متبرک شدن مزار شهید مسلم خیزاب به پرچم سالار شهیدان حضرت امام حسین(ع)
@khadem_shohda
@khadem_shohda
شهید دامرودی
چند روز بعد از شهادت رضا خواب دیدم که آمده و با نیایش (دختر دو ساله شهید) در حیاط خانه بازی میکند،
مثل روز های گذشته...
از خوشحالی رفتم گفتم مادر جان گفتند تو شهید شدی...
به من نگاه کردو جواب داد
مگر شهدا زنده نیستند!؟
نقل شده از مادر شهید
شهید رضا دامرودی
مدافع حرم
کانال رسمی شهید دامرودی
https://telegram.me/joinchat/Cdbj5ECkj1TQtvu_n9G3HQ
شهید مدافع حرم مرتضی کریمی
مانند حضرت علی اکبر(ع)
مرتضی کریمی را در کنار نیروهای اسلامشهر یافتم. او با «امیر سیاوشی» به سوریه رفته بود. در منطقه بودیم که گفتند باید بروید خانطومان، گفتم ما تا به حال خان طومان نرفتهایم و از وضعیت آن منطقه خبر نداریم.
مسلحین ما را به رگبار بستند و در عرض پنج دقیقه همه بچهها به زمین ریختند. درگیری خیلی سنگین شد. شب قبلش یک ساعت همه را جمع کردیم و چیزهایی که باید بگوییم را گفتیم. به شوخی به کریمی گفتم این ریش ها را بزن. گفت: «این ریشها جان میدهد که با خون خضاب شود. من خیلی دوست دارم مثل حضرت علی اکبر اربا اربا شوم». گفتیم هیچ کسی با گلوله اربا اربا نمیشود. پیش از عملیات به ما بازو بند ندادند. در عملیات نیز محاصره کامل و مهماتمان هم تمام شد. زینبیون و فاطمیون عقب کشیده بودند و به آنها گفته بودند هرکس که بازوبند نداشت را بزنید. از یک طرف مسلحین و از طرف دیگر خودیها ما را میزدند.
مجروحین را گذاشتیم در ماشین که ناگهان صدایی آمد. گفتم: «چی شد؟» گفتند مرتضی پرید. دیدم کنار تویوتا سرش یکجا و تنش یکجای دیگر افتاده است. همانطور که گفته بود دوست دارم علی اکبری شهید شوم، شهید شد.
ڪانال خـاڪـےها
telegram.me/joinchat/AtQMXTwpQdo8yChf_PrD7g
شهید در کدام منطقه از سوریه شهید شدند و از چه ناحیه?
حلب عملیات نبل و الزهراء سر و صورت.
ایشون در وصیت نامه اشون بر چه چیزی تاکید داشتند?
اگر عکسی یا گزیده ای از وصیت نامه شهید بزرگوار رو دارید ممنون میشم بفرستید.
وصیت نامه ایشون پیدا نشده.
به نظر شما چه عملی از ایشان باعث پذیرفته شدنشون در محضر بی بی زینب جان س بود؟
گذشت وایثارشون.
دیدار با رهبر انقلاب داشتید?
نه متسفانه خیلی مشتاقم ولی لیاقت نداشتم یکی از آرزو هام هست دیدن رهبر کبیرانقلاب دعاا کنید قسمتم بشه
لیاقت دنیا برای شماست انشاالله حاجت رواشید واز نزدیک زیارتشون کنید.
خواب برادر شهیدتون رو دیدید?
حضور ایشون رو چه طور حس می کنید?
بله چند بار من و برادر بزرگم همسرم خواب علی رو دیدیم همیشه خوشحال سرحال بوده شاد
پدر و مادر شهید در قید حیات هستند?
وقتی متوجه رفتن برادرتون به سوریه شدند چه عکس العملی نشون دادند؟
چهارماه بعد شهادت علی مادر و پدر فوت کردن تاریخ فوت مادر شهید۹۵/۳/۱۰ تاریخ فوت پدرشهید۹۵/۳/۱۵
مادرم که سه ماهی در بستر بیماری بودن پدرمم بعد فوت مادرم وقتی خبر فوت مادرم بهش دادیم حالش بد شد تا این که ۵ روز بعد فوت مادرم پدرم فوت شدن.
بانوی بزرگوار امیدوارم خداوند بهتون صبر زینبی عطا کنه و زینب وار زندگیتونو ادامه بدهید.
اول میگفت میرم سوریه باورم نشد تا این که با پدرم که در تماس بودم گفت کوله پشتی گرفته وسایلشو جمع کرده بهش زنگ زدم گفتم علی تو جایی نمیری خندید گفت کجا برم نشستم گفت بابا بهم گفت چکار کردی خندید حرفو عوض کرد تا این که چند روز بعد پدر تماس گرفت گفت علی رفت زنگ زدم گوشیش خاموش بود یه دو سه هفته بعد زنگ زدم سوریه باهاش حرف بزنم از ساعت ۳ بعد ظهر منتظر ماندم زنگ میزدم میگفت الان میاد دوباره زنگ میزدم جواب نمیداد اخر ساعت ۶ غروب بود که زنگ زدم جواب داد گفت اونجایی که علی هست گوشی نیست باید صبر کنی تا گوشی رو ببرم ساعت ۹ شب بود که گوشی دستش رسید باهاش حرف زدم کلی پشت گوشی باهاش دعوا کردم ولی هی میخندید گفت من جام راحته بعدم با همسرم حرف زد بعد با بچه هام.
پیکر مطهر شهید رو به شما نشون دادند?
فقط برادر بزرگم دیدن اون دفعه اولی که تماس گرفتن براشناسایی رفته بود.
و در آخر توصیه شما به برادران و خواهران ,مخصوصا بانوانی که آرزو دارند مدافع حرم باشند چیست?
توصیه من برای برادران اینه که پاک بی ریا زندگی کنن مثل مولا ما امام علی (ع)توصیه من برای خوهران عزیز این هست که مدافع حجاب حضرت زینب و مادرش حضرت فاطمه زهرا باشن که خدایی نکرده شرمنده نشیم.
شهید«کربلایی علی یعقوبی»
فرزند:جمعه خان
تاریخ تولد:62/13
تاریخ شهادت:1394/11/8
محل شهادت: سوریه حلب
عملیات:نبل و الزهراء
گلزار: تهران جاده ساوه-امامزاده باقر(ع)
شهیدکربلایی علی یعقوبی ۳۲ ساله محل شهادت سوریه حلب تاریخ شهادت ۱۳۹۴/۱۱/۸
ایشون از کدوم لشکر بودند?
لشکر فاطمیون گروه ۳۰
شهید بزرگوار مجرد بودند یا متاهل?
مجرد بودن .
انشاالله شفیع ما باشند
چند بار به سوریه اعزام شدند و سفر چندم به شهادت رسیدند?
سه بار رفتن که دفعه دوم تیر خوردن به ارنج دست چپش حتی مرخصی جانبازی شو نموند رفت که شهید شدن
هدف و انگیزه ایشان از رفتن به سوریه چه بود?
مثل همه مدافعان حرم که میرن دفاع از حرم حضرت زینب( س)بهترین انگیزه هست.
از خصوصیات اخلاقی شهید بزرگوار برامون بگید!
علی خیلی خوش اخلاق وبا گذشت اگه کسی ناراحتش میکرد با خوش رویی جواب میداد اصلا ناراحت نمیشود.
شهید بزرگوار به چه اعمالی مداومت داشتند?
مثل همه کار و فوتبال که با دوستانش یه تیم داشتن وسر دسته سینه زنان محرم بودن.
«علی» دفعه آخری که آمده بود ماه صفر بود مجروح شده بود و از ناحیه آرنج دست چپ تیر خورده بود ما بهش اسرار میکردیم که دیگه برنگرده سوریه؛ ولی اصلا گوش نمیداد،همیشه بیمارستان پیش دوستانی که با او برگشته و بیمارستان بستری بودند میرفت و کمکشون میکرد.
حتی مرخصی مجروحیتش رو نموند،انگار زمین زیر پاش داغ شده بود و همیشه میگفت:میرم و اسرا بازگشت به سوریه رو داشت و آخرشم رفت.
از پادگان بهم زنگ زد گفت: دارم میرم خیلی اصرار کردم داداش نرو بمون همین قدر هم که رفتی خدا قبول کنه کافیه.
گفتم: داداش «شهید» میشی خندید و گفت: آبجی من لیاقت «شهادت» در راه حضرت زینب(س) رو ندارم.
خبر شهادت برادرتون رو چطور متوجه شدید?
1394/11/12 اون روز همسرم بعداز ظهر ساعت سه بود که امد خونه خیلی درگرگون بود گفتم چی شده؟
گفت هیچی دیدم خیلی حالش خرابه بهش اصرار کردم چی شده بگو و بهم گفت باصاحب کار بحثم شده حقوق نمیده گفتم اشکال نداره میده خدا بزرگه.
لباسشو عوض کرد، پدرش تماس گرفت گفت من برم بابام کارم داره رفت.
وقتی امد ازشون پرسیدم چکارت داشت گفت هیچی بخاری خراب شده بود یه دل شوره عجیبی داشتم اخر شب رفتم پشت بام یکم نشستم صلوات گفتم با خداحرف زدم بعد امدم خونه اصلا خوابم نمیبرد تا دیروقت بیدار بودم خیلی خیلی دلم ناآرام بود.
صبح همسرم واسه نماز صبح بیدارم کرد نماز خوندم بازم دل شوره داشتم برعکس روزای دیگه که بعد نماز میخوابیدم اون روز خوابم نبرد بلند شدم کارای خونه رو انجام دادم دخترم ظهر رفت مدرسه همسرمم گفت من میرم جایی کار دارم منو پسرم خونه بودیم زنگ زدم به پدرم باهاش حرف زدم ساعت 4 بعدازظهربود
که همسرم امد گفت بریم خونه مادر گفتم چه خبره گفت هیچی بریم بشینم شک نکردم اخه ما زیاد وقت بی وقت میرفتیم خونه مادرم گفتم بزار نرگس بیاد بعد بریم گفت تا تو اونجا شام درست میکنی منم میام نرگس میارم گفتم باشه .
اماده شدم راه افتادیم از ماشین که پیاده شدم دیدم پسر داییم از در خونه امد بیرون
گفتم محمد اینجا چکار میکنه امدم وارد پله شدم صدای پدرمو شنیدم دیگه نفهمیدم که چجوری خودمو رسوندم بالا دیدم بله داداشم پر کشیده اصلا باورم نمیشد که علی اقا دیگه نیست نمیتونم ببینمش.
خاطره ای از شهید مدافع حرم پهلوان آقا سید میلاد مصطفوی و علاقه و احترام زیادش به مادر عزیزشان
تو منطقه که بودیم سید میلاد روزی سه بار با مادرش تلفنی حرف می زد
همیشه می گفت مامان جون دعا کن ما اینجا موفق باشیم...
خیلی وابسته مادرشون بودند
ما می خندیدیم بهش می گفتیم سید چقدر بچه ننه ای....
می گفت مادرم همه زندگی منه
همیشه با ادب با مادرش حرف می زد هیچ وقت ندیدیم بی حرمتی بکنه
هیچ وقت ندیدیم با صدای بلند با مادرش حرف بزنه
همیشه با تمام عشق و محبت و نهایت ادب با مادرشان صحبت می کرد.
راوی : دوست شهید
نثار روح مطهر مادر شهید سید میلاد مصطفوی که سراسر حیا و نجابت و ایمان و تقوا بودند '''''صلوات'''''
@ShahidMiladMostafavi
https://telegram.me/joinchat/Bc1v3z-zHaCvt3Rg1RLwmQ
شهید ابوحامد وفتی شهید حسینی آسمانی شدند گفتند کمرم شکست چون بهترین یار خودم را از دست دادم.
شهید سید حکیم:اوایل که وارد سوریه شده بودیم به ماه رمضان که رسیدیم دمشق به شدت اب و هوای گرمی داشت و روزه گرفتن تو اون شرایط جنگی واقعا محال و دشوار بود اما از معدود کسانی که به همه واجبات خود حساسیتی شدیدی داشت و از کل ماه در آن شرایط سخت جنگی و عملیاتی29روز روزه خودشونو گرفتند و اون یه دونه قضا رو هم فردای عید فطر قضای آن را به جا آوردن واقعا تو بین فاطمیون ایشون خیلی مذهبی بودن و سلوک خاصی داشتند.
عشق
مساحت مشخصی ندارد
گاهی به اندازه
یک دل است وگاهی
به بزرگی یک دنیا
نحوه جانبازی شهید علی ناصری
در تاریخ15اسفند ایشون پشت دوشوگا بودن،
توی عملیات دشمن با توپ 120 شلیک میکنن که بتن های دیوار، براثر اصابت توپ به قفسه سینه شوهرم برخورد میکنه ...که بعدش همسرم سه روز ودو شب بیهوش میشن ...
بعد درتاریخ 26اسفند موقعی که برای مرخصی برمیگشتن توپادگان هم حالشون بد میشه که یه شب بیمارستان دمشق بودن، و اونجا شش ماه به همسرم مرخصی می دهند.
مرخصییش چهار ماه ونیم بیشتر طول نکشید....با این حال آهنگ رفتن دوباره رو داشت شاید میدونست وقت کم داره نمیخواست اینجا باشه برا همین میگفت زهرا تورو خدا بزار برم من مال اینجا نیستم...
راوی : همسر شهید
@fatemeuonafg313
ڪانال رسمے فاطمیون
بسم رب الشهدا و الصدیقین
"کلنا عباسک یا زینب"
شهید بیاضی زاده در 5 تیر سال 1373 در روستای حجت آباد از توابع رفسنجان دیده به جهان گشود. وی فرزند سوم خانواده است و یک خواهر و برادر بزرگتر و یک خواهر کوچکتر از خود دارد. پدر این شهید بزرگوار از جانبازان هشت سال دفاع مقدس و عمویشان هم شهید می باشند. تحصیلات ابتدایی را در زادگاهش به پایان برد. از همان دوران به زیارت عاشورا علاقه ی خاصی داشت. و پس از قبولی در مدرسه ی نمونه دوران راهنماییش آغاز شد. وی از همان سال از خانواده جدا شد و در خوابگاه زندگی میکرد و فقط هفته ای یک روز پیش خانواده بود. در همان جا با روحانیونی که در مدرسه امام جماعت بودند آشنا میشود و به حوزه علاقه پیدا می کند. پس از اتمام دوران راهنمایی در حوزه فاطمیه قبول میشود و به قم میرود. سطح 1 حوزه را به جای 6 سال در 5 سال به اتمام رساند و سپس سطح دوم را در مدرسه خوانساری خواند و علی رغم سن کمش به درجه حجت الاسلامی رسید. وی حتی چند جلسه در کلاس درس خارج هم شرکت کرده بودند. نمرات ایشان نظر بسیاری از اساتید را جلب کرده بود و او جزو نفرات برتر نخبگان رهبری بود. حتی به علت استعداد کم نظیری که در زمینه مباحثه داشت کلاس های درسی را به عهده گرفته بود. علی رغم سن کمی که داشت چندین مرتبه در مناطق عملیاتی جنوب برای دانشجویان روایتگری کرده بود و چندین مرتبه نیز در اردوهای جهادی شرکت کردند. سال91 به عضویت سپاه قدس درامد و در سال 93 راهی جبهه های عراق شد. اولین بار در ماه رمضان سال 95 به سوریه رفت و به جای یک دوره دو دوره در آن مناطق ماند. پس از بازگشت ایشان خبر رسید که دوست صمیمیش محمد امین کریمیان شهید شده است. پس از بازگشت خانواده و دوستان اصرار داشتند که مدتی صبرکند و دوباره برود اما ایشان دیگر دل ماندن نداشت و توجهی نکرد و 26 شهریور برای بار آخر به عنوان روحانی تبلیغی تیپ فاطمیون راهی سوریه شد و در منطقه صبوره به علت شناسایی شدن توسط دشمن درحالی که از خط مقدم باز می گشتند ترکش خمپاره به سرشان اصابت کرد و به مولایش ابا عبدا... پیوست . دشمن حتی ماشین آنها را با لدر واژگون کرد تا از شهادتش مطمئن شوند. لازم به ذکر است که دو رزمنده ی همراه ایشان هم اکنون زنده می باشند و قرار بود دو روز بعد از شهادت او را به علت شناسایی شدن بازگردانند اما ایشان قبول نکرد و اربابش حسین(ع) و شهادت را برگزید. پیکر این شهید بزرگوار هم اکنون پس از برگزاری مراسم تشییع با شکوهی در گلزار شهدای روستای محمد آباد ساقی به خاک سپرده شد.
@labbaykeyazeinab
شهدای یگان فاتحین سپاه حضرت سید الشهداء [علیه السلام]، شهادت ٢١ دی ماه سال ١٣٩٤، خان طومان، ریف جنوبى حلب:
شهیدان مرتضی کریمی، مجید قربانخانی، مصطفی چگینی، محمد آژند، عباس آسمیه، عباس آبیاری، میثم نظری، حسین امیدواری، مهدی حیدری، علیرضا مرادی، محمد اینانلو، رضا عباسی، امیرعلی محمدیان، علی آقا عبدالهی
"به روایت یکى از همرزمان".
بعضیها مثل من توی خودشان بودند، بعضیها هم مثل شهید مرتضی کریمی شاد و سرحال و انگار دارند فرار میکنند و میخواهند برسند به جایی که آرزویش را دارند. در سوریه حرم حضرت زینب [سلام الله علیها] رفتیم. مرتضی کریمی با کل بچهها یه شعری رو تمرین کرده بود. شروع کردیم همه باهم خواندن "هوای این روزهای من هوای سنگره، یه حسی روحمو تا زینبیه میبره". مرتضی کریمی را نه سال بود میشناختمش، بچه بامرام و مشتی و خوش خنده و شوخ طبعی بود. سوریه شنبه ها و پنج شنبهها هیئت داشتیم. من و مرتضی کریمی و یکی دیگه از بچهها میخواندیم.
تو منطقه عملیاتی اونجا پست من و مرتضی یکی بود. با هم پست میدادیم از ۶ صبح تا ۸ صبح، ولی من خواب بودم تنهایی میرفت، من نمیرفتم. من رو صدا میکرد و من بلند نمیشدم. من و مرتضی زیاد باهم حرف میزدیم. مرتضی میگفت یه عکس شهدایی بگیر، میگفت اینجا خیلی هوای همدیگه رو داشته باشیم، معلوم نیست بعدا کی باشه! تو هیئت اونجا بودیم از گریههای مرتضی گریهمون میگرفت تا اینکه دو شب قبل عملیات داشتم با مامانم حرف میزدم، گوشی رو گرفت به مامانم گفت حاج خانم سید رو برمیگردونیم نگران نباش، و حتی دم خط نمیگذاشت بروم جلو که باهاش درگیر شدم. گفتم: من اگر قرار بود جلو نیام همون تهران میموندم؛ اومدم اینجا به درد بخورم اون دنیا بتونم جواب حضرت زینب [سلام الله علیها] را بدهم.
مرتضی همیشه میگفت اولین شهید مدافع حرم تیپ من هستم، بعد میگفت دوست دارم مثل علی اکبر امام حسین [علیه السلام] اربا اربا بشم، که شد. همه جذب مرتضی میشدن چون خیلی خوش مشرب و خوش برخورد و بامرام بود. اسمش رو ابوحنانه گذاشته بود. دختر بزرگش حنانه ده سالش بود. مرتضی به من گفت: وصیت کردم کنار شهدای گمنام تیپ دفن کنن، یه شال هم به من داد و گفت اگر پیکرم برگشت بگذار توی تابوتم تا تهران بیاید.
آشنایی من و شهید مجید قربانخانی و دوستی و جداییمان به یک هفته نرسید. اما کل یک هفته پر از خاطره و حرف است. تا خالکوبی روی دستش را دیدم و گفتم: تو شهید نمیشوی، داشتیم میرفتیم تو خط یه دستبند سبز از دستش درآورد بهم داد. گفتم چیه؟ گفت: لازمت میشه. گفتم: برو تو شهید نمیشی. گفت حالا دستت باشه. و گرفتم.
شهید علیرضا مرادی مسئول کارهای نیروی انسانی بود، خیلی با معرفت و با کلاس و مردم دار بود. بچه محل مرتضی کریمی یافت آباد شهرک ولیعصر بود. رفاقت من و علیرضا از فرودگاه پا گرفت. گوشیام رو گرفتند و نمیگذاشتند ببرم. علیرضا گرفت و گفت: میام برات میارم نگران نباش آخرش هم برایم آورد.
شهیدان محمد آژند و میثم نظری و عباس آبیاری و عباس آسمیه و رضا عباسی و محمد اینانلو، یه شب حالم زیاد خوب نبود دیدم از چندتا خونه آن طرفتر داره صدا میاد؛ رفتم این همین شهدایی که اسمشون رو گفتم دارن میزنن تو دیوار باهم میخونن "ننم میگه جبهه نرو، نرو نرو نرو، اگر میری تنها نرو، نرو نرو نرو،" بعد چراغ روشن خاموش میکنن؛ بعد یک دفعهای چراغ رو خاموش کردن پتو انداختن روی من و جشن پتو گرفتن بعد به خودم اومدم دیدم هیچ کدومشون نیستن همه در رفته بودن.
شهید مهدی حیدری هم یک شب گفت بیا اتاقمان روضه بخون. بعد روضه گفتم مهدی چندتا بچهداری؟ گفت یه پسر دارم. بعد گفتم فدای خانم رقیه. زد باز زیر گریه، از اتاق رفتم بیرون رفتم دنبالش دیدم پشت دیوار داره سر میکوبه میگه رقیه خانم زنم و بچهام دست تو سپردم.
شهید امیرعلی محمدیان خیلی چاق و تپل بود. تخمه و آدامس خیلی دوست داشت. یک مرتبه بهش گفتم امیرعلی تو شهید بشوی ما بیچارهایم، کسی نمیتونه تو را بلند کنه؛ مجروحم بشی تلف میشی ... خندید ...
شهید علی آقا عبدالهی، تو حرم حضرت زینب [سلام الله علیها] علی را دیدم بهش گفتم: علی اینجا کجا تو کجا ... خندید گفت: میخوام برم همونجا ... شب عملیات دیدمش گفتم علی ما داریم میریم تو خط که بریم ... گفت اول من میرم تو هستی؛ محل هنوز به تو نیاز داره ... علی هم محل ما بود؛ دوتا کوچه باهم فاصلمون بود.
شهید حسین امیدواری کاملاً ساکت و با ادب و مهربون و دوست داشتنی بود، خیلی با تواضع بود و آرام صحبت میکرد.
اولین مرتبه ای که دیدمش به من گفت: شما سیدی؟ گفتم: آره. گفت: من سیدها رو میبینم، تنم رعشه میگیره؛ اونایی که سادات واقعی هستن نمیتونم تو چشماشون نگاه کنم.
یه وانت داشت قبل اومدنش به سوریه. میفروشد و پولش را به نیازمندها میدهد. بهش میگن حسین نفروش ضرر میکنی. میگه شماها ضرر میکنید، من برگشتی برایم نیست. حسین بچه فردوس یافت آباد بود. یک مرتبه تو حوزه بسیجشون میگه: من شهید میشم عکسمو بزنید اینجا ... و محکم دستشو میکوبه به دیوار که هنوزم جاش هست ولی قاب عکسش روش گذاشتند. حسین خمپاره ۶۰زن یگان بود. نصف شبها میدیدم یهو نیست، غیبش زده. میدیدم میره تو تاریکی و پشت دیوار خرابهها نماز شب میخونه و گریه میکنه. داشتیم میرفتیم تو خط، مجید قربانخانی گفت: حسین انگشرتو بهم یادگاری بده، حسین داد بهش گفت: نه به من وفا میکنه نه به تو. و وفا هم نکرد.
از عملیات نحوه شهادت دوستانم بگویم: ٣ نصف شب ٢١ دی ماه راه افتادیم به سمت خان طومان، نماز صبح رسیدیم، دل تو دلم نبود. و آماده شدیم بریم خط، صدایی که میومد را همش تو فیلمها شنیده بودم. چیزهایی رو که میدیدم تو فیلمهای جنگی دیده بودم. ولی الان واقعی واقعی بود. تا اینکه وارد خط شدیم. چندتا تپه و دشت رد کردیم تا رسیدیم به تپه به بالاترین نقطه. اونجا یکی از بچهها دستش تیر خورد.
اونجا حسین رفت جلوی تخته سنگ خمپاره بزنه یک تیر اسویدی خورد تو قلبش افتاد شهید شد. چندتا از بچهها تیر خوردن. علیرضا مرادی اومد برگرداند اینهارو عقب، خودش چندتا تیر خورد شهید شد. رفتم جلوتر پیش مصطفی چگینی؛ گفتم مصطفی ترسیدی؟ یه خندهای زد بهم. رفت جلو یه تیر خورد وسط پیشونیش. تا اینکه ماشین اول اومد چندتا مجروح گذاشتیم با حسین امیدواری و علیرضا مرادی که هنوز دم آخرشم بوی عطر تنش علیرضا تو مشامم هست.
خبر دادن مجید چند متر اینطرفتر تیر خورده داره جون میده. به هر بدبختی بود خودمو رسوندم بالاسرش. دیدم چندتا تیر خورده به پهلوهاش. گفتم داداش گفتی بخون نخوندم، الان میخونم برات. شروع کردم براش پناه حرم رو خوندن. "پناه حرم کجا داری میری بگو برادرم" ... ٤ ساعت طول کشید تا شهید شد. تا اینکه اومدم برگردم پیش مرتضی بلند شدم به پای چپم دوتا تیر خورد.
تا ماشین اومد چندتا مجروح گذاشتن توش، مرتضی بلندشد بره دست من را ول کرد. یک دفعه صدای سوت اومد. به فاصله دوثانیه دیدم یک آتش و با نور زیاد آمد. مرتضی کریمی چندقدمی ماشین بود. بین زمین و هوا بودم دیدم مرتضی کریمی هم شهید شد.
تو اون صحنه چهارتا دندانم خرد شد. دست چپم شکست. بر اثر موج بالا و پرتاب و زمین خوردن، و یک درصد کمی هم موج گرفتگی. اونجا محمد اینانلو هم شهید شدن و دوست عزیزم حبیب عبدالهی همونجا به درجه جانبازی رسیدند.
انقدر ازم خون رفته بود و منگ بودم بر اثر موج گرفتگی، فقط اینو یادم هست که یکی من را گرفت کشاند به سمت شیب تپه به سمت خودمون قل داد به سمت پایین، بعد اون چشم واکردم دیدم بیمارستان حلب هستم. بعد منتقلم کردن بیمارستان دمشق، و بعد منتقل شدم (بیمارستان تهران)، اونجا که مجروح شدم فقط مادرم جلو چشمام اومد یه آن به خودم گفتم نه الان وقتش نیست، روز اول تو ایران اعلام کردن من شهید شدم و روز دوم و سوم اعلام کردن اسیر شدم و روز چهارم اعلام کردن مجروح شدم. خانوادم بندگان خدا مردن و زنده شدن، من این مدت همیشه به مادرم گفتم شما نگذاشتی من شهید شوم، همیشه جلو چشمام بودی، روز عملیات تازه فهمیدم اربا اربا یعنی چی، تازه فهمیدم این جانبازان زمان جنگ یعنی چی، تازه فهمیدم پشت در چه اتفاقی افتاد. خیلی سخته اون کسانی چندوقت باهاشون بودی بشن برات یک قاب عکس و فیلم و چندخاطره، جانباز یعنی جامانده؛ یعنی معلق بین این دنیا و اون دنیا:
"اللهم الرزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک"
"دم عشق،دمشق"
@labbaykeyazeinab
خیلی دنبال جذب بود می گفت ما نباید بی تفاوت باشیم فقط خودمون بیاییم مسجد و بریم !
باید مسجد رفتنمون خروجی داشته باشه دست چند نفر رو هم بگیریم بکشیم شون مسجد
افرادی رو دیده بودم که سید میلاد می برد تو یه محله دیگه که هیچ شناختی روشون نداشتن مسجدی شون می کرد و نمازخوان می شدن.
سید واقعا مرد بود فکر همه بود
راوی:دوست شهید
کانال شهید مدافع حرم پهلوان آقا سید میلاد مصطفوی
@ShahidMiladMostafavi
عرض ادب،خدمت بزگوار
نسبتتون با شهید سید حسین؟!
دختر بزرگ شهید هستم.
پدرم متولد سال 45 بودن و تحصیلات حوزوی داشتند.
هدف ایشون از رفتن به این سفر چی بود؟
پدرم خیلی به حضرت زینب س ارادت داشتند و همیشه خطبههای حضرت زینب رو برامون میخوندن
و هدف اصلیشون دفاع از اسلام و شیعیان بود.
خیلی خیلی به صله رحم اهمیت میدادند همچنین همیشه نمازشان رو سر وقت میخوندند بسیار مهربان بودن و خیلی زیاد دختراشونو دوست داشتن.
به چه عملی مداومت داشتند؟!
همیشه بعد نماز صبح تا طلوع آفتاب قرآن میخوندن که خیلی برای ما دلنشین بود و روزه زیاد میگرفتند.
چند بار به سوریه اعزام شدند؟!
ودر سفر چندم به درجه رفیع شهادت نائل شدند؟
دو بار رفتن و برای بار دوم که زمان مرخصیشون رسید پیکرشون برگشت.
تقریبا چهار ماه اونجا بودن.
شما با اعزام پدر موافق بودید؟!
پدرم هفت سال جنگ طالبان رفتند و ما خیلی ایشون رو در کودکی ندیدیم برای همین وقفه ی چند ساله ما خیلی انس گرفته بودیم با ایشون اول که من خیلی مخالفت کردم ولی پدرم بازهم از حضرت زینب س و حضرت رقیه س گفتند و مارو راضی کردن.
در مورد لحظه ایی که صحبت از اعزام کردند بگید؟!
از اونجایی که از اعزام های اول بودند،چطور راضی کردند؟!
پدرم خیلی راحت و مصمم اعلام کردن و ما اون زمان اصلا از موقعیت سوریه و جنگش هیچ اطلاعی نداشتیم
ایشون به ما گفتند من اونجا بهداری میرم و اصلا جنگ نمیرم .
به ما گفتند هیچکس خبر دار نشه و مخفیانه باید باشه.
ما با حرفهای پدرم خیلی زود راضی شدیم .
شهید در کدام منطقه سوریه به شهادت رسید؟!
از نحوه شهادت برامون بگید!!
پدرم در حومه دمشق منطقه فروسیه همراه با شهید کلانی برای سرکشی به مناطق آزاد شده رفتند که خمپاره بینشان اصابت میکنه و هردو از ناحیه ران پاشون قطع میشه و پدرم درجا شهید میشن و شهید کلانی دو روز بعد شهید میشن .
همرزمانش که بعدا باهم صحبت کردیم میگفتند صبح جمعه ساعت 8 صبح یک خمپاره شلیک شد و تا فردا هیچ تیر و ترکشی شلیک نشد .
انگار اون خمپاره مأموریت داشته و معلوم نشد از کجا شلیک شده.
پیکر ایشان به ایران بازگشت؟! ودر کجا آرام گرفت؟!
بله سه روز بعد از شهادت شون ایران رسید و در بهشت رضا مشهد قطعه شهدا دفن شد.
به نظر شما کدام عمل پدرتون باعث قبولی پیش حضرت زینب شد؟!
پدرم خیلی خیلی به ائمه اطهار ارادت داشتند و همیشه آرزوی شهادت میکردند .
بنظر من حضرت زینب س پرونده شهادت ایشون رو امضا کردن.
دیدار با رهبر انقلاب داشتید؟!
بله خداروشکر. فروردین سال جاری خدمتشون بودیم.
خواب پدر رو میبینید؟! حضورشون رو چطور حس میکنید؟!
اوایل شهادتشون تقریبا هر شب ولی بمرور کمتر شد خیلی خیلی واقعی و نزدیک منو در آغوش میگیرن و گرمای بدنشون رو احساس میکنم مادرم هروقت مریض احوال هستند پدرم به دیدنشون میرن.
دخترم با اینکه پدرم و ندیدن و چهار ماه بعد شهادت ایشون بدنیا اومد ولی همیشه میگه من آقاجون رو میبینم میاد خونه مامانی با من بازی میکنه منو بوس میکنه.
دخترم هروقت سر مزارشون میریم با ایشون صحبت میکنه و شعر میخونه بغل آقاجونش میشنه .
ودر اخر خاطره ایی،یا توصیه خاصی ممنون میشیم از بیانتون استفاده کنیم .
پدرم هیچوقت من یا خواهرم رو به پوشیدن چادر یا داشتن حجاب اجبار نکردن ولی با صحبت های دلنشین و توصیفات قشنگی که از حجاب برای ما داشتن ما خودمون بسمت حجاب و چادر مشتاق بودیم .
انشاالله من و خانوادم لیاقت داشته باشیم تا ادامه دهنده راهشون باشیم و ایشون مارو شفاعت کنند .
.
پیکر شهید اقا مهدی قاسمی
از شهدای مدافع حرم حضرت زینب(س) پس از ۱۱ ماه از شهادت، از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
@khadem_shohda
خــــادم الــشهــــدا
فرزند
شهید ابو سریح الصبیح
فرمانده ی دلاور تیپ چهارم سپاه بدر ، که از داشتن نعمت مادر نیز محروم است ....
@khadem_shohda