مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

مدافعان حرم (پروانه های شهر دمشق)

در این وبلاگ شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) معرفی می شوند.

در این وبلاگ سعی می شود با معرفی شهدای مدافع حرم حضرت زینب (س) و حضرت رقیه (س)، گوشه ای از رشادت های این غیور مردان به تصویر کشیده شود.

آخرین نظرات
پیوندهای روزانه

۲۷۰ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

‎روایتى از شهید مدافع حرم مصطفى صدرزاده (سید ابراهیم)

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۵۲ ب.ظ

‎ گفت: بالاخره شب عملیات رسید. هدفی که به گردان ما دادن یه تپه ی به شدت مهم و مشرف تو منطقه بود. اگه این تپه گرفته نمیشد یگان های دیگه که جلوتر از تپه عمل میکردن به مشکل میخوردن. برای رسیدن و تصرف این تپه، باید دوتا نقطه دیگه رو میگرفتیم تا مسیر کمک رسونی و امداد به تپه رو در ابتدا قطع کنیم اونوقت بریم سراغ قله ی تپه. نقطه ی اول یه روستای خالی از سکنه و یه تپه خیلی کوچیک و نقطه دوم روستای پای تپه ی اصلی. گفت: فرمان حرکت که اومد نیروها رو راه انداختیم، حرکتمون خیلی کند بود چون تو شب داشتیم نفوذ میکردیم و فقط یه راهنما داشتیم. با تاخیر به نقطه اول رسیدیم. بعد از تقسیم نیروها به طرف نقطه دوم حرکت کردیم اما خوردیم به اذان صبح. مجبور شدیم با اذن فرمانده برگردیم به نقطه اول. گفت: آفتاب که زد عملیات شروع شد.اما ما به هدفهامون نرسیده بودیم. فرمانده تماس گرفت و گفت خودتون رو سریع برسونید به هدفتون. گفت: به بچه ها روحیه دادم و افتادم سرستون و باشعار دادن به سمت هدف شروع کردم به دویدن. نیروها هم که دیدن من جلوتر از همه دویدم روحیه گرفتن و اوناهم پشت سرم دویدن. اما قبل از رسیدن به روستا با دشمن درگیر شدیم. آتش دشمن زیاد بود برای همین بچه ها نتونستن حرکت کنن. من و چند نفر دیگه جدا موندیم. تک تک بچه ها رو برگردوندم و خودم هم هرجوری بود زیر آتیش دشمن برگشتم. گفت: خیلی داغون بودم. اگه تپه رو نمیگرفتیم بچه های دیگه به مشکل میخوردن. اما تو همون نقطه اول درگیر شده بودیم نمیشد تکون خورد. داغوون بودم. گفت: شروع کردم بچه ها رو سروسامون دادن تا حداقل این جاپارو از دست ندیم. خستگی روحیم خیلی بیشتر از خستگی جسمیم بود. تو همین احوال بودم که دیدم یه ستون از بچه های فاطمی دارن میان سمت ما.یه پسر لاغری هم سرستونه. زیرپوش تنش بود و یه چفیه به سرش بسته بود یه پرچم هم تو دستش. جلوتر که رفتم دیدم سید ابراهیم ... . رفتم جلو سید آمار منطقه رو ازم گرفت و گفت من با بچه هام از زیر تپه خودمون رو میکشیم بالا و میریم سر وقتشون. بعد یه یا علی گفتن و راه افتادن. خودش با پرچمش زیر آتیش جلوتر از همه ... عین دسته ای از ملائکه اومده بودن دلم قرص شد روحیه گرفتم اما سید صبر نکرد که پیشنهادم رو بهش بدم. 

"برگرفته از صفحه یکى از دوستان شهید"

شهید

سید ابراهیم

مصطفى صدرزاده

دم عشق دمشق

به بهانه روز جانباز

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۴۶ ب.ظ


سمت چپ تصویر جانباز شهید خدابخش خاوری(علی شارجی)

و اما خاطره ای از این جانباز شهید

هفت ماه تلاش بچه ها در شهرک "ملیحه" حومه دمشق به بن بست رسیده بود!

یک ساختمان بتنی هفت طبقه با خاکریزی در اطرافش راه فتح را بسته بود، با سلاح 23 و 14/5 تمام طبقاتش رو کوبیدیم ولی بازهم تکفیریها در زیرزمین مستحکم ساختمان موضع داشتند و امکان نزدیک شدن نبود.

چند دفعه بچه ها به ساختمان زدند و با دادن چند شهید و مجروح برگشتند، همه کلافه شده بودند، هیچ راهی به ذهنمون نمیرسید که یکباره یک رزمنده بلند شد و گفت راه تصرف این ساختمان دست منه!!!

او کسی نبود جز خدابخش خاوری جوان افغانستانی که از منطقه گلشهر(مشهد) آمده بود و معروف بود به "علی شارجی"

گفتیم: علی شارجی باز به سرت زده!؟ چطوری این زیرزمین مخوف رو تصرف کنیم؟

علی شارجی با اطمینان گفت: یک راه بیشتر نداره! من با تانک از روی خاکریز عبور میکنم و لوله تانک رو داخل زیرزمین میفرستم و شلیک میکنم! شما هم سریع وارد عمل بشید و کار رو یکسره کنید.

طرح خوبی بود، شلیک تانک در زیرزمین باعث نابودی تکفیریها میشد اما یک مشکلی وجود داشت؛ شلیک در محیط بسته باعث برگشت موج به داخل تانک میشد و احتمال شهادت راننده تانک بسیار بالا بود!!!

علی شارجی گفت: بالاخره باید یک کاری کرد و من با تانک میرم و شلیک میکنم.

علی شارجی با تانک از خاکریز عبور کرد، تا خاکریز با صدای گلوله تانک لرزید همه بچه ها به سمت زیرزمین حرکت کردند، تصرف و پاکسازی حدود نیم ساعت طول کشید و ساختمان رو گرفتیم، تازه فرصت پیدا کردیم و رفتیم سراغ تانک...

درب تانک رو که بازکردیم دیدیم "علی شارجی" را به شدت موج گرفته، به سختی بیرونش آوردیم.

علی شارجی یک سال و نیم در بستر جانبازی بود و عمل های متعددی انجام داد و در آخرین عملش وقتی بیهوشش کردند دیگر به هوش نیامد و پیش رفقای شهیدش رفت...

خط مقدم 

@Fatemeeun313

جملاتی تکان دهنده از همسر شهید مرتضی زارع

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۳۸ ب.ظ

همزمان با شب ولادت فرخنده حضرت اباعبدالله علیه السلام، مصادف بود با دومین سالگرد ازدواج شهید مدافع حرم مرتضی زارع.

همسر شهید زارع به همین مناسبت دست به قلم برده، حرف های دل بر قلم جاری کرده و کاغذ را متبرک به نام اباعبدالله الحسین علیه السلام…

من و همسرم قصد داشتیم تا آغاز زندگیمان را در شب میلاد بهترین سرور کائنات حضرت سیدالشهداء علیه السلام آغاز کنیم.

دعوتنامه را خودمان نوشتیم. آقا مرتضی با اشتیاق تمام اصرار داشت تاریخ عروسیمان شب میلاد امام حسین (ع) باشد و روز پاسدار اشتیاقش را دوچندان می کرد.

کارت های عروسی را که توزیع می کردیم، جای برخی میهمانان را خالی دیدیم، شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی علیه السلام، امام حسین (ع)، حضرت ابوالفضل (ع)، امام جواد، امام موسی کاظم، امام هادی و امام حسن عسگری علیهم السلام و دعوتنامه ها را به عموی آقا مرتضی که راهی کربلا بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند و برای حضرت مهدی (عج) هم نامه ای مخصوص نوشتیم.

از چهارده معصوم عاجزانه درخواست کردیم که در عروسی ما شرکت کنند و برای این که دعوت ما را قبول کنند دعای توسل خواندیم.

چند شب قبل عروسی خواب دیدم که من با لباس عروس و آقا مرتضی با لباس دامادی در حرم امام حسین (ع) هستیم و برایمان جشن گرفته اند، یک دفعه به ما گفتند که شما همیشه همسایه ما بودید و یک عمر همسایه ما خواهید ماند.

خواب عجیبی بود برای آقا مرتضی که تعریف کردم بسیار خوشحال شد و گفت: خوشا به حال شما؛ من می دانم که شما شهید می شوید، من به او گفتم اما به نظرم شما شهید می شوی چون مدت کوتاهی در خوابم بودید.

عروسیمان رنگ و بوی خاصی داشت، مسئول تالار به آقا مرتضی گفت: عروسی مذهبی در این تالار زیاد برگزار شده اما عروسی شما خیلی متفاوت بود.

برگه هایی را که در آن احادیث و جملات بزرگان نوشته بودیم، بین مهمان ها توزیع کردیم و جالب آن که عده ای به ما گفتند آن جملات، راه زندگیمان را عوض کرد! برای ما خیلی جالب بود که تاثیر یک کلام معصوم در مکانی به نام تالار عروسی، شاید تاثیرگذارتر باشد تا روی منبر…

عروسیمان متفاوت بود و شاید به خاطر حضور دو شهید بزرگوار شهید سجاد مرادی و شهید مرتضی زارع در این جشن بود…

آقا مرتضی همیشه می گفت: ازدواجم را مدیون حضرت زهرا (س) هستم و برای همیشه مدیون حضرت هستم.

شاید خنده دار باشد اما احتمالا ما اولین عروس و دامادی بودیم که قبل از آن که مهمانان به تالار بیایند ما آن جا حضور داشتیم، دلمان نمی خواست مهمانان را معطل کنیم. با گل زدن به ماشین عروس، مخالف بودیم و آن را خرج اضافه می دانستیم البته یکی از همسایه ها به اصرار دوستان چند شاخه گل به ماشین عروسمان زد.

در راه آرایشگاه به تالار، زندگیمان را با شنیدن کلام وحی آغاز کردیم. یادم می آید چون نزدیک اذان مغرب بود، آقا مرتضی آن قدر با سرعت رانندگی می کرد که فیلمبردار به او تذکر داد. در ماشین به من می گفت: نماز اول وقت مهم تر است تا فیلمبرداری! و وقتی وارد تالار شدیم آقا مرتضی به مهمانان گفت: برای تعجیل در فرج حضرت صلوات بفرستید.

آن شب باران شدید می بارید عده ای گفتند ته دیگ خوردن های زیادی کار دستتان داد اما من مطمئن بودم که خداوند با بارش باران رحمتش به من یادآوری می کرد که همسرت سرسبد نعمت هایی است که من از روی رحمت به تو عطا کرده ام؛ چرا که صدای رحمت خدا مانند صدای پای پروانه روی گل ها بی صداست…

حدود دویست غذای اضافه، تاوان عروسی مذهبی گرفتنمان بود.

عده ای نیامدند و اظهار کردند چگونگی عروسی شما قابل پیش بینی است! صبح فردای عروسی آقا مرتضی غذاهای باقیمانده را بسته بندی کرد و به خیریه داد، همان شد خیر و برکت در زندگیمان…

همسر عزیزم، دومین سالگرد عروسیمان مبارک باشد. خوشا به حالت! من با تمام ظلماتم روی زمین ماندم و تو در بهشت، در جوار امام حسین (ع) با تمام برکاتش…

پر بیراه نیست که لحظه جان دادن، نام مبارکش را بر زبان جاری کردی… برای همسفر جا مانده ات دعا کن…

من شنیدم سر عشاق به زانوی شماست

و از آن روز سرم میل بریدن دارد

دم عشق دمشق

پیام رزمندگان فاطمیون

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۳۲ ب.ظ

بچه‌های فاطمیون با دست خونی این پیام را نوشتن

.عملیات تدمر... 1

پنجشنبه, ۲۳ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۰۴:۲۸ ب.ظ


ماه رمضون پارسال بود...هوا بسیار گرم...

بهمراه شهید حجت،شهید سید ابراهیم، شهید ذوالفقار،و دیگر دوستان، کم کم برای عملیات حاضر میشدیم...

منطقه عملیاتی که قبل از شهر تدمر، وجود داشت، منطقه ای وسیع و از همه نوع سرزمینی تشکیل شده بود...دشت، کوه، زمین زراعی افتاده و رو به نابودی، پوششهای گیاهی متفاوت و...که دشت خاکی با زمینهای رملی نسبت به بقیه بیشتر به چشم میخورد...

بعد از مدتی و با تدابیر و حضور فرماندهان بزرگی چون حاج قاسم، قرار شد عملیات وسیعی با حضور فاطمیون، حزب الله و جیش سوری انجام پذیرد...

کل کار به سه بخش تقسیم شد...محور فاطمیون که محور شرقی و تلفیقی از کوهستان و تپه و البته قسمتی هم از منطقه ی دشت رو بعهده داشت... 

حزب الله ،از محور میانی ، که متشکل از  جاده ی منتهی به شهر تدمر که اطراف آن بعلت وجود چاه آب ، دارای باغهای سرسبزی بود که بعلت حضور داعش و فرار مردم، با خشکی و عدم آبیاری، دست و پنجه نرم میکرد...و جیش سوری که محور غربی رو بعهده داشت...

و به لحاظ تاکتیکهای نظامی، هر سه محور باید بطور هماهنگ و همزمان آفند کرده و به دشمن یورش می بردند...

لذا انتظار به اتمام رسیده و روز موعود فرا رسید...

باران آتش تهیه ی سنگینی شامل آتشهای دور که شامل توپخانه، ادوات مثل خمپاره 120 و کاتیوشا و 107 و...بر سر دشمن باریدن گرفت و پس از اتمام، دستور پیش روی توسط سردار سرافراز سپاه اسلام، حاج قاسم عزیز، صادر شد...

ابتدا پیشروی بسیار عالی و در حد چشم گیر بود...

فاطمیون سرافراز ، و جیش سوری نسبتا پیش بودند، ولی حزب الله لبنان بعلت وجود تله های انفجاری مختلف که کنار جاده ی اصلی و داخل  باغها و منازل بود، سرعتش کند شده و عملا زمینگیر شد...

و چون قرار بود هر سه محور همزمان و اصطلاحا در یک راستا و شبیه خط دشتبان پیشروی داشته باشند،با متوقف شدن بچه های حزب الله، دو محور شرقی و غربی مجبور به توقف شدند...

و حدود 4 روز خط پدافندی تشکیل داده و از مواضع فتح شده دفاع میکردیم...

که بعلت شیوه ی خاص جنگی داعش، نسبت به النصره و دیگر گروهها، که در اون منطقه حضور داشتند،در اون شرایط سخت و گرمای حدود ۴۵درجه و با دهان روزه،کار بسیار سخت و طاقات فرسا بود... 

که طی اون ۴ روز و قضایایی که قبلا عنوان کردم (قضیه ی خودرو صوتی که با شهید سید ابراهیم ، رفتیم تو دل دشمن که نمیدونستیم خودی هستند ویا دشمن و رگباری که به سمتمون زدن و ماشین رو سوراخ سوراخ کردن، که ابته فایل صوتی کاملش رو فبلا گذاشتم)شهیدان بزرگواری همچون برادران شهید مصطفی و مجتبی بختی و شهید علی احمد حسینی (ذوالفقار)رو از دست دادیم...که خودش کلی مفصله...

خلاصه،با طولانی شدن کار، به ایام عید فطر نزدیک میشدیم، و شیعیان حزب الله هم چون عید فطر ، براشون عید بزرگی هست و چندین روز رو تعطیل هستند، لذا رزمنده های جدید که قرار بود جایگزین بشن، با تاخیر اومدن منطقه و همین باعث شد که کار با تاخیر بیشتری پیش بره...

دشمن هم بسیار اعتقادی و مصمم اومده بود پای کار...

طوریکه تو اون ۴ شب، شبی نبود که آروم باشن،و هر شب با پیشروی و نفوذ به نزدیکی خطوطمون، درگیری ایجاد کرده و سعی در تضعیف روحیه ی رزمنده ها داشتن...

که البته با مقاومت شدید و مردانه ی شیر بچه های فاطمی مواجه شده و پس از دادن تلفات چشمگیر ، عقب نشینی کرده و به مواضع خودشون برمیگشتن،که در مواردی هم ، از بچه های ما به شهادت میرسیدند...

نمونه اش،قبلا چند تا کلیپ مربوط به همین عملیات، از جنازه های نحسشون،گذاشتم و کلیپی که شهید سید ابراهیم بالای سر یکیشون، به داعشی ها هشدار میده...

کار چون شبانه روزی و سنگین بود، با سید ابراهیم تقسیم کار کرده و یه شب مسئولیت با من بود یه شب با سید ابراهیم...

 یکی از همون شبها به اتفاق چند تا از رفقا که دو نفرشون الان تو گروه حضور دارن(یک نفر برادر شهید خاوری و یکی دیگر از دوستان که امروز براشون آستین بالا زدن)،و شهید ذوالفقار، برای آوردن آذوقه و مهمات به عقبه مراجعه کردیم...پس از تهیه ی مقداری آذوقه، یخ، میوه و مهمات رسام و...به خط برگشتیم...

تو راه برگشت و به دلیل حضور در منطقه ی تپه ماهوری و دشت و عدم وجود جاده(که بر اثر تردد خودروهامون که هرکدوم مسیری رو توی اون دشت خاک رملی انتخاب کرده بودند و بهمین علت چندین راه و بیراهه بوجود اومده بود و بیشتر مسیر رو باید با دنده ی کمک تردد میکردیم و پس از هر بار تردد، تمام ماشین و سرنشینها، از خاک شناخته نمیشدن) مسیر رو گم کردم...

چون اواخر ماه قمری بود و بالتبع مهتابی هم وجود نداشت و به سختی حتی یک متری رو میدیدی...

یه مقدار که رفتم،دیدم مسیر برام نامانوسه...

تو ماشین هم ، شهید ذوالفقار(با اینکه فرمانده گروهان بود،تو اون مدت واقعا زحمت میکشید و بقول سید ابراهیم حسابی نوکری بچه ها رو میکرد)و اون دو نفر، گفتن؛ فلانی راه رو عوضی نیومدیم؟ 

چون هنوز امید داشتم و احساس میکردم با یکم حرکت و دقت، مسیر رو پیدا میکنم،البته کار از کار گذشته بود و یکم غرورم هم اجازه نمیداد که اون مسیری که هر روز و شب چندین بار تردد میکردم و مثل کف دستم بلد بودم رو بگم اشتباه اومدم...

تا اینکه چراغ سو بالا ماشین رو روشن کردم و یهو دیدیم حدود ۲۰ نفر مسلح ، روبرومون به فاصله ی تقریبا ۲۰ متری ایستادن...

از نوع لباس و تجهیزاتشون،کاملا مشخص بود که نخودی هستن (اونجا اصطلاحا به دشمن میگیم: نخودی)...

دیگه دیر شده بود، نه راه پس داشتیم نه راه پیش...

بچه ها دست به سلاح بودن، و آماده شدن برا درگیری...

ماشین هم همون خودروی فرهنگی بود که چهار گوشه ی سقفش ، چهار تا پرچم زده بودیم و یه بار با شهید سید ابراهیم رفته بودیم تو دل دشمن و به گلوله بستنمون(قبلا موضوعش رو کاملا تشریح کردم)چون چراغها سو بالا و دقیقا تو چشاشون بود و ما هم مستقیم به سمتشون میرفتیم،داخل خوردو و جزئیاتش برا اونا قابل رویت نبود و این امتیاز خوبی بود...

سرعت ماشین رو تا حد ایستادن کم کردم، دیدیم چند نفرشون با چراغ قوه هایی که در دست داشتن، شروع کردن به علامت دادن و بهمون فهموندن که چراغها رو خاموش کنیم...

بچه ها آماده ی درگیری شده بودن، گفتم حساسیت بوجود نیارید،گفتن که چاره ای نداریم...تو دلم احساس دلهره و ترس عجیبی از اینکه حماقت کرده و به حرف بچه ها عمل نکرده بودم، افتاده بود...

با یکم تامل، فکر حرف شیخ عباس افتادم (تو گروه شرف حضور دارند) شروع کردم به وجعلنا خوندن...ولی کار از کار گذشته بود، چون دیده بودنمون...

به قول شهید محمدی:اگه ختم قرآن هم بکنی دیگه فایده نداره

گفتم درگیری رو شروع نکنید، چون ما ۵ نفر تو ماشین بودیم و اونا حدود ۲۰ نفر و بصورت پراکنده...

چراغ قوه هاشونو مرتب تکون میدادن...چراغها رو کم کردم و با دستک، بهشون علامت دادم (چراغ دادم، طوری که فکر کنن دارم بهشون سلام میکنم، یاد جوکش افتادم....میگن تو ایران از بوق برا چند تا هدف استفاده میشه...

سلام کردن،خداحافظی کردن،علامت دادن،دستور دادن،فحش دادن و...

خلاصه، دیدم هیچ راهی ندارم به جز برگشتن، با کلی ذکر،توسل و توکل،آهسته و به نرمی، طوری که حساسیتشون رو جلب نکنم، فرمون را با ملایمت متمایل کردم به سمت چپ (اونجا هم چون زمین بیابونی بود و هیچ جاده ای نبود و دور زدن و تغییر مسیر هم زیاد جلب توجه نمیکرد) و برعکس بچه ها که هی میگفتن گاااااز بده یالا، با خونسردی تمام و حداقل سرعت ،حرکت میکردم...

حتی یادمه یه صحنه، براشون دست هم تکون داده و چند تا فحش آبدار هم نصیبشون کردم...

بماند که یکیشون هم برامون دست بلند کرد و منم برحسب عادت، نزدیک بود همینجور که دستم رو تکون میدادم ،بهش بگم یاعلی.

بچه ها از عصبانیت اینکه برده بودمشون تو دل دشمن و حالا هم با اون خونسردی دارم جلوشون رژه میرم، حسابی کفری شده بودن و اصطلاحا اگه کارد میزدی، خونشون در نمیومد...البته، ظاهر امر این بود و کوچکترین خطایی، به قیمت جونمون تموم میشد...

بقول بچه های تخریب:اولین اشتباه، آخرین اشتباه بود...

آهسته آهسته، پام رو روی پدال گاز میفشردم و با ملایمتی کشنده، به سرعت خودرو اضافه میشد و هر لحظه انتظار سوراخ سوراخ شدن ماشین رو میکشیدیم...

به هر مکافاتی بود، از اون مهلکه ، بدون اتفاق خاصی گذر کردیم و تقریبا سمت دشمن رو متوجه شده و با هماهنگی از طریق بیسیم و تیراندازی هوایی رسام ، مسیر رو پیدا کرده و به جمع بچه ها پیوستیم...

ادامه دارد...

"دم عشق،دمشق"

https://telegram.me/Labbaykeyazeinab

کانال روایت فتح

بخشی از وصیت نامه شهید صابری خطاب به پدر

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۲۰ ق.ظ



بابا انصافا به حالت غبطه میخورم.

همیشه چند بر هیچ ازم جلوتر بودی.

پدری را در حقم تموم کردی و نشون دادی بهترین بابای دنیا هستی.

دوست دارم پدرم.

خدا می دونه لذت بخش تر از زمانی که دستت را میبوسیدم وصورتمو میبوسیدی تو عمرم نداشتم.

و هیچ موقع از خودم بی نهایت متنفر نمی شدم الا وقتایی که دلت رو به درد می آوردم...

دوستت دارم

کانال رسمی شهید مهدی صابری

 @shahid_saberi

شهید عمار بهمنی

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۱۳ ق.ظ


از من مخواه خنده ڪنم در نبود تو

با مشق اسم تو، قلمم درد مے ڪند...

 أین عمار

شهادت۹۵/۱/۲۴

شهادتت مبارڪ 

دو شهید فاطمی خان طومان

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۱:۰۵ ق.ظ


 


پیکر پاک دو شهید مدافع حرم  از لشکر فاطمیون (خان طومان)
کانال شهدای مدافع حرم قم

شهید نقیب الله هزاره

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۵۹ ق.ظ



شهید هزاره در سوئد بهترین زندگی برایش فراهم بود اما عشق اهلبیت و دفاع از حریم  اسلام ایشان را در جمع مدافعان حرم قرار داد و مدال پر افتخار شهادت دریافت کرد.

در تاریخ 6 بهمن 1393

مزارش در گلزار شهدای بهشت زهرا قطعه 50 

ڪاناڸ رسمے«شـ‌هداے فاطمیوڹ»

@sh_fatemi

شهید عبدالله توحیدی (فاطمیون)

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۵۴ ق.ظ

تشییع پیکر شهید مدافع حرم عبدالله توحیدی از لشگر فاطمیون نگاه پر معنای نازدانه ۳ ساله او در فراق پدر

این فراق و جدایی جند می ارزد ؟! .

معشوقه به سامان شد 

@khadem_shohda


خان‌طومان غریب

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۴۷ ق.ظ


چقدر حساسیت نسبت به سوریه و عراق در افکاری عمومی ما وجود دارد؟/ چقدر زمان زود می‌گذرد. از فاو تا خان‌طومان راهی نیست. وقتی صبح عملیات فتح فاو کنار چولان‌های اروند جنازه شهید مسعود اکبری را دیدم انگار دنیا به آخر رسیده بود. دوست داشتم آسمان به زمین می‌چسبید. یادش بخیر هر چه صدای مسعود زدم جوابی نداد.

سرویس فرهنگی پایگاه 598 - حجت الاسلام دکتر محمد مهدی بهداروند/ این روزها سر تیتر همه خبرهای جهان خان‌طومان و شهادت مدافعین حرم است. چقدر به این تیترها حساس هستیم؟

آن‌ها بچه‌های این مرز و بوم هستند که به نیابت از ما مقابل جبهه النصره و داعش ایستاده‌اند.

در داخل کشور آن قدر فضای سیاسی داغ و شور است که عده‌ای حوصله شنیدن اخبار سوریه را ندارند.

آن قدر که بحث فراکسیون‌ها چپ و راست گرم است تنور دل‌دادگی به جوانان ایرانی در سوریه سرد سرد است.

آن قدر که دعوای ریاست لاریجانی و عارف موضوع اصلی این مملکت است، هرگز حضور قاسم سلیمانی در خان‌طومان چنگی به دل نمی‌زند.

کجا داریم می‌رویم؟ قدرنشناسی تا کجا؟ مستی و شیدایی حزب و گروه تا کجا؟ فاین تذهبون؟

منابع خبری می‌گویند ترکیه در یک اقدام شرم‌آور به بازکردن گذرگاه جدید برای عبور تروریست‌های تکفیری و انتقال آن‌ها به حلب اقدام نموده است.

در سوریه گروه‌های تکفیری جبهه النصره- احرارالشام- فلیق الشام- جندالشام- جندالاقصی- جیش‌الفتح- جیش‌النصر و لواء بدر همراه هم به مدافعین حرم هجوم آوردند و کوتاه نمی‌آیند.

در ایران هم اصلاح‌طلب‌ها- اصول‌گراها- چپی- راستی‌ها- مشارکتی‌ها- پایداری‌ها همراه هم به سهم‌خواهی در فراکسیون‌های مجلس مشغول هستند.

چقدر حساسیت نسبت به سوریه و عراق در افکاری عمومی ما وجود دارد؟

دیروز برای تشییع مرحوم حسین‌زاده تمام نمایندگان مجلس به صف شدند ولی باز کسی عبرت نگرفت که مرگ سایه به سایه دنبال ماست و چند ساعت بعد باز عده‌ای سوار بر موج دروغ- غیبت و افتراء شدند و چهار نعل به تاخ تاختند.

امروز وقتی حالم عجیب بهم ریخت و دست به قلم شدم از صمیم قلب خسته‌ام آرزو کردم که ایکاش من درمانده هم در سوریه و حلب و تل‌الجبین و خان‌طومان کنار برادرانم بودم و دوشادوش آن عزیزان چه ایرانیان سرافراز، چه حزب‌الله لبنان که بوی سید حسن می‌دهند و چه افغان‌های باغیرت فاطمی تا پای جان می‌جنگیدم.

آری ما خواب بودیم که دشمن به حلب و خان‌طومان زد. طبق معمول از در نامردی و در اوج آتش بس نقض عهد کرد.

به هیچ کس رحم نکردند. عده‌ای در جا آسمانی شدند. عده‌ای ناجوانمردانه اسیر شدند و مانند جاهلیت با آن‌ها برخورد شد. کدام سینه سلیم و مردانه است که این اخبار را بشنود و دق نکند. به کجا می‌رویم؟ به حج می‌رویم تا ترکستان؟

هنوز قصه تمام نشده است. حاج قاسم شخصاً رفته تا انتقام شهید علی جمشیدی، حسن رجایی‌فر، سعید کمالی، جواد بریری، محمد بلباسی، رضا حاجی‌زاده، سیدرضا طاهر، بهمن قنبری، رحیم کابلی، سیدجواد اسدی، محمود دادمهر، علی عابدینی و حسین مشتاقی را بگیرد.

چشمان دختران و پسر محمد بلباسی هنوز به در خانه است.

پدر قول داده بود روز تولد امام حسین علیه‌السلام آن‌ها را به حسینیه عاشقان ثارالله لشکر 25 کربلا ببرد.

دیشب تمام روزهای بعد عملیات رمضان و بدر و خیبر برایم زنده شد. آن روز هم سر صبحگاه وقتی اسم بچه‌ها را می‌آوردند یک نفر از آخر صف می‌گفت غایب. محمدرضا فردچیان‌ـ غایب. جواد زیوردارـ غایب. مهدی ضیایی‌ـ غایب. محمد قاسم‌زاده‌ـ غایب.

دیروز صبح هم هرکس که صدا می‌زد محمد بلباسی، سعید کشکولی از آخر جمعیت می‌گفت بگو غایب.

چقدر زمان زود می‌گذرد. از فاو تا خان‌طومان راهی نیست. وقتی صبح عملیات فتح فاو کنار چولان‌های اروند جنازه شهید مسعود اکبری را دیدم انگار دنیا به آخر رسیده بود. دوست داشتم آسمان به زمین می‌چسبید. یادش بخیر هر چه صدای مسعود زدم جوابی نداد.

آن روز سخت‌ترین روز زندگی من بود. هیچ وقت برای حرف زدن مثل آن روز ساعت 7 صبح 21 بهمن 64 دیر نکرده بود.

دیر کن

اما بیا

فقط وقتی که آمدی

مرا بردار و ببر

من از نرسیدن لبریزم

آن قدر گرم مباحث بی‌ارزش سیاسی شده‌ایم که از غیرت و غربت بچه‌هایمان بی‌خبر ماندیم. 

اگر آن‌ها که رفتند و در خان‌طومان زینبی شدند نمی‌رفتند امروز قطعاً خبری از امنیت، مجلس، حزب و گروه و... نبود.

مسئله اصلی ما امروز دفاع از جغرافیای فرهنگ دینی است که داعش از عراق و سوریه و عده‌ای از داخل به قصد جنگ با آن آمده‌اند.

به راحتی سر می‌برند، آتش می‌زنند، تهمت می‌زنند و... هیچ فرقی با هم ندارند.

فعلاً سلبریتی‌های هنری گوی سبقت را از سیاسیون دو آتشه ربوده‌اند.

چرا آقایان سیاسی قدری دست از آتش توپخانه‌هایشان نمی‌کشند و لااقل در وقت استراحت نیم‌نگاهی به بچه‌های مدافع حرم نمی‌کنند؟

به قول محمدرضا شفیعی این چه رازی است که هر بهار با عزای دل ما می‌آید؟

این چه بهاری است که خزان در او زبان‌زد است؟

این چه سبزی است که همه عالم و آدم را سیاه‌پوش کرده است؟

شهدای عزیز خان‌طومان!

شهدای عزیز حلب

شهدای عزیز نبل و الزهراء

شهدای عزیز تل‌الجبین

ما را حلال کنید. ما شما را درک نمی‌کنیم.

شما به بزرگی‌تان ما را ببخشید.

هنر عده‌ای از ماها این است که وقتی در آغوش پرچم مقدس کشورمان به شهرمان برمی‌گردی پای برهنه به دنبال مرکب چوبی‌ات مزورانه می‌دویم و سینه می‌زنیم.

شما مطمئن باشید این مملکت تا قیامت بدهکار شماست.

شما باور کنید عزت و امنیت و آبرو این مرز و بوم به یمن مجاهدت‌های خاموش شماست.

شما نگران ما باشید که از حلقه‌های دنیاپرستی راهی برای بیرون آمدن پیدا کنیم.

برای ما دعا کنید. شما ایستادگان در برابر کفر و شرک و نفاق، مردانه برایمان دعا کنید.

این سرزمین و این مملکت و این سیدعلی دلشان به شما خوش است.

من هر شب این دست‌نوشته دختر شهید حسین بادپا مدافع حرمرا می‌خوانم و می‌خوابم که نوشت:

بابای من مرد بالا بلند دیروز و هزار تکه امروزم. هرگز تصور نمی‌کردم روزی بیاید که ثانیه‌ها برایم سالی بگذرد از غم فراقت. روزی بیاید که لبخندت را گم کنم بین خطوط مبهم روزگار، روزگاری که هیچ وقت بی‌تو بودن را در آن نمی‌دیدم.

بابای خوبم من و مادرم حاضریم شب‌های تنهایی‌ما را در زیر سقف پرغبار شهر تا صبح ستاره بشماریم و نبودنت را به هر زجری که باشد تحمل کنیم ولی مقابل نگاه‌های عمه سادات و دختر سه ساله ارباب بی‌کفنمان شرمنده نباشیم.

ایهاالناس چه کسی می‌تواند جواب این دختر را بدهد؟

چه کسی می‌تواند در این کلاس عشق، مشق معرفت و مرام را نبیند؟

همه این حرف‌ها را زدم که بگویم:

«شهدا شرمنده‌ایم»

همه تکفیریها رو یک تنه حریفم (حسین مشتاقی)

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۴۱ ق.ظ

با کورنت می زنند پر می شوی ها!

بعد از مجروحیت و شهادت اسماعیل خانزاده، خیلی دلم گرفته بود و اتفاقا سرمای سختی خوردم. منطقه را تصرف کردیم و برای اینکه نیروهای افغانستانی برسند، باید 48 ساعت خط را نگه می داشتیم. بچه ها گفتند با ماشین برو عقب و استراحت کن، اما من قبول نکردم. گفتند سنگرت را عوض کن و برو پیش حسین مشتاقی، پتو را برداشتم و رفتم پیش حسین، همه بچه ها سنگر انفرادی داشتند. اما شهید مشتاقی رفته بود توی سنگرهایی که برای دژبان هاست جاگیر شده بود. گفتم حسین جان! باز که شوخی ات گرفته! اولین شلیک دشمن این کانکس یک در یک را پودر می کند، مرد حسابی تو نیروی زبده و آموزش دیده صابرین هستی، آخر این چه جایی است که انتخاب کرده ای. در جوابم به شوخی گفت: حاج میثم تو بخواب من بیدارم. غصه نخور! همه این تکفیری ها را من یکه و تنها حریفم. تب و لرزم شدید شده بود، ماشینی می خواست برود عقب که حسین داد زد، بیاید حاج میثم را هم ببرید. من آمدم بیرون دوباره گفتم حسین بیا برو سنگر انفرادی، اینجا امن نیست، با «کورنت» می زنند پر پر می شوی پسر! خلاصه با من آمد و رفتیم در یکی از همین سنگرهای انفرادی اسکان گرفتیم.

*توی چای بچه ها نمک می ریخت

اما با این همه شوخ طبعی سر نترس و شجاعت خاصی داشت. همان طور که خوش خنده بود و بچه ها را می خنداند. پای روضه ها اباعبدالله خیلی نمکی گریه می کرد. حاضرم قسم بخورم اگر با هر کدام از رفقایش صحبت کنید تا اسم حسین مشتاق را بیاورید، اولین عکس العمل شان لبخند است.  با اینکه با همه شوخی می کرد و خلاصه اذیت و آزارش به بچه ها رسیده بود. اما همه دوست اش داشتند. مثلا وقت هایی که چایی می ریختیم بخوریم، بی سر و صدا می رفت و نمک می ریخت توی لیوان چای، آب معنی بچه ها را برمی داشت و کلا آرام و قرار نداشت.

طلبکاری برای پست

یک شب به جایش پست دادم و فردا آن روز کلی از من تشکر کرد. فردا شب بعد از پست خودم نوبت شهید مشتاقی بود. حسابی خسته بودم و رفتم حسین را صدا کردم، گفتم برو برادر، پست بعدی نوبت شماست. بلند شد و با همان شوخ طبعی و حالت طلب کارانه گفت: خب امشب را هم به جای من پست می دادی آقا میثم! البته این کارها و مدل شوخی کردن های حسین مشتاقی را همه خوب می شناختند.

سایت خبری جام نیوز


 

 

 



همه تکفیرها رو یک تنه حریفم

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۳۸ ق.ظ

به گزارش سرویس مقاومت جام نیـوز به نقل از فارس، شهید حسین مشتاقی، زاده شهرستان بهشهر و از رزمندگان و مدافعان حرم عقیله بنی هاشم بود که در عملیات «خان طومان» توسط تروریست های تکفیری به فیض عظیم شهادت نایل آمد. میثم دهقان یکی از همرزمان و دوستان این شهید والا مقام که سال ها این شهید را درک کرده است خاطراتی از این شهید را اینگونه روایت می کند:

شاداب ترین، شلوغ ترین و شوخ طبع ترین

اگر بخواهم حسین مشتاقی را در یک کلام معرفی کنم، باید بگویم که او شاداب ترین، شلوغ ترین و شوخ طبع ترین رزمنده گروهان ما بود. کلا ذهن خلاقی در شوخی و شیطنت داشت. اگر می شد عکس های دسته جمعی که با بچه ها در سوریه انداخته بودیم را منتشر کنیم، ملاحظه می کردید که در تمامی عکس ها او در حال شوخی کردن و اذیت کردن بچه هاست. ساده ترین کارش این بود که روی سر بچه ها با انگشت شاخ می گذاشت. خلاصه هر بار یک ادا و اصولی داشت.

این دفعه رو بی خیال شو برادر

از ساعت 12 تا 4 صبح پست می دادیم. هر دو ساعت یکی از بچه ها برای پست بیدار می ماند. من معمولا به جای بچه ها بیدار می ماندم. وقت اذان صبح داشتم می رفتم توی اتاق نماز بخوانم که دیدم حسین درب اتاقی که تعدادی از بچه ها خوابیده اند را باز کرده، مچ اش را گرفتم و گفتم چه کار می کنی داداش جان! چرا در اتاق را باز گذاشتی؟ بچه ها سرما می خورند. رو کرد به من و با خنده خاص خودش گفت: نه داداش! دیشب با این بچه ها کُری داشتیم. شب وقت خواب دیدم  آب معدنی های ما نیست. کاشف به عمل آمده بطری های آب معدنی را از واحد ما دزدیده اند. منم در را باز گذاشتم، تا تنبیه شوند. همه این جملات را با همان لبخند و لحن سرشار از شوخ طبعی اش بیان کرد که مرا به خنده انداخته بود. هر طور بود قانع اش کردم که بابا حالا این دفعه را بی خیال شو برادر!

خرج توپ را ریخت توی منقل

شب ها قبل خواب با تعدادی از بچه ها می رفتیم پشت بام و کنار بچه هایی که در حال پست بودند گپ می زدیم. هوا سرد بود. منقلی را وسط پشت بام گذاشته بودیم و روی چهار پایه ای استوار کرده بودیم. هر روز چوب های جعبه های مهماتی را که خالی می شد می شکستیم و می ریختیم توی منقل تا گرم شویم. روزی 20 تا جعبه خورد می کردیم. توی اتاق ها هم همین منقل ها را گذاشته بودیم، با این تفاوت که یک دودکش هم برایش درست کرده بودیم. خلاصه شبی دور هم جمع شدیم که شهید حسین مشتاقی هم به جمع ما ملحق شد. چند دقیقه ای دور منقل نشسته بودیم که از توی مشت اش چیزی را به سرعت ریخت توی منقل و بلا فاصله دور شد. آتش الو گرفته بود، همه ما افتادیم دنبال حسین که حسابی حالش را جا بیاوریم. خرج توپ 156 را توی کیسه باروت جا سازی کرده بود و ریخت توی منقل، به خاطر اشتعال زاد بودن این مواد همه ما را غافلگیر کرد. منقل که برگشت و ما تا پایین ساختمان دنبال او دویدیم.

استجابت دعای پدر رزق شهادت (شهید بریری)

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۳۱ ق.ظ

شهید مدافع حرم علیرضا بُریری 

روزهای آخر اومد کنار من نشست ، گفت بابا منو بیشتر دوست داری یا محمدامین رو(فرزند دوساله شهید)؟؟

گفتم بابا برا من فرقی ندارید شما هر دوتا تو قلب من جا دارید .

هر دوتاتون برا من خیلی عزیزید... گفتم نه،بابا ،باید بگی کدوممونو بیشتر دوست داری.... خیلی اصرار کرد.... گفت بابا اگه منو بیشتر دوست داری ،برام دعا کن ، دعا کن تو این سفر شهید بشم....

آخه دعای پدر زود مستجاب میشه....

میگه گفتم نه پسرم این چه حرفیه انقلاب هنوز به شما نیاز داره هنوز جنگ اصلی ما با اسرائیل مونده  انقلاب اون موقع به شما احتیاج داره ... گفت نه بابا، دعا کن تو راه دفاع از حرم حضرت زینب سلام الله علیها شهید بشم.....

یک ماه بعد دعای پدر و پسر مستجاب شد...

پدرشهید علیرضا بُریری

شهادت۱۷اردیبهشت۹۵

کربلای خان طومان 

@shahidalirezaboriri

بانک اطلاعات شهدای مدافع حــــــرم

@Shohadaye_Modafe_Haram

شهید مدافع حرم محمد معینی

چهارشنبه, ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۰:۲۷ ق.ظ

شهید مدافع حرم محمد معینی عزیز خوش بسعادتت

چه گفتی... چه کردی... چه دلداگی با ارباب بی کفن داشتی که تو را انروز انتخاب کرد... تو چطور عزیزشدی دلمان دارد می میرد

چه عاشقانه ای با ارباب داشتی چه گفتی... 

کانال شهدای مدافع حرم قم