد از نماز مغرب همراه او رفتم و دیدم به خانواده‌های مستمند کمک مالی می‌کند. البته خیلی از کارهای خیرش را به ما نمی‌گفت. همین مواردی که خودم دیدم را برای‌تان تعریف کردم.
غالباً شهدا شیفته شهدای قبل از خود هستند، برادرتان هم چنین اخلاقی داشت؟
دوستان برادرم تعریف می‌کنند که گاهی همراه ابوذر به گلزار شهدای گمنام روستای‌مان می‌رفتند و در آنجا برادرم برای آنها خطبه همام مولا علی(ع) را تفسیر می‌کرد. البته من از این موضوع خبر نداشتم و بعد از شهادتش برایم تعریف کردند. این را هم بگویم که به نوعی برادرم دنبال‌روی شهید عبدالله قربانی اولین شهید صحرارود بود. تنها یک ماه قبل از اعزامش پیکر شهید باقری را به صحرارود آوردند و دفن کردند. دوستانش تعریف می‌کنند وقتی همه از قطعه شهدا می‌روند، ابوذر می‌ماند و با اشاره به قبر خالی پایین دست شهید، با وسیله‌ای روی خاک‌ها می‌نویسد که هر وقت من شهید شدم، پیکرم را همین جا دفن کنید. اتفاقاً وقتی که شهید شد، پیکرش را درست همان جا دفن کردیم.
از نحوه شهادتش اطلاع دارید؟
فرمانده‌اش تعریف می‌کرد عصر روز 13 فروردین 1395، دشمن حمله می‌کند. مدافعین حرم هم برای اینکه حمله دشمن را پس بزنند، تصمیم می‌گیرند از جناحین به آنها تک بزنند. فرمانده از ابوذر می‌خواهد در سنگر بماند و خودشان می‌روند. اما بعد ابوذر خودش را به ایشان می‌رساند. فرمانده‌اش می‌گفت من اسلحه کلاش ابوذر را گرفتم و با آن یکی از تروریست‌ها که به شدت به‌سمت‌مان تیراندازی می‌کرد را زدم. تیربار خودم را هم به ابوذر داده بودم که او هم بلند شد و دو نفر از تکفیری‌ها را زد. اما در همین حین دیدم دستش مجروح شده و آرنجش به شدت خونریزی دارد. از او خواستم به مقر برگردد. رفت و در حین راه گویا خمپاره‌ای کنارش منفجر شده بود که پیکرش را پیدا کردیم. بعدها وقتی پیکر برادرم به شهرمان آمد و او را دیدم، ترکش‌های زیادی در کتف و پاهایش به چشم می‌خورد.
برخی می‌گویند مدافعین حرم به خاطر مادیات می‌روند، پاسخ شما به این حرف‌ها چیست؟
پاسخ آنها را باید از زبان خود شهید غواصی بدهم. یکی از دوستانش می‌گفت قبل از اعزام ابوذر، با هم بودیم و شهید فرزند کوچکش محمدباقر را در آغوش داشت. مشغول صحبت بودیم که با حسرت عجیبی گفت: «یکی از آشناها به من گفت چقدر پول می‌گیری که می‌خواهی به سوریه بروی؟ من هم در جوابش گفتم اگر همه دنیا را بدهند، حاضر نیستم با یک تار موی محمد باقر عوض کنم.» امثال ابوذر مثل هر پدری عاشق فرزندان‌شان بودند اما هنرشان این بود که هرگز نگذاشتند چنین تعلقاتی آنها را از حرکت در مسیر والای‌شان دور کند.

خاطره ای از شهید مجید سلمانیان

پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۳۹ ب.ظ

 برادر شهید گفتند: آخرین حرفی که زمان وداع از شهید شنیدیم این بود که گفتند، طاقت داشته باشید، زمانی که من بروم و شهید بشوم ،خداوند صبرش را هم خواهد داد، بعد آخرین جمله را در مورد وصیت نامه زدند و گفتند، این طوری که حواله است دیگر برنخواهم گشت.

وی با بیان اینکه این سری چهارم اعزام شهید مجید سلیمانیان بود گفت: پیکر مطهر هنوز برنگشته است و مفقود الاثر هستند ولی می دانیم که 17 اردیبهشت سال 95 شهید شدند و طبق آن چیزی که گفته اند منتظر پیکر نباید باشیم چون بر نخواهد گشت و در منطقه ای قرار دارد که امکان دسترسی به آن نیست.

برادر روحانی شهید سلیمانیان ادامه داد: مادر وقتی خبر شهادت ایشان را شنیدند گفتند، یا زینب(س) بچه ام فدای شما، این قربانی را از من قبول کنید و شفاعت نمایید.

وی افزود: از زمانی که مادر خواب حاج آقا مجید را دید امید دارند که پیکر ایشان برگردد، صبری که حضرت زینب(س) به مادر شهید داده است و با وجود سختی داغ جدایی از دلبند، خوابی که دیدند تا حدودی آرامش را به قلب ایشان برگرداند، مادر خواب دیدند که آقا مجید آمده و گفته است، مادر ناراحت نباش، من به زودی به کرج بر می گردم، بر می گردم نزدت و دیگر هم از کنارت نخواهم رفت.

روحانی شهید "مجید سلمانیان " استاد حوزه علمیه و دانشگاه در اوایل اردیبهشت ماه سال جاری از شهرستان فردیس برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه اعزام شد و در تاریخ16 اردیبهشت ماه در منطقه خان طومان حلب، توسط تروریست ها تکفیری به درجه رفیع شهادت نایل آمد.

 دلنوشته ای از همسر شهید مدافع حرم

شهید مهندس مهدی حیدری

در سالگرد اعزام شهید حیدری به سوریه.

تاریخ اعزام ۹۴/۱۰/۱

تاریخ شهادت۹۴/۱۰/۲۱

 شب عاشقان بی دل چه شبی دراز باشد

تو بیا کز اول شب ؛در صبح باز باشد

امشب بغضی عجیب دارم...

از یلدایی بی حضور تو

یکسال گذشت

از آخرین شب حضورت در خانه

شبی که تا صبح ، نجوای عاشقانه ات ،با معشوق آسمانی ات ، فضای خانه را پر کرده بود

من چشم از تو نمی بریدم...

وتواز دنیا دل می بریدی تا عند ربهم یرزقون باشی

آن شبی که تفأل تو به قرآن شهادت بود

اناری از جنس انار بهشتی آرزو کردی

ورزق جنات النعیم را طلب کردی

مهدی عزیزم

چه سخت است یادآوری یلدای عارفانه ی تو

شب یلدای ۹۴ ،شب قدر تو بود

ومعشوق و معبود ازلی

 تو را عاشقانه تر از من طلبید

و با خودش برد..

ومن ماندم و تنهاییِ بی تو.

مهربانم

یادش بخیر

دوربین خاطرات را در دست گرفتی تا آخرین سلفی خانوادگی را بگیری

همه را جمع کردی و گفتی آخرین یلدای توست

ومن دوربین فیلمبرداری را در دست گرفتم تا این بی قراری تو را ثبت کنم

اما نمیدانستم آن عکس سلفی آخرین تصویر تو خواهد بود

همدل ملکوتی من..

برگرد...

یکسال غم انگیز بی حضور تو گذشت

و من هنوز شهادتت را باور ندارم

چرا که تو همیشه زنده ای..

نامت، یادت و خاطراتت همیشه با من است.

ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا ، بل احیاء عند ربهم یرزقون

جاماندگان قافله شهدا

@jamondegan

زندگینامه شهید بریری

پنجشنبه, ۲ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۳۳ ب.ظ


بسم رب الشهداء و الصدیقین

شهید جاویدالاثر علیرضا بریری در1366/1/30 در شهرستان بابلسر (استان مازندران)دیده به جهان گشود دوران تحصیل خود را تا مقطع دیپلم در بابلسر به پایان رسانید و در تمام طول عمر خود با سختیهای کار یک نظامی به خاطر شغل پدرش آشنایی داشت و از همان دوران کودکی عشق ورود به سازمان سپاه را در سر میپروراند پس از اخذ مدرک دیپلم با تلاش فراوان و به کمک خدای منان در گزینش دانشجوی دانشکده تربیت پاسداری امام حسین  (علیه السلام) پذیرفته شد.

 و در بهار سال1387 ازدواج  کردند و در بهمن 1387بطور رسمی وارد سازمان مقدس سپاه پاسداران شدن ثمره ازدواج این شهید بزرگوار  در سال1393آقا محمدامین بود در سال1394 عزم خود را برای رفتن به سوریه و دفاع از عمه سادات جزم کردند و برای اولین بار در آبان ماه1394 عازم شهر عشق دمشق شدند به مدت 49 روز در سوریه بودند 

و به اذن خداوند متعال در دیماه برگشتند اما اینبار انگار این شهید بزرگوار حالی دیگر داشت و در تمام مدت دو ماهی که در خانه بود از خداوند و عمه سادات برات سوریه خود را با عشقی فراتر در خواست میکرد و در تمام مدت   التماس دعای شهادت داشت اما همیشه به همسرشان میگفتند شما دعا کنید فیض جهاد در راه خدا نصیب ما بشود و اگر دلتان سوخت برایم دعا کنید تا به آرزویم (شهادت)برسم.

در اواخر اسفند 1394و اوایل فروردین ماه 1395 در جبهه جنوب منطقه هفت تپه به عنوان خادم الشهدا بودند و گویی در همانجا نامه اعمالشان را به امضا رسانیدند ودر تاریخ 14 فروردین 1395 برای دومین بار عازم سوریه شدند یعنی پس از تنها 5 روز حضور در خانه و اینبار اما بی بی گویی برای خودشان سپاه جدا کردند و در تاریخ 16 اردیبهشت ماه 1395شهید علیرضا بریری به همراه 12 آلاله پرپر لشکر عرشی 25 کربلا در نقض آتش بس تروریستهای تکفیری پس از 14 ساعت تلاش پی در پی در منطقه خانطومان حلب به آرزوی دیرینه خود دست یافتند  و شهد شیرین شهادت را نوشیدند .

پیکر پاک این شهید عزیز و 9 نفر از همرزمانشون به دست تروریستهای تکفیری افتاد ، در کنار حرم عمه سادات آرام گرفت و هرگز به وطن بازنگشت تا با همسر و پسر دو ساله اش وداعی دوباره داشته باشد😔

 روحش قرین رحمت الهی و راهش پر رهرو باد .

برای شادی روح شهدا و شهدای مدافع حرم علی الخصوص 13 شهید گلگون کفن لشکر عرشی 25 کربلا مازندران صلوات.🌹🌹🌹🌹🌹

اللهم صل علی محمد و وآل محمد

 "دم عشق،دمشق" 

آخرین آیه دیدار آخر

چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۴۱ ب.ظ


 بار اولی که میخواست بره آینه قرآن گرفتم براش. قرآن رو بوسید و باز کرد، ترجمه آیه را برایم  خواند، ولی بار آخری که میخواست بره وقتی قرآن رو باز کرد، آیه را ترجمه نکرد، گفتم سعید چرا ترجمه نمیکنی؟!

 سعید رو به من کرد و گفت: اگه ترجمه آیه رو بهتون بگم ناراحت نمیشین؟! گفتم: نه.

گفت: آیه شهادت اومده و من به آرزوم میرسم.... 

راوی مادرشهید

شهید سعید بیاضی زاده

بانک اطلاعات شهدای مدافع حرم

http://telegram.me/joinchat/BdZTPjviYcqmkUF7chrEU

سلام شهید من روز تولد توست

چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۳۸ ب.ظ

سلام شهید من

روز تولد توست اما

من باز آمدم با اشک های  دردمندم

و واژه های خاکستری ام

که تک تک شان در فراق تو به سوگ نشسته اند

این روزها نام تو برایم معنای زندگیست

عکس توهمدم لحظات تنهایی ام

و انگشتری ات...

نه فقط امروز که هر روز دریا دریا اشک را هدیه به روح پاکت میکنم

شهید من

شهر پر شده از دل های تاریک

از ادمهایی که فراموشت کرده اند

و از خواب ماندگانی که خود را به خواب زده اند

شهید من

رسم هجرت را به من بیاموز که خسته از نامردمان ای دیارم

در نهانخانه دلم، یادت  تا ابد جاودانه خواهد ماند

 و هرگز لبخند تو را از یاد نخواهم برد.

تولدت مبارک

شهید محرم ترک 

تاریخ تولد:1357/10/01

تاریخ شهادت:1390/10/29

محل شهادت :دمشق

شهیدمحرم ترک

ارسالی همسرشهید

@robab

مادرم گفت اگر از حرم حضرت زینب خشتی کم شود؛ چادر سرتان می‌کنم!

شرط اول پا گذاشتن در چنین نبردی دل کندن است. دل کندن از امنیت و آرامش، دل کندن از خانواده، دل کندن از همه وابستگی‌هایی که آدم را به تعلقات مادی‌اش می‌چسباند؛ اما گویا این دل کندن برای بچه‌های فاطمیون تجربه‌شده است: در وهله بعد نگاه جامعه افغانستان به مقاومت، نگاه دیگری است. بسیار دیده‌ام که هم‌رزمان غیر افغانستانی من که شهید هم شده‌اند قبل از آمدن با همسرشان بحث داشتند؛ اما بین افغانستانی‌ها این‌گونه نیست ما چند برادر هستیم. مادر من یک روز صدایم کرد و گفت چند تا چادر می‌خرم و سر هرکدامتان می‌کنم اگر یک خشت از حرم حضرت زینب کم شود. روزی که من به سوریه می‌رفتم یک قطره اشک از صورتش نریخت. یک‌بار زنگ زدم با مادرم حرف زدم گفتم مادر سمت راست صورتم کمی سوخته است؛ فوری گفت: «خیره انشالله، التماس دعا، خداحافظ. نگاه ما کاملاً نگاه مقاومتی و آرمانی است. ما پای یک فرمان امام خمینی (رحمه الله علیه) پوست شوروی را کندیم. با یک دستور امام، مردم ما با بیل و کلنگ بر سر شوروی ریختند و او را بیرون کردند.»

ما جیره‌خور امام حسین (علیه السلام) و حضرت زینب (سلام الله علیه) هستیم

سرسختی بچه‌های فاطمیون در جبهه‌های جهاد مثال‌زدنی شده است طوری که سربازان سوری برای ترساندن دشمن تکفیری پرچم فاطمیون را به دست می‌گیرند.‌ این‌همه سختی و رشادت از کجا می‌آید؟ سید مسافر می‌گوید: «بچه‌ها ما براثر سختی‌های مهاجرت و کارهای سنگینی که انجام داده‌اند، ناخواسته پخته به بار آمده‌اند و شکنندگی در آن‌ها به این راحتی نیست. در فیلم «نبرد پالمیرا» صحنه‌ای وجود دارد که اشک مرا درآورد. یکی از رزمندگان فاطمیون با دمپایی از یک کوه بلندبالا می‌رود. من نتوانستم خودم این موضوع را هضم کنم که این بشر چرا با دمپایی آنجاست؛ آن‌هم در ارتفاعی که پوتین از پای آدم درمی‌آید. خب خدا این‌طوری او را بار آورده است. من همیشه به بچه‌ها می‌گفتم شما در مقابل دشمنی که ماهه است در آمریکا و اسرائیل آموزش‌دیده است؛ چریک‌های خاصی نیستید، اما چرا خدا به شما عزت داده است؟ چون می‌خواهد بفهماند که این شیعه افغانستان را من عزت می‌دهم، پس هیچ‌کس نمی‌تواند او را ذلیل کند. برای همین است که اسم فاطمیون در جبهه می‌آید، النصره و داعش ۵کیلومتر عقب می‌کشند. آنها به ما می‌گویند مرتزقه افغان (مزدور افغانی) اما می‌دانند ما مزدور ایران و سوریه نیستیم. برای همین می‌ترسند. ما جیره‌خوریم، ولی جیره‌خور امام حسین، و نوکر حضرت زینب هستیم. یک‌زمانی خطی در جنوب سوریه دست ما بود که بعد از چند ماه به بچه‌های سوری سپردیم. یک‌بار وقتی تماس گرفتند گفتند ما هنوز مثل زبان شما «لبیک یا زینب» می‌گوییم و دشمن فکر می‌کند هنوز فاطمیون اینجاست و جلو نمی‌آید.»

به همه می‌گفتم دل نبندید از خودم غافل شدم

ذهن سید مسافر پراست از خاطرات تلخ و شیرین جبهه‌ها، آرشیو عکس‌هایش پراست از رزمندگانی که دانه‌دانه از کنارش پر کشیدند. شهدایی مثل «مصطفی صدر زاده»، «سید مصطفی موسوی»، «فاتح»، «عقیل» و خیلی‌های دیگر که بخشی از این مسافر جامانده را با خود برده‌اند: «به همه می‌گفتم دل نبندید اما از خودم غافل شده بودم. اصلاً ما آنجا یک تمرینی داریم، به اسم دل کندن!» عکسی را بالا می‌گیرد و نشانمان می‌دهد و می‌گوید: «من این بنده خدا را خیلی دوست داشتم! هر کاری کردم نتوانستم به «عقیل» دل نبندم. در دخانیه شهید شد. ۱۶ شبانه‌روز جنازه‌اش روی زمین ماند. حسابی به هم‌ریختم. الآن دیگر گریه برای ما معنی نمی‌دهد. ماتمان می‌برد. برای ما این داغ است که فکر می‌کنیم عقب ماندیم. شب شهادت مصطفی. ماتمان برده بود. با جنازه‌اش هم شوخی می‌کردیم. می‌گفتیم قرار نبود تک‌خوری کنی بی‌وجدان!» اما وقتی جنازه‌اش را توی خاک می‌گذاشتند نمی‌توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و گریه می‌کردیم. مصطفی، چمران زمانه خودش بود. ملیت برایش هیچ معنی نداشت. گاهی اعصابم خورد می‌شود به شهدا می‌گویم بی معرفت‌ها یعنی من آن‌قدر لایق نیستم که حتی به خوابم بیایی؟ اندازه خواب که از تون سهم دارم. الآن شنیده‌ام یکی از بچه‌ها شهید شده است و جنازه‌اش نیست. دیشب من تا صبح در خانه راه می‌رفتم انگار همه سنگرها را دنبال جنازه محمد می‌گشتم. عزای ما این شکلی است. باید قورتش بدهی و این قورت دادن دانه‌دانه موهایت را سفید می‌کند. به یکی از بچه‌ها به اسم سید حسن گفتم بیا یک عکس بگیریم، سرت را بریدند من پز بدهم که من با فلانی رفیق بودم. گفت من شهید هم شوم چیزی گیر تو نمی‌آید. شهید شد. سرش را هم بریدند؛ اما اول سرش مفقود شد و بعد هم بدنش و آخر چیزی گیر من نیامد.»

بعضی‌ها هنوز ترس را تجربه نکرده‌اند

سیدمسافر لحظه‌ای خیار روی میز را برمی‌دارد و به سمت ما به شکل پرتاب تکان می‌دهد و می‌گوید: «ترسیدید؟ این‌که ترس نیست. این واکنش ایمنی بدن شماست. حالا می‌دانید ترس یعنی چه؟ ترس یعنی ۱۰ نفر را ۱۰۰ نفر ببینی. یا اصلاً چشم‌هایت از استرس نتواند جایی را ببیند. شما ساعت یک‌شب کار واجبی دارید یک آژانس می‌گیرید و می‌روید بیرون؛ اما بازهم می‌گویید این ساعت شب خوب نیست. به خدا اینجا خیلی امنیت است. باید طعم ناامنی را چشیده باشید. یک‌بار آخرهای شب در پارک بودیم به همه آدم‌های آنجا گفتم فکر کنید الآن از آن پشت چند نفر با ماشین و تانک می‌آیند و می‌ریزند و به سمت شما تیراندازی می‌کنند. یا در خانه‌ات نشسته‌ای و یک‌باره شهرت سقوط می‌کند. من شنیده‌ام وقتی یک کوچه را می‌گیرند، قبل از هر چیزی می‌گویند هرکس شیعه است خودش بیرون بیاید. آنجا قسم و آیه جواب نمی‌دهد. سر شیعه را می‌برند. بعضی از مردم اصلاً ترس را تجربه نکرده‌اند.»

زمان محاصره با امام حسین درد دل کردم

سید مسافر حالا نزدیک به سه سال است در خط مقاومت اسلامی فعال است. بعد از مشهور شدنش به خاطر نوحه‌ها، حضور در نماهنگی برای فاطمیون، این شهرت برایش دردسرشده و چند وقتی ست اجازه حضور در خط مقدم جبهه‌ها را ندارد. از او می‌پرسم زمانی بوده است که کار را تمام‌شده ببیند و فکر کند شهادت نزدیک است؟ سید مسافر جواب می‌دهد: «یک‌بار در تدمور با چند نفر از نیروهای سوری و مستشارهای ایرانی در محاصره مانده بودیم. رو به حضرت اباعبدالله ایستادم و گفتم: آقاجان اگر قرار است بمیرم، خب عشق است. قرار است اسیر شوم، بازهم عشق است. من گله‌ای ندارم. ولی یک نکته وجود دارد؛ دوست ندارم فردا بگویند ما فرماندهان و مسئولینشان را گرفتیم. این برای من به‌عنوان بچه شیعه زور دارد؛ اما به لطف خدا از محاصره بیرون آمدیم. یک‌بار هم با مصطفی صدر زاده برای شناسایی رفتیم و لو رفتیم، آنها مدام تیراندازی می‌کردند. صدر زاده به شوخی گفت: مگر شهدا قبل از شهادت از مرگشان خبردار نمی‌شوند، گفتم: چرا می‌شوند. گفت: پس چرا ما نفهمیدیم؟(می‌خندد) گفتم: لابد قرار نیست شهید شویم و آنجا دوتایی حسابی خندیدیم.»

منبع:عقیق



تازه‌تازه است این «مسافر» از راه رسیده، آن‌قدر که پیشانی‌اش هنوز آفتاب‌سوخته آسمان «سوریه» است و خواب‌هایش عمیق نمی‌شود چون از کیلومترها دورتر صدای انفجار را می‌شنود. او هنوز مثل همه سربازان لب «مرز» پوتین‌هایش را درنیاورده است؛ اما نه این «مرز» جغرافیایی سیاسی که کشورها را از هم تفکیک می‌کند که این مرز مدت‌هاست رنگ‌باخته است. مرز برای او و هم لشکریانش، «مرز مقاومت» است. مقاومتی که بسیاری را از راه‌های دور به شام رسانده است. مقاومت حالا چند سالی است نوحه شده است بر زبانش انگشتری شده است به دستانش تا نشان مقدس لشکر «فاطمیون» را همیشه همراه داشته باشد که این مقاومت آن‌قدر ریشه دوانده که نام فرزند ۱۱ ساله‌اش را به‌یک‌باره به نام یکی از شهدا تغییر می‌دهد.

در روزهایی که از حلب، خونین‌شهر جبهه‌های سوریه خبرهای خوب می‌رسید و بعد از ۴ سال حتی پرندگان آسمان این شهر طعم آزادی را چشیدند میزبان «سید مسافر» یکی از مشهورترین و محبوب‌ترین رزمندگان لشکر فاطمیون شدیم. لشکری از برادران شیعه افغانستانی که شور حسینی در دل‌هایشان برپاست  طوری که حرامیان تکفیری حتی از دیدن پرچم‌هایشان و فریاد «لبیک یا زینب» آنها هراس دارند. گفتگوی ما را با این رزمنده و مداح لشکر فاطمیون که به گفته خودش «صادق آهنگران» این لشکر نام‌گرفته بخوانید.

من یک مسافرم

کسی که به جبر از جایی به‌جای دیگر نقل‌مکان می‌کند نامش «مهاجر» می‌شود، اما کسی که با میل خود سفر می‌کند «مسافر» است و این تنها توضیحی ست که به ما درباره اسمش می‌گوید. اسمی که از ۱۳۸۲ برای خودش انتخاب کرده و با ما حتی از مقصد این مسافر نمی‌گوید. مسافر متولد ۱۳۶۳ در شهرری تهران است. بااینکه بیش از ۳ سال است رزمنده جبهه‌های سوریه و مدافع حریم اهل‌بیت است بی شناسنامه‌ بودن باعث شده نتواند کربلا را ببیند و می‌گوید: «به لطف این قصه تا حالا کربلا را ندیده‌ام.»

چون افغانستانی بودم مرا آموزشی بسیج نبردند

از ۱۳ سالگی در همان شهرری سرش به کارهای فرهنگی و پایگاه‌ بسیج‌ها گرم بوده و حسرت می‌خورد که کاش تمام بچه‌های افغانستانی می‌توانستند در چنین جمع‌های فرهنگی رشد کنند: «برای افغانستانی‌ها بسیج مثل یک مطاع بسیار دور است. یادش بخیر آن دوران یک بسیجی سرشار از انرژی بودم. می‌خواستیم آموزشی برویم تا در حوزه رسیدیم. به من گفتند: آقای مسافر شما نمی‌توانید بروید. گفتم: چرا؟ گفتند: چون خارجی هستید. گفتم: خارجی بودن که خوب است (می‌خندد)  مرا نگذاشتند بروم. سن کمی داشتم و آن موقع ضربه روحی بدی خوردم. شاید کس دیگری بود همان اول می‌بُرید؛ اما من بچه پرروترازاین حرف‌ها بودم. حالا عوضش  سر ایرانی‌ها درمی‌آید (می‌خندد) می‌آیند و می‌گویند تو را به خدا یک کاری کن ما دلمان می‌خواهد برویم سوریه؛ اما نمی‌شود (می خندد)»

قرار بود ۱۰ روز بروم ۳ ماه طول کشید

سید مسافر مداح است. مداحی که همه فاطمیون او را می‌شناسند و با نوحه‌هایش جان گرفتند و سینه زدند. خودش می‌گوید تبدیل‌شده‌ام به «صادق آهنگران» و برای فاطمیون نماهنگ هم ضبط کرده است و می‌گوید اگرچه به ضرر خودش شد اما این کارها به رزمندگان فاطمیون روحیه بیشتری می‌دهد؛ اما اینکه چه شد پای این مداح افغانستانی در شهرری به جبهه باز می‌شود؟ این‌طور تعریف می‌کند: «در شهرری هیئتی به نام «پادگان حضرت عشق (علیه السلام)» داشتیم. وقتی درگیری‌های سوریه را شنیدم. با خودم درگیر بودم. می‌گفتم من این‌همه لاف می‌زنم و در هیئت می‌خوانم باید بروم. یک روز بنده خدایی آمد و گفت کسی را می‌شناسد که می‌تواند دررفتن به سوریه به ما کمک کند. اواخر سال ۹۲ بود که در جریان لشکر فاطمیون قرار گرفتم. آن رزمنده مرا دید و بعدازآنکه حرف زدیم با هزار سختی و قایم‌موشک بازی بعدازآنکه ۶ ماه منتظرم گذاشت؛ بهار ۹۳ مرا برای ۱۰ روز برد؛ اما این ۱۰ روز سه ماه طول کشید! روزهای عجیبی بود. من بسیجی بودم، اما جنگ که ندیده بودم. آن مواقع در دمشق هم خیلی درگیری بود. وقتی ماشین وارد دمشق شد دود آتش‌ها را با تعجب می‌دیدم و صدای انفجار و گلوله از هرجایی شنیده می‌شد. واقعاً ترسیده بودم؛ اما می‌دیدم بقیه خیلی راحت کارشان انجام می‌دهند، زمان برد اما من هم عادت کردم.»

هر بار برمی‌گردم، از روز سوم دلم برای جبهه تنگ می‌شود

سفر ۱۰ روزه سید مسافر به سوریه سه ماه طول می‌کشد و حالا از این سه ماه‌ها در زندگی او زیاد است. مگر این خاک چه چیزی دارد که این‌همه آدم برای رسیدن به آن سر از پا نمی‌شناسند: «بعد از ۱۰روز با همسرم تماس گرفتم و گفت: چرا نمیایی؟ گفتم فعلاً هستم. گفت دل‌تنگ نشدی؟ گفتم مثل این است که بی‌بی زینب تمام دل‌تنگی‌های این سرزمین را برای خودش جمع کرده باشد؛ نمی‌گذارد کسی اذیت شود و کم بیاورد. آن‌قدر این سرزمین خاص است. وقتی می‌خواستم برگردم. یکی از بچه‌ها گفت: روز اول و دوم را می‌گذرانی اما از روز سوم به‌یک‌باره دل‌تنگ می‌شوی. راست می‌گفت از روز سوم دل‌تنگ شدم. شما تا حالا خدا را نزدیک خودتان احساس کردید؟ آن‌وقت چه حالی پیداکرده‌اید؟ تابه‌حال اتفاق بدی برایتان افتاده است که جان به لب شوید و مدام خدا را صدا کنید؟ آن موقع چطوری صدایش می‌کنید؟ انگار که خدا روبرویتان نشسته است. این حال برای زمانی است که یا مشکل‌دارید یا یک اشتباهی کردید و کارتان گیر است. ولی سوریه این‌طوری نیست. آنجا برای خدا قدم برداشته‌اید و حالتان حسابی خوب است. حس شرمندگی ندارید. شما وقتی برای کسی کاری انجام می‌دهید و از شما تشکر می‌کند کلی حالتان خوب می‌شود. حالا فکر کنید شما جایی هستید که می‌خواهید جانتان را برای خدا بگذارید. مسلماً حالتان خیلی خوب است و این حس و حال‌ها آدم را بدجوری دل‌تنگ می‌کند.»

مدافعان حرم عاطفی‌ترین‌های زمانه خودشان هستند

رزمندگان اسلام در جبهه‌ها چه شکلی هستند؟ شکل و شمایل رزمندگان جبهه مقاومت چقدر با تصویر ذهنی مردمی که تنها اخبار آنها را می‌شنوند مطابقت دارد؟ چه افراد و چه طبقه‌های فکری و اجتماعی در این جنگ حضور دارند؟ سید مسافر می‌گوید: «تصور شما نسبت به کسی که می‌جنگد چیست؟ جنگجو؟ رشید؟ خشن؟ اگر ازهرکسی درباره یک جنگجو بپرسید چنین نشانه‌هایی را می‌گوید. بچه‌های مدافع حرم دقیقاً برعکس این تصور هستند. آنها از جنس همین مردمی هستند که شاید از جنگ هم می‌ترسند. شاید کسی که اینجا در ایران نشسته است جنگجوتر از آن‌کسی باشد که آنجاست اما چه چیزی باعث شده که او برود سوریه و دیگری اینجا بماند؟ به جرات می‌گویم رزمندگان مدافع حرم بامحبت‌ترین، عاطفی‌ترین‌های زمانه خودشان هستند. از همه اقشار بین رزمندگان وجود دارد. در فاطمیون شما یک معمار حرفه‌ای می‌بینی. یک کارگر ساده‌ هم می‌بینی. حتی تاجر و سیاستمدار هم در این جمع پیدا می‌شود. یادم نمی‌رود یکی از تاجران شهره افغانستان را لابه‌لای جمعیت دیدم. گفت مسافر صدایش را درنیاور. من آمدم به تکلیفم عمل کنم. اگر شهید شدم که هیچ، اگرنه که دوباره برمی‌گردم. در این لشکر همه جور آدمی وجود دارد. هم‌ پولدار، هم تهیدست. هم دانشجو هم بی‌سواد»

ما ماه و سال مان را مدیون شهدا هستیم

چهارشنبه, ۱ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۱۱ ب.ظ


حضور جمعی از هنرمندان بسیجی استان قم در منزل شهیدمدافع حرم زینبی محمد حسین سراجی به مناسبت شب یلدا

شب و روز

@bisimchi1