سلام دلاورا
مرتضی عطایی هستم معروف به ابوعلی
متولد 4اسفند 55 ساکن مشهد
جانشین فرمانده تیپ عمار لشکر فاطمیون
خب بریم سر اصل مطلب و کمی ریا کنیم
اهل کارهای فرهنگی بودمو دست به خیر زیادی داشتم،توی کارهام جدی بودمو وپیگیری میکردم.
رفقا میگن که مهربون، صبور، جدی،شوخ طبع هستم.
اهل غیبت نیستم.
رفیق شهید من، شهید محمود کاوه است
خیلی زیاد سر مزار این شهید بزرگوار میرفتم و باهاش صحبت میکردم
همیشه میگفتم اگر آن زمان میتونستم حتما جنگ میرفتم و همیشه به حال شهدا غبطه می خوردم.
راستی
به من میگن آوینی جبهه سوریه
به خاطر دست نوشته هام که برای دوستان شهیدم با سوز دل مینوشتم و فیلم ها و تصاویر و صوتهایی که در میدان نبرد از دوستانم ثبت و ضبط میکردم.
[ Photo ]
رفقا شغل من تاسیسات بود و کاربلد بودم🔧⚙🛠
سه سالی هم خادم حرم امام رضا علیه السلام بودم که دوران طلایی بود چه لذتی داره خادمی امام رئوف.
من عاشق خانواده ام هستم، 28بهمن 78 ازدواج کردم که ثمره زندگیم نفیسه خانوم 16ساله دختر گل بابا و علی آقا پسر عزیز بابایی
همینجا از همسرم تشکر میکنم که توی زندگیم همیشه همراه من بود.
خب دلاورا
من 14ماه توی سوریه جنگیدم
4بار اعزام شدم.
توی هر اعزامم مجروح میشدم که علی رغم میل باطنیم منو برمیگردوندن ایران
خیلی تلاش کردم برم سوریه
خلاصه با کلی بیا و برو با گذرنامه افغانستانی که با واسطه یکی از دوستانم تهیه کرده بودم، در فاطمیون ثبت نام کردم
روز اعزام به هیچ کسی نگفتم و به اسم سفر به کربلا به محل اعزام رفتم
20نفر از 200نفر رو برگردوندن که منم عضوشون بودم فهمیده بودن ما ایرانی هستیم اما من کوتاه نیومدم و گفتم افغانی ام
بالاخره با خواست خدا و لطف بی بی زینب منم راهی شدم
چند سری که برای راه اندازی بیمارستان امام سجاد عازم کربلا شدم یک ماهی اونجا بودم، وقتی برگشتم به یک ماه نرسیده و گفتم باید مجدد برم کربلا. سه هفته ای برای دوره آزمایشی رفته بودم وقتی رسیدم با برادرم تماس گرفتم و گفتم من سوریه ام.
اولین بار بعد از 109روز برگشتم که شب لیله الرغایب بود
و آخرین دفعه ای که رفتم 17مرداد ماه بود، برای اولین بار و آخرین بار با خانواده ام خداحافظی کردم، آخه هر سری که میرفتم بدون اطلاع و بدون خداحافظی.
حفاظت سری آخر به من ایراد گرفت که چرا هر کاری میکنم توی سوریه در تلگرام میذارم، آخه من یه گروه دارم به نام دم عشق، دمشق که خیلی برام مهمه و کلی براش زحمت کشیدم و تمام حواسم به گروه بود
خلاصه دیگه نذاشتن من برم سوریه، اون سه بار به نام افغانی رفته بودم
دلم شکست و رفتم حرم امام رضا، با دلی شکسته با امام رئوف صحبت کردم که خداروشکر کارم درست شد و به نام ایرانی راهی سوریه شدم.
یه مدت توی حلب بودم که اسیر گرفته بودم، برای گرفتن اسیر 500دلار پاداش در نظر گرفتن
من این پول رو به چند قسمت تقسیم کردم و یک قسمتش رو اختصاص دادم به سوره واقعه، مقداری از سوره واقعه چاپ کردم بین رزمنده ها پخش کردم و گفتم هر کی سوره واقعه رو حفظ کنه 10لیر سوری هدیه میگیره از من.
روز شنبه قبل از عرفه دو تا گوسفند هم خریدم که برای روز عید قربان، قربانی کنم و به بچه های فاطمیون آبگوشت بدیم چون حج تمتع رفته بودم.
توی لاذقیه بودم، و چون انجام عملیات یه مقداری طول کشید گفتن که برم مرخصی، منم خواستم که خانواده ام بیان سوریه که ببینمشون.
خلاصه برای خانوادم واسه تاریخ 21شهریور 95بلیت تهیه کردن
روز قبل از عرفه به آرایشگاه رفتم و اصلاح کردم و دندونهامو درست کردم برای فردا که خانواده ام میان من تمیز باشم.
روز عرفه صبح ساعت6 عملیات داشتیم و من اجازه شرکت در عملیات رو نداشتم
بی سیم صدا زد
ابوعلی ابوعلی ابوطاها
ابوعلی ابوعلی ابوطاها
ابوعلی به فریادم برس
اینو شنیدمو با موتور رفتم
با بی سیم فرمانده ام رو پیج کردم و گفتم میدونم از فرمان شما سرپیچی کردم ولی دو سال پیش برادر ابوطاها با من بوده شهید شده (شهید حسن قاسمی دانا)، حالا هم ابوطاها داره میگه ابپعلی منو دریاب.
اگه نتونم نجاتش بدم روم نمیشه برگردم مشهد تو چشمای پدرش نگاه کنم.
بالاخره منم روز عرفه به دست گلوله تکفیریا به آرزوم رسیدم و پرکشیدم
شعری که صبح همون روز میخوندم "بیا مهدی بیا دردم دوا کن، به یک 23ای حاجت روا کن
منم حاجت روا شدم.