ماه رمضون پارسال بود...هوا بسیار گرم...
بهمراه شهید حجت،شهید سید ابراهیم، شهید ذوالفقار،و دیگر دوستان، کم کم برای عملیات حاضر میشدیم...
منطقه عملیاتی که قبل از شهر تدمر، وجود داشت، منطقه ای وسیع و از همه نوع سرزمینی تشکیل شده بود...دشت، کوه، زمین زراعی افتاده و رو به نابودی، پوششهای گیاهی متفاوت و...که دشت خاکی با زمینهای رملی نسبت به بقیه بیشتر به چشم میخورد...
بعد از مدتی و با تدابیر و حضور فرماندهان بزرگی چون حاج قاسم، قرار شد عملیات وسیعی با حضور فاطمیون، حزب الله و جیش سوری انجام پذیرد...
کل کار به سه بخش تقسیم شد...محور فاطمیون که محور شرقی و تلفیقی از کوهستان و تپه و البته قسمتی هم از منطقه ی دشت رو بعهده داشت...
حزب الله ،از محور میانی ، که متشکل از جاده ی منتهی به شهر تدمر که اطراف آن بعلت وجود چاه آب ، دارای باغهای سرسبزی بود که بعلت حضور داعش و فرار مردم، با خشکی و عدم آبیاری، دست و پنجه نرم میکرد...و جیش سوری که محور غربی رو بعهده داشت...
و به لحاظ تاکتیکهای نظامی، هر سه محور باید بطور هماهنگ و همزمان آفند کرده و به دشمن یورش می بردند...
لذا انتظار به اتمام رسیده و روز موعود فرا رسید...
باران آتش تهیه ی سنگینی شامل آتشهای دور که شامل توپخانه، ادوات مثل خمپاره 120 و کاتیوشا و 107 و...بر سر دشمن باریدن گرفت و پس از اتمام، دستور پیش روی توسط سردار سرافراز سپاه اسلام، حاج قاسم عزیز، صادر شد...
ابتدا پیشروی بسیار عالی و در حد چشم گیر بود...
فاطمیون سرافراز ، و جیش سوری نسبتا پیش بودند، ولی حزب الله لبنان بعلت وجود تله های انفجاری مختلف که کنار جاده ی اصلی و داخل باغها و منازل بود، سرعتش کند شده و عملا زمینگیر شد...
و چون قرار بود هر سه محور همزمان و اصطلاحا در یک راستا و شبیه خط دشتبان پیشروی داشته باشند،با متوقف شدن بچه های حزب الله، دو محور شرقی و غربی مجبور به توقف شدند...
و حدود 4 روز خط پدافندی تشکیل داده و از مواضع فتح شده دفاع میکردیم...
که بعلت شیوه ی خاص جنگی داعش، نسبت به النصره و دیگر گروهها، که در اون منطقه حضور داشتند،در اون شرایط سخت و گرمای حدود ۴۵درجه و با دهان روزه،کار بسیار سخت و طاقات فرسا بود...
که طی اون ۴ روز و قضایایی که قبلا عنوان کردم (قضیه ی خودرو صوتی که با شهید سید ابراهیم ، رفتیم تو دل دشمن که نمیدونستیم خودی هستند ویا دشمن و رگباری که به سمتمون زدن و ماشین رو سوراخ سوراخ کردن، که ابته فایل صوتی کاملش رو فبلا گذاشتم)شهیدان بزرگواری همچون برادران شهید مصطفی و مجتبی بختی و شهید علی احمد حسینی (ذوالفقار)رو از دست دادیم...که خودش کلی مفصله...
خلاصه،با طولانی شدن کار، به ایام عید فطر نزدیک میشدیم، و شیعیان حزب الله هم چون عید فطر ، براشون عید بزرگی هست و چندین روز رو تعطیل هستند، لذا رزمنده های جدید که قرار بود جایگزین بشن، با تاخیر اومدن منطقه و همین باعث شد که کار با تاخیر بیشتری پیش بره...
دشمن هم بسیار اعتقادی و مصمم اومده بود پای کار...
طوریکه تو اون ۴ شب، شبی نبود که آروم باشن،و هر شب با پیشروی و نفوذ به نزدیکی خطوطمون، درگیری ایجاد کرده و سعی در تضعیف روحیه ی رزمنده ها داشتن...
که البته با مقاومت شدید و مردانه ی شیر بچه های فاطمی مواجه شده و پس از دادن تلفات چشمگیر ، عقب نشینی کرده و به مواضع خودشون برمیگشتن،که در مواردی هم ، از بچه های ما به شهادت میرسیدند...
نمونه اش،قبلا چند تا کلیپ مربوط به همین عملیات، از جنازه های نحسشون،گذاشتم و کلیپی که شهید سید ابراهیم بالای سر یکیشون، به داعشی ها هشدار میده...
کار چون شبانه روزی و سنگین بود، با سید ابراهیم تقسیم کار کرده و یه شب مسئولیت با من بود یه شب با سید ابراهیم...
یکی از همون شبها به اتفاق چند تا از رفقا که دو نفرشون الان تو گروه حضور دارن(یک نفر برادر شهید خاوری و یکی دیگر از دوستان که امروز براشون آستین بالا زدن)،و شهید ذوالفقار، برای آوردن آذوقه و مهمات به عقبه مراجعه کردیم...پس از تهیه ی مقداری آذوقه، یخ، میوه و مهمات رسام و...به خط برگشتیم...
تو راه برگشت و به دلیل حضور در منطقه ی تپه ماهوری و دشت و عدم وجود جاده(که بر اثر تردد خودروهامون که هرکدوم مسیری رو توی اون دشت خاک رملی انتخاب کرده بودند و بهمین علت چندین راه و بیراهه بوجود اومده بود و بیشتر مسیر رو باید با دنده ی کمک تردد میکردیم و پس از هر بار تردد، تمام ماشین و سرنشینها، از خاک شناخته نمیشدن) مسیر رو گم کردم...
چون اواخر ماه قمری بود و بالتبع مهتابی هم وجود نداشت و به سختی حتی یک متری رو میدیدی...
یه مقدار که رفتم،دیدم مسیر برام نامانوسه...
تو ماشین هم ، شهید ذوالفقار(با اینکه فرمانده گروهان بود،تو اون مدت واقعا زحمت میکشید و بقول سید ابراهیم حسابی نوکری بچه ها رو میکرد)و اون دو نفر، گفتن؛ فلانی راه رو عوضی نیومدیم؟
چون هنوز امید داشتم و احساس میکردم با یکم حرکت و دقت، مسیر رو پیدا میکنم،البته کار از کار گذشته بود و یکم غرورم هم اجازه نمیداد که اون مسیری که هر روز و شب چندین بار تردد میکردم و مثل کف دستم بلد بودم رو بگم اشتباه اومدم...
تا اینکه چراغ سو بالا ماشین رو روشن کردم و یهو دیدیم حدود ۲۰ نفر مسلح ، روبرومون به فاصله ی تقریبا ۲۰ متری ایستادن...
از نوع لباس و تجهیزاتشون،کاملا مشخص بود که نخودی هستن (اونجا اصطلاحا به دشمن میگیم: نخودی)...
دیگه دیر شده بود، نه راه پس داشتیم نه راه پیش...
بچه ها دست به سلاح بودن، و آماده شدن برا درگیری...
ماشین هم همون خودروی فرهنگی بود که چهار گوشه ی سقفش ، چهار تا پرچم زده بودیم و یه بار با شهید سید ابراهیم رفته بودیم تو دل دشمن و به گلوله بستنمون(قبلا موضوعش رو کاملا تشریح کردم)چون چراغها سو بالا و دقیقا تو چشاشون بود و ما هم مستقیم به سمتشون میرفتیم،داخل خوردو و جزئیاتش برا اونا قابل رویت نبود و این امتیاز خوبی بود...
سرعت ماشین رو تا حد ایستادن کم کردم، دیدیم چند نفرشون با چراغ قوه هایی که در دست داشتن، شروع کردن به علامت دادن و بهمون فهموندن که چراغها رو خاموش کنیم...
بچه ها آماده ی درگیری شده بودن، گفتم حساسیت بوجود نیارید،گفتن که چاره ای نداریم...تو دلم احساس دلهره و ترس عجیبی از اینکه حماقت کرده و به حرف بچه ها عمل نکرده بودم، افتاده بود...
با یکم تامل، فکر حرف شیخ عباس افتادم (تو گروه شرف حضور دارند) شروع کردم به وجعلنا خوندن...ولی کار از کار گذشته بود، چون دیده بودنمون...
به قول شهید محمدی:اگه ختم قرآن هم بکنی دیگه فایده نداره
گفتم درگیری رو شروع نکنید، چون ما ۵ نفر تو ماشین بودیم و اونا حدود ۲۰ نفر و بصورت پراکنده...
چراغ قوه هاشونو مرتب تکون میدادن...چراغها رو کم کردم و با دستک، بهشون علامت دادم (چراغ دادم، طوری که فکر کنن دارم بهشون سلام میکنم، یاد جوکش افتادم....میگن تو ایران از بوق برا چند تا هدف استفاده میشه...
سلام کردن،خداحافظی کردن،علامت دادن،دستور دادن،فحش دادن و...
خلاصه، دیدم هیچ راهی ندارم به جز برگشتن، با کلی ذکر،توسل و توکل،آهسته و به نرمی، طوری که حساسیتشون رو جلب نکنم، فرمون را با ملایمت متمایل کردم به سمت چپ (اونجا هم چون زمین بیابونی بود و هیچ جاده ای نبود و دور زدن و تغییر مسیر هم زیاد جلب توجه نمیکرد) و برعکس بچه ها که هی میگفتن گاااااز بده یالا، با خونسردی تمام و حداقل سرعت ،حرکت میکردم...
حتی یادمه یه صحنه، براشون دست هم تکون داده و چند تا فحش آبدار هم نصیبشون کردم...
بماند که یکیشون هم برامون دست بلند کرد و منم برحسب عادت، نزدیک بود همینجور که دستم رو تکون میدادم ،بهش بگم یاعلی.
بچه ها از عصبانیت اینکه برده بودمشون تو دل دشمن و حالا هم با اون خونسردی دارم جلوشون رژه میرم، حسابی کفری شده بودن و اصطلاحا اگه کارد میزدی، خونشون در نمیومد...البته، ظاهر امر این بود و کوچکترین خطایی، به قیمت جونمون تموم میشد...
بقول بچه های تخریب:اولین اشتباه، آخرین اشتباه بود...
آهسته آهسته، پام رو روی پدال گاز میفشردم و با ملایمتی کشنده، به سرعت خودرو اضافه میشد و هر لحظه انتظار سوراخ سوراخ شدن ماشین رو میکشیدیم...
به هر مکافاتی بود، از اون مهلکه ، بدون اتفاق خاصی گذر کردیم و تقریبا سمت دشمن رو متوجه شده و با هماهنگی از طریق بیسیم و تیراندازی هوایی رسام ، مسیر رو پیدا کرده و به جمع بچه ها پیوستیم...
ادامه دارد...
"دم عشق،دمشق"
https://telegram.me/Labbaykeyazeinab
کانال روایت فتح