مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

اینجا شهدا دستشان خیلی بازه...»

جمعه, ۱۰ دی ۱۳۹۵، ۰۵:۵۲ ب.ظ


خاطره شهید پورهنگ

دلهره عجیبی داشتم. چند روز بود که تماس نگرفته بود و پیامی هم نفرستاده بود. خبری از او نداشتم و نمی دانستم چه اتفاقی برایش افتاده است. تنها کاری که از دستم برمی آمد، دعا بود و دعا...

مادرم همان شب خوابی دید که کمی آرامم کرد. شهید امیر علی محمدیان که پیکرش هنوز بازنگشته است، دست همسرم را گرفته بود و او را به مادرم رسانده بود و گفته بود: این هم دامادت، صحیح و سالم!

همان شب تماس گرفت. از خوشحالی نزدیک بود بال دربیاورم. گفت که چند روز درگیر بوده و نمی توانسته تماس بگیرد. خواب مادرم را برایش تعریف کردم. چند لحظه سکوت کرد و با بغضی در صدایش گفت: معلومه هنوز لیاقت رفتن ندارم. برایم دعا کن. «اینجا شهدا دستشان خیلی بازه...»

https://tlgrm.me/joinchat/DLhywECrdBuM5N_l-NjpHg


وارد سوله ها که می شدیم برای پذیرایی از مهمانها به من می گفت احسان جان تو سوله چند نفر هستند

می گفتم نمی دونم سیصد نفری می شوند.

می گفت الان تو سه ثانیه سیصد تا صلوات برا شهید درویشی دشت می کنیم باصدای بلند و داش مشتی ای که داشت می گفت شادی روح شهید درویشی صلوات....

سوله بعدی شهید برونسی و به ترتیب می رفت و واقعا به برکت همین صلواتها کارمون هم  خیلی برکت پیدا

 می کرد.

با عملکرد سریع سید از چند صد نفر به خوبی پذیرایی می کردیم خیلی زود سفره ها رو پهن می کردیم بعضی ها دو تا ماست یا نوشابه می خواستتد سید بدون هیچ ممانعتی می داد.

می گفتم سید جان اینطوری حاتم بخشی می کنی اگه کم بیاری می خوای چیکار کنی ؟؟!

می گفت کم نمیاد اینها مال ما نیست که ، مال شهداست ما هم کارگر زائرهای شهداییم ان شاالله خودشون برکت 

می اندازند و واقعا هم برکت پیدا می کرد.

راوی :دوست شهید 

کانال شهید مدافع حرم پهلوان آقا سید میلاد مصطفوی

@ShahidMiladMostafavi

روز عاشورا بود بیاد دارم تواون روزای شلوغ میگفت تعدادی ازدوستان و همکارانشون گوشی های همراهشان را خاموش کرده بودندکه اعلام آماده باش ندهند ولی ایشون تو همان روزها پابه پای فتنه گران ایستاد. دریغ از اینکه مقابل دشمنان اسلام ضعف نشان دهد. وقتی که ایشان ازناحیه  گردن و دست و پا مجروح میشوند و به بیمارستان بقیه الله انتقال میدهند و درمنزلمان هیئت دهه اول محرم یعنی شب شام غریبان مداح مجلس انتهای عزاداریها برای بیماران شفای عاجل خواستند که همان لحظه گفتند برای بهبودی حال آقا مرتضی هم دعا بفرمایید ما و خانواده ی ایشان سراسیمه خودمان را به ایشان رساندیم . با لباس بیمارستان به تن دست و پا شکسته و مهرهای گردن آسیب دیده...

 شهید کریمی در همان روزها عشق به ولایت مداری و شهادت داشتند که بامردانگی خودش رابه عشق حقیقی یعنی شهادت رساند...

شهیدمدافع حرم مرتضی کریمی

جانباز فتنه88

بصیرت

@bisimchi1

وداع خانواده شهید با شهیدشان

چهارشنبه, ۸ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۳۷ ب.ظ


وداع خانواده شهید مدافع حرم  فاطمی شهید سیدعلی.دوست.حسینی در معراج شهدا

لشکر فاطمیون ورامین

https://telegram.me/joinchat/C9nfRDyiUT9Ge3dS7KO61g

شھداے مدافـــع حـــرم قــــمــ

شهید جاویدالاثر«محمدصدیق رضایی»

چهارشنبه, ۸ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۳۴ ب.ظ

شهید جاویدالاثر«محمدصدیق رضایی» متولد:1346 که در سال 1394 در سوریه -درعا ، بصرالحریر به شهادت رسید

خاطره ای که میخوانید به روایت همسر شهید نوشته شده است:

چندروزی بیشتر از اومدن کربلایی به مرخصی  نگذشته بود که توی یک عصر زمستونی گوشیش زنگ خورد

جواب داد بعد یه احوالپرسی گرم یک دفعه گفت:

واقعا!

مطمئنی؟

بعدگفت:

«ان الله انا الیه راجعون»

وقتی تماسش قطع شد ازش پرسیدم:

چی شده؟

چرا اینقدر ناراحت شدی؟

گفت:

دوتا از فرماندهامون شهید شدن...

خدابیامرزتشون آدمهای خوبی بودن،شجاع دلسوز و باتجربه...

فردا تشییع پیکرشونه حتما با هم بریم

صبح روز بعد ساعت نه صبح راه افتادیم و رفتیم حرم

جلوی درب ورودی حرم که رسیدیم تابوتهای شهدارو بردن تو صحن

یه لحظه وایستاد و با لبخند بهم گفت:

خانم یه روز من رو هم اینجوری میارن حرم

دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره!

چشمام پر از اشک شد و گفتم:

محمد اینجوری نگو خدا نکنه...

ڪانال رسمی سردار «شـ‌هیدرضا بخشی» فاتح

telegram.me/joinchat/DJP5pj3sxeJqr18_mBeo9Q


درب تویوتا باز شد و مردی با لباسهای خاکی رنگ و اورکت از آن پیاده شد، همه در ابتدا فکر کردند، خواب 

می بینند، اما این واقعیت بود، ابوحامد آمده بود تا نیروهایش را تنها نگذارد.

فرمانده گروهان جلو رفت و حاجی را در آغوش گرفت و بعد بچه ها یکی یکی جلو رفتند و با او احوالپرسی کردند

در دل آن شب سرد، دیگر کسی سرما را حس نمی کرد، گرمای حضور حاجی همه سنگرها را گرم کرده بود

پشت تویوتا چند جعبه مهمات و غذای کافی برای چند روز بود.

رزمنده ها دور حاجی بودند و درباره ادامه عملیات حرف می زدند، بسیاری از نیروها برای اولین بار ابوحامد را می دیدند و خرسند از اینکه با فرمانده شان از نزدیک گفت و گو می کنند، گرم شده بودند.

وقتی همه مشغول صحبت بودند، دونفر که همراهان حاجی بودند، مهمات و آذوقه ها را خالی کردند و پشت سر بقیه رزمنده ها نشستند.

آن روزها کسی نمی دانست که این جوان نسبتا لاغر که همه جا شانه به شانه ابوحامد و همیشه در حال فعالیت است، کیست؟ و بعدها قرار است چکار کند؟

آنقدر خاکی و بی ریا بود که حتی بعد از شهادتش کسی نمی دانست، سمت او معاون فرماندهی لشکر بود

آن جوان فعال کسی نبود جز فاتح دلهای فاطمیون، سردار شهید رضا بخشی.

فردای آن روز نیروها با حضور حاجی عملیات را آغاز کردند و ضربه سختی به دشمن زدند

پرچم سرخ حسینی را بر فراز تل اذان نصب کردند و همگی با هم نماز عشق خواندند

عملیات تل اذان با پیروزی رزمندگان فاطمیون خاتمه پیدا کرد و این نقطه استراتژیک به دست دلاورمردان فاطمی از حضور تروریست ها پاکسازی شد.

این شب ها وقتی شبکه های تلویزیون خبر آزادی کامل حلب از چنگال تروریستها را پخش می کنند، اشک در چشمانم جمع می شود، یاد شهدایی به خاطرم می آید که با قطره قطره خونشان سنگرها را حفظ کردند و در نقاط مختلف حلب جانفشانی کردند.

حلب آزاد شد، در حالیکه خون شهدای فاطمیون در نقطه نقطه آن ریخته شده است و این آزادی نه تنها برای سوریه؛ بلکه برای تمام کسانی که در جبهه مقاومت اسلامی می‌رزمند، شیرین است

این تروریست‌ها نبودند که در حلب شکست خوردند؛ بلکه این آمریکا و اسرائیل و عربستان بودند که بعد گذشت چهار سال و اندی زبونانه خاک حلب را ترک کردند

آزادی حلب را باید به خانواده شهدایی تبریک گفت که فرزندانشان را در راه دفاع از حفظ حریم ولایت فدای حضرت زینب(س) تقدیم کردند

نام حلب برای بچه های فاطمیون با یادآوری خاطراتی که گاه قلب آدمی را می فشارد همراه است و ناخواسته اشک را بر دیدگان جاری می سازد.

کاش ابوحامد می ‌بود و می‌ دید که حلب، شهر خون، آزاد شد...

اختصاصی کانال ابوحامد

ڪانال رسمی سردار شھید«علیرضا توسلی» ابوحامد

telegram.me/joinchat/BBDnjECMmP0PBKuxlcrTzA

سید میلاد دوست داشت شهید گمنام باشد

چهارشنبه, ۸ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۲۲ ب.ظ


سید مهدی مصطفوی برادر شهید درباره شهید سید محمد می‌گوید:

سید میلاد لیسانس عمران داشت و دو سال در آزادراه ساوه همدان خدمت کرد. در آن پروژه سرپرست آزادراه بود.

وی افزود: او بسیار اهل ورزش بود، کمربند مشکی جودو داشت و در ورزش‌های رزمی مقام دومی کشور را به دست آورده بود، در ورزش زورخانه‌ای هم شرکت می‌کرد.

 اهل مسجد بود و به نمازش خیلی اهمیت می‌داد. 

همیشه خمس مالش را دقیق حساب و پرداخت می‌کرد، هیچ وقت برنامه هیئت را ترک نمی‌کرد. 

برادر شهید مصطفوی ادامه داد: سید میلاد شخصیت دستگیری داشت و اگر کسی از ایشان کمک می‌خواست چیزی کم نمی‌گذاشت. به خانواده شهدا بسیار خدمت می‌کرد و همیشه از آنها دلجویی می‌کرد، اکثرا در اردوگاه شهید درویشی خادم‌الشهدا بود، هر سال از اردوگاه به دیدار مادر شهید درویشی هم می‌رفت.

وی گفت: سید میلاد حدود ۱۲-۱۳ سال خادم‌الشهدا بود و آرزوی شهادت در عمق جانش نفوذ کرده بود. 

خیلی تلاش می‌کرد که او را به سوریه اعزام کنند. حتی می‌گفت که من هزینه بلیط هواپیما و مخارج خودم در سوریه را می‌پردازم فقط من را با خود ببرید. آرزوی شهادت در خون سید میلاد بود.

او در ادامه اظهار داشت: برادرم ۲۹ ساله و مجرد بود، عضو سازمان نظام مهندسی بود و در پروژه ساوه همدان که به آزادراه کربلا معروف است دو سال مشغول به کار بود. در آزمایشگاه بتون همدان کار می‌کرد و در ساخت پل‌های شهری همدان مسئولیت نظارت داشت.

برادر شهید مصطفوی افزود: همرزمان شهید از دلاوری‌های او بسیار می‌گفتند. آنها معتقد بودند که سید میلاد با ما فرق داشت، بسیار دلاور بود و جرئت بسیاری داشت همیشه در عملیات‌ها جلوتر از دیگران حرکت می‌کرد، آن نقطه‌ای هم که برادرم در آنجا شهید شده ظاهرا ۵۰۰ متر جلوتر از بقیه بچه‌ها بوده است.

وی تأکید کرد: به نظر بنده عشق شهید به عمه‌اش حضرت زینب سلام الله علیه او را به سوریه کشاند، از همان زمانی که سوریه ناامن شد و سید میلاد دید که حرم حضرت زینب سلام الله علیه در معرض خطر است می‌گفت من باید بروم، نمی‌توانست صبر کند. روزی که به سید میلاد زنگ زدند و خبر دادند که باید برود و روز اعزام رسیده است خیلی خوشحال شده بود، سر از پا نمی‌شناخت، حال خاصی پیدا کرده بود، انگار اصلا در این دنیا نبود و می‌خواست بال دربیاورد و پرواز کند.


وی افزود: در سوریه که بود با ما ارتباط تلفنی داشت تا یک هفته قبل از شهادتش که گفت ما عملیاتی در پیش داریم و باید برویم، در همان عملیات سید میلاد به آروزیش رسید و شهید شد.

برادر شهید گفت: سید میلاد با اینکه از نظر مادی و دنیوی چیزی کم نداشت، اما وابسته به موقعیت و جایگاه دنیوی نشده بود، وقتی خاطرات و کتاب‌های شهدای دفاع مقدس را می‌خواند به حال آنها حسرت می‌خورد. وقتی می‌دید که شهدای دفاع مقدس از همه چیزشان گذشتند و آن طور جانفشانی کرده و از وطن و انقلاب دفاع کردند سید میلاد هم آرزوی شهادت می‌کرد و می‌گفت کاش روزی بیاید که من هم شهید شوم.

وی ادامه داد: یکی از شهدایی که سید میلاد او را الگوی خود قرار داده بود، شهید مهدی زین‌الدین بود، عکس این شهید بزرگوار را در خانه داشت. حتی عکس شهید زین‌الدین را روی لباسش چاپ کرده بود و همیشه زیر لباس بیرونش می‌پوشید. می‌خواست همیشه عکس شهید زین الدین روی سینه‌اش باشد.

 وقتی که می‌خواست با کسی درددل کند با شهدا صحبت می‌کرد. در شهر خودمان به خانواده شهدا سر می‌زد و از پدر و مادر شهدا دلجویی می‌کرد. اگر کمکی از دستش برمی‌آمد برای آنها انجام می‌داد.

برادر شهید اظهار داشت: سید میلاد خیلی دوست داشت کربلا برود اما قسمت نشد امسال من بعد از شهادتش به نیابت از برادرم به کربلا رفتم.

وی افزود: بیشترین انسی که در خانواده داشت با مادرم بود، با مادرم خیلی دردودل می‌کرد روحیات سید میلاد با روحیات مادرم از لحاظ معنوی و دینی خیلی به هم نزدیک بودند، بعد از فوت مادرم سید میلاد خیلی تنها شد. هر وقت مادرم نماز می‌خواند سید میلاد از مادرم می‌خواست که برای شهادتش دعا کند اگر ما به دوستان و آشنایان التماس دعا می‌گوییم برادرم فقط می‌گفت دعا کنید که من شهید بشوم برای هر کسی هم که می‌خواست دعا کند دعا و آرزوی شهادت می‌کرد، اگر کاری برایش انجام می‌دادم و می‌خواست از من تشکر کند می‌گفت ان‌شاءالله شهید بشوی، شهادت یکی از بزرگترین آرزوهایش بود.

برادر شهید مصطفوی گفت: از وقتی که رفت تا زمان شهادت فقط ۱۴ روز طول کشید. 

سید میلاد دوست داشت شهید گمنام باشد، شب قبل از عملیات به همرزمانش گفته بود من دوست دارم گمنام بمانم اگر شما هم شهید بشوید من شما را عقب نمی‌آورم تا در منطقه بمانید و گمنام باشید همان چیزی که برای خودش دوست داشت برای دوستانش نیز همان را می‌خواست.

راوی : برادر شهید 

 https://telegram.me/joinchat/Bc1v3z-zHaCvt3Rg1RLwmQ

خاطره شهید پورهنگ

چهارشنبه, ۸ دی ۱۳۹۵، ۰۸:۱۹ ب.ظ


با هم رفت و آمد داشتیم. یادم می آید کوچکتر که بودیم گاهی به منزلشان می رفتیم و شب می ماندیم. بعضی شب ها هم حرف ها گل می انداخت و تا اذان صبح می نشستیم به حرف زدن.

همیشه فکر می کردم خیلی سخت است که ساعت ها حرف بزنی اما از کسی بدگویی و غیبت نکنی.

اما آن شب ها، ساعت ها برایمان حرف می زدند و من متعجب می شدم که چطور این چند ساعت بدون حتی یک کلمه غیبت سپری می شد...

راوی: از بستگان شهید پورهنگ

https://tlgrm.me/joinchat/DLhywECrdBuM5N_l-NjpHg

آسمان نشین مهربانم تولدت مبارک

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۴۴ ب.ظ



به مناسبت بیست و پنجمین سالگرد تولد شهید عباس آبیاری قرائت زیارت عاشورا در کنار مزار شهید

 پنج شنبه ۹ دی ماه - ساعت ۱٦ 

شهریار،عباس آباد گلزار شهدای عباس آباد کرشته

منتظر حضور گرم شما عزیزان هستیم.

ارسالی خواهر شهید

@bisimchi1

به بهانه ۹ دی روز بصیرت

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۲۴ ق.ظ


شهدای مدافع حرم مصداق کامل بصیرت و آگاهی بودند

درفتنه۸۸از حریم ولایت دفاع کردند تا در دفاع از حریم امامت برگزیده شدند.

مهدی حیدری فتنه۸۸

@gharchaknews

خداوند صبرش را هم خواهد داد

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۱۶ ق.ظ

برادر شهید گفتند: آخرین حرفی که زمان وداع از شهید شنیدیم این بود که گفتند، طاقت داشته باشید، زمانی که من بروم و شهید بشوم ،خداوند صبرش را هم خواهد داد، بعد آخرین جمله را در مورد وصیت نامه زدند و گفتند، این طوری که حواله است دیگر برنخواهم گشت.

وی با بیان اینکه این سری چهارم اعزام شهید مجید سلیمانیان بود گفت: پیکر مطهر هنوز برنگشته است و مفقود الاثر هستند ولی می دانیم که 17 اردیبهشت سال 95 شهید شدند و طبق آن چیزی که گفته اند منتظر پیکر نباید باشیم چون بر نخواهد گشت و در منطقه ای قرار دارد که امکان دسترسی به آن نیست.

برادر روحانی شهید سلیمانیان ادامه داد: مادر وقتی خبر شهادت ایشان را شنیدند گفتند، یا زینب(س) بچه ام فدای شما، این قربانی را از من قبول کنید و شفاعت نمایید.

وی افزود: از زمانی که مادر خواب حاج آقا مجید را دید امید دارند که پیکر ایشان برگردد، صبری که حضرت زینب(س) به مادر شهید داده است و با وجود سختی داغ جدایی از دلبند، خوابی که دیدند تا حدودی آرامش را به قلب ایشان برگرداند، مادر خواب دیدند که آقا مجید آمده و گفته است، مادر ناراحت نباش، من به زودی به کرج بر می گردم، بر می گردم نزدت و دیگر هم از کنارت نخواهم رفت.

روحانی شهید "مجید سلمانیان " استاد حوزه علمیه و دانشگاه در اوایل اردیبهشت ماه سال جاری از شهرستان فردیس برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) به سوریه اعزام شد و در تاریخ16 اردیبهشت ماه در منطقه خان طومان حلب، توسط تروریست ها تکفیری به درجه رفیع شهادت نایل آمد

حدود ساعتهای 10صبح بود یکی از رفقای طلبه از تلشغیب اومد بهمراه یک طلبه دیگه که ایشون رو تازه میدیدم.یک طلبه درشت هیکل واقعا درشت بودهاااا.دونفری اومدن داخل و بعد سلام علیک رفیقمون مارو به هم معرفی کرد و بعد یک نشست کوچولو به اتفاق علی آقای فصیحی رفتیم که مجموع شدیم چهار نفر رفتیم خانطومان.

خب اول رفتیم سراغ مقر فرهنگی که به طلبه جدید ورود نشون بدیم و بعدشم رفتیم مقر فرماندهی خانطومان.

داخل شدیم دیدیم به به همه ارکان تیپ جمع شدن دورهم و شرایط جور بود واسه معارفه این طلبه جدید ورود بعنوان روحانی خانطومان و مسئول فرهنگی اونجا.

رفیقم شروع کرد خب بسم الله الرحمن الرحیم خب به حول قوه الهی مسئول جدید فرهنگیتون هم رسیده و از امروز ان شاءالله مشغول به خدمت میشه.بعد این صحبتها یک گپ و گفت کوچیک شدو و فرمانده تیپ از حاج آقا پرسید خب اسم شریف شما؟؟؟

که حاج آقا هم با همون صدای درشتش جواب داد والا توی تهرون به اوسکولا میگن عبدالله کوچیک شما عبدالله آقا تا این حرفو زد یه عده زدن زیر خنده یه عده ناراحت و خود فرمانده هم قرمزززز ولی خندون😂😂😂😂.آقا اصلا یه وضعی شده بود.منکه رسما اعلام برائت کردم گفتم من با اینا نیستم اومدم آب بخورم برم.هنوز شیخ عبدالله نفهمیده بود چه دسته گلی به آب داده که خوشبختانه فرمانده مجلسو جمعو جور کردو اون بزرگواران هم به ترتیب خودشون و مسئولیتشون معرفی کردن.اومدیم بیرون و کلی بهش خندیدیم😂😂 که شیخ گل به خودی زدی چرا و اصلا بنده خدا حواسش نبود که فرمانده تیپ هم اسمش عبدالله.

خیلی این روزای خوش زیاد نبود ولی توی همین کم بودنش عمیق تو دلم رفته بود.اگر روزی یبار همو نمی دیدیم دلمون براهم تنگ میشد و وقتی همدیگه رو می دیدیم کلی همو بغل میکردیم.وقتی میومد مقرمون کلی تحویلش میگرفتم واسش سالاد درست میکردم.دوغ درست میکردم.و همیشه میگفت مدیونی اگر فکر کنی واسه اینا میام پیشت من واسه خودت میام داداش منم میگفتم آره میدونم فقط نمیدونم چرا وقت ناهار دلتنگم میشی.

شبو روز کار تبلیغی میکرد.انصافا خیلی اینور اونور میدوید شبها میرفت خط با بچه ها میشست که پاسخگوی مسائل شرعی شون باشه.

یه روز بد البته برای من که دقیقا روز مبعث حضرت رسول🎉🎊🎉 بود من رفتم خانطومان وقت نماز ظهر بود چون با ماشین بودم گفت چنتا از این طلبه ها رو برسون مقرهای خانطومان تا به نماز جماعت برسن.خودشم با حاج علی فصیحی رفت موقعیت خمپاره های خانطومان که هم روز مبعث رو جشن برگزار کنن هم نماز اونجا باشه که هم البته موقعیت خمپاره ها توی خانطومان نبود بیرون از خانطومان بود.من نماز ظهر رو مقر یاسر بودم و بعد نماز برگشتم مقر فرهنگی و داشتم با بچه های مهندسی درمورد حمام های بچه ها صحبت میکردم که متوجه برخورد خمپاره توی خانطومان شدم.

اولش جدی نگرفتم گفتم چنتا میزنن واسه ثبتی گرفتن اما یکم که گذشت شدت پیدا کرد و فقط خمپاره نبود حرومی ها شروع کردن به زدن کپسول که اتفاقا مقر فرهنگی رو هم زدن اما بنده حقیر توفیق شهادت و جراحت نداشتم.

خلاصه خمپاره و کپسول شدت گرفت که من مجبور شدم داخل خو مقر توی یک کنج راه رو بشینم تا بلکه فشار کمتر بشه و برم بیرون ببینم چطور شده.

حین این شدت کپسول شروع کردم واسه سلامتی بچه ها آیه الکرسی خوندن و چهار قل خوندن.

خلاصه خیلی گذشت شاید یک ساعت یک ریز میزدن تا اینکه صدای موتور شنیدم و متوجه شدم شیخ عبدالله داره صدا میزنه فلانی فلانی اینجایی؟؟؟(منو داشت صدا میزد)

منم رفتم بیرون صدا زدم آره بیا داخل.خلاصه اونم گفت بیا بریم وضعیت آروم نمیشه.سوار موتور شدم منو شیخ عبدالله و حاج علی فصیحی.شیخ عبدالله پرسید کجا بریم گفتم هرجا خودت صلاح میدونی و بلاخره رفتیم سمت خط یاسر که مسیرش از روبروی کوچه بهداری بود.

رسیدیم اونجا و موتور رو گذاشتیم کنار و مشغول شنیدن مخابره ها بودیم که از خونه نزدیکمون صدا آدم شنیدیم.اولش فکر کردیم حرومی ها جلو اومدن و ماهم سلاحامون رو مسلح کردیم و یواش وارد شدیم که متوجه شدیم دوتا از بچه های 25 کربلا نشستن تا کسب تکلیف کنن آخه خمپاره 60 داشتن.اونجا نشستیم که یکیشون گفت ای خداااا این آخوندا مارو اینجاهم ول نمیکنن و کلی خندیدیم😂😂😂.شیخ عبدالله رو به من کرد گفت فلانی میترسی گفتم نه اما اینکه نمیتونیم کاری کنیم کلافم کرده چون فقط خمپاره بود((حرکت کردن بیجا در این مواقع حماقته البته باید حواس به اطراف باشه و دیدبانها مراقب خط اول باشن که حرومی ها نیان جلو)) .خلاصه در همین حین یکی از بچه های 25 کربلا به شیخ عبدالله گفت حاجی عمامتو بردار نزنننت که خود شیخ عبدالله گفت این تاج بندگیه بنده این مواقع نشون بندگیشو برنمیداره.

منم پشت بندش گفتم اوردیم خونی بشه به خونمون که توی تشیع ازش استفاده کنن.

یخورده آسمون خلوت تر شد.حرکت کردیم جلو ولی دوباره حرومی ها شروع کردن و متاسفانه یکی از بچه های فاطمیون پاش ترکش خورد و مجروح شد.

و بلافاصه شیخ عبدالله موتور رو سوار شد و مجروح رو توی اون وضعیت برد عقب.وقتی برگشت دیدم زیر سینه خشابش چنتا خشاب پر آورده و یک شل آب معدنی.

همونجا موندیم چون خط اول شکست خورده بود.حدود ساعتهای 3 بود که اونجا موندیم.شب شد من ضعف کرده بودم به شیخ عبدالله گفتم داداش ضعف کردم شکلاتی چیزی داری؟؟؟تا اینو گفتم میخواست بره برام هرطور شده یچیزی پیدا کنه.و چون میدونستم خطر جونشو داره اجازه ندادم بره گفتم نمیخوام بری یک کارش میکنم.کنار هم دراز کشیده بودیم که چنتا کرم شب تاب توجه منو جلب کرده بود.خیلی لحظه قشنگی بود هیچوقت از یادم نمیره اون لحظه رو.به شیخ عبدالله نشونشون دادم.هوا عجیب سرد شده بود از طرفی ضعف هم کرده بودیم.حدود ساعتهای 9 شب شد که یکی از بچه های کربلای 25 اومد منو صدا زد و گفت فلان جا شکست خورده باید یک مربع دفاعی درست کنیم.و گفت شما با چنتا از بچه ها سمت راست رو داشته باشین و غلامعباس(شهید محمد اسدی)با نیروهاش سمت چپ رو دارن جلو فلانیه و عقب هم فلانی.اینارو گفتو رفت.نیم ساعت بعد شنیدم مجروح شده تیر خورده توی شکمش.بقدر تاریک بود که قابل توصیف نیست.حرومی ها با تیر رسام به هم علامت میدادن.

یکی از بچه های فاطمیون پاش مجروح شده بود.رفتم کنارش قربون صدقش شدم شروع کردم به دلداری دادن که مبادا نگران باشی ان شاءالله صبح همه چی درست میشه.یادم نمیشه اون جوون میگفت چهار ساله مادرمو ندیدم.یبار ببینمش بعدش فدای بی بی میشم.راستش یطوری گفت مادرمو ندیدم احساس کردم روحیشو از دست داده منم زدم توفاز عاشقی اول پرسیدم تابحال عاشق شدی؟؟؟خندید گفت آره.دستشو فشار دادم گفتم ای ناقلا هنوزم دوستش داری؟؟؟با ذوق گفت آره حاجی خیلی میخوامش😉

منم شروع کردم از عشقو عاشقی گفتن.طفلی طوری تحت تاثیر قرار گرفت که یک حلقه دستش بود داد بمن گفت دوست دارم بهت هدیه بدم.

منم گرفتم. خلاصه شرایط ردیف شد فرستادیمش عقب البته باید کلی سینه خیز میرفت.

حدود ساعت 12 بود به شیخ عبدالله گفتم بریم داخل اون سنگره اونجا گرم تره.رفتیم اونجا ولی اونجا هم سرد بود واسه همین کنارهم خوابیدیم.

نوبتی میخوابیدیم و نوبتی گوش میکردیم که صدای پا اگر اومد واکنش نشون بدیم آخه با چشم هیچی دیده نمیشد.البته شیخ عبدالله خرپف میکرد من هی بیدارش میکردم که جون شیخ درست بخواب بذار گوش کنم چون با اون وضعیت اگر حرومی ها میومدن جلو دقیقا میفهمیدن ما کجائیم.

ساعت حدودا 2:55دقیقه سحر جمعه بود که متوجه شدیم خط جلومو دارن برمیگردن عقب.شیخ عبدالله رو بیدار کردم گفتم شیخ فکرکنم باید بریم عقب.و شیخ عبدالله گیج خواب بود که بلند شد و راه افتادیم حدود 20 متر بود رفتیم که شیخ عبدالله بهم گفت اشتباه نری تو مسلحین بهش گفتم بیا بامن یکم دیگه رفتیم که یک خاکریز بود اول من رد شدم و اونطرف خاکریز ایستادم تا شیخ عبدالله بیاد.

تا شیخ عبدالله اومد بالای خاکریز که رد شیم یکدفعه پاهاش خم شد و با ذکر یا زهرا یا زهرا افتاد پائین یادمه 4یا 5 تا یازهرا گفت.

من اول فکر کردم پاش تیر خورده بعد متوجه شدم داره شهادتین رو میگه همینطور که میگفت اشهدان لااله الاالله و اشهدان محمدان رسول الله.اشهدان علیا ولی الله که لرزید و پرکشید به آسمون منم تا شهادتینشو شروع کرد نشستم کنارش و شروع کردم به سلام دادن چون مادر شیخ عبدالله اونجا نبود یقین داشتم اهل بیت میان به بالینش مخصوصا وجود نازنین حضرت زهرا سلام الله علیها

السلام علیک یا رسول الله

السلام علیک یا امیرالمومنین

السلام علیک یا فاطمه الزهرا

السلام علیک یا حسین ابن علی

السلام علیک یا حسن ابن علی

توی همین حالو احوال بودم که یکدفعه شیخ عبدالله با صدای نحیفی گفت سینه خشابم رو بازکن سنگینی میکنه.

سریع سینه خشابشو باز کردم و گفتم الان میرم کمک میارم و شیخ عبدالله دستمو گرفت و گفت نمیخواد خیلی خوابم میاد میخوام بخوابم و خوابید.

از اونجایی که کسی دیگه ای اونجا نبود خواستم برم یکی دیگه رو پیدا کنم که شیخ رو عقب بکشیم ولی یک لحظه احتمال دادم که شاید کسی نباشه و نتونم برگردم و به همین خاطر عمامه خونیش رو بخاطریکه حرومی ها استفاده تبلیغی نکنن با چفیه خونیش برداشتم و بیسیمش رو هم چون مسئله حفاظتی پیش نیاد برداشتم و اومدم به سمت عقب.

تا مقدار زیادی اومدم عقب ولی کسی نبود.از طرفی چون خط شکست خورده بود نمیتونستم داد بزنم که مبادا خودم لو برم و از طرفی بقدری تاریک بود که هیچی دیده نمیشد(البته با این تفاسیر بازم داد زدم که شاید یکی پیدا شه)اومدم جلوتر و به گروه غلامعباس(شهید محمد اسدی) برخوردم جریان رو به غلامعباس گفتم غلامعباس گفت حاجی دارن مسیر برگشت رو میبندن باید زنده هارو برسونیم عقب شرایط بردن شهید نداریم و واقعا هم درست میگفت چون مجروح باهامون بود.

از مسیر کوچه بهداری برگشتیم عقب.حدود ساعت 4 نیم بود که پیاده رسیدم خلصه اما خب...

منو یک عمامه خونی و یک بیسیم و یک چفیه خونی.

صبح جمعه بود بارون میومد.شیخ مجید سلمانیان رو خدا با بارون رحمتش غسل داد.

رفقا امشب خیلی ها کنار خونواده هاشون نیستن یه عده مثل شیخ مجید سلمانیان یا همون شیخ عبدالله شهید شدن یه عده مجروحن و بیمارستانو یا نقاهتگاهن یه عده هم از شیر بچه های حضرت زهرا توی خط مقاومت توی سرما دارن نوکری بی بی زینب میکنن.

جای همشون سبز دم همشون گرم.

خدا مارو به شهدا برسونه.همون خدای رحمان و رحیم تمام عاشقای اهل بیت رو به جبهه مقاومت برسونه که آرزو شون فدای اسلام شدنه.

فاتحان فردا

سفر به مشهد

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ق.ظ


سالروز شهادت شهید مدافع حرم حمیدرضا تقوی فر

اواخر شهریور ماه سال ۱۳۹۳درمسیرسفر به مشهد مقدس با خودرو شخصی به اتفاق اعضاء خانواده بودیم،

شهید گفت:

بچه ها موقعه نهار شده ، اگر پارک یا جای سرسبز ، سایه درختی که به نظرتون مناسب بود بگین تا نگه دارم…

بچه ها وقتی دیدن به محل مورد نظر رسیدند گفتند: بابا جون نگه دار…

بعدهم زیراندازی پهن کردن و سفره انداختن

همه ما کنار سفره نشستیم که غذا بخوریم

صداش کردم و گفتم حاج حمید چیکار میکنی؟ بیا ناهار بخور…

دیدیم شهید کنار جوی آب نشسته و داخل جوی آب رو تمیز میکنه!!!

حاج حمید گفت: جوی آب بخاطر مقداری زباله بند آمده و آب براحتی جریان نداره…

بهتره تمیزش کنم تا جریان آب روان بشه و مسافرین که میان میشینن استفاده کنند…

راوی:(همسرشهید)

خاطرات ناب شهدا

شهید حمید تقوی فر

ڪانال خـاڪـےها

telegram.me/joinchat/AtQMXTwpQdo8yChf_PrD7g

دلنوشته ی خواهرشهید حسین فیاض

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۱:۰۷ ق.ظ


حسین فیاض 

شهید حسین فیاض متولد شب یلدای سال1370 درمشهدمقدس است. 

او از کودکی بسیار باهوش وبازیگوش بود. ازمقطع راهنمایی درکنار درس خواندن کار هم می کرد وبزرگتر که شد کمک خرج خانواده هم بود. 

پسری شجاع و شوخ بود.غیرت اودر میان برادرانش مثال زدنی بود.درمیان اعضای خانواده مادرش رابسیار دوست داشت. هربار که ازسوریه زنگ میزد اولین حرفش این بود: "سلام ارباب" 

حسین وقتی خبر محاصره حرم حضرت رقیه (سلام الله علیها) را شنید آرام وقرار نداشت تا اینکه 10دی ماه درست ده روز بعد ازبیست ودو سالگی اش به سوریه رفت. 

دراولین اعزام بعد از دوماه بازگشت. درمدت مرخصی مدام توی فکربود بسیارکم حرف شده بود حرفی هم اگرمیزد ازسوریه وجنگ وشهادت بود. تا اینکه دوباره راهی شد اما این بار با رضایت مادر... 

حسین برای باردوم دریکشنبه 17م فروردین برای دفاع ازحرم عمه سادات به سوریه رفت وبعد از بیست و سه روز در10 اردیبهشت 93 طی عملیاتی درمنطقه ملیحه بعد ازاصابت گلوله به سرش توسط تک تیراندازان داعشی به شهادت رسید. 

به گفته دوستان وهمرزمانش حسین با آنکه 22 سال بیشترنداشت بسیار شجاعانه وجسورانه میجنگید. برای حسین هیچ وقت ترس معنایی نداشت. 

در یکی از عملیات‌های ملیحه که عملیات خط شکن هم بود؛ گروه اول عملیات میکنند و زخمی و شهید زیادی میدهند؛ گروه دوم که «حسین» هم در همان گروه بود  فرستاده میشوند. 

میگویند «حسین» سر کوچه ایستاده بود و دشمن را زیر رگبار گرفته بود و حتی اجازه نمیداد یک داعشی رد شود، تا اینکه بچه ها زخمی ها و شهدا رو کشیدن عقب و بعد از آن فرمان عقب نشینی میدهند که «حسین» جلو بوده و بخاطر سر و صدای زیاد درگیری، فرمان را نمیشنود. 

وقتی گروه به عقب میگردد متوجه می شوند که «حسین» نیست و وقتی که به دنبالش می روند در کمال ناباوری می بینند که شهید شده است. 

ابوزهراء از فرمانده های سوریه میگفت: «حسین» به تنهایی کار یک گروهان رو انجام داد. 

او ازقبل شهادت به دلش افتاده بود و روز عملیات به دوستانش گفته بود من شهید میشوم بیاید با من عکس بگیرید. قبل از رفتن به سوریه هم پرچمی را که مزین به نام حضرت فاطمه زهراء (سلام الله علیها) و متبرک به ضریح امام رضا (علیه السلام) بود را به خانواده داده بود وگفته بود هر وقت شهید شدم آن را داخل کفنم بگذارید.

روحت شاد دلاور

حسین جان یک سال و 9ماه و 22روز از شهادتت میگذره و من نمی دونم چطور تا الان دوام آوردم.

این روزها همش به این فکر می کنم کاش میشد قبل از شهادتت می تونستم ببینمت کاش میشد لحظات آخر زندگیت کنارت باشم کاش میشدنماز آخرتو می دیدم کاش میشد شب آخرعمرت...وخیلی از این ای کاش ها...

اما نمی دونم اگر واقعا اون لحظات کنارت بودم چه حسی داشتم آیامی تونستم پای رفتنت وایستم یانه..سدراهی میشدم که انتخاب کردی...راهی روکه باعشق انتخاب کردی و پاش موندی

حسین جان خیلی خیلی دلم برایت تنگ شده ، هرکسی عکستو می بینه فکر میکنه ما چه جوری تونستیم ازت بگذریم.ولی اینها غافلند از اینکه برای من مهم ترین چیزعاقبت بخیری تو بود برای من این مهم بود که تو، داداش گلم تو زندگیت بالاخره عشق تو پیداکردی و تا ریختن خونت پای عشقت ایستادی...

توباعث افتخارمی داداش گلم

وقتی به لحظاتی که گفتم دلم می خواست پیشت باشم فکر می کنم به یه چیزدیگه ام فکر می کنم اینکه حضرت زینب سلام الله علیها تو اون لحظات چه بهش گذشت و چه برسرش آمد و اینجاست که باید گفت:امان از دل زینب

نمیدونم تو اون لحظات اگر پیشت بودم منم مثل حضرت پای عقیده ات می استادم یا نه نمیذاشتم برم..


الان سر کلاس نشستم دقیقاروبروی استاد و می دونم استاد اشک هایی که دارم می ریزم رو می بینه اما هیچکدوم برام مهم نیست الان دلم میخواد برات اشک بریزم برای دلتنگی ها وبرای روزهایی که باتوگذشت ...برای روزهایی که بی تو گذشت روحت شاد داداش یادماهم باش که بیشتر ازهمیشه بهت نیاز داریم...

حسین جان ...نفسم میگیرد در هوایی که نفس های تو نیست...

روزهایی که نبودی خیلی سرمون سخت گذشت حتی سخت تر از روزهای بودنت

حسین جان تورفتی و به آرامش رسیدی اما برای ما کوهی از درد را به یادگار گذاشتی دنیایی از رنج و حسرت...حسرت روزهایی که بودی و قدرتوندونستیم..

خیلی وقت ها آروز می کنم که کاش میشد به همون روزهای برمی گشتم و جبران می کردم... اما حالا برای جبران خیلی دیر شده..

داداشی گلم... حلالم کن... حلالم کن بخاطر همه اون روزهایی که سخت گذشت بخاطر روزهایی که ازم ناراحت شدی برای روزهایی که نتونستم درکت کنم منو ببخش

بخاطرروزهایی که درد و ناراحتیتو دیدم اماسعی نکردم بهت نزدیک بشم...

بخاطر همون روزهاست که حالابرای تو خوشحالم برای توکه از این دنیاباتمام غصه هاش خلاص شدی...

نگران ما هم نباش یه جوری بی توسرمی کنیم...چاره ای نداریم جز سوختن و ساختن.زندگی نمی کنم فقط می روم که به آخر برسم.

داداش برات حرف زیاددارم به اندازه این دوسالی که نبودی به اندازه ی22سالی که بودی ولی ندیدمت و به اندازه 26سالی که نفس کشیدم...

دلم بدجوری هواتو کرده...کاش کسی پیدا میشد که برای ما ازتومی گفت از روزهایی که اونهادیدن ولی ما ندیدیم

کاش کسی بودکه از نمازت می گفت از گریه های شبانه ات و از روزهای خدایی شدنت...

شایدباشنیدن این حرفهاکمی از درداین روزها کم میشد...درد روزهای نبودنت...

 کلاس تموم شد و من هیچی ازش نفهمیدم، بیخیال....

برادرم....

اینروزها عجیب حال و هوای تورا دارند...

عجیب بادرد دل من دیگران هم میگریند....

آن زمان ک قصه ی کربلا میرسد به اینجای داستان ک جوان مولا، شاه علی اکبر...بی خیال جوانی جان را فدای اسلام و حفظ حریم و حرم میکند....

اینجای داستان ، غم نامه ی من است برای دل سوخته ی مولایم ...

برادر شهیدم...

جایت در بین سینه زنهای حسینی خالی ست ولی من یقین دارم ک تو درجایگاهی هستی ک لایقش بودی جایگاهی ک اذن نوکری ات را از ابن الحسین ، شه زاده علی اکبر گرفتی!

مصاحبه با برادر شهید فیاض

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۵۵ ق.ظ


شهید متولد چه سالی و اهل کجا هستند?

شب یلدای سال70 اهل افغانستان

شهید بزرگوار از کدام لشگر بودند?

فاطمیون

تحصیلات و شغل ایشان چه بود?

دیپلم شغل ازاد

شهید بزرگوار مجرد بودند یا متاهل?

مجرد

چندبار  به سوریه اعزام شدن و سفر چندم به شهادت رسیدن?

2بار سفر دوم بعد از 23 روز به شهادت رسید.

هدف و انگیزه شهید از رفتن به سوریه چه بود?

خب مسلما برای دفاع ازحرم..موقع خداحافظی وقتی گریه مادرم رادید گفت خوبه من کنارت باشم ولی گنبد حرم 

بی بی دیگه نباشه..

خبر شهادت برادرتون را چگونه متوجه شدین?چه کسانی به شما خبر دادند?

قضیه اش طولانیه ولی تهش ازمسولا اومدن منزل خبردادن.

پیکر ایشان بازگشت?در چه محلی آرام گرفته? 

بعله ..شهید قراربود روز5شنبه بیاد مرخصی ولی یه روزقبل یعنی چهارشنبه شهید شدن وهمون روز5شنبه برگشتن ولی چه برگشتنی...یه هفته بعدازشهادت هم تشییع شدند ودر بهشت معصومه ب خاک سپرده شدند

شهید بزرگوار در چه منطقه ای به شهادت رسیدند?و از چه ناحیه ای?

ملیحه دمشق..اول یه تیر ب دستش خورد بعد سرش توسط قناص

خصوصیات اخلاقی و معنوی ایشان چه بود?

شوخ و شیطون بود شجاعت داشت.

شهادت دو مدافع فاطمی در سوریه

سه شنبه, ۷ دی ۱۳۹۵، ۱۰:۳۹ ق.ظ


بسم رب الشهدا والصدیقین

‏‎‏‎مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها

« محمد فیضی » ‏‎ازتیپ سرافراز فاطمیون ، درراه دفاع ازحرم عقیله بنےهاشم به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

@Haram69

بسم رب الشهدا والصدیقین

‏‎‏‎مدافع حرم حضرت زینب سلام الله علیها

« اختر محمدشرفی » ‏‎ازتیپ سرافراز فاطمیون ، درراه دفاع ازحرم عقیله بنےهاشم به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

@Haram69