مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۱۵ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

از اسراف اصلا خوشش نمی آمد

دوشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۵، ۰۵:۰۵ ب.ظ


‌شهید مدافع حرم مسلم نصر 

 سن ۳۶ سال جهرم فارس

‌ تاریخ شهادت : ۳۰/مهر/۱۳۹۴

 محل شهادت : ۱۳۵۹

 شهادت سوریه عبطین

‌ جانشین گردان ابوذر ، ستوان دوم پاسدار


از اسراف اصلا خوشش نمی آمد

لباس که میپوشید آنقدر مواظبت میکرد که زود به زود کثیف و پاره نشود

همیشه به ما میگفت

بیش از حد بخری، یک نوع اسراف است

در حد معمول خرید کنید

وقتی کفشی پاره شد که دیگر نشود استفاده کرد،آن وقت بخرید

@molazemanHaram69


سلیمان

سلیمان حجت

حجت

یعقوب

و...

که بچه ها با اسم‌هایی مثل کربلایی جون و شیخ کربلایی و حجت کربلایی و یا بقول خودش حجت کربلایی یعقوب صداش می‌زدند.

بار اولی که به سوریه رفت اسم جهادی سلیمان حجت رو برای خودش انتخاب کرده بود که بچه ها سلیمان صداش می‌زدند اما وقتی مجروح شد و پس از ۹ ماه دوباره به جبهه ها رفت شخصی باهاش بحث میکنه که اسم من سلیمان هست و شما جدید اومدی حق نداری اسم بنده رو بزاری ، برای خودت یه اسم دیگه انتخاب کن و از اونجایی که اسم داداش سلیمان حجت بود قبول میکنه و میگه باشه از این به بعد اسم من حجت که بعدها دوستان قدیمی میشنون و با اون شخص صحبت می‌کنند که آقا حجت زودتر از شماها اومدن و جزء نیروهای اوله چرا بهش اعتراض کردی؟ اسم ایشون سلیمان بوده و پُستِه سلیمان به اسم ایشون نامگذاری شده.

دوره های ویژه زیادی دیده بود که اطلاعات و عملیات یکی از تخصص هاش بود. تجربه بالایی هم در این مورد در جنگ افعانستان بدست اورده بود و عاشق شهید حسن باقری (نخبه اطلاعاتی جنگ هشت سال دفاع مقدس) بود و همیشه طرح ها و نوشته های این شهید رو مطالعه و تحسینش می‌کرد. یکی از نخبگان نظامی فاطمی و یکی از بازوان قدرتمند شهید ابوحامد بود. 

یا مثلا تو عملیات تل قرین به دلیلی که حالا خودش بعدا تو فیلم مصاحبه‌ش توضیح میده مشکلی که بیسیم‌ها داشتند یه اتاقی درست میکنه یه چیزی شبیه مرکز کنترل برای ارتباط با تمام فرماندهان فاطمی و سوری‌ها که رزمنده فاطمی ابویحیی رو که مسلط به زبان فارسی و گویش افغانستانی و زبان عربی سوری بوده رو اونجا مسئول می‌زاره و تعدادی بیسیم میده بهش و اسم اون مرکز و شخص رو آسمان میزاره. همونطور که توی فیلم های تل قرین ساعات قبل شهادت ابوحامد توی بیسیم ها اسم آسمان رو میشنویید.

در شب‌ یکی از عملیات های استان درعا (هباریه _ تل قرین  _  دیرالعدس و...) فیلمی که توسط شهید فاتح ضبط شده صدای مکالمه بیسیم داداش رضا و دو تن از دوستان و رزمندگان فاطمی با نام جهادی بلال و سیدجواد شنیده میشه که با لهجه مشهدی صحبت میکنه که در لحظاتی کوتاه از مستند فاتحان فردا قابل مشاهده است.

حجت: یعقوب بلال...

بلال: جانم یعقوب جان ، جانم...

حجت: دِاداش مو تانکا ره میاروم سمت راست تان بِچه‌ها ره مِکِشوم سمت جاده...

حجت: سید جواد جان...

کانال سردار شهید حجت

http://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RAZyxJDNv_Cjg

خلوص برای خدا در اعمال

دوشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۵۵ ب.ظ


بسم رب الشهداء و قلوب الصابرین

در تمام زندگی بیست ساله اش، یک بار برات کربلا را گرفت. هر چند پایان عمر این دنیایی اش، مصادف شد با سر گذاشتن بر دامن مادر سادات (س) و شب زیارتی حضرت سیدالشهداء (ع) و مهمانی ارباب در کربلا.

ماه مبارک رمضان سال نود بود که بین الحرمینی شد برایمان...

حرکت ساعت نُه صبح بود. ما احتمال می دادیم که به تعویق افتد، لذا سحری خوردیم...

از همان ابتدای سفر در اتوبوس، با اینکه هم سفرها را نمی شناخت، ملحق شد به جوانهای ته اتوبوس. دیگر اول اتوبوس پیدایش نشد.

حدود ساعت یازده صبح بود که از حد ترخص گذشتیم. همان موقع بود که از ته اتوبوس آمد کنار مادر و گفت: «خب دیگه! وقت افطاره!»

- محمد! ما سحری خوردیم! لااقل بذار وقت ناهار بشه!

_ «نه دیگه! حد ترخص گذشت. خدا اجازه داده بسه دیگه! شما طولانیش نکن!»

و شروع کرد به افطاری خوردن!

یکی از ویژگی های بارزش همین بود؛ فقط از یک نفر خجالت می کشید، از یک نفر به طور کامل اطاعت 

می کرد، محدودیت های یک نفر را بی چون و چرا می پذیرفت و واقعا به آن پایبند بود. وقتی در کاری جواز از پروردگارش داشت، محدودیتهای سخت گیرانه ی سایرین را قبول نمی کرد. 

وقتی شرع به او اجازه ی کار درستی را می داد، برای عرف و نگاه مردم، خواست بقیه ارزش قائل نبود.

 «از خدا جلو نزنید!!!»

یادم هست گاهی صبح ها خواب می ماند و ساعت نُه یازده صبح از خواب بیدار می شد.

بدون اینکه نگران نظر بقیه و گله و شکایت و شماتت بقیه باشد، وضو می گرفت و می رفت توی اتاق و می ایستاد به نماز صبح قضا.

یک بار رفتم دیدم در حال حمد و سوره خواندن است.

به آرامی گفتم: محمد! این چه وقت نمازه؟ خجالت نمی کشی؟ مامان بفهمه حسابی شاکی می شه!

سر نماز لبخندی زد و رفت رکوع... سلام نماز را که داد، برگشت سمت من و گفت: «من از قصد نمازم رو عقب ننداختم که قضا بشه، خواب موندم! اصلا متوجه وقت نماز نشدم. خدا گفته قضاشو بخون. من باید از خدا خجالت بکشم یا مامان؟ از خدا بترسم یا مامان؟»

ما خیلی وقت ها خیلی کارها را از شرم بقیه انجام می دهیم یا نمی دهیم.پس خدا کجای این کارها هست؟

منطق محمد این بود که اگر همه به تو غضب کردند، باز هم بلند شو، از «یک نفر» عذرخواهی کن و نماز بخوان.

به این می گویند خلوص برای خدا در اعمال. همان که اعمال را خریدنی می کند حتی اگر سر وقت نباشد یا بسیار اندک باشد. و محمد این امتیاز را داشت...

به قلم خواهر شهید محمدرضا دهقان امیری

@Shahid_Dehghan


مسابقات منطقه ای جودو بود 

سید بزرگوار مسابقات اول رو پیروز شد وقتی سید میلاد رو برای مسابقات دوم صدا زدند نیومد بار سوم صدا زدند سیدمیلاد نبود ،..

 تعجب کردیم سریع دنبال سید میلاد گشتیم 

وقت اذان بود دیدیم سید یه کنجی خلوت کرده داره نماز اول وقت می خونه بعد نماز گفتیم سید دارند صدات 

می زنند واسه مسابقات کجایی پس؟؟؟!

با خنده گفت نماز اول وقت مهمه

راوی : دوست شهید

 کانال شهید مدافع حرم پهلوان آقا سید میلاد مصطفوی

@ShahidMiladMostafavi

https://telegram.me/joinchat/Bc1v3z-zHaCvt3Rg1RLwmQ

معرفی شهید مرتضی عطایی

دوشنبه, ۲۷ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۴۲ ب.ظ


سلام دلاورا

مرتضی عطایی هستم معروف به ابوعلی 

متولد 4اسفند 55 ساکن مشهد 

جانشین فرمانده تیپ عمار لشکر فاطمیون

خب بریم سر اصل مطلب و کمی ریا کنیم 

اهل کارهای فرهنگی بودمو دست به خیر زیادی داشتم،توی کارهام جدی بودمو وپیگیری میکردم. 

رفقا میگن که مهربون، صبور، جدی،شوخ طبع هستم. 

اهل غیبت نیستم.

رفیق شهید من، شهید محمود کاوه است 

خیلی زیاد سر مزار این شهید بزرگوار میرفتم و باهاش صحبت میکردم 

همیشه میگفتم اگر آن زمان میتونستم حتما جنگ میرفتم و همیشه به حال شهدا غبطه می خوردم.

راستی

به من میگن آوینی جبهه سوریه 

به خاطر دست نوشته هام که برای دوستان شهیدم با سوز دل مینوشتم و فیلم ها و تصاویر و صوتهایی که در میدان نبرد از دوستانم ثبت و ضبط میکردم.

[ Photo ]

رفقا شغل من تاسیسات بود و کاربلد بودم🔧⚙🛠

سه سالی هم خادم حرم امام رضا علیه السلام بودم که دوران طلایی بود  چه لذتی داره خادمی امام رئوف.

من عاشق خانواده ام هستم، 28بهمن 78 ازدواج کردم که ثمره زندگیم نفیسه خانوم 16ساله دختر گل بابا و علی آقا پسر عزیز بابایی 

همینجا از همسرم تشکر میکنم که توی زندگیم همیشه همراه من بود.

خب دلاورا 

من 14ماه توی سوریه جنگیدم 

4بار اعزام شدم. 

توی هر اعزامم مجروح میشدم که علی رغم میل باطنیم منو برمیگردوندن ایران

خیلی تلاش کردم برم سوریه 

خلاصه با کلی بیا و برو با گذرنامه افغانستانی که با واسطه یکی از دوستانم تهیه کرده بودم، در فاطمیون ثبت نام کردم 

روز اعزام به هیچ کسی نگفتم و به اسم سفر به کربلا به محل اعزام رفتم 

20نفر از 200نفر رو برگردوندن که منم عضوشون بودم فهمیده بودن ما ایرانی هستیم اما من کوتاه نیومدم و گفتم افغانی ام

بالاخره با خواست خدا و لطف بی بی زینب منم راهی شدم 

چند سری که برای راه اندازی بیمارستان امام سجاد عازم کربلا شدم یک ماهی اونجا بودم، وقتی برگشتم به یک ماه نرسیده و گفتم باید مجدد برم کربلا.  سه هفته ای برای دوره آزمایشی رفته بودم  وقتی رسیدم با برادرم تماس گرفتم و گفتم من سوریه ام.

اولین بار بعد از 109روز برگشتم که شب لیله الرغایب بود 

و آخرین دفعه ای که رفتم 17مرداد ماه بود، برای اولین بار و آخرین بار با خانواده ام خداحافظی کردم، آخه هر سری که میرفتم بدون اطلاع و بدون خداحافظی.

حفاظت سری آخر به من ایراد گرفت که چرا هر کاری میکنم توی سوریه در تلگرام میذارم، آخه من یه گروه دارم به نام دم عشق، دمشق که خیلی برام مهمه و کلی براش زحمت کشیدم و تمام حواسم به گروه بود

خلاصه دیگه نذاشتن من برم سوریه، اون سه بار به نام افغانی رفته بودم 

دلم شکست و رفتم حرم امام رضا، با دلی شکسته با امام رئوف صحبت کردم که خداروشکر کارم درست شد و به نام ایرانی راهی سوریه شدم.

یه مدت توی حلب بودم که اسیر گرفته بودم،  برای گرفتن اسیر 500دلار پاداش در نظر گرفتن 

من این پول رو به چند قسمت تقسیم کردم و یک قسمتش رو اختصاص دادم به سوره واقعه، مقداری از سوره واقعه چاپ کردم بین رزمنده ها پخش کردم و گفتم هر کی سوره واقعه رو حفظ کنه 10لیر سوری هدیه میگیره از من.

روز شنبه قبل از عرفه دو تا گوسفند هم خریدم که برای روز عید قربان، قربانی کنم و به بچه های فاطمیون آبگوشت بدیم چون حج تمتع رفته بودم.

توی لاذقیه بودم،  و چون انجام عملیات یه مقداری طول کشید گفتن که برم مرخصی، منم خواستم که خانواده ام بیان سوریه که ببینمشون.

خلاصه برای خانوادم واسه تاریخ 21شهریور 95بلیت تهیه کردن

روز قبل از عرفه به آرایشگاه رفتم و اصلاح کردم و دندونهامو درست کردم برای فردا که خانواده ام میان من تمیز باشم.

روز عرفه صبح ساعت6 عملیات داشتیم و من اجازه شرکت در عملیات رو نداشتم

بی سیم صدا زد 

ابوعلی ابوعلی  ابوطاها 

ابوعلی ابوعلی  ابوطاها

ابوعلی به فریادم برس

اینو شنیدمو با موتور رفتم

با بی سیم فرمانده ام رو پیج کردم و گفتم میدونم از فرمان شما سرپیچی کردم ولی دو سال پیش برادر ابوطاها با من بوده شهید شده (شهید حسن قاسمی دانا)، حالا هم ابوطاها داره میگه ابپعلی منو دریاب.

اگه نتونم نجاتش بدم روم نمیشه برگردم مشهد تو چشمای پدرش نگاه کنم.

بالاخره منم روز عرفه به دست گلوله  تکفیریا به آرزوم رسیدم و پرکشیدم 

شعری که صبح همون روز میخوندم "بیا مهدی بیا دردم دوا کن،  به یک 23ای حاجت روا کن 

منم حاجت روا شدم.

شهید مدافع حرم محمود سالاری

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۲۵ ب.ظ

بسم رب الشهدا و الصدیقین..

شهید مدافع حرم محمود سالاری

در راه دفاع از حرم عمه سادات در سوریه به همرزمان شهیدش پیوست

کلات نادری خراسان رضوی

@ShahidMiladMostafavi

گفتگو با همسر شهید مجید صانعی ۲

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۱۷ ب.ظ

فکر می کردید روزی شما را همسر شهید صدا کنند؟

اصلا به چنین چیزی فکر نمی‌کردم؛  همسران برخی از شهدای مدافع حرم چون شغلشان نظامی بود یک آمادگی نسبی در آنها وجود داشت اما مجید نظلامی نبود بیشتر اوقات در کارها به پدرش کمک می‌کرد یعنی دست راست پدرش بود بعد هم در باشگاه آموزش  هنرهای رزمی می‌داد  یعنی زندگی ما اینطوری می‌گذشت  به خاطر همین وقتی خبر شهادتش را شنیدم شوکه شدم.

درباره شهید شدنش با شما حرفی زده بود؟

یک هفته مانده بود به رفتنش گفت من شهید می‌شوم تعدادی عکس نشانم داد و گفت این عکس‌ها را روی تابوتم بچسبانید.حرف را جدی نگرفتم و سربه سرش گذاشتم اما جدی گفت: "خواب دیدم شهید می‌شوم در معرکه ای بودم که شهید همت و باکری بالای سرم آمدند یکی داشت با عجله به سمتم می‌آمد که شهید همت به او گفت نزدیک نشو او از ماست و من شهید شدم"  من هم گفتم" مجید حسودیم شد چه خواب خوبی دیدی اصلا حالا که اینطور شد دیگر نمی‌گذارم بروی".

یعنی شما از رفتن ایشان مطلع نبودید؟

عرض کردم چیزی به من نمی‌گفت مجید وقتی رفت با من خداحافظی  هم نکرد یعنی درست وقت رفتنش طه به شدت مریض بود و ما در بیمارستان بودیم که به او زنگ زدند که خودش را برساند. او هم مدام در بیمارستان راه می‌رفت و به من نگاه می‌کرد و می‌گفت چه کنم .بالاخره با مسئولیت خودمان طه را از بیمارستان ترخیص کردیم و به خانه برگشتیم تا رسیدیم مجید غسل شهادت کرد و با عجله رفت  من هم دوباره طه را به بیمارستان بردم اصلا تبش بند نمی‌آمد. فردا صبح که مجید از فرودگاه زنگ زد و از طه پرسید "گفتم حالش همانطور است هنوز تب دارد " . تا سه شب من درگیر دکتر و بیمارستان بودم  تازه شب سوم که مجید زنگ زد به او گفتم "بی‌معرفت حالا اینقدر هول بودی که بدون خداحافظی از من بروی !؟  ....

درتماس‌هایی که داشت درباره اوضاع سوریه یا برخورد مردم با مدافعان حرفی هم می‌زد؟

اصلا حرفی نمی‌زد. 4 روز بود که از رفتن مجید می‌گذشت یعنی درست همان موقع که سردار همدانی به شهادت رسیده بودند وقتی زنگ زد به او گفتم مجید خبر داری سردار همدانی ...که یک دفعه حرفم را قطع کرد و گفت:" چیزی نگو خودم خبر دارم " اصلا به دلیل فضای امنیتی آنجا جز احوالپرسی،چیزی درباره سوریه و مردمش و اتفاقات آنجا نمی‌گفت.

قبل از شهادتشان تماسی باهم داشتید؟

بله شب سوم رفتنش بود که که تلفن زنگ زد و با هم حرف زدیم و باز هم مثل همیشه جویای حالمان شد همان شب بود که خواب دیدم مجید شهید شده‌، در خواب از هوش رفتم و وقتی به هوش آمدم به خودم دلداری  می‌دادم و می‌گفتم قوی باش نباید از خودت ضعف نشان دهی و... فردای آن شب مجید شهید شده بود.

قبل از رفتنشان وصیتی هم کردند؟

قبل از عازم شدن به سوریه گفت "من شهید می‌شوم اما تو باید درس‌ خود را بخوانی و مایه افتخار طه شوی" گفتم "مجید این حرف‌ها چیست که می زنی" گفت" جدی گفتم من شهید می‌شوم اما تو حق نداری ازدواج کنی".  به شوخی گفتم" شوهر می‌خواهم چه کار گفت تو جوانی بعد از شهادتم برایت خواستگار می‌آید ولی تو شوهر نکن". او نمی‌دانست که تنها کسی که در قلب من جاداشته و دارد خود  اوست  اگرچه خب شرایط طوری است که ممکن است همسران شهدای مدافع حرم ازدواج کنند اما من احساس می‌کنم اگر ازدواج کنم به مجید خیانت کرده‌ام.

چه چیزی باعث شد همسرتان عازم سوریه شود؟

مجیدولایی بود و چون حرف ولایت را قبول داشت و همیشه رهبر انقلاب را حضرت آقا خطاب می‌کرد برای دفاع از حرم عازم شد.خودش هم خیلی علاقه داشت، همیشه می‌گفت کاش من زمان جنگ بچه نبودم .کاش من هم جبهه می‌رفتم. مجید ما را خیلی دوست داشت اما به گفته یکی از همرزمانش شب حمله تلفن را گذاشته بودند وسط تا هرکس با خانواده‌اش تماس بگیرد ولی مجید زنگ نمی‌زند می‌گوید" اگر صدای همسر و فرزندم را بشونم دیگر نمی‌توانم بمانم".

چطور از شهادت همسرتان مطلع شدید؟

ختم قرآن نذر کرده بودم که سالم برگردد .30 صفحه خوانده بودم که قرآن را بستم و به خدا گفتم می‌گویند قرآن بخوانید تا قلبتان آرام شود پس چرا من دلم آرام نمی‌گیرد. به یکی از شاگردان مجید زنگ زدم و گفتم و از مجید خبر دارید او هم گفت بله ان شاا.. همین روزها می‌آیند نگو خبر داشته که مجید شهید شده اما به من چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه  تلفن زنگ زد برادرم بود گفت" شهرزاد می‌گویند مجید شهید شده گفتم "مطمئنی من همین الان با شاگردش حرف زدم " دلم آرام نگرفت به خانه پدر شوهرم زنگ زدم گفتم شاید آنها چیزی بدانند تلفن که زنگ خورد داماد خانواده گوشی را برداشت تا صدای من را شنید زد زیر گریه، گوشی از دستم افتاد طوری که هر کاری کردم نمی‌توانستم گوشی به آن سبکی را از روی زمین بردارم.

به نظرتان شهادت شهدای مدافع حرم چه تاثیری در جامعه داشته؟

شهدای مدافع حرم، شهدای عصر ظهورند. می‌دانید خیلی وقت است که دیگر  مردم شهیدی را از نزدیک ندیده‌اند درست که است که کمیته جست و جوی مفقودین شهدای مفقودالاثر را تفحص کرده و پیکرهایشان را بعد از سالها به وطن بر می‌گرداند اما مردم خیلی وقت بود که این طور شهید ندیده بودند برای همین  شهادت این شهدا تاثر عجیبی در جامعه گذاشته است.

این روزها را چطور می‌گذرانید؟

در طول زندگی مشترکمان  به جز زمانی که عازم حج شد تا به حال نشده بود که مجید برای یک شب هم که شده در خانه نباشد یا ما را تنها بگذارد. حتی وقتی از طرف گردان ماموریت می‌گرفت و یا قزنطینه می‌شدند هم باز خودش را به خانه می‌رساند از طرفی تمام کارها را مجید خودش انجام می‌داد حتی نمی‌گذاشت من در پارکینگ را باز و بسته کنم به همین دلیل وقتی شهید شد نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم، مثل زن های بی دست و پا بودم. این روزها خیلی سخت می‌گذرد و من تنها به چشم یک امتحان به این اتفاق نگاه می‌کنم  و منتظر ببینم خدا برایم چه می‌خواهد.

طه چطور با وضعیت نبودن پدرش کنار آمده؟

طه مثل پدرش صبور است، ولی بعضی وقت‌ها حرف‌هایی می‌زند که جگر آدم را می‌سوزاند.متاسفانه موقع خاکسپاری مجید بالای قبر بود و دیده بوده که پدرش را چطور توی قبر می‌گذارند به همین دلیل تا مدت‌ها تو خانه داراز می‌کشید و می‌گفت بابا اینطوری خوابیده بود. الان هم مدام جلوی عکس پدرش می‌نشیند و با او حرف می‌زند یا اگر چیزی بخرد می‌آورد و به مجید نشان می‌دهد .البته یک سوال همیشگی هم دارد "که مامان بابا کی بر می‌گردد خسته شدم" من هم می‌گویم ان شاا.. با امام زمان (عج)می آید.متاسفانه برخی افراد فکر می‌کنند مجید و یا امثال او برای رفتنشان به سوریه کلی پول گرفته اند و حالا که نیستند خانواده‌هایشان در رفاهند در حالیکه نمی‌دانند همه اینها دروغ است اگر کسی به خانه ما بیاید نمی‌دانم اصلا بتواند اینجا زندگی کند یا نه. یا مثلا فکر می‌کنند ما ماهی 5 میلیون تومان حقوق می‌گیریم در حالیکه اصلا این طور نیست، مجید و خیلی از شهدای مدافع حرم تنها یک بسیجی بودند.یا مثلا بعضی‌ها می‌گویند"شهید شده که شده، مهم این است که الان پولش را می‌گیرید" واقعا حرف‌هایشان درآور است.

گفتگو با همسر شهید مجید صانعی۱

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۱۱ ب.ظ


از همدان، عشق در وجود انسان‌ها ودیعه‌ای است الهی، که مس وجود را به کیمیا تبدیل می‌کند، امروز داستان ما ماجرای دلدادگی همسران شهدای مدافع حرم است که عشق را معنای دیگری بخشیدند، زنانی مانند "شهرزاد صفری" که در جوانی و در اوج آرزوها، فراق همسر شهید مدافع حرمش را تحمل می‌کند این گفت گو روایتی است از این عاشقانه:

چگونه با شهید صانعی آشنا شدید؟ درباره ازدواجتان بگوئید؟‎

مجید دوست برادرم بود و اولین بارمرا وقتی دید که در شاهرود تصادف کرده بودم، آن موقع یکی از مهره‌های گردنم شکسته بوده و صورتم حسابی مجروح بود. ولی اون با همین شرایط  از من خوشش آمده بود من آن موقع  26 ساله بودم  و چون مادر و یکی از خواهرانم را ازدست دادم 4 سال طول کشید تا مجید جواب بله را از من بگیرد. تا اینکه بالاخره در سال 86 ازدواج کردیم  و سال 91 هم طه به دنیا آمد.

یعنی در این مدت مدام به خانه شما رفت و آمد می کرد؟

از ماه دوم بعد از تصادف کردنم  تلاش مجید برای خواستگاری شروع شد یعنی برادرم تا می‌رسید خانه می‌گفت:" شهرزاد مجید سلام..... مجید حالت را پرسید و غیره

آن وقت برادرتان روی این موضوع حساس نمی‌شدند ؟

نه اصلا؛ آنها مجید را خوب می‌شناختند مجید هم شخصیتی مذهبی  و با اخلاقی داشت یعنی همان موقع دائم‌الوضو و دائم ذکر بود بهمین دلیل به او اعتماد داشتند می‌دانستند آدم درستی است حتی وقتی برای خواستگاری آمد هم به من نگاه نمی‌کرد.

شهید صانعی چه ویژگی‌های دیگری داشت؟

خیلی صبور و مظلوم بود و بسیار با محبت. من 11 سال است که مادرم را از دست داده‌ام اما با ازدست دادن مجید تازه فهمیدم بی‌مادری یعنی چه. او جای همه را برای من پر کرده بود،ویژگی‌هایی داشت که خیلی از مردها ندارند مثلا خودش من را وادار کرد که با وجود داشتن بچه شیرخوار به دانشگاه بروم، یعنی خودش طه را نگه می‌داشت و بعضی روزها هم فلاکس چای را پر می‌کرد و  می‌آورد جلوی در دانشگاه، بعد زنگ می زد می‌گفت" بیا پائین یه گلوئی تازه کن خسته شدی".

یعنی اصلا با هم دعوا نمی کردید یا اختلافی نداشتید ؟

شاید برای همه تعجب آور باشد اما ما هیچگاه هم دعوا نکردیم و اختلافی با هم نداشتیم.

اهل کمک کردن در خانه بودند؟

بله؛ وقتی میهمان می‌آمد درست کردن بخشی از غذا با من بود و بخشی دیگر با مجید. حتی وقتی میهمان‌ها می رفتند نمی‌گذاشت ظرف‌ها را بشورم می‌گفت "خسته ‌ای فردا صبح کارها را انجام بده "و وقتی صبح از خواب بیدار می شدم می‌دیدم که ظرف‌ها را شسته است.خیلی‌ها به من می‌گویند بس است کم غصه بخور بالاخره مجید هم شهید شده و از این حرف‌ها، اما آنها نمی‌دادند مجید برای من که بود و چه ارزشی داشت.

رابطه طه با پدرش چطور بود؟

طه خیلی به پدرش نزدیک بود مجید بیشتر وقتش را با او می گذراند. با او بازی می‌کرد، کارتون نگاه می‌کردند  و کلا سر او را گرم می‌کرد به طوریکه وقتی امتحان داشتم نگران طه نبودم چون می‌دانستم مجید ساعت‌ها او را نگه میدارد و می‌توانم با خیال راحت به درس‌هایم برسم.

اداء تکلیف بر همه چیز ارجحیت دارد

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۰۷ ب.ظ

سردار شهید احمد مجدی نسب

فرمانده گردان تیپ سوم حضرت مهدی(عج) سپاه ولیعصر (عج) خوزستان :

از آن جا که بعضی افراد شایعه می کنند که کسانی که به سوریه و عراق برای دفاع از حرمین به جهاد می روند انگیزه مالی دارند،بدانید که این حرف توطئه دشمنان برای بی ارزش قلمداد کردن این جهاد مقدس است.

به الله که هیچ یک از رزمندگان برای پول نیامده و آن چه که بعد از ماه ها به رزمندگان بدهند بسیار ناچیز و حقیر است.

و البته بنده به نوبه خود هیچ گونه نیاز مالی یا بدهی به کسی ندارم که مادیات و پول برایم با ارزش باشد و اصلاً در قید آن نبوده و نیستم و اداء تکلیف بر همه چیز ارجحیت دارد.

اللّهم عجّل لولیک الفرج

احمد مجدی  7 دی ماه 1394

@bisimchi1

درخواست شهید دعا برای امام زمان

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۰۵ ب.ظ


از شما بزرگواران خواهشی دارم،بعد از نمازهای یومیه دعای فرج فراموش نشود، تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شماست..

کلام

شهید زبرجدی

التماس دعای فرج

@khadem_shohda

شهیدسیدمهدے‌سادات

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵، ۰۴:۰۲ ب.ظ


پاسدار‌ رشید اسلام

مدافع‌حرم

شهیدسیدمهدے‌سادات

هبوط: 15 / 7 / 1370 

عروج: 1395/6/13

محل عروج آسمانی: حماه

مزار :گلزار شهدا خلدبرین یزد


دلنوشته شهید ظهر عاشورا

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۵۹ ب.ظ


این گل پرپر از کجا آمده..؟؟!!!

آری، درست چند روز بعد عاشورا، اصلی ترین و واقعی ترین مسافر به دیارش بازگشت. وقتی وحید بر روی سیل جمعیت،سوار بر قایق بهشتی اش،راه بهشت را در پیش گرفته بود..

همگان فریاد میزدند، این گل پرپر از کجا آمده.. از سفر کربلا آمده..

چه سعادت بزرگی برای یک انسان،

آنجا بود ک فهمیدم انسان اشرف مخلوقات است و میتواند بعد هزارو چهارصد سال خود را به همان قافله عاشورا در همان ظهرش برساند...

آن سیل جمعیت بیشتر از تشییع، برایم حالت پیشواز از یک زائر خاص را داشت

ک در کربلا از این دنیای فانی زنده و جاودان شده بود..

شهادت بزرگترین درجه ایست ک نصیب هر بشری در هر جایگاهی نمیشود..

وحید جان..

دعایمان کن تا در راه اربابمان در این دنیای فانی بمیریم و تا قیامت جاودان شویم..

دلنوشته

رضا حبیب پور

کانال شهید ظهر عاشورا

https://telegram.me/joinchat/BbPJDkETg5guTX36zhyE9Q

خاطره ای از شهید دهقان امیری ۲

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۵۶ ب.ظ

دی ماه نود و سه قرار پینت بال خاطره انگیزی داشتیم که این عکس، یادگاری از آن روز سرد زمستان بود...

محمد هزارتا تیر پینت بال از بیرون جور کرده بود تا بابت بینت بال نت برگیمون، پولی بابتش ندیم...

اما اونا زرنگتر بودند و تیر های محمدو قبول نکردند...

ما هم بعدا به عنوان تیر دارت ازشون استفاده کردیم 

موقع اجرای بازی، محمد خیلی نترس و مدعی بود؛ به خاطر همین محافظ تنش نمیکرد و اگر حواس داور رو پرت میدید کلاهش رو برمیداشت...

تو بازی خیلی پر جنب و جوش بود و معمولا جلو تر از همه میزد به دل حریف...

اونقدر حرفه ای نبود که تیر نخوره ولی کم نمیاورد...

تو مسیر رفت و آمد پینت بال یک یادگاری هم روی اگزوز موتورش به جا گذاشت که کفش نو و تمیز یکی از دوستانمون از حرارت آب شده بود و هنوز قابل مشاهده ست...

نقل از دوست شهیدمحمدرضادهقان 

@Shahid_Dehghan

پدری از پسرش میگوید..

يكشنبه, ۲۶ دی ۱۳۹۵، ۰۳:۵۴ ب.ظ


شهید رضا دامرودی

رضا مدال هایی در رشته های ورزشی فوتسال والیبال و تنیس روی میز دارد

مهندسی ورزشکار که بسیجی بودنش را افتخار میدانست

پسرم حتما هر روز با ما تماس میگرفت...

رضا همیشه راه درست را انتخاب میکرد

و لازم نبود ما به او بگوییم

خیلی وابسته به رضا بودیم

شاید خواست خدا بود که صبر مرا با گرفتن بهترین عزیزم امتحان کند...

پدر شهید رضا دامرودی

https://telegram.me/joinchat/Cdbj5ECkj1TQtvu_n9G3HQ


در فروردین ماه 1364 در خانواده ای مذهبی و متدین در مشهد پایتخت معنوی ایران دیده به جهان گشود او تحصیلات خود را تا مقطع دبیرستان ادامه داد در سالهای نخست نوجوانی ازدواج کرد و خداوند از درگاه رحمت خویش ثمره این ازدواج را دو دختر قرار داد، محمدرضا بنا به اینکه مادری بسیار معتقد و پدری متدین داشت ریشه های اعتقادی او لحظه به لحظه در زندگی اش قوی تر و بنیانش محکم تر میشد شهید محمدرضا به خاندان ائمه و مخصوصاً آقا  امام زمان ارادت خاصی داشت و برای سلامتی ایشان همیشه دعا میکرد و اشک میریخت او همیشه از آقایش میخواست که او را از سربازان خویش قرار دهد از همین رو دعای عهد ذکر روزانه اش بود، در اواخر تابستان همین امسال بود که شوق زیارت عمه سادات در دلش جوانه زد و هر روز این اشتیاق وجودش را بیشتر فرا گرفته و سبز تر میشد او خیلی زودعازم  سوریه شد و در آخرین روزهای اتمام دوره اش در شهر حلب به درجه پر فیض شهادت نائل گشت.

روح تمام شهدای اسلام شاد و قرین رحمت الهی باد

و من الله توفیق.

به نقل از خواهر شهید

کانال سردار شهیدحجت

http://telegram.me/joinchat/C_uoXD7j7RAZyxJDNv_Cjg