شهید حفیظ الله خدادادی
شهید حفیظ الله خدادادی
شهید خدادادی فقط یک مادر مریض دارد ایشان افغانستان هست
و در ایران کسی را ندارد
تاریخ شهادت 10 مهر 1393
مزارش در گلزار شهدای بهشت زهرا قطعه 50
شهدای فاطمیون
@sh_fatemi
شهید حفیظ الله خدادادی
شهید خدادادی فقط یک مادر مریض دارد ایشان افغانستان هست
و در ایران کسی را ندارد
تاریخ شهادت 10 مهر 1393
مزارش در گلزار شهدای بهشت زهرا قطعه 50
شهدای فاطمیون
@sh_fatemi
گروه تروریستی تکفیری "جندالاقصی" وابسته به شبکه تروریستی بین المللی القاعده ساعتی پیش از اعدام یکی از اسرای ارتش سوریه که در هجوم اخیر به منطقه خان طومان در جنوب شهر حلب به اسارت درامده بود خبر داده است.
به گزارش پایگاه 598 به نقل از مشرق، گروه تروریستی تکفیری "جندالاقصی" وابسته به شبکه تروریستی تکفیری بین المللی القاعده ساعتی پیش از اعدام یکی از اسرای ارتش سوریه که در هجوم اخیر به منطقه خان طومان در جنوب شهر حلب به اسارت درآمده بود خبر داده است.
بنابر این گزارش، یکی از فرماندهان گروه جندالاقصی با انتشار ویدئویی از اعدام یکی از دو اسیر ارتش سوریه آن را "قصاص!!" در مقابل بمباران مواضع این گروه تروریستی تکفیری در شمال استان حلب سوریه عنوان کرده است. لازم به ذکر است که در هجوم اخیر تروریستهای تکفیری به منطقه خان طومان 4 رزمنده شامل دو نفر از لشگر سرافراز و دلاور "فاطمیون" و دو نظامی از رزمندگان ارتش سوریه به اسارت گروه ارتش آزاد درآمده که آنها را برای اعدام در اختیار گروههای حزب ترکستان شرقی چین و جندالاقصی قرار داده است. در تصاویر منتشره از دو اسیر ارتش سوریه که از اهل سنت و ساکنین شهر حلب بوده اند، تروریستها دستهای آنها را به پشت خودروی باری بسته و در خیابانهای منطقه خان العسل در غرب حلب در انظار ساکنین می گردانند.
فرزند شــهید«رضا اسماعیلے»در حاڸ بوسیدڹ مزار پدر شــهیدش
عڪاس:برادر«ابراهیم»
ڪاناڸ رسمے«شــهداے فاطمیوڹ»
telegram.me/joinchat/BiR4FjzRqhg2VN5QCqs4jg
تاسوعای سال ٩٢ بود، بهمون خبر دادند، بچه های مقاومت، عملیاتی وسیعی تو منطقه زینبیه، اطراف منطقه حجیره، کردند و تروریستها رو سه کیلومتری از اطراف حرم مطهر خانم زینب (س)، دور کردن. صبح زود رفتیم اونجا و محمودرضا رو هم دیدیم ، خیلی از عملیاتی که منجر به تامینِ امنیت حرم خانوم شده بود، خوشحال بود .
پرچم سیاهی تو دستش بود و می گفت : خودم از بالای اون ساختمون پایینش اوردم . به اون ساختمون نگاه کردم دیدم پرچم سرخ یاابالفضل رو جاش به اهتزاز در اورده.
رسیدیم خیابون جلوی حرم که دو سال احدالناسی جرات رد شدن ازش رو نداشت و تک تیراندازها حسابش رو
می رسیدند و حالا با تلاش محمود رضا و دوستاش، امن شده بود . رفتیم وسط خیابون، رو به حرم وایستادیم، دیدم محمود رضا داره آروم گریه می کنه و سلام می ده:
السلام علیکی یا سیدننا زینب …
آقای حسن شمشادی
@Beyzai_ChanneL
مادر شهید حسین مشتاقی(از شهدای مازندرانی خان طومان) :"حسین بعد از تمام شدن درسش وارد سپاه. شد و گفت مادر چون تو خیلی دوست داری سرباز امام زمان(عج) باشم من در سپاه خدمت میکنم. ما راضی به رضای خدای هستیم. ما فرمانبر سیدعلی هستیم و هیچ وقت ایشان را تنها نمیگذاریم. فرزندان و نوههایم سرباز رهبر هستند."
مادر شهید مشتاقی خطاب به داعش و تکفیریها گفت: به داعش میگویم چشمت کور شود ما بازهم پسر داریم از کوچک و بزرگ، بچههایم را با جان و دل برای جنگ میفرستم و داعش بداند به دست بچههای ایران و مازندران نابود خواهد شد.
(شهیدی از شهدای مازندرانی خان طومان)
سید احمد حیدری، جانباز مدافع حرم و فرمانده محور محبانالزهرا (س)، در پاسخ به یاوه گویی های بی بی سی:
چه کسی جانش را با مال دنیا تاخت زده؟
حمیده وحیدی - سید احمد حیدری، معروف به ابوتراب، فرمانده محور محبانالزهرا (س)، از همان کسانی است که به قول خودش نگذاشت جنگ به خانهاش کشیدهشود و همین که تکفیریها در سوریه به قبر صحابه پیغمبر(ص) تجاوز کردند، با دستکاری شناسنامهاش بهعنوان اتباع خارجی برای دفاع از ناموس حرم و اهلبیت(ع) به پا خاست. او خیلی زود از طرف شهید ابوحامد موردتوجه قرار گرفت و بهعنوان فرمانده محور محبانالزهرا (س) انتخاب شد و در عملیاتهای زیادی شرکت کرد، اما بعد از گذشت یک سال، بهوسیله تیر دوزمانه سمی تا مرز شهادت پیش رفت. او هماکنون از ناحیه شکم و یک پا بهشدت آسیب دیده و بعد از عملهای پیدرپی، ششماه است که از جایش تکان نخوردهاست.
چه وقت به سوریه رفتید؟
نام اصلیام سید احمد حیدری است، اما به این دلیل که در سال٩٣ بههیچوجه ایرانیها را به سوریه نمیبردند، مدرکی جعلی با نام سیدمحمد حسینی درست کردم. البته جالب است که دفعه اول لو رفتم! (میخندد) همین که بچهها مدارکم را دیدند، گفتند: خیلی تابلو است که ایرانی هستی! بار دوم هم شک کردند و به من گفتند قسم بخور که نامت سیدمحمد حسینی است. من هم دیدم محمد و احمد یک معنی دارد و حسینی و حیدری هم خیلی با هم فرق نمیکند. پس گفتم: بله، من خود محمد حسینی هستم! الان خیلیها من را با همین نام حسینی ملقب به ابوتراب میشناسند. البته بگویم برای اینکه بتوانم بروم سوریه چارهای جز این نداشتم. یک مرتبه هم تصمیم داشتم از مرز عراق به سوریه بروم، ولی درست لب پرواز، متوجه ایرانیبودنم شدند و دوباره برگشتم. بالاخره ماه محرم سال٩٣ بهعنوان اتباع خارجی بعد از کشوقوسهای زیاد، توانستم به سوریه بروم. بقیه ایرانیها از جمله شهیدان حسن قاسمیدانا و برادران بختی هم به همین سبک رفتند. اگر لطف بیبی شامل حال ما نمیشد، رفتنی نمیشدیم.
بعد از ورود به سوریه و حضور در تیپ فاطمیون، کسی متوجه ایرانیبودن شما نشد؟
با هزار ترفندی که زدیم، باز هم فهمیدند! البته اینبار دیگر دلشان سوخت و نگفتند برگرد. یادم هست حاجقاسم سلیمانی همین که دفعه اول من را دید، یواشکی در گوشم گفت: تو هم قاچاقی آمدی؟! (میخندد)
از خودتان بگویید. قبل از رفتن به سوریه چه شغلی داشتید؟
من از همان بچههای دههشصتی هستم. دقیقش را بگویم،١/١/۶٠ به دنیا آمده ام. پسر سر هشت دختر! البته یک برادر دیگر هم دارم. الحمدلله کار و بارم هم خوب بود. در طلاب جواهرساز بودم. نصف روز هم بازار رضا انگشترسازی میکردم. یک عمر هم پای علم اباعبدا... روضهخوانی و مداحی کردهام. زمانی که به سوریه رفتم، یک سال بیشتر از ازدواجم نمیگذشت و همهچیز به قولی روبهراه بود.
گفتید تازه ازدواج کرده بودید و پسر بعد از هشت دختر بودید. دلکندن از خانواده و رفتن به سوریه برایتان سخت نبود؟ برخورد مادر و همسرتان چگونه بود؟
زمانی که قضیه سوریه اتفاق افتاد، دیگر آرام و قرار نداشتم. من یک عمر روضهخوان و مداح بیبی بودم. وقتی عکسها و خبرها را میدیدم، بیتاب میشدم، بهخصوص وقتی مفتی بزرگ عربستان گفت: ای فرزندان ابوسفیان! قبر فرزندان علی را خراب کنید و استخوانهایش را به آتش بکشید. آن زمان، دیگر یک حالت خاص برایم پیش آمد و هرجوری بود به آب و آتش زدم و رفتم. البته مادرم ابتدا ناراحت بود، ولی توانستم راضیاش کنم. به او گفتم: اگر برای حرم اتفاق بدی بیفتد، شما چهکار میکنید؟ جواب بیبی را چه میدهید؟ با خانمم هم نشستم و صحبت کردم. در اصل، بار آخر خانواده یکربع مانده به رفتنم متوجه حقیقت شدند. به عدهای هم که گفتهبودم به عراق میروم.
شما در ابتدای تشکیل تیپ فاطمیون به سوریه رفتید. درست است؟
ابتدای حضور من، پادگان سلطانیه فقط ۴٠٠نفر نیرو داشت. یادم هست بلند شدم و برای بچهها روضه خواندم. خدا رحمت کند شهید ابوحامد و فاتح را. همان وقت به من گفتند: شما نیازی نیست به منطقه بروی. همینجا بمان و برایمان روضه بخوان. بچهها صدا و لحنت را دوست دارند. من هم در جواب شهید ابوحامد گفتم: حاجی! اگر بنا به روضهخواندن بود، چرا بزنم و اینهمه راه بیایم؟! همان مشهد مداحیام را میکردم! خلاصه از حاجی اصرار و از من انکار، ولی وقتی کار نظامیام را دیدند، بهعنوان فرمانده انتخابم کردند، چون هم تیرانداز خوبی هستم و هم آموزش نظامی دیدهام. در مشهد هم مسئول هیئت بودم. رفقا خیلی زود با من جور میشدند. ابتدا فرمانده گردان بودم، ولی بعد، مدتی کوتاه به دستور خود شهید ابوحامد، فرمانده محور لشکر تیپ فاطمیون شدم. فرمانده محور مسئولیت سه گردان را به عهده دارد . شهید مصطفی صدرزاده هم بعد از شهادت ابوحامد، فرمانده کل تیپ فاطمیون شد. در حال حاضرتنها فرمانده تیپ فاطمیون که زنده است من هستم.
فعلا فرماندهی تیپ فاطمیون دست بچههای ایرانی است.
آیا خود شما از خانواده شهدا یا ایثارگران هشت سال دفاع مقدس هستید؟
نه، اما با بچههای جانباز و ایثارگر خیلیزیاد ارتباط دارم. اصلا ما عاشق این بودیم که یک برنامهای باشد تا جانمان را برای حضرت زینب(س) بدهیم.
شاید تفاوتی که این جنگ با هشت سال دفاع مقدس دارد این باشد که عدهای میگویند این جنگ هنوز به مرز ایران کشیده نشدهاست، پس حضور ما لازم نیست. شما چطور مسئله را برای خودتان حل کردید؟
من بارها گفتهام که آدم باید برای دو چیز بجنگد: یکی ناموس و دیگری اهلبیت(ع). یک بار هست که دشمن میگوید من مشکلم با دولت است و دولت باید عوض شود، مثل جریان لیبی، اما یک زمانی جنگ سر عقیده و مذهب است. اینجاست که دیگر نباید مرزها را دید. امیرالمومنین(ع) فرمودند بدبخت کسی است که بگذارد دشمن در خانهاش با او درگیر شود. پس اگر قرار بود فرماندهانی شبیه حاجقاسم بنشینند و فقط نگاه کنند، الان ما در سوریه نمیجنگیدیم، بلکه در مرز خودمان بودیم و این از تیزهوشی رهبر ماست که اجازه ندادند جنگ به داخل کشور کشیدهشود. جالب است تمام دنیا هم میدانند که هدف ایران است. داعش دشمن تمام مسلمانان است و میخواهد روحیه ما را تضعیف کند. الان خاکریز ما سوریه و عراق است. برای خود من هم بعد از مجروحیتم بارها پیش آمدهاست که عدهای گفتهاند: شش ماه است روی تخت افتادهای. با وزن ١١٠کیلوگرم رفتهای و ۶٠ کیلوگرمی برگشتهای. چه اجباری بود؟ مگر چقدر پول بهت میدادند؟! ما الان مستاجر هستیم. حتی شنیدهام بعضیها به خانمم گفتهاند: خب، با پولی که گرفتید خانه میخریدید! این حرفها هم برایم خندهدار است و هم ناراحتم میکند. خدا را شاهد میگیرم و بهعنوان یک فرمانده به نمایندگی از طرف تمام بچههایی که به سوریه رفتند میگویم: چه کسی جانش را با مال دنیا تاخت زده؟ همه میدانند که آنجا جنگ شهری است. برگشتنی در کار نیست. دشمن رو در روی تو است، اما وقتی پای اهلبیت(ع) و حضرت زینب(س) به میان میآید، دیگر نمیشود کاری کرد. زن و فرزند و مال فدای یک کاشی حرم بیبیزینب(س).
نحوه برخورد مردم سوری با ایرانیان چگونه است؟
مردم سوریه بچههای مدافع را خیلی دوست دارند. درست است که چهره جنگ بسیار خشن است و بسیاری از ساختارهای اقتصادی و اجتماعی آنها را ویران کردهاست، اما اگر از زاویهای دیگر به این قضیه نگاه کنیم، شباهتهایی از حضور ایران در حزبا... را هم خواهیمدید، چون آن زمانی که اسرائیل جنوب لبنان را اشغال کردهبود، شیعیان لبنان با خیلی از آموزههای جمهوری اسلامی آشنا نبودند، اما انسانهایی مانند شهید دکتر چمران و جاویدالاثر حاجاحمد متوسلیان و شهید حاجمحمدابراهیم همت به آنجا رفتند و توانستند فرهنگ جمهوری اسلامی را به آنجا انتقال دهند و اینگونه یک هسته حزبا... در لبنان تشکیل شد که توانست در مقابل چهارمین ارتش بزرگ دنیا مقاومت کند و آن را به زانو دربیاورد. بچههای ما به دید برادران دینی با مردم برخورد میکردند. بچههای ما در سوریه درست همانگونه ناموسپرست هستند که در ایران رفتار میکنند. مردم میبینند که به آنها کمک میکنیم و از ریختهشدن خون مردم بیگناه جلوگیری میکنیم. به خاطر همین چیزهاست که مردم سوری پای بشار و نظام سوریه ایستادهاند. آنها دارند میبینند که ایران این فرهنگ زیبا را به آنجا منتقل میکند. یکی دیگر از مواردی که ایران در سوریه انجام میدهد تشکیل هستههای بسیج است. ارتش سوریه نمیتوانست این چند سال با این بحران مقابله کند. واقعا هر ارتشی بود مستهلک میشد. ایران آمد و گفت: چرا بین مردم خودت پایگاه مردمی ایجاد نمیکنی و از آنها کمک نمیگیری؟ به مردمت اعتماد کن، همانطور که ما در جنگ تحمیلی از مردم کمک گرفتیم. این شد که «گروههای دفاع وطنی» یا همان بسیج در سوریه شکل گرفت، بدین صورت که بچههای دفاع وطنی سوری در دورههای ۴۵روزه وظیفه، دفاع و مقابله با تروریستها را عهدهدار میشوند. البته بعضیهایشان شهید میشوند و بعضیها هم به زادگاهشان برمیگردند.
از شرایط جنگ شهری در سوریه بگویید.
شرایط جنگ شهری بسیار سخت و طاقتفرساست. مثلا ممکن است یک تکتیرانداز در ساختمانی کمین کردهباشد که همین باعث زمینگیرشدن یک ارتش یا گردان میشود و تا بیایید جایش را پیدا کنید، کلی تلفات دادهاید. آموزشهایی که داعش به نیروهایش میدهد وحشیانه و غیرانسانی است. البته اینها هیچکدام حتی مسلمان هم نیستند و از اسرائیل تغذیه میشوند، اما میخواهند بین شیعه و سنی اختلاف ایجاد کنند و هر کسی را که مخالف باشد از بین میبرند. در بحث سوریه، شیعیان دیدند مقدساتشان درحال تهدیدشدن است. یکی از دلایلی که شیعیان از ملیتهای مختلف الان در سوریه حضور دارند و دارند از مقدسات دفاع میکنند همین نمونه است.
محمد حسین محمدخانی یکی از رویشهای انقلاب اسلامی بود.
گفتوگو با یکی از فرماندهان مدافع حرم
نویسنده: فاطمه دوست کامی
منبع: ماهنامه فکه 156
چندین بار در جلسات مختلفی که در جاهای متفاوت با سردارسلیمانی داشتیم و عمار هم حضور داشت، به خوبی متوجه توجه و علاقه حاج قاسم به عمار شدم.
در جلسات و بازدیدها هم میدیدیم که حاج قاسم خیلی توجه به او دارد. عمار، جوان تیز، مجرب، مدیر و صاحبنظری بود. جدای بحثهای عاطفی که ممکن است برای هر فرماندهای نسبت به چنین نیرویی پیش بیاید، حاج قاسم و خیلی از فرماندهان به لحاظ مدیریتی، توجه ویژهای به عمار و نظریاتش داشتند.
شاید الان مصلحت نباشد که خیلی از مسائل عنوان شود، اما خیلی وقتها حاج قاسم، عمار را در مناطق و محورهایی میگذاشت که امکان موفقیت عملیات در آنجا توسط اشخاص دیگر، کم بود.
آخرین باری که شهید را دیدم، دو روز قبل از شهادتش بود. در روستایی بود که در آن مستقر بودیم. در مقری که بچههای عمار آنجا رفت و آمد داشتند...
محمدحسین محمدخانی
کلنا عباسک یا زینب
سنگر شهدا
https://telegram.me/joinchat/BKRJWDuetfxCKh7DpijEDw
Sangar_Shohada
امروز ، روز خوبی بود ....
برای من که مدت هاست دلم از خودم هم گرفته ...
امروز جشن تولد دو طفل خردسالش بود ، خواهر و برادری که ظلم زمانه ، جسم پدرشان را از کنارشان بدور ساخته بود ، پدری که راه مستقیم را شناخت ، آنگاه که حرم عمه سادات به خطر افتاد ، با نوای کلنا عباسک یا زینب (سلام الله علیها) خود را به میدان دفاع از حرم رسانید ، جسمش را سپر بلا کرد ، رویش را از همه ی ظواهر دنیا ، زن و فرزندان و... برگرداند و جان شیرینش را تقدیم خدا نمود ، آسمانی شد ، ماندگار شد ، چنانکه شهید شد...
هرسال ، عارف ، خودش برای طفلانش جشن تولد میگرفت...
هردو فرزند در یکروز بدنیا آمده اند ، علی رضا ۷ساله و هانیه ۴ ساله شد..
اما امسال دیگر ، جسم پدرنبود تا جشنی بگیرد از برای کودکانش..
تنها جایی که نزدیکتر است به پدر ، همان مزارمطهر شهید است..
هانیه ۴ ساله ، میخواست کنار پدر برایش جشن بگیرند.
واین خواسته امروز ۲۳ اردیبهشت ۹۵ اجابت شد..
همه آمدند ، دختران و پسران مؤمنی که دلشان برای مدافع حرم شدن می تپد و لحظه شماری میکنند تا خود را به حرم برسانند...
آمدند...
گلزارشهدای شیراز ومزار مطهرشهید ، مزین شد به بادکنک های رنگارنگ ، گل و شیرینی و دستانی که پر از مهر و محبت بود و اشک شوق از چشمانشان می بارید..
حضور شهدا حس میشد ، کاملا ملموس بود...
🔴 شهید عارف کاظمی 🔴، هم منتظر قدوم فرزندانش بود و این اضطراب را میشد در چهره حضار دید...
بوی بهشت به مشام میرسید ، همه مشعوف بودند و منتظر...
چه میشود؟
بچه ها چجوری حاضر میشوند؟
چه خواهد شد؟
و چه ها وچطورهای دیگر؟؟؟
انتظاربه سر رسید....
طفلان شهید آمدند ، خنده بر لبانشان نقش بست و همین برای همه حاضران بس بود...
نورحض و حلاوت بر قلب همه تابیدن گرفت...
دقایقی بیشترنبود ولی نورش وحلاوتش ادامه دار است هنوز...
ان شاالله
همچنان منتظر...
۲۳ اردیبهشت ماه ۹۵
کانال سنگر شهدا
https://telegram.me/molazemaneharam
شبکه خبری المیادین در خبری فوری از شهادت "سید مصطفی بدرالدین ملقب به سید ذوالفقار" فرمانده کل شاخه نظامی حزب الله در حمله هوایی بمب افکنهای اسراییلی به فرودگاه نظامی دمشق سوریه خبر داد.
گروه بین الملل مشرق- شبکه خبری المیادین دقایقی پیش در خبری فوری از شهادت "سید مصطفی بدرالدین" فرمانده کل شاخه نظامی حزب الله در حمله هوایی بمب افکنهای اسراییلی به فرودگاه نظامی دمشق سوریه خبر داد.
بنابر این گزارش، حمله هوایی به محل استقرار وی در منطقه حاشیه فرودگاه نظامی دمشق صورت گرفته است که طی آن این مقر منهدم و فرمانده شاخه نظامی حزب الله به همراه گروهی از همراهانش به شهادت رسیده است. شهید مصطفی بدرالدین برادر همسر و جانشین سردار شهید "حاج عماد مغنیه" فرمانده شهید شاخه نظامی حزب الله بود. این شهید طی 30 سال گذشته از سوی سازمانهای جاسوسی اسراییل، امریکا و انگلیس تحت تعقیب قرار داشته و بارها از عملیات های ترور جان سالم بدر برده بود. شهید مصطفی بدرالدین فرمانده جهادی حزبالله لبنان سال گذشته در دیداری خصوصی به یکی از فعالان رسانه ای لبنان گفته بود : وظیفه من تلاش برای مقابله با تمامی پروژههای آنها است و من فعالیت در لبنان یا سوریه یا هر عرصه دیگری را غیر از رسیدن به شهادت یا در دست گرفتن پرچم پیروزی رها نخواهم کرد.
شهدای مدافع قم
@sh_modafeaneqom
جواڹ از روے احساس خواستہ اے داشت...
آڹ را بہ پیر و مرادش گفت...
تا آخریڹ ڪلمات خواستہ و جوابش دستش در دست سید و آقایش بود...
سید با لبخند گفت:
پدر شــهید شده،برادر در منطقہ است...
میگہ بہ مادر بگو...
بہ مادر هم نمے گم...
دستش را فشرد و تڪانے داد...
یعنے پسرم مادر تاب پرڪشیدڹ شما را ندارد...
اصبروا...
دیدار خانواده شہداے مدافع حرم افغانستانے لشڪر فاطمیوڹ با رهبر انقلاب در حرم مطہر رضوے
ڪاناڸ رسمے«شــهداے فاطمیوڹ»
telegram.me/joinchat/BiR4FjzRqhg2VN5QCqs4jg
وداع باشکوه مردم مازندران با
شهید مدافع حرم حبیب الله قنبری
خدایا ما را هم به قافله شهدا برسان
https://telegram.me/joinchat/BKRJWDuetfxCKh7DpijEDw
Sangar_Shohada
پرسید چرا با لباس رزم آمدی؟
گفت : آمدم تا به همه بگویم راه پدرم ادامه دارد ، و از پدرم میخواهم که مرا هم شهید راه عمه سادات کند...
امیر قنبری فرزند شهید قنبری
کلنا عباسک یا زینب
https://telegram.me/joinchat/BKRJWDuetfxCKh7DpijEDw
Sangar_Shohada
فاصلہ ما با دشمڹ حدود۴۰متر بود و ۷ تا طناب داشتیم
شہید براتے رفت و طناب رو بست به شہدا و ما ڪشیدیم عقب
ڪاناڸ رسمے«شہداے فاطمیوڹ»
@Sh_fatemi
جانباز مدافع حرمی که از خان طومان حلب برگشته است:
زنده برگشتم؛ زنده از خان طومان
خان طومان برایتان آشنا نیست؟ معرکهاش چیزی را به یادتان نمیآورد؟ مثل باران گلوله؟ شهادت؟ مثل اسارت ایرانیها و بیرحمی تکفیری ها؟
به گزارش پایگاه 598 به نقل از جام جم، خان طومان برایتان آشنا نیست؟ معرکهاش چیزی را به یادتان نمیآورد؟ مثل باران گلوله؟ شهادت؟ مثل اسارت ایرانیها و بیرحمی تکفیری ها؟ مهمان امروز گفتوگوی ما از خان طومان برگشته است؛ از شرایطی مشابه تجربهای تکراری. حمید شیرمحمدی پنج ماه پیش روزها و شبهای مشابهی را در این منطقه از حلب گذرانده است لحظههایی فراموش نشدنی ازآن جنگ نابرابر، برای حمید 36 ساله، دردی مانده به یادگار، دردی در سر، موج خمپاره که هنوز هم که هنوز است در سرش میپیچد و او را از خود بیخود میکند. حمید اما از آن روزها خاطره زیاد به دل دارد. خاطره شهادت دوستان و همرزمانش. با این جانباز مدافع حرم از روزهایی میگوییم که خاطرهاش مثل یک تصویر زنده، مدام جلوی چشمانش است؛ روزهای مبارزه و رشادت.
چرا مدافع حرم شدید؟
من فرزند شهید هستم. وقتی چهار ماهه بودم، پدرم در جنگهای نامنظم از یاران شهید چمران بودند و در یکی از این جنگها هم شهید شدند. شش ساله بودم که عمویم به شهادت رسید و من هنوز تصویر بدن تکهتکه شده او را وقتی در سردخانه میشستند به خاطر دارم. شهادت، راهی بود که در خانواده ما وجود داشت، فقط آن موقع این فرصت بود که پدر، عمو و جوانهای دیگر بروند و از کشور دفاع کنند و در این راه به شهادت برسند، اما شاید برای من این فرصت وجود نداشت. منظورم این است که این راه، آدمهای خودش را انتخاب میکند. فقط باید سرموقع تصمیم بگیری.
و این تصمیم بود که شمارا به جایی رساند، کیلومترها آن طرف تر از مرز وطن؟
بله، ببینید رفتن من به سوریه به خاطر انسانیت بود، به خاطر زنها و بچههایی که در سایتها و تلویزیون میدیدم که چطور آزار میبینند و اسیر میشوند.
از همان موقع به صف مدافعان حرم پیوستید؟
من مدافع حرم شدم، اما مگر حضرت زینب(س) نیازی به دفاع امثال من دارد؟ ایشان باید مدافع ما باشد، نه ما مدافع ایشان. حضرت زینب(س) خودش یک مدافع دارد که آن هم حضرت عباس(ع) است.
وقتی این تصمیم را گرفتید، به کار و خانواده و مسئولیتهایی که داشتید فکر نکردید؟
چرا؛ اما همه آنها در اولویتهای بعدی قرار میگرفتند. اتفاقا به اندازه خودم کار و مسئولیت داشتم. من کارمند شرکت بهرهبرداری مترو هستم، همزمان کار آزاد هم دارم. از آن طرف، دختر 12 سالهای دارم که بسیار به هم وابستهایم.
وقتی میخواستید بروید کسی مخالفت نکرد؟
نه، من به کسی نگفتم، چون به صورت افتخاری در نهادهای مختلف فعال بودم به خانوادهام نگفتم که میروم سوریه. گفتم در یکی از پادگانهای مشهد یک کار آموزشی داریم.
اما خودتان که میدانستید ممکن است این خداحافظی، خداحافظی آخر باشد!
بله میدانستم و خیلی لحظه ناراحتکنندهای بود، مخصوصا که من با این نیت میرفتم که برگشتی در کار نیست، اما میدانستم اگر به آنها بگویم مخالفت میکنند. تنها کاری که کردم این بود که رفتم مدرسه دخترم و به مدیرشان گفتم قسمت شده من هم به سوریه بروم. دخترم نمیداند. اگر شهید شدم، حواستان به او باشد.
از وقتی به سوریه رسیدید، بگویید.
شب اول که رسیدیم دمشق در یک مقر مستقر شدیم. صبح رفتیم حرم حضرت رقیه و از آنجا رفتیم حرم حضرت زینب و یکی از خادمین حرم، پرچمی به من هدیه داد که مثل یک یادگار باارزش همیشه با من است. بعد از زیارت، عازم حلب شدیم و تازه آنجا بود که فهمیدیم جنگ یعنی چه. اصلا نمیشد به حلب گفت شهر چون ویرانه بود. با این حال، مردمش کم و بیش داشتند زندگی میکردند. بعد از حلب، ما عازم الحاضر شدیم و تازه کار اصلی ما از آنجا شروع شد. چند عملیات کوچک در روزهای اول آنجا انجام میدادیم تا این که رسیدیم به بزرگترین عملیاتی که برایمان تعریف شده بود یعنی آزادسازی خانطومان با کمک نیروهای افغان، ایرانی و سوری.
شما هم در این نبرد حضور داشتید؟
ابتدا نه. فرمانده ما آقای هداوند خیلی روی حضور من حساس بود. از اول هم شرط کرده بود، من عقب بایستم و در قسمت پشتیبانی فعال باشم. میگفت تو بچه شهیدی. بیخیال عملیات بشو. حتی قبل از اعزام چندبار اسمم را خط زده بود.
قبل از این که به حلب برسید، چیزهایی شنیده بودید از جنگ و ویرانی و... وقتی آنجا رسیدید بین چیزی که به چشم میدیدید و چیزهایی که شنیده بودید، چقدر تفاوت وجود داشت؟
تفاوت از زمین تا آسمان بود. شاید باور نکنید، اما خیلیها که از کشورهای مختلف آمده بودند برای مبارزه و دفاع، وحشت کرده بودند.
چطور شد از پشتیبانی به خط مقدم رسیدید؟
چون طبق دستور اجازه جلو رفتن نداشتم، وسایل و آذوقه را در ماشین گذاشتم و رفتم نزدیک خط تا آنها را به بچهها برسانم. همان موقع داشتم از طریق بیسیم خبرهای خمپاره اندازهای خودی را میشنیدم. ساعت حدود 10 صبح بود. خدابیامرزد مرتضی کریمی یکی از فرمانده گروهانها را. شنیدم که پشت بیسیم شروع کرد به ناله. متاسفانه در منطقه خان طومان بیتدبیری و سوءمدیریت نیروهای سوریهای همیشه به ما ضربه زده است. آن روز هم آنها با این که با ما بودند، اما تپهای را که گرفته بودند، خالی کردند و به این ترتیب یکی از گروهانهای ما در تله تکفیریها گیر کرد.
شما پشت بیسیم صدای مرتضی کریمی را شنیدید؟
بله، این صدا هنوز در گوشم است. مرتضی ناله میکرد و میگفت تو را به خدا نیروی کمکی بفرستید. مهمات بفرستید. مهمات بچهها تمام شده. بچهها دارند قلع و قمع میشوند. من این حرفها را که شنیدم، دستور را فراموش کردم. ماشین را ول کردم و با چندتا از بچهها سلاح برداشتیم و حرکت کردیم به سمت گروهان مرتضی کریمی.
دسترسی به آنها راحت بود؟
بله، ما آنها را میدیدیم. تپههای آن منطقه طوری به هم مشرف است که خیلی راحت میشود آدمها را بین درختچههای کوچکی که روی تپهها روییده، دید و تشخیص داد.
ما داشتیم به سمت مرتضی میرفتیم که متاسفانه یک موشک کورنت به سمت او و بچههایش شلیک شد. شهادت مرتضی را به چشم دیدیم. آنها جلوی چشم ما تکهتکه شدند. همان موقع به سمت مجروحها رفتیم. میخواستیم آنها را برگردانیم به سمت عقب. آنجا بود که دیدیم با قناسه به همه شلیک کردهاند. با این حال تمام مجروحها را فرستادیم عقب. بماند که بیوجدانها دیگر با کلاش ما را نمیزدند. تیر ضدهوایی را خوابانده بودند زمین و با 23 ما را میزدند.
پس شما هم در خان طومان زیر باران گلوله بودید؟
دقیقا، آنقدر که من با خودم میگفتم اینجا الان مثل صحرای کربلاست. به خاطر همین، الان وقتی در خبرها میشنوم بچهها در محاصره هستند، با همه وجودم درک میکنم در چه شرایطی قرار دارند.
بعد چه شد؟
هیچ... نیروی کمکیای که قرار بود ساعت 3 بعدازظهر برسد، نرسید. من و فرماندهام آقای هداوند و چند نفر دیگر ایستادیم تا تپه را نگه داریم. ساعت حدود 8 شب شد که هداوند هم تیر خورد و برگشت عقب. من ماندم و هشت تا جوان که متاسفانه جز من و یک نفر دیگر همه همان جا شهید شدند. تکفیریها همه را با قناسه زدند. از آن همه شهید، فقط پیکر دونفر برگشت ایران. بقیه جاویدالاثر شدند و تکفیریها پیکرشان را با خودشان بردند.
چطور شد که زنده ماندید؟
واقعا نمیدانم. حدود پنج شش کیلومتر زیر باران گلوله به سمت عقب میدویدم. یک تیر به کتف راستم خورده بود و یک قناسه به سرم. خونریزی شدیدی داشتم. همان موقع یک خمپاره هم خورد کنارم. موج گرفتگی این خمپاره هنوز با من است. من اینطوری رسیدم به حلب. دو روز در بیمارستان حلب در بخش مراقبتهای ویژه بستری شدم و بعد از دو روز هم مرا فرستادند ایران.
مدتی که در سوریه بودید، با خانواده صحبت کردید؟
بله، تلفنی چندبار حرف زدیم. البته تلفنها جوری بود که شماره نمیانداخت و همسر و مادرم خبردار نمیشدند من از کجا زنگ میزنم.
بالاخره وقتی مجروح و زخمی به ایران رسیدید، خانواده خبردار شد؟
بله، دخترم را البته بعد از ده روز دیدم. بگذارید چیزی درباره رابطهمان بگویم. لحظهای که تیر خورده بودم و میدویدم تا به نیروهای خودی برسم، یک لحظه دخترم در نظرم آمد. همان جا بود که فهمیدم، هنوز رشتههای وصل من به این دنیا قطع نشده. اگر دخترم در ذهنم نیامده بود، شاید من هم بالاخره با آن همه تیر شهید میشدم.
شما تجربه رفتن به سوریه و برگشتن را دارید، این تجربه چقدر برایتان سنگین بود؟
من و امثال من، هم از آن ور خوردیم، هم از این ور. از همه بدتر، الان در خیابان که رد میشویم، بعضیها میگویند چقدر گرفتید؟! چقدر به حسابتان ریختهاند؟! کی میخواهد این قضیه تمام شود، خدا میداند. من واقعا احتیاج به پول نداشتم. ماشین زیر پایم بیامو کروک است. این پولها به نیروهای داوطلب نمیرسد. الان هم به خاطر جانبازی یک میلیون به حساب من ریختهاند که ریالی از آن را در زندگیام خرج نکردهام.
موج گرفتگی هنوز با شماست؟
هست... وقت و بیوقت... بیشتر شبها. این جور وقتها برای این که به کسی آسیب نرسانم، میروم مینشینم داخل ماشین. در را میبندم و خودم را میزنم. یک دل سیر میزنم. یاد مرتضی میافتم؛ صدایش را که کمک میخواست.هروقت صدایش را میشنوم، موجی میشوم...کمک خواستنش هنوز توی گوشم است...
مینا مولایی
بسم رب الشهدا و صدیقین
درود بر شهیدانی آمدن و هرگز اجازه نداند که درخت دین خشک شود و با خونشان آن درخت را آبیاری کردند و همچین درود بر رهبر فرزانه انقلاب که عمرشان را صرف هدایت مرم کردند.
خطاب به خواهران وبرادران
هیچ وقت دست از جهاد سایبری بر ندارید، هیچ وقت. تا اونجا که توان دارید تبلیغ کنید، مطلب بزارید ، اینو بدونید که شیعه خیلی مظلومه از اون ور هم خیلی شجاع. جهاد کنین نزارید حق تونو بگیرن نزارید دینتون رو مذهبتون رو بگیرن.
تبلیغ کنید نزارید رو جوان هامون کار کنن نزارید ازمون بگیرن ایمانمون رو . اینجا گرگر دارن جوون شهید میشن برای حفظ امنیت و ناموس و مذهبشون و خاکشون پس فردا جواب دادن به شهدا از شب اول قبرسخت تره که چرا چشماتون دید و لمس کردید و ایمان نیاوردید و از برادرانم خواستارم همیشه غیرت ابوالفضلی داشته باشید.
خطاب به خواهران
اینجا همه ی مدافعای ایرانی دارن شهید میشن به خاطره اون چادری هست که روی سر شماهاست به هیچ قیمتی از دستش ندید، پاش افتاد خونتون رو بدید اما غیرتتونو ندید.
یه نصیحت و یک وصیت بهتون میکنم بزرگ ترین تحقیری که شدید به یاد غریبی مادرمون حضرت زهرا گریه کنید اما چادرتون رو بر ندارید .
خواهران عزیزم عفت به معنای پاک دامنیست و این پاک دامنی که الان در کشورمون دارین مدیون خون شهداست (( خون شهدا))
توضیح در مورد شهید
شهید والا مقام درخواست داشت مثل مادرش زهرا گمنام باشد، امروز اربعین شهید ست، این وصیت نامه با جون و دل نوشته شد لحظات حساسی قبل از رفتن به عملیات، الحمدالله از پیکرمطهرش چیزی باقی نماند وذره های بدنش تو بیابون هاست و همان شد که خودش میخواست.
شهیدی که سال های سال مقاومت کرد و هزاران ناموس شیعه رو از دسته داعش حروم زاده نجات داد، و ...... هزاران داعشی حروم زاده رو به جهنم فرستاد، آنقدر کارو تلاش میکرد که از خسته و بیخوابی بهش سرم وصل میکردند و شهیدی که تا ابد گمنام خواهد بود...
گمنامی راز عجیبی ست نمیدانیم ما...
باشد که پاسدار خون هزاران شهید دلیر ومظلوم باشیم....
یازهــــــــــرا
بانک اطلاعات شهدای مدافع حرم
@Shohadaye_Modafe_Haram
پسرعموی عزیزم
شهادتت مبارک
به مناسبت روز پاسدار
شهیدسعیدکمالی
ارسالی پسرعمو شهید
بیسیم چی
@Bisimchi1